تجربه جان هرناندز (John Hernandez):
این اتفاق در سال 1989 رخ داد. من مسئول یک گروه ویژه آتش نشانی بودم. ما معمولا برای آتش سوزیهای خیلی مشکل یا مهار آتش سوزی در جنگلها فرستاده میشدیم. آن روز من از ابتدای روز احساس دلشوره و نگرانی میکردم. توضیح آن کمی سخت است ولی آن روز بطور خاصی خداحافظی با خانواده و ترک کردن خانه مشکل بود. احساس خاصی از درون به من میگفت که اتفاق ناگواری رخ خواهد داد.
آن روز بعد از اینکه سر کار رفتم ما برای مهار یک آتش سوزی در جنگل اعزام شدیم. من و دو گروه حدود 20 نفری (جمعا حدود 40 نفر) که از زن و مرد هر دو تشکیل شده بودند توسط هلیکوپتر برای مهار کردن آتش به بالای یک کوه با شیب به نسبت تند منتقل شدیم. آتش در زیر ما در میان درختان بلوط و کاج در ارتفاعات پایین تر کوه زبانه میکشید. جهت باد از قله به سمت دامنه کوه بود و آتش را در جهت مخالف مکانی که در آن بودیم حرکت و گسترش میداد. تصمیم بر این شد که گروه اول به پایین کوه و جایی که آتش بود رفته و یک خط آتش در آنجا ایجاد کنند و گروه دوم یک خط به سمت آتش اصلی بوجود بیاورند. برای ایجاد این خط آتش میبایست یک راه به عرض 2 متر در پایین جنگل ایجاد میشد و تمام درختان و بوتهها تا رسیدن به خود خاک در آن توسط اره برقی و وسائل دیگر برداشته میشدند. من به همراه گروه دوم شروع به آتش زدن هر بوته و درختی که در جلوی این راه بود کردیم. با توجه به جهت باد، این آتش میبایست در جهت دور شدن از ما و به طرف آتش اصلی گسترش مییافت تا از پیشرفت و گسترش آن جلوگیری کند.
شیب کوهی که ما روی آن بودیم تقریبا 40 درجه بود. ما در حال فعالیت و حرکت به سمت پایین دامنه کوه بودیم که ناگهان در کمال وحشت دیدیم که ناگهان جهت باد کاملا برعکس شده و به سمت بالای کوه تغییر یافت. درختانی که جلوی ما بودند به سرعت و با قدرتی انفجاری شعله ور شدند. برای مواقع اضطراری مانند این پرسنل آتش نشانی یک روکش آلومینیوم به همراه دارند که میتوانند آنرا روی خود انداخته و روی زمین چمپاده بزنند. ولی این روکشها فقط وقتی موثرند که قبل از استفاده از آنها زمین زیر پا از شاخ و برگ و بوته و بقیه مواد قابل اشتعال پاک شده باشد. تغییر ناگهانی جهت باد باعث شده بود که ما از هر طرف با شعلههای آتش محاصره شویم و زمان کافی برای آماده کردن زمین نبود و روکشها بیفایده بودند. ما که انتخاب چندانی نداشتیم تصمیم گرفتیم فرار کرده و به طرف ارتفاعات بالاتر برویم، ولی شعلههای آتش به سرعت اطراف ما را فرا گرفتند. این آتش عظیم اکسیژن را در نزدیکی سطح کف جنگل به سرعت میبلعید. ما در حالی که برای تنفس به شدت تقلا میکردیم به خاطر کمبود اکسیژن بر روی زمین چهار دست و پا راه میرفتیم، ولی با این حال به تلاش خود برای صعود ادامه میدادیم.
