چهارشنبه - 14 آبان - 1404
ارسال تجربه‌های شخصی
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
در آغوش نور
  • تجربه‌های نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های ایرانی
    • تجربه‌های غیر ایرانی
    • تجربه افراد مشهور
    • تجربه‌های کوتاه
    • تجربه‌های صوتی
    • تجربه‌های کودکان
    • تجربه‌های گروهی
    • ‌تجربه‌های منفی یا ترسناک
    • اتفاق‌های آینده
  • تجربه‌های شبه نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های شبه NDE ایرانی
    • تجربه‌های شبه NDE غیرایرانی
  • مقاله‌ها و نقطه نظرها
  • گفت‌وگوها
  • کتاب
  • تجربه‌های نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های ایرانی
    • تجربه‌های غیر ایرانی
    • تجربه افراد مشهور
    • تجربه‌های کوتاه
    • تجربه‌های صوتی
    • تجربه‌های کودکان
    • تجربه‌های گروهی
    • ‌تجربه‌های منفی یا ترسناک
    • اتفاق‌های آینده
  • تجربه‌های شبه نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های شبه NDE ایرانی
    • تجربه‌های شبه NDE غیرایرانی
  • مقاله‌ها و نقطه نظرها
  • گفت‌وگوها
  • کتاب
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
در آغوش نور
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج

تجربه ساترفیلد

1404/07/25
A A

تجربه برنت ساترفیلد (‌Brent Satterfield):

من دچار حملهٔ قلبی شدم. احساس کردم قلبم منفجر شد و خود را بیرون از بدن یافتم. در این هنگام، احساسی درونم می‌جوشید که حالتی شبیه لمس کردن یک حصار برقی را داشت. می‌توانستم هر مولکول بدنم را حس کنم، گویی هرکدام هزاران بار شتاب گرفته‌اند. این احساس سوزن‌سوزن و الکتریکی، سراسر بدنم را کرخت می‌کرد. دیگر مرزهای بدنم را احساس نمی‌کردم. به‌خوبی به یاد دارم که دیگر قادر نبودم صورت یا لب‌هایم را حس کنم. این لرزش شدید سبب می‌شد نتوانم بین بدنم و جهان پیرامون تمایزی قائل شوم. گمان نمی‌کردم این احساس بتواند شدیدتر از آن شود، اما شد. در شکمم گویی یک ابرنواختر منفجر گردید. همان لرزشی که در تمام بدنم جریان داشت، اکنون در شکمم بود؛ اما صدها بار قوی‌تر و سریع‌تر.

بالاخره هرگونه مقاومت باقی‌مانده‌ام را تسلیم این نیرو کردم. آن احساس انفجار به سوی قلبم، صعود کرد. واکنش نخست من ترس بود، ترس از دست دادن همه چیز و همه کسانی که دوستشان داشتم. همسر و فرزندانم را دیدم و درد جدایی را حس کردم. اما سپس اندیشیدم: «اگر زمانم فرا رسیده، می‌پذیرم.» تصمیم گرفتم با اعتماد کامل به خدا تسلیم شوم. به‌محض آنکه چشمانم را بستم و رها کردم، از قید و بندهای عادی بدن آزاد شدم و بی‌درنگ در نوری وارد شدم که زیباترین نوری بود که تاکنون تجربه کرده بودم. می‌گویم «دیدم»، اما شاید مناسب‌تر باشد بگویم «احساس کردم»، زیرا با چشم‌های جسمانی نمی‌دیدم؛ بلکه با حسی مشابه بینایی آن نور را تجربه و ادراک می‌کردم. مولکول‌های بدنم در شدت شادی و عشقی که در وجودم جریان داشت، می جوشیدند. هیچ قضاوت و ترسی وجود نداشت، تنها یک عشق و شادی‌ فراگیر که در همه چیز حضور داشت.

درک تمام رویدادهای زندگی‌ام تا آن زمان، چون سیلابی به درونم سرازیر شد. گویی به اینترنت خدا متصل شده باشم؛ جایی که دانش دربارهٔ هر موضوعی بی‌درنگ در دسترس قرار می‌گیرد و می‌توانست هم‌زمان صدها شاخهٔ اطلاعاتی را پردازش کند. اطلاعات نازل می‌شد، درک می‌شد و همهٔ پرسش‌های جانبی هر خط اطلاعات تازه نیز بی‌درنگ و هم‌زمان در همان لحظه پاسخ داده می‌شد. 

با شادی بسیار هر جنبه از زندگی‌ام را دیدم. حتی سخت‌ترین و دشوارترین بخش‌ها ناگهان کامل به نظر می‌رسیدند، گویی همه چیز بر اساس حکمتی عظیم و الهی بوده است. احساسی مانند رسیدن و فارغ‌التحصیل شدن داشتم. چنین می‌نمود که هرگز دیگر رنج نخواهم کشید و حالتی که تازه به آن وارد شده بودم، از این پس همواره با من خواهد بود. 

در بهشت، زمان و مکان به گونه‌ای که ما بر زمین تجربه می‌کنیم وجود ندارد. هر آنچه دربارهٔ آینده‌ام دیدم، گویی در همان لحظه به واقعیت پیوسته بود. هیچ فاصله‌ای میان آینده و تجربهٔ جاری من نبود. نمی‌دانم چه مدت در آن نور نشسته و در لذت غوطه‌ور بودم، اما پس از مدتی، پیکری سپیدپوش را دیدم که به سویم می‌آمد. من پیش از رسیدنش می‌دانستم که او کیست. انرژی‌اش را بی‌درنگ احساس کردم، حتی پیش از آنکه در دیدگانم آشکار شود.

تمام وجودم از ابهت نور او به لرزه درآمد. ناگهان انفجار دیگری در قلبم رخ داد، که مرا به مرتبه‌ای بسیار بالاتر از شادمانی چند لحظه پیش برد؛ درست همان‌طور که انفجار نخست، مرا از حالت زمینی‌ام جدا کرده بود. اگر فکر می‌کردم پیش‌تر اوج خوشبختی را حس کرده‌ام، حالا چیزی فراتر از آن را تجربه می‌کردم.
مثل یک موجود تک‌سلولی کوچک در یک قطره آب که ناگهان درون سطلی از آب رها می‌شود، بعد در برکه‌ای پهناور، و سپس در اقیانوسی بی‌انتها، شادی من نیز بی‌مرزتر و گسترده‌تر می‌شد. این احساس، از تجربه‌ی پیشینم درخشان‌تر بود، همان‌طور که ماه کامل از ستارگان روشن‌تر است.

در حضور مسیح، فقط گریه می‌کردم. او مرا با عشق و مهری که هیچ‌گاه پیش از آن در زمین ندیده بودم در آغوش گرفت. وقتی آرام گرفتم، او با من سخن گفت، از زندگی‌ام، از رویدادهایی که تجربه کرده بودم. اما نکته اصلی، خودِ کلمات او نبود؛ بلکه هر واژه مثل جرقه‌ای بود که آگاهی‌ام را بسط می‌داد و مرا وارد دنیایی از درک و تجربه‌ می‌کرد. یادگیری در آنجا فقط شنیدن نبود، بلکه تبدیل شدن به خودِ معنا بود. هر واژه لایه‌لایه گشوده می‌شد و در هر لایه، فهمی تازه آشکار می‌گردید؛ بی‌آنکه جریان گفت‌وگوی ما قطع شود.

از سوی او هیچ داوری‌ و قضاوتی وجود نداشت. بلکه بیشتر شبیه پرده‌برداری از حقیقتی بود که مرا از هر قضاوت نسبت به خود رها می‌کرد. ناگهان همه‌چیز را می‌فهمیدم؛ هر آنچه بر من گذشته بود معنا پیدا می‌کرد. زندگی‌ام را از نگاه او می‌دیدم — از نگاه عشق و حکمتی که هیچ‌گاه پیش از آن درک نکرده بودم. حتی بزرگ‌ترین اشتباهاتم نیز کامل به نظر می‌رسیدند؛ و جزئی ضروری از مسیر نجاتم بودند. آن‌ها پیش چشمم گشوده می‌شدند، در رنگ‌ها و مفاهیمی که زبان از توصیف آنها عاجز است. درک این حقیقت، مرا از هر وابستگی رها کرد و درونم را سرشار از فیض و عشقی کرد که پیش‌تر حتی تصورش را هم نمی‌توانستم بکنم.

او همچنان با من سخن می‌گفت و چیزهایی را نشانم می‌داد که به زودی در زندگی‌ام رخ می‌دادند. هرکدام را در ارتباط با دگرگونی و تغییرات زمین می‌دیدم. در هیچ‌یک از این دیدارها نشانی از نابودی و ویرانی نبود. نه اینکه هیچ رویداد شدیدی وجود نداشت، بلکه اهمیتشان در برابر شادی نابِ آنچه در حال رخ دادن بود، رنگ می‌باخت. هیچ تصویری از نابودی‌های آخرالزمانی که زمانی ذهنم را درگیر کرده بود، به من نشان داده نشد. ترس از ویرانی چنان از ذهنم پاک شد که دیگر میلی به تمرکز بر جنبه‌های منفی نداشتم؛ تنها چیزی که می‌دیدم، شکوهِ آینده‌ای پر از شادی بود. آنچه عیسی درباره‌ی «تغییر زمین» با من در میان گذاشت، بیش از آنکه مربوط به رویدادهای بیرونی باشد، به آگاهی و سازوکار درونی این دگرگونی مربوط می‌شد. او به من نشان داد که تمام زندگی به هم پیوسته است — حیات انسانی، حیوانی، گیاهی و حتی خودِ زمین. همه در شبکه‌ای از آگاهی مشترک ریشه داشتند.

دیدم که انسان‌ها درون میدانی مشترک از باورها و درک‌ها زندگی می‌کنند؛ باوری که شکل جهان و نحوه‌ی تجربه‌ی ما از آن را تعیین می‌کند. بیشتر این باورها حتی از سطح آگاهی ما پایین‌ترند. این باورها، وقتی در نوری که در همه‌چیز جریان دارد حک می‌شوند، مانند برنامه‌ای عمل می‌کنند که شکل و محدودیت‌های بدن فانی ما و شرایط تجربه‌مان را تعیین می‌کند. همین امر «حجاب»ی می‌آفریند که آگاهی ما را از سطوح بالاتر جدا می‌کند.

در آنجا دیدم که ما درک اشتباهی از «باورها» داریم. گمان می‌کنیم که خودمان آن‌ها را ساخته‌ایم یا از تجربه‌هایمان به‌دست آورده‌ایم. اما باورها در حقیقت تجربه‌ی انسانی را پدید می‌آورند؛ همان‌طور که شبکه‌ای از برنامه‌های کامپیوتری، نحوه‌ی تجربه‌ی ما از اینترنت را تعیین می‌کند. بیشتر ما برنامه‌ی مرورگری را که از پیش روی دستگاه نصب شده، بی‌آنکه بدانیم گزینه‌ی دیگری هم هست، می‌پذیریم. این پذیرش جمعی، توهم «تنها بودن یک راه» را تقویت می‌کند. تنها زمانی که بفهمیم می‌توانیم مرورگر دیگری انتخاب کنیم یا حتی برنامه‌ی خودمان را بنویسیم، از کنترل آن شبکه بیرون می‌آییم.

باورهای ما نیز چنین‌اند؛ آن‌ها همان برنامه‌هایی‌اند که زندگی ما را در سه بُعد جسمانی تعریف می‌کنند. مرزهای ادراک ما و احساس جدایی از خدا را شکل می‌دهند. این باورها در بیرون از فرد هم وجود دارند، اما برای ادامه و رشدشان به مشارکت جمعی انسان‌ها نیاز دارند. [بسیاری از] تجربه‌های فردی‌ ما بازتاب همین باورهای جمعی‌اند و خود به نوبه‌ی خود، دوباره آن‌ها را تأیید می‌کنند — چرخه‌ای خودنگهدار برای آنکه بشر زودتر از موعد از خواب غفلت بیدار نشود.

هدف این نادانی اولیه برایم آشکار نبود؛ نمی‌شد آن را با منطق زمینی توضیح داد. فقط شادی و قداست و شکوهی را می‌دیدم که از دل همین تجربه‌ی انسانی برمی‌خاست. همه‌چیز درست همان‌طور بود که باید می‌بود. نیازی به پرسیدن «چرا» نبود — چون پاسخ در خودِ بودن نهفته بود. فهمیدم که شکوهِ بیداری و آشکار شدن بهشت در چشمان انسان‌ها، به‌سبب همان نابینایی پیشین، درخشان‌تر می‌شود. مثل سورپرایز بزرگی که وقتی در آخرین لحظه فاش می‌شود، همه از شادی فریاد می‌زنند: «سورپرایز!» اما در اینجا، راز نه فکری و ذهنی، بلکه راز قلب بود — رازی از جنس عشقی، پذیرشی و نوری که تا آن لحظه، هیچ ذهن انسانی نمی‌توانست تصورش کند.

در دیداری که با مسیح داشتم، فهمیدم که «بیداری بزرگ انسان‌ها» زمان مشخصی در تقویم ندارد. این رویداد وابسته به تغییر در آگاهی جمعی ماست؛ چیزی که ما و خدا با هم خلق می‌کنیم. با هر تغییری در ایمان و درک‌مان، مسیر جهان نیز تغییر می‌کند. میان بیداری درونی انسان و شادی عظیمی که قرار است روی زمین آشکار شود، ارتباطی مستقیم وجود دارد. 

باورها و الگوهای ذهنی ما مثل برنامه‌هایی عمل می‌کنند که دید ما را محدود و تجربه‌مان از بهشت را دور می‌کنند. این باورها ما را در چرخه‌ای از ترس، تکرار و محدودیت نگه می‌دارند. اما وقتی انسان تجربه‌ای عمیق از حضور خدا را لمس می‌کند، بخشی از این برنامه‌ها درونش از بین می‌رود. تجربه‌ی واقعی خدا پرده‌ی جدایی را کنار می‌زند.

فهمیدم که هر بار یکی از ما گره‌های درونی‌اش را باز می‌کند، آگاهی کل بشریت کمی آزادتر می‌شود. ما همه به نوعی در یک شبکه‌ی آگاهی مشترک به هم وصل هستیم. وقتی یک نفر شفا پیدا می‌کند، اثر آن در تمام این شبکه پخش می‌شود. برای اینکه زمین بتواند «بالا برود» و به مرحله‌ای تازه از وجود برسد، باید آگاهی جهانی دگرگون شود. انسان‌هایی در سراسر دنیا هستند که درون این پرده نفوذ می‌کنند و نور و شادی آسمانی را به جسم خود می‌آورند. آن‌ها از فرهنگ‌ها، ادیان و مسیرهای مختلف می‌آیند، اما هدف‌شان یکی است: بالا بردن آگاهی جمعی زمین. هرکس در چارچوب خانواده، فرهنگ یا باور خودش، گره‌ای را باز می‌کند و این رهایی به کل شبکه‌ی جهان منتقل می‌شود.

دیدم که این انسان‌ها مثل نوری بر سطح زمین می‌درخشیدند — برخی درخشان‌تر، برخی آرام‌تر — اما همه در یک هماهنگی الهی بودند. حضور هرکدام‌شان در این زمان خاص بی‌دلیل نبود. آن‌ها آمده بودند تا آگاهی انسان را آزاد کنند، تا ارتعاش زمین بالا برود و همه‌ی موجودات نیز همراه با آن رشد کنند. فهمیدم که هر انسانی که پرده‌ی میان خود و خدا را می‌شکافد، راه را برای دیگری آسان‌تر می‌کند. مثل اولین کسانی که مسیر ناشناخته‌ای را کشف کردند و راه را برای دیگران باز کردند. هر بیداری موجی در شبکه‌ی باورهای جهان ایجاد می‌کند و ساختار آن را سست‌تر می‌سازد.