ناگهان این فکر از ذهن من گذشت که این پایان است و من اینجا خواهم مرد. با این فکر ناگهان متوجه شدم که ایستادهام و دیگر از دود، حرارت، سر و صدا ، و گیجی و نگرانی حاصل از آن آتش جهنمی خبری نیست و تنها احساسم آرامش بود. آنوقت بود که یک نور خارقالعاده و درخشان نمایان شد که از هر نور و درخششی که تاکنون روی زمین دیده بودم درخشندهتر بود. نور از آفتاب شدیدی که بر روی برفها میتابد تابانتر بود. ولی با این حال میتوانستم به آن نگاه کنم و چشم من را نمیآزرد. نور باز شده و از درون آن شخصی به طرف من آمد. من احساس کردم که باید به سمت او بروم. وقتی که او به من نزدیکتر شدم دیدم که او پدر پدر بزرگم است. او تا موقع مرگش با ما زندگی میکرد و وقتی که من 9 ساله بودم دراثر حمله قلبی درگذشته بود. او به من گفت که من در عالم روح هستم. من گیج شده بودم و از او پرسیدم منظورت چیست؟ او گفت به پشت سر خود نگاه کن. وقتی به پشت سرم نگاه کردم دیدم که بدنم روی زمین افتاده است. حدود 10 تا 15 بدن دیگر هم آنجا روی زمین افتاده بودند. من گفتم «یعنی چه؟ پس من مردهام!». او گفت که ما اینجا از عبارت «مردن» استفاده نمیکنیم. تو از حجاب و پرده عبور کردهای و من اینجا هستم که راهنمای تو باشم و به تو تجربههای متفاوت را نشان دهم.
وقتی که به دور و اطراف خود نگاه کردم، افراد دیگری از گروه را دیدم که آنها نیز ایستادهاند و از بالا به بدن خود روی زمین مینگریستند. یکی از آنها به نام لویی با یک پای ناقص به دنیا آمده بود. وقتی به (پیکر روحانی) او نگاه کردم دیدم پایش سالم است و گفتم: «لویی، نگاه کن، پایت دیگر کج نیست!»
این مکالمات از طریق حرف زدن و تکلم نبودند، بلکه از طریق القاء فکری بودند، مانند تله پاتی. پدر پدر بزرگم در ابتدا به شکل یک پیرمرد ظاهر شد تا بتوانم او را به راحتی بشناسم، و سپس به سیمایی جوان و ظاهری حدود 30 ساله مبدل گشت. او گفت که (ارواح) این توانائی را دارند که در فرم و قالب ظاهر شوند تا قابل شناختن باشند. وقتی من به خودم نگاه کردم دیدم که ظاهر من مانند سابق است و حتی همان روپوش آتش نشانی را به تن دارم. پدر بزرگم به من گفت که به او ماموریت داده شده تا در طول زندگی من در دنیا مراقب من باشد و هر کسی یک راهنما دارد که همیشه مراقب اوست. پدر پدربزرگم گفت که تو در طول زندگیت سؤالات متعددی داشتی و ما سؤالات تو را پاسخ خواهیم داد. همچنین زمان معنایی نداشت و من نمیتوانستم گذشت آن را حس کنم و هیچ ایدهای از ابعاد زمانی تجربهام ندارم.
دیدم که در آنجا ارواح مانند مردم دنیا بخاطر فقدان و دور بودن از عزیزانی که نزد آنها نیستند (و هنوز در دنیا هستند) داغدار و محزون نمیشوند، گرچه دلشان برای آنها تنگ میشود. همچنین به من گفته شد که ارواح معمولا در مراسم تشیع جنازه و سوگواری و دفن خود حضور دارند و احساسات حاضران را میبینند و از دیدن سوگواری و داغداری آنها محزون میگردند. معمولا ارواح شاهد به خاک سپاری بدن خویش نیز هستند و برای برخی از ارواح این آخرین صحنهای است که شاهد آن هستند و سپس زمین را ترک میکنند.
من مسیر و راهرویی را میدیدم که یک طرف آن پر از آرامش و طرف دیگر پر از اضطراب بود و در آن طرف بعضی از ارواح که بدن خویش را ترک میکردند توسط ارواح شروری به سمت تاریکی عمیقی هدایت میشدند. من سؤال کردم وقتی که یک بچه یا طفل خردسال میمیرد چه اتفاقی میافتد؟ آیا ممکن است روح یک بچه به آن مکان تاریک برده شود؟ جواب این بود که کسانی که در بچگی میمیرند ارواح خاصی هستند که نیازی به تجربه طولانی مدت و چند ده ساله در دنیا را ندارند. آنها بلافاصله بعد از مرگشان به بهشت و نزد خداوند باز میگردند.