روزی خواهد رسید که این موج بیداری به حد لازم برسد. آن‌وقت، تمام شبکه فرو می‌ریزد و انسان‌ها در یک لحظه، با شادی و نوری وصف‌ناپذیر، وارد آگاهی آسمانی می‌شوند. در آن لحظه دل‌های انسان‌ها از عشق و شناخت الهی لبریز می‌شود — و زمین به بهشت تبدیل می‌شود.

فهمیدم تمام این فرایندی که تجربه می‌کردم همان «ایمان»ی بود که در کتاب‌های مقدس وعده داده شده بود؛ ایمانی که باید پیش از وقوع معجزه پدید آید. اما دیدم این ایمان، با آن‌چه در ادیان رایج دنیا آموزش داده می‌شود فرق دارد. در اینجا تأکید بر اطاعت ظاهری و فداکاری در برابر قوانین بیرونی نبود. در طول هزاران سال، با تمام قربانی‌ها و فرمان‌بری‌ها، هرگز آسمان به زمین آورده نشده بود.

ایمانی که می‌تواند جهان ما را دگرگون کند، از دگرگونی کامل آگاهی زاده می‌شود. این همان ایمان جمعی است که از هزاران، یا شاید صدها هزار انسان پدید می‌آید که پردهٔ برنامه‌ریزی ذهنی را کنار می‌زنند؛ همان پرده‌ای که ما را از تجربهٔ لحظه‌به‌لحظهٔ حضور خدا جدا کرده است. این ایمان از بازنویسی برنامه‌های درونی‌مان شکل می‌گیرد — حتی برنامه‌های دینی‌مان — در مواجهه با تجربهٔ مستقیم الهی. وقتی برنامه‌های تازه‌ای از دل تجربهٔ خدا نوشته می‌شوند، نوری تازه در جهان می‌تابد و واقعیتی نو را به‌وجود می‌آورد؛ درست مانند تصویری در آینه که تا زمانی که خودمان تغییر نکنیم، تغییر نمی‌کند. آن‌چه درون ما دگرگون می‌شود، در بیرونمان بازتاب پیدا می‌کند.

همچنین بخوانید  تجربۀ کاساندرا موسگراو

برای اینکه این فرایند شتاب بگیرد و زمین بتواند آن نوری را که مسیح می‌خواست آشکار کند، دریافت کند، لازم بود گروهی از انسان‌ها عمیق‌تر به فضای آسمانی نفوذ کنند و بخش بزرگی از آن نور را به بدن‌های زمینی‌شان بیاورند. نمی‌دانستم چند نفرند، فقط فهمیدم تعداد کمی از کسانی که به ورای پرده می‌رسند، از رفتن به عمق‌های بیشتر لذت می‌برند. این‌ها با بالا بردن ارتعاش درونی‌شان، کل زمین را با خود بالا می‌کشند — مثل دو سه نفری که نمره‌های عالی‌شان میانگین کل کلاس را بالا می‌برد. آن‌ها و همهٔ کسانی که هر اندازه این پرده را شکافته‌اند، همان «مایهٔ خمیر»ی هستند که عیسی از آن سخن گفت؛ نیرویی که می‌تواند کل توده را بالا بیاورد. فقط چند نفر کافی‌ است تا مسیر تحولات را عوض کنند.

دگرگونی زمین لازم نیست همراه با درد و فاجعه باشد؛ می‌تواند سرشار از شادی باشد. حتی اگر بعضی‌ها هنوز بخواهند دراما و آشوب بسازند، بقیهٔ ما مجبور نیستیم در آن شرکت کنیم. می‌توانیم از آن برنامه‌ها «خارج شویم». ما [هیچگاه] قربانی نیستیم؛ می‌توانیم مسیر خودمان را برای گذار انتخاب کنیم. بعدها به من آموخته شد که دیگر نباید ایمانم را صرف سناریوهای آخرالزمانی کنم. باید همهٔ توجه و آگاهی‌ام را بر مسیر شادی متمرکز کنم — برای خودم و برای هر کسی در جهان که آمادگی پذیرش آن را دارد.

از خودم پرسیدم: اگر همهٔ ما از این برنامه‌های منفی جدا شویم، چه تغییری در زندگی‌مان و در جهان رخ می‌دهد؟ چه در قالب نظریه‌های توطئه، چه اخبار شبانه، چه تفسیرهای آخرالزمانی از متون دینی — ما با توجه و باور قلبی‌مان به کدام برنامه‌ها نیرو می‌دهیم؟ دعوت می‌کنم همین حالا از آن‌ها جدا شویم و بیندیشیم: واقعاً می‌خواهیم چه جهانی خلق کنیم؟

دیدم آن مکاشفه‌ای که مسیح می‌خواهد به بشر بدهد، بسیار عظیم‌تر از آن است که آگاهی محدود انسان‌ها در زمین بتواند درک کند. ما همه چیز را از پشت فیلتر تجربه‌های خودمان می‌فهمیم؛ فیلترهایی که از ترس، گناه و شرم ساخته شده‌اند. در چنین حالتی، رساندن پیام مسیح در قالب زبان انسانی غیرممکن است. این مکاشفه را نمی‌شود با واژه‌ها انتقال داد، چون زبانی که ما با آن حرف می‌زنیم، از جنس تجربه‌های زمینی است. برای دریافت آن پیام، باید بتوانیم با تمام لایه‌های وجودمان بشنویم — نه با گوش، بلکه با دل؛ شنیدنی که سرشار از عشق و سرور بی‌پایان است.

وقتی در اندیشه‌ی این مکاشفه فرو رفتم، دیدم دل‌های بی‌شمار انسان‌ها در سراسر جهان ناگهان گشوده می‌شود. هرکدام به حالتی از شادی، عشق و وجد می‌رسیدند که فراتر از هر درک و توصیف بود — تا آنجا که اشکِ سپاس و شوق از چشمانشان سرازیر می‌شد. شادی آن‌ها به دیگران سرایت می‌کرد، و این انفجارهای پیاپی از شادی در دل انسان‌ها موجی جهانی می‌ساخت.

در میان آن‌ها، عده‌ی کمی بودند که آن‌قدر از برنامه‌های ذهنی و دنیوی رها شده بودند که نه‌ فقط شادی عظیم خودشان را حس می‌کردند، بلکه شادی دیگران را هم در وجودشان می‌یافتند. شادی آن‌ها، شادی دیگران را تقویت می‌کرد، و این چرخه تا بی‌نهایت ادامه می‌یافت — مثل واکنشی زنجیره‌ای از عشق و نور. در دل خود آرزو کردم در میان چنین انسان‌هایی باشم؛ کسانی که شادی کل زمین را حس می‌کنند و در عمق حضور الهی فرو می‌روند. احساس کردم این دعوت برای همه باز است. خدا هیچ مرزی تعیین نکرده بود؛ تنها مرز، میل و خواسته‌ی قلب خود ما بود.

می‌دانم آنچه در تجربه‌های نزدیک به مرگ و رؤیاهای معنوی دیده می‌شود، اغلب نمادین است. گرچه ما آن‌ها را به‌صورت دقیق می‌بینیم، ولی آسمان از راه نماد سخن می‌گوید. ذهن محدود ما تلاش می‌کند پیام‌های آسمانی را در قالبی بریزد که قابل فهم باشد. می‌خواهیم زیبایی‌ای را که در واژه‌ها نمی‌گنجد، در جعبه‌ای بگذاریم تا بتوانیم درک کنیم و برای دیگران توضیح دهیم.

وقتی به مسئله‌ی «بازگشت عیسی» فکر می‌کردم، دیدم مهم نیست این بازگشت به‌صورت فیزیکی باشد، همان‌طور که بسیاری از مسیحیان انتظار دارند، یا نمادین باشد؛ یعنی نوعی بیداری و ظهور آگاهی درون انسان‌ها، چنان‌که برخی در عرفان نوین می‌گویند.  در هر صورت، شادی آن بی‌پایان است. با این حال، چنین مکاشفه‌ای نمی‌تواند تحقق یابد مگر در میان انسان‌هایی که آگاهی‌شان به اندازه‌ی کافی بالا رفته تا بتوانند آن را دریافت کنند. این پیام با زبان انسان‌ها نخواهد آمد؛ مکاشفه‌ای است که مستقیماً با زبان دل سخن می‌گوید.

در تمام این مدت، همچنان دریافت‌هایی از نوعی «اینترنت آسمانی» داشتم — جریانی از آگاهی که در لحظه، شاخه‌های مختلف هر سخن را جست‌وجو می‌کرد و معناهای کاملش را در وجودم می‌نشاند، بی‌آن‌که گفت‌وگویم با عیسی قطع شود. چیزهایی که بدون واژه به من منتقل می‌شد، بسیار بیشتر از آن بود که در گفتار می‌گنجید. البته بعضی از پرسش‌هایم را او با کلام پاسخ می‌داد.

وقتی به تغییراتی که در راه بود فکر کردم، درونم سرشار از شادی شد. اما برای نخستین بار به این فکر افتادم که این تجربه در زندگی زمینی‌ام چه تأثیری خواهد گذاشت. احساس می‌کردم در عمل کردن به آنچه دریافت کرده‌ام، محدودم. هنوز درون خود، مرزهای اقتدار دینی و اجتماعی را محترم می‌شمردم. پس از دل پرسیدم: با این دانسته‌ها چه کنم؟ چطور میان آنچه دیده‌ام و عهدهایی که بسته‌ام تعادل برقرار کنم؟ حتی پیش از آنکه زبان بگشایم، عیسی پرسش‌های دلم را خواند و پاسخم را داد.

او گفت رابطه‌ی مرا با جهان و با قدرت‌های بیرونی دگرگون می‌کند. به یادم آورد که در زمان تعمید و سپس در معبد، با او پیمان‌هایی بسته بودم. به من نشان داد که هدف و معنای واقعی آن عهدها در زندگی‌ام چیست و چگونه اکنون به کمال رسیده است. سپس در نمادی زنده، لباس‌های مرا از تنم درآورد و ردای درخشانِ نور بر من پوشاند. گفت این جامه همیشه با من خواهد بود. از این پس، من در پیوندی تازه با خداوند زندگی می‌کردم؛ رابطه‌ای مستقیم و بی‌واسطه. قرار بود از او بیاموزم، از الهام درونم پیروی کنم و دیگر هیچ واسطه‌ای میان ما قرار ندهم.

مسیح معنای حضور دین را در زمین به من نشان داد. آنچه دیدم زیبا بود، و از آن شادی گرفتم. او نشانم داد که هر سنت دینی، انسان‌هایی را با نوع خاصی از تمایل و داستان درونی، آماده‌ی پذیرش نور الهی می‌کند. سپس به من فهماند که مسیر من، هرچند از همان سرچشمه می‌آید، اما در ظاهر متفاوت خواهد بود. نه به این معنا که دیگر نمی‌توانستم با آنان همراه شوم، و نه اینکه آنان مرا طرد می‌کردند؛ بلکه به این معنا که درک من از خدمت به خداوند، شکل دیگری به خود می‌گرفت. دیگر «هم‌رنگ جمع» نبودم.

با گذر زمان و ادامه‌ی تجربه‌های آسمانی، این تفاوت در فهم، ژرف‌تر می‌شد. اما نمی‌خواستم نظم و زیبایی مسیر دیگران را بر هم بزنم، فقط به این دلیل که تجربه‌ای متفاوت داشتم. عیسی به من نشان داد که نیازی به این کار نیست. راه بهتری وجود دارد. سهم من، در میان کسانی بود که در درون خود روایتی شبیه من داشتند؛ کسانی که قلب‌شان آماده‌ی شنیدن همان نغمه بود. مأموریت من، نه در جدل با باور دیگران، بلکه در بخشیدن نور به آنان بود که آماده‌ی دریافت آن بودند.

در حالی که در آن حالت روحانی بودم، تغییر احتمالی رابطه‌ام با هم‌کیشانم در دین، هیچ اندوهی در من برنمی‌انگیخت. برعکس، کاملاً طبیعی به نظر می‌رسید و پاسخی بود به پرسش‌هایی که سال‌ها در قلبم بی‌پاسخ مانده بود. هر آنچه عیسی به من نشان می‌داد، قلبم را گسترش می‌داد و مرا سرشار از نوعی امید و شادی تازه می‌کرد. در هیچ لحظه‌ای از زندگی‌ام چنین سرور و آرامشی را تجربه نکرده بودم.

******

وقتی گفت‌وگوی ما درباره‌ی دگرگونی زمین به پایان خود نزدیک شد، ذهنم به سمت پرسشی دیگر رفت. همیشه باور داشتم که اگر عیسی نزد من بیاید، مرا به حضور خداوند پدر نیز خواهد برد. با یادآوری این باور، قلبم از هیجانی کودکانه لرزید، مانند کودکی که صبح کریسمس از شوق بیدار می‌شود. عیسی، که شادی درونم را می‌خواند، لبخند زد و گفت: «می‌خواهی تو را نزد پدر ببرم؟ او مشتاق دیدن توست.»

پاسخم پیش از آن‌که حتی گفته شود، در دل داده شده بود. در همان لحظه، انفجاری دیگر در قلبم روی داد و از حجابی دیگر گذشتم. و همان‌گونه که درخشش خورشید از نور ماه فراتر است، این شادی نیز از تمام شادی و عشقی که پیش‌تر تجربه کرده بودم، عمیق‌تر و درخشان‌تر بود. عیسی مرا به حضور آن وجود رساند که او را از ازل به‌عنوان «پدر آسمانی» می‌شناختم.

برخی از مسیحیان باور دارند که عیسی همان خداوند پدر است. اما در این تجربه، آنان را دو وجود جداگانه دیدم. در آن حالت، پدر را چنان به یاد آوردم که گویی همیشه او را می‌شناخته‌ام. رابطه‌مان نه رسمی بود و نه پرهیبت، بلکه چنان صمیمی، مهربان و خانوادگی که درک آن دشوار است. در آغوش آن عشق، که از عشق مسیح نیز پرشورتر بود، در خود شکستم. او هیچ شباهتی به تصویری که از او در ذهن داشتم ـ مردی سخت‌گیر و داورگونه ـ نداشت. نیازی به شفاعت یا واسطه نبود. او خود همان عشق بود، عشقی زنده و بی‌کران. مرا در آغوش گرفت، با لطافتی ژرف‌تر از آنچه پیش‌تر چشیده بودم، و من در میان اشک‌های بی‌پایان، در نور او گم شدم.

پدر نیز همان چیزهایی را به من نشان داد که عیسی پیش‌تر آشکار کرده بود، اما این‌بار حس تکرار نداشت؛ هر واژه‌اش تازه بود، همچون وحی جاودانه‌ای از شادی. احساس می‌کردم می‌توانم تا ابد به او گوش بدهم. آنچه می‌گفت، فهم پیشین مرا گسترده‌تر می‌کرد و لایه‌های عمیق‌تری از حقیقت را می‌گشود. همچنین سخنان عیسی درباره‌ی رابطه‌ی تازه‌ام با خداوند را تأیید کرد — اینکه از این پس، هیچ واسطه‌ای میان من و عشق او نباشد.

در حین گفت‌وگو، دیدم که چند هدیه به سوی پدر آورده شد. دانستم این‌ها هدایای من به اوست — نه از جنس خدمت بنده به ارباب، بلکه مانند هدیه‌ای که دو همراه با رؤیایی مشترک با شادی به یکدیگر می‌دهند. در آن لحظه، یکی بودم با او، در شادی و در اعتمادی کامل به هر آنچه بود و خواهد بود. آن هدایا، در حقیقت، درس‌هایی بودند که در زندگی زمینی‌ام آموخته بودم — نه تنها پیروزی‌ها، بلکه شکست‌ها و رنج‌هایم نیز. همه‌ی آن تجربه‌ها بخشی از هدایای من به پدر بود، و او با شادی آن‌ها را پذیرفت. سپس گفت که روند من کامل شده است؛ بخش نخست از مأموریتم بر زمین به پایان رسیده و زندگی پیشینم دیگر تمام شده است.

در آن لحظه فهمیدم که هر انسانی با مجموعه‌ای یگانه از شرایط به دنیا می‌آید تا از زاویه‌ای خاص، بخشی از حقیقت را تجربه کند. هر روح، چه آن‌که ما «نیک» می‌نامیم و چه «بد»، در قلمروی ویژه از درک حقیقت زندگی می‌کند. دیدگاه‌ها، باورها و موقعیت‌های زندگی هر فرد فرصتی می‌دهد تا بخشی از حقیقت را لمس کند که هیچ‌کس دیگری قادر به تجربه‌ی آن نیست. حتی ساده‌ترین انسان‌ها، درک و درسی یگانه از واقعیت دارند که به‌گونه‌ای خاص به تمام هستی افزوده می‌شود. پدر این درس‌ها را گران‌بهاترین هدایا می‌دید — تجربه‌هایی که آگاهی کلی را گسترش می‌دهند و شادی آسمانی را کامل‌تر می‌سازند.

همچنین بخوانید  تجربه نزدیک به مرگ دنیون برینکلی

من دریافتم که هدیه‌ی هر انسان به خدا، همان زندگی اوست. هر تجربه، چه تلخ و چه شیرین، در واقع سهم ما در شکوفایی آگاهی الهی است. رنج‌های ما نیز بخشی از شادی کل هستی‌اند. اگر می‌شد گفت خدا در شعف آسمانی خود «بزرگ‌تر» می‌شود، ما در همان روند شریک بودیم. هر آنچه در زمین می‌آموزیم، نه تنها به خود ما، بلکه به تمام خانواده‌ی خدا تعلق دارد. ما برای خدمت به این خانواده به جسم درآمدیم و حتی دشوارترین شرایط زندگی، در اصل انتخاب‌های خود ما بودند — انتخاب‌هایی آگاهانه و عاشقانه، پیش از تولد.

وقتی هدایا به پدر تقدیم شد، دانستم که هدف زندگی‌ام برآورده شده است. او گفت «فرآیند تو صد درصد کامل است.» اما به جای رفتن به مرحله‌ی بعد از مرگ، حس کردم زمان مأموریتی تازه فرا رسیده است. گویی از پیش دانسته بودم که در حضور او نخواهم ماند. در واقع حتی به ذهنم نرسید که می‌توانستم در آسمان بمانم؛ درونم مشتاق تجربه‌های تازه بود. قرار بود فصل دوم سفرم آغاز شود. آنچه در حضور پدر دریافت کرده بودم، دیدی کاملاً نو به زندگی زمینی می‌داد. منِ قدیم دیگر نبود — یا شاید بهتر است بگویم «کامل» شده بود. ماندن در بهشت هرگز مقصد نهایی‌ام نبود؛ همیشه مقدّر بود که بازگردم، در قالبی تازه، با هدفی تازه.

گرچه هنوز نمی‌دانستم این مأموریت چه خواهد بود، احساس می‌کردم نیازی به پرسش نیست. همه‌چیز بدیهی بود. بعدها فهمیدم که مأموریتم شبیه وظیفه‌ای سنگین یا مأموریتی اجباری نبود، بلکه تماشای گسترش شادی آسمانی در فضای زمینی بود — نه کاری که «باید» انجام می‌دادم، بلکه نعمتی که اجازه داشتم تجربه‌اش کنم. با این حال، در آن لحظه هنوز گمان می‌کردم خدا وظایف تازه‌ای برایم دارد، بی‌آنکه بدانم خودِ بودن در شادی، همان وظیفه‌ی من است.

وقتی این گفت‌وگو به پایان رسید، بار دیگر وجودم از شوق لرزید. همان‌طور که باور داشتم عیسی مرا به حضور پدر می‌برد، اکنون نیز ایمان داشتم پدر مرا به عمق بیشتری از شناخت خواهد برد. و پیش از آن‌که چیزی بگویم، او اندیشه‌ام را خواند، گویی خودِ خداوند این فکر را در زمان الهی‌اش در دل من نهاده بود. با صدایی لبریز از عشق گفت: 

«کسی هست که مایل است تو را ببیند. آیا می‌خواهی نزد او بروی؟» 

باز، پاسخ من تنها از جنس واژه نبود — انفجاری از شادی بود که مرا از حجابی دیگر گذر داد، به جهانی نو از سرور و نور بی‌پایان.

در فرهنگ مسیحی، گاهی از عیسی و خدای پدر به عنوان دو وجود جداگانه یاد می‌شود، اما تقریباً هیچ‌کس از بُعد زنانه‌ی خدا سخن نمی‌گوید. در تجربه‌ی من، مرا به حضور کسی بردند که بی‌هیچ تردیدی زیباترین وجود زندگی‌ام بود — «مادر آسمانی‌ام».

[توضیح: «پدر» و «مادر» در اینجا تجلی بعدهای مذکر و مونث خداوند واحد و یکتا است و دو وجود و حقیقت مجزا از یکدیگر نیست. گرچه ما معمولا خداوند را «پدر» آسمانی خویش می خوانیم، او همچنین «مادر» آسمانی ماست. چنانچه گروهی از صفات الهی بیشتر جنبه مذکر و گروهی بیشتر جنبه مونث دارند.] 

عشقی که در حضور عیسی و سپس در حضور پدر احساس کرده بودم عظیم بود، اما عشق مادر چیزی دیگر بود — عمیق‌تر، لطیف‌تر، و فراگیرتر. هرگز در هیچ آغوشی چنین عشق کامل و بی‌قید و شرطی را حس نکرده بودم. همان‌گونه که در کتاب آفرینش آمده، زمین زمانی کامل شد که خدا «حوّا» را آفرید، من نیز فهمیدم که تجربه‌ام از بهشت بدون حضور مادر ناتمام بود. او بود که بهشت را کامل کرد. در آغوش او بود که احساس کردم دیگر هیچ کمبودی ندارم — کامل بودم.

دیدار با مادر، هرچند در مقیاس زمانی زمین کوتاه بود، برای من به اندازه‌ی ابدیت دوام داشت. گفت‌وگویی در میان نبود، فقط آغوشی بود که گویی زمان را از معنا تهی کرده بود. وقتی از حضور مادر بیرون آمدیم، قلبم از شادی لبریز بود. دیگر پرسشی نداشتم، هیچ خواسته‌ای باقی نمانده بود. اما پدر همچنان می‌خواست مرا در شادی غرق کند. با لبخندی پر از محبت گفت:
«می‌خواهی به تو بهشت را نشان دهم؟»

بی‌درنگ پاسخ دادم، مثل کودکی که از یک شادی بزرگ به شادی دیگری می‌جهد. اما «گردش در بهشت» برای من شبیه آنچه دیگران توصیف کرده‌اند نبود. نه ساختمان یا شهری دیدم، نه فرشته‌ای. من دانشمند بودم و خدا می‌دانست در ژرفای وجودم به دنبال چیز دیگری‌ام — می‌خواستم سازوکار بهشت را بفهمم. چگونه  ممکن است شادمانی تا ابد گسترش یابد و هرگز کهنه نشود؟

و آنگاه، او راز را آشکار کرد.

به من نوری را نشان داد که در همه چیز جریان دارد — نوری که نه بر اشیا می‌تابد، بلکه از درونشان می‌درخشد. همان نوری که همه‌ی عارفان در دیدار با خدا توصیف کرده‌اند: نوری زنده، هوشمند، و آکنده از عشق. آن نور را دیدم؛ در هر ذره، در هر فضای تهی، در خودم، و در خود خدا. در سطحی ژرف‌تر از بیان، خودِ آن نور، خودِ خدا بود.

فهمیدم هر آنچه از دل برمی‌فرستیم، در این نور ثبت می‌شود و همان را با قدرتی چند برابر به ما بازمی‌گرداند. راز گسترش بی‌پایان عشق و شادی در بهشت همین بود — وقتی ما در دل خود باور می‌کنیم که «بیشتر» وجود دارد، نور همان باور را به ما بازمی‌گرداند. لازم نبود بدانیم چگونه، کافی بود بدانیم که چنین می‌شود، زیرا این سازوکار خودِ نور بود.

سخنان خدا در من «تجربه» می‌شدند، نه فقط شنیده. هر واژه که در دل می‌نشست، در نور طنین می‌یافت و نوری تازه و پرشکوه‌تر به من بازمی‌گشت. هر بار که این اتفاق می‌افتاد، گویی از ورای پرده‌ای دیگر عبور می‌کردم و انفجاری تازه از شور و عشق درونم شعله‌ور می‌شد. شادی در خودِ تجربه بود، نه فقط در دانستن آن. این بود «فیزیک بهشت» — بهشت در تعامل میان آرزوهای عمیق قلب ما و نوری که همه چیز از آن ساخته شده، زنده می‌ماند و گسترش می‌یابد.

خدا سپس به من نشان داد که این اصل در زندگی زمینی هم جاری است. هرچند آن زمان هنوز چیزی از مفهوم «تجلی» نمی‌دانستم، او مرا آماده می‌کرد تا بفهمم چگونه اندیشه و احساس ما واقعیت را شکل می‌دهد. تصویری از زندگی‌ام دیدم — مانند تابلویی آسمانی با هزاران بُعد در زمان و مکان. بخش‌هایی روشن و درخشان بودند، و بخش‌هایی هنوز بی‌نور. خدا به من آموخت چگونه نور را به آن بخش‌ها بیاورم تا شادی خلقت کامل‌تر شود. او می‌خواست مرا برای درک اصل تجلی آماده کند.

بسیاری از انسان‌ها، وقتی سخن از «تجلی» می‌شود، سردرگم می‌شوند، زیرا آن را با مفهوم سنتی «دعا» اشتباه می‌گیرند. اما در حقیقت، تجلی همان دعاست — دعایی با قدرت. در فرهنگ ما، دعا اغلب به تکرار کلماتی بی‌جان تقلیل یافته که ایمان و احساس در آن کم‌رنگ است. من خود در کودکی چنین تجربه‌ای داشتم. در کلاس ششم، برای پدربزرگم دعا کردم که توموری بزرگ در شکمش داشت. پزشکان امیدی نداشتند. من در خلوت خود زانو زدم و خواستم «دعای ربانی» را تکرار کنم، اما واژه‌ها خالی بودند. پس از دل سخن گفتم، مثل کودکی با پدری مهربان. چند روز بعد، پدربزرگم وارد یک کارآزمایی بالینی شد و کاملاً بهبود یافت.

تجلی همین است — دعایی زنده از دل، همراه با تصویر، احساس و ایمان، و سپس رها کردن کامل نتیجه در دستان نور. این دعا نه از ترس خدایی خشمگین، بلکه از شناخت نوری است که در همه چیز جاری است، از جمله در خود ما.

بسیاری از ما خدا را بیرون از خود می‌جوییم، حال آنکه نقش «خدای بیرونی» تنها این است که ما را به «خدای درونی» برساند — به نوری که او را خدا کرده، همان نوری که در ما نیز هست. او نمی‌خواهد ما همیشه در مرتبه‌ای پایین‌تر بمانیم، بلکه می‌خواهد ما نیز درک کنیم که «به صورت او آفریده شده‌ایم». هیچ چیز برای او شادی‌آورتر از این نیست که ببیند فرزندانش نور درون خود را بشناسند و با آن جهانی زیباتر بسازند.

دو نوع ایمان وجود دارد: ایمانِ عمل و ایمانِ قدرت. ایمانِ عمل همان است که اغلب در جهان دیده می‌شود — تلاش برای کنترل بیرون با دست، فکر یا احساس. اما ایمانِ قدرت، شیوه‌ی کارِ خداست. او زمین را با چکش و میخ نساخت؛ آرزو را در دل نهاد و نور، خواسته‌ی او را به واقعیت بدل کرد.

ایمان، نیرویی است الهی در درون انسان، بازتابی از همان قدرت در خالق. ما نیز با نیت، کلام، و احساس خود جهان را می‌آفرینیم. بیشتر آنچه در زندگی تجربه می‌کنیم، حاصل آفرینش‌های ناخودآگاه ماست که از برنامه‌های ذهنی پنهان سرچشمه می‌گیرد. یاد گرفتنِ تجلی یعنی بازپس‌گیریِ آگاهانه‌ی قدرت الهی درون، یعنی دعا کردن همان‌گونه که در آغاز منظور بوده است — با حضور، ایمان و قدرت.

«تجلی دادن» (manifesting) دقیقاً همان‌قدر ساده بود که پدر به من نشان داد. در واقع هیچ مرحله‌ی پیچیده‌ای ندارد. اگر بخواهم خلاصه کنم، فقط باید احساسِ چیزی را که می‌خواهی بیافرینی، در دل خود حس کنی. مثلاً تصور کن داشتن یک شریک زندگی که واقعاً به تو احترام می‌گذارد چه حسی دارد. یا حس رهایی از نگرانیِ پرداختِ یک قبض سنگین را مجسم کن. وقتی آن حس را درست پیدا می‌کنی، قلبت باز می‌شود، سینه‌ات گرم می‌شود، و درونت روشن می‌گردد.

من فهمیدم که در واقع هدف اصلی من از تجلی، رسیدن به همان حسِ درمانی است که در دل تجربه می‌کنم. مثل بازگشت جریان خون به جایی که بی‌جان مانده بود؛ احساسی از رهایی که گاهی با اشکِ شکرگزاری همراه می‌شود. وقتی حس به اندازه‌ی کافی واقعی شود، دیگر نیازی به خودِ نتیجه نمی‌ماند. 

این خود، گام دوم را می‌آورد: رها کردن. اگر به‌راستی حس آن چیزی را که می‌خواستی تجربه کرده باشی، رها کردنش آسان است. دیگر نیازی نیست. ایمانی که نسل‌های پیش با چسبیدن به خواسته‌ها می‌شناختند، در واقع مانع کارکرد قوانین آسمانی است. ایمانِ واقعی یعنی رها کردنِ نتیجه و سپردن آن به جریانِ هستی.

شاید عجیب به نظر برسد که بدن بتواند احساسی را حس کند که هنوز در واقعیت تجربه‌اش نکرده؛ اما در واقع این کار ساده‌تر از چیزی است که فکر می‌کنی. به روزِ اولین شکست عشقی‌ات فکر کن — هنوز هم می‌توانی آن اندوه را حس کنی، نه؟ به شادترین روز زندگی‌ات فکر کن — هنوز گرمای آن را در قلبت حس می‌کنی. در حقیقت، تو مدام در حال خلق احساساتی هستی که اغلب هیچ ربطی به لحظه‌ی حال ندارند.
فقط بیشترِ ما نمی‌دانیم که می‌توانیم آگاهانه این احساسات را به درون قلبمان بیاوریم. وقتی چنین می‌کنیم، زندگی بازتابِ همان چیزی را که در دل کاشته‌ایم، به ما برمی‌گرداند. من این کار را صدها بار انجام داده‌ام. البته مثل خیلی از آدم‌ها هنوز هم بخش‌هایی از زندگی‌ام هستند که در برابر تغییر، سخت و سرکش‌اند. مثلاً یک‌بار قبضی پانزده‌هزار دلاری داشتم که از پرداختش وحشت داشتم. وارد مدیتیشن شدم (مدیتیشن کمک می‌کند بخش انتقادی ذهن بخوابد تا راحت‌تر احساسات تازه را حس کنیم) و حس کردم که آن نگرانی از بین رفته است. کمی بعد از مدیتیشن، تماسی گرفتم که گفتند به خاطر اشتباهی در سیستم، قبض پرداخت شده و دیگر لازم نیست نگران باشم.

همچنین بخوانید  تجربه ند دوگرتی

در موردی دیگر، می‌خواستم حسِ بالا رفتن ارزش سهام شرکتم را تجربه کنم. در مدیتیشن دیدم و حسش کردم تا قلبم از شکر پر شد — سپس رها کردم. وقتی از مدیتیشن بیرون آمدم، دیدم ارزش سهامم از صبح سه برابر شده، به خاطر اعلامیه‌ای غیرمنتظره از مدیرعامل. بار دیگر، خواستم بدانم داشتن شریکی که بازتاب عشق درونی‌ام باشد، چه حسی دارد. آن حس را حدود یک ساعت در مدیتیشن نگه داشتم، چون آن‌قدر لذت‌بخش بود که نمی‌خواستم تمام شود. چند ساعت بعد، دقیقاً ساعت ۱:۱۴ بعدازظهر، پیامی از شماره‌ای ناشناس دریافت کردم — و ۱:۱۴ برای من عددی خاص است، چون تاریخ تولدم ۱۴ ژانویه است. فرستنده کسی بود که سال‌ها ندیده بودمش، و در نهایت همان شخص، تجلیِ احساسی شد که در مدیتیشن تجربه کرده بودم.

شاید دوست‌داشتنی‌ترین تجلی اما از آنِ [همسرم] «جِن» بود. او تصمیم گرفت در محوطه‌ی پشت خانه، به‌جای زمین پر از سنگ، باغی از هندوانه و میوه‌های رونده داشته باشد. آن را مجسم کرد، احساسش را حس کرد، و بعد آمد سراغ من تا کار را انجام بدهم! من گفتم هیچ میلی ندارم — چون باید همه‌ی سنگ‌ها را برمی‌داشتیم، پوشش ضد علف را جمع می‌کردیم، خاک می‌ریختیم و بذر می‌کاشتیم. او گفت خودش انجام می‌دهد، اما بعد فراموش کرد. یک ماه بعد، ناگهان دیدیم بوته‌ها همه‌جا رشد کرده‌اند — بدون اینکه سنگی جابه‌جا شود، خاکی ریخته شود یا حتی بذری کاشته شود! هندوانه، طالبی، کدو تنبل و نوعی کدوی وحشی تگزاسی همه‌جا روییده بودند. آن‌قدر محصول داشتیم که نه‌نفره هم نمی‌توانستیم همه‌اش را بخوریم!

نوع تجربه‌هایی که می‌توانیم تجلی بدهیم، هیچ محدودیتی ندارند. هر محدودیتی که وجود دارد، تنها به این دلیل است که ذهن ما هنوز به اندازه‌ای گسترش نیافته که بتواند احساسِ واقعی آن چیزی را که می‌خواهد، تجربه کند و سپس دل‌بستگی به نتیجه را رها کند. گاهی بهتر است با تجلی‌هایی شروع کنیم که کمی تخیل را می‌چرخانند، اما نه بیش از حد. این کار آسان‌تر است، چون ذهن مقاومت نمی‌کند یا اهمیتی نمی‌دهد.

مثل همان داستانی که در کتاب قبلی‌ام، «ایمان برای تولید معجزه» گفتم: روزی با دختر بزرگم پس از ناهار به خانه می‌آمدیم و گفتم: «تنها چیزی که می‌تواند این روز را کامل‌تر کند، کمی کیک براونی است!» هر دو خندیدیم. وقتی به خانه رسیدیم، یک تابه براونی روی در بود.

یک هفته بعد، او گفت: «بابا، یادت هست هفته پیش براونی‌ها را تجلی دادیم؟ این بار می‌خواهم براونی نعنا شکلاتی!» باز هم خندیدیم، چون این درخواست کوچک چقدر می‌توانست برای خدا عجیب به نظر برسد. پس من با همان بازیگوشی گفتم: «آن زمین کنار نهر را می‌بینی؟ می‌خواهم هر وقت بخواهم آنجا مدیتیشن کنم.»
چند ساعت بعد، همسایگان جدید آمدند و تابه‌ای براونی با کمی کرم سبز آوردند. در ادامه فهمیدیم که آن‌ها صاحب بیشتر زمین‌های اطراف بودند، از جمله همان زمینی که من می‌خواستم مدیتیشن کنم. و اجازه دادند هر وقت خواستم بروم و مدیتیشن کنم.

تمام این تجلی‌ها بعداً اتفاق افتاد، اما در همان لحظه با پدر، من هنوز مجذوب مکانیزم نور و نحوه گسترش بهشت بودم. درک این موضوع چندین سال طول کشید تا فهمیدم همان اصل که در بهشت کار می‌کند، روی زمین هم کار می‌کند و ما می‌توانیم از آن برای تغییر وضعیت زندگی‌مان در این دنیا استفاده کنیم. چند سال طول کشید تا واقعاً یاد بگیرم چگونه خوب تجلی کنم، اما خیلی زودتر از آن، شروع به آزمایش و تمرین آن کردم. در واقع، وقتی در سمینار دکتر جو دیسپنزا (Dr. Joe Dispenza) در فوریه ۲۰۱۸ درباره فیزیک تجلی صحبت کرد، متوجه شدم برای اولین بار کسی به زبان انگلیسی همان چیزی را بیان می‌کند که من تجربه کرده بودم.

پس از آن‌که پدر آموزش نور و نحوه‌ی کارکرد آن را به من نشان داد، از حضور او خارج شدم. نمی‌دانم چگونه یا چرا، اما به من دوستی نشان داده شد که در معبد با اشک، از خدا درخواست می‌کرد. فهمیدم او یکی از آن نورهایی است که عیسی به من نشان داده بود که با آن‌ها تعامل خواهم داشت. او در حال تلاش برای یافتن پاسخ بود، سوالاتی که شبیه به سوالاتی بودند که قبلاً در قلب من بودند. من پاسخ او را دریافت کردم و هدایت شدم تا آن را با او در میان بگذارم، درست مثل کاری که یک فرشته نگهبان ممکن است انجام دهد. می‌توانستم او را ببینم، اما او هیچ آگاهی از حضور من نداشت. با این حال، پیام‌هایی که منتقل می‌کردم، مثل پتوئی گرم از فهم و آگاهی بود که او آن را مستقیماً از خدا دریافت می‌کرد.

خاطرم هست که چه شادی‌ای در خدمت به او احساس کردم. این حس مثل افتخار بود. چند روز بعد، وقتی از تجربه برگشتم، با او صحبت کردم و فهمیدم واقعاً در معبد بوده و پاسخ را دریافت کرده است — همان چیزی که من از پشت پرده برایش منتقل کرده بودم. این باعث شد فکر کنم چند بار الهام، فهم و آرامش را از طریق فرشتگان نامرئی دریافت کرده‌ام، و شاید تفاوتی چندانی بین فرشتگان آسمانی و انسان‌هایی که هنوز روی زمین هستند وجود ندارد. در این مورد، من توانستم به نوعی در تجربه‌ی آسمانی برای کسی مشارکت کنم، حتی وقتی بدنم هنوز زنده بود.

وقتی تجربه‌ام در آن سوی نور به پایان رسید، هیچ خداحافظی رسمی‌ای به یاد ندارم. فقط در نور شناور بودم. مثل بیدار شدن از خواب عمیق بود — اما وقتی بیدار شدم، هنوز همان حالت بی‌نهایت شادی و اتصال به بدنم را داشتم. احساس می‌کردم هرگز از حضور پدر خارج نشده‌ام.

وقتی دوباره به بدنم بازگشتم، هیچ شوک یا ترسی نداشتم. فقط آرامش بود — آرامشی ژرف که در تمام وجودم جاری بود. چشمانم را باز کردم و برای مدتی طولانی فقط نفس کشیدم. هر دم و بازدمم پر از نور بود. حسی داشتم شبیه کسی که تازه از اقیانوس بی‌پایان عشق بیرون آمده و هنوز قطرات آن بر تنش می‌درخشند. احساس می‌کردم انسان دیگری شده‌ام. نه این‌که «بازگشته باشم»، بلکه گویی هنوز نیمه‌ای از وجودم در همان قلمرو نور باقی مانده بود. جهان اطرافم دیگر همان جهان سابق نبود. همه چیز، حتی ساده‌ترین چیزها — نور آفتاب روی دیوار، صدای پرنده‌ای در دوردست، لمس نسیم روی پوست — پر از معنایی تازه بود.

مدتی طول کشید تا بفهمم دیگر مثل قبل نمی‌توانم زندگی کنم. ذهنم، قلبم و روح‌ام همه در سطحی دیگر کار می‌کردند. احساس می‌کردم هنوز با خدا در ارتباطم، انگار پرده‌ای که میان ما بود برای همیشه کنار رفته. در سکوت، پاسخ‌ها می‌آمدند. در دل، صداهایی از عشق و راهنمایی شنیده می‌شد.

مرحله‌ی دوم سفرم همین بود — زندگی در زمین با چشمانی آسمانی. فهمیدم قرار نیست کاری خاص «انجام دهم»، بلکه باید «باشم». بودن در شادی، در حضور، در عشق — همین وظیفه‌ی من بود. درک کردم که بزرگ‌ترین مأموریت، تبدیل زندگی روزمره به تجلی مداوم عشق الهی است.

گاهی هنوز دلتنگ آسمان می‌شدم. دلتنگ نوری که هر سلولم را پر می‌کرد. اما در همان لحظات، صدایی از درون می‌گفت: «تو هنوز در نور هستی. فقط شکلش تغییر کرده.» و من ایمان داشتم که هر قدمم روی زمین، ادامه‌ی همان گفت‌وگوی آسمانی با پدر است — فقط این بار، در قالبی انسانی.

پس از بازگشت، جهان پیرامونم همچنان پر از نور و انرژی بود، اما این بار من با نگاه تازه‌ای به آن می‌نگریستم. کوچک‌ترین جزئیات زندگی — یک لبخند، صدای باد، نور خورشید روی برگ‌ها — همه معنا و حضور خدا را در خود داشتند. هر چیزی که می‌دیدم، نوعی بازتاب از نور و عشق بود که در آن لحظه با آن یکی شده بودم. کم‌کم فهمیدم که بازگشت به زمین به معنای ادامه‌ی مسیر نبود، بلکه آغاز مرحله‌ی دوم بود: زندگی در جهان انسانی با قلبی که هنوز در آسمان می‌تپد. دیگر لازم نبود برای رسیدن به نور به آن‌جا سفر کنم، نور اکنون درون من بود و می‌توانستم آن را در جهان بازتاب دهم.

در روزهای نخست، همه چیز با شگفتی همراه بود. حتی کوچک‌ترین تعاملات با دیگران، که قبلاً ساده و بی‌اهمیت بودند، اکنون پر از فرصتی برای انتقال نور و محبت شدند. گاهی به دوستان و خانواده نگاه می‌کردم و می‌دیدم که لبخند و شادی واقعی می‌تواند ویروسی باشد، چنان که نور آسمانی به آرامی وارد زندگی‌های دیگران می‌شود. یکی از آموزه‌های مهم آن لحظه، فهمیدن نقش «پیام‌رسانی» بود. بسیاری از ما فکر می‌کنیم ارتباط با خدا تنها تجربه‌ای شخصی است، اما در واقع، هر تجربه‌ی واقعی الهی فرصتی برای تغییر جهان است. همان‌گونه که در حضور پدر، مادر و عیسی الهام می‌گرفتم، اکنون می‌توانستم این الهامات را بدون تلاش یا واسطه، به دیگران برسانم. گاهی از طریق یک نگاه، گاهی از طریق یک کلمه‌ی درست و به‌موقع، و گاهی حتی از طریق سکوتی که حاوی حضور نور بود.

تجربه‌ای که در بهشت داشتم، دیگر محدود به من نبود. فهمیدم که هر بار که نور در قلبم می‌تابد و هر بار که عشق را در وجود خود تجربه می‌کنم، بخشی از آن به جهان بازمی‌گردد و دیگران را نیز تغییر می‌دهد. حتی کوچک‌ترین احساس محبت و شادی، اگر واقعی باشد، در شبکه‌ای نامرئی از نور و انرژی به هزاران قلب دیگر منتقل می‌شود.

کم‌کم به این درک رسیدم که زندگی انسانی، با تمام محدودیت‌ها و چالش‌هایش، یک آزمایشگاه بی‌نهایت برای تجربه‌ی نور و عشق است. هر مشکل، هر مانع، هر شکست، فرصتی است برای تمرین و بازتاب نور الهی. گاهی ممکن است دشوار باشد، گاهی دردناک، اما همواره پرمعناست. آموختم که مأموریت من دیگر صرفاً تجربه‌ی شادی و عشق نبود، بلکه شریک شدن آن با جهان بود. هر قدمی که برمی‌داشتم، هر تصمیمی که می‌گرفتم، هر کلامی که بیان می‌کردم، فرصتی برای انعکاس نور بود. حتی در کارهای روزمره و ساده‌ترین اعمال، می‌توانستم نور و عشق را جاری کنم، و این همان مرحله‌ی دوم بود: زندگی در زمین، اما با قلبی که هنوز در بهشت می‌تپد.

در نهایت، فهمیدم که مسیر بازگشت به بهشت همیشه در دسترس است، نه به عنوان مکانی بیرونی، بلکه به عنوان کیفیتی از قلب و آگاهی. هر لحظه که عشق و نور را تجربه می‌کنم، هر بار که آن را با دیگران به اشتراک می‌گذارم، دوباره وارد همان حالت آسمانی می‌شوم — و این دیگر محدود به زمان و مکان نیست. زندگی ادامه دارد، اما هر روز فرصتی است برای بازگشت دوباره به نور، برای تجربه‌ی بی‌پایان شادی و عشق، و برای بازتاب آن در جهان. من دیگر همان انسان سابق نبودم، و دیگر نمی‌توانستم همان زندگی را تجربه کنم. من اکنون در جهانی انسانی، اما با قلبی آسمانی زندگی می‌کنم. و هر لحظه، آموخته‌ام که نور و عشق، تنها چیزی هستند که واقعاً تغییر می‌دهند و همه چیز را ممکن می‌سازند.

شادی و سرور آن تجربه برای ماه‌ها با من ماند. در واقع، فکر می‌کردم که هرگز دوباره مرا ترک نخواهد کرد. با این حال، زندگی راهی دارد که با شدت بیشتری بازگردد، تنها به این دلیل که اکنون می‌دانید می‌تواند متفاوت باشد.


منبع:

https://www.nderf.org/experience.html?ENTRYNUM=33046


آدرس کوتاه: https://neardeath.org/xceox

مرتبط پست ها

تجربه نزدیک به مرگ دنیون برینکلی
اتفاق‌های آینده

تجربه نزدیک به مرگ دنیون برینکلی

1399/10/20
تجربه ریکی رندولف
اتفاق‌های آینده

تجربه ریکی رندولف

1399/10/20
Ned Dougherty
اتفاق‌های آینده

تجربه ند دوگرتی

1399/10/20

همچنین بخوانید

جهنم و تجارب نزدیک به مرگ
تجربه‌های کوتاه

تجربۀ امانوئل

1399/10/22

تجربۀ من کمی بیش از 3 ماه پیش رخ داد. در طی این مدت ، من به شکلی آشکار «ندانم گرا» (agnostic) بودم؛ به این معنی که در مورد خدا فکر نمی‌کردم. اگرچه خانواده‌ام کاتولیک بودند، احساس می‌کردم که چیزی وجود ندارد تا مرا پایبند...

ادامه مطلب
تجربۀ دایان موریسی

تجربۀ دایان موریسی

1399/10/20
تجربه جن پرایس

تجربه جن پرایس

1399/10/20
تجربۀ راجر

تجربۀ راجر

1399/10/25
Ned Dougherty

تجربه ند دوگرتی

1399/10/20
بارگذاری بیشتر
در آغوش نور

کپی مطالب با ذکر منبع جایز است

بررسی مفاهیم تجربه‌ نزدیک به مرگ، تجربه‌های معنوی، متافیزیک، مرور زندگی و مرگ موقت

  • جمله‌های برگزیده
  • پرسش‌ها و پاسخ‌ها
  • ارسال تجربه‌های شخصی
  • پیوندها

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
  • تجربه‌های نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های ایرانی
    • تجربه‌های غیر ایرانی
    • تجربه افراد مشهور
    • تجربه‌های کوتاه
    • تجربه‌های صوتی
    • تجربه‌های کودکان
    • تجربه‌های گروهی
    • ‌تجربه‌های منفی یا ترسناک
    • اتفاق‌های آینده
  • تجربه‌های شبه نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های شبه NDE ایرانی
    • تجربه‌های شبه NDE غیرایرانی
  • مقاله‌ها و نقطه نظرها
  • گفت‌وگوها
  • کتاب