ما با یکدیگر حرکت میکردیم و حرکت ما بدون تلاش و تنها با فکر کردن بود. مثلا اگر به مکان خاصی فکر میکردم بلافاصله آنجا بودم. ما به مکان زیبایی رفتیم که در آنجا پر از گل و چمن و چشمه و رودخانه و کوههایی در پس زمینه بود. آنجا مردم زیادی بودند و هر یک به کاری مشغول بودند. بعضی مشغول گپ زدن و گفتگو بودند، بعضی در حال ساختن ساختمان بودند، و کارهای دیگر. احساس بسیار غالب در آنجا احساس اطمینان و صحت و آرامش بود و اینکه همه چیز درست و صحیح است. درک می کردم که در آنجا هر کس در درجه و موقعیتی قرار دارد که انتخاب کرده و در آن راحت است. عده ای در حال تلاش برای صعود و رشد بالاتری بودند و عده ای دیگر در همان مقام و منزل راضی بودند. اینگونه نبود که هر کس در آنجا محدود به درجه ای که در آن است باشد.
در همسایگی منزل ما یک پیرمرد به نام جک و همسر او به نام انی زندگی میکردند که سالها پیش درگذشته بودند. جک در سن 95 سالگی فوت کرده بود و انی تنها یک ماه بعد از مرگ شوهرش فوت کرده بود. این همیشه برایم یک معما بود که چرا انی که از نظر سلامتی هیچ مشکلی نداشت مدت کوتاهی بعد از مرگ شوهرش ناگهان درگذشت. من آنجا هر دوی آنها را دیدم و از انی علت آن را پرسیدم. او گفت که ما با خدا عهد بسته و از او خواسته بودیم که هیچ وقت برای مدت طولانی از یکدیگر جدا نباشیم. وقتی که جک درگذشت نوبت من بود که بروم و به او بپیوندم.
سؤال دیگری که همیشه در ذهنم بود این بود که چرا من در این خانواده و کشور و نژادی که هستم متولد شدهام؟ به من صحنهای نشان داده شد که من نام آنرا مرحله قبل از تولد مینامم و در آن افراد درباره نقشی که در دنیا خواهند داشت و شرایطی که در آن قرار خواهند گرفت صحبت و مذاکره میکردند. به عنوان مثال دو نفر را دیدم که به هم قول دادند که روی زمین یکدیگر را پیدا خواهند کرد. نمیدانم چطور آن را شرح دهم ولی گاهی در دنیا کسی را برای اولین بار ملاقات میکنید یا با او دست میدهید ولی حس میکنید که با او ارتباطی نزدیک دارید و او را میشناسید. اینها ارواحی هستند که در سوی دیگر به هم نزدیک بودهاند. همچنین میدیدم که مثلا کسی قبول میکرد که در دنیا پدر یا مادر دیگری باشد یا چند نفر تصمیم میگرفتند که در دنیا یک خانواده را تشکیل دهند. همچنین ارواحی را میدیدم که قبول میکردند که در یک بدن معیوب و علیل به دنیا بیایند. همه اینها برای این بود که هر کس تجربهای که برای خود انتخاب کرده را در دنیا داشته باشند. هیچ کس به هیچ چیزی مجبور نمیشد و هیچ چیزی تصادفی و اتفاقی و حساب نشده نبود. همه تجربه خود را در دنیا آزادانه انتخاب میکردند. به عنوان نمونه مثلا اینکه ما امروزه در دنیایی هستیم که در آن مبایل و کامپیوتر و دیگر دستاوردهای علمی وجود دارد در حالی که بسیاری قبل از ما به چنین چیزهایی دسترسی نداشتند اتفاقی نیست. افرادی که قبلا میزیستهاند انتخاب کردهاند که در زمانی بر روی زمین بیایند که چنین چیزهایی نبوده و برعکس ارواحی که امروز روی زمین هستند با آگاهی به شرایط فعلی زندگی روی زمین و آنچه روی زمین در دسترس آنها خواهد بود (و همچنین چالشها و سختیهای خاصی که برای این زمان منحصر به فرد است) متولد شدهاند. افرادی به دنیا میآیند با آگاهی به اینکه آنها در دنیا اختراع یا کشفی خواهند کرد زیرا زمان و شرایط مناسب آن برای بشریت فرا رسیده است.
سؤال دیگر من درباره حیوانات خانگی من بود. من از بچگی با حیوانات مختلف بزرگ شده بودم، اسب، سگ، و گربه و …. و میخواستم بدانم آنها کجا هستند. بسیاری از حیواناتی که داشتم در آنجا ظاهر شدند و من آنها را دوباره ملاقات کردم. آنها نمیتوانستند با من حرف بزنند ولی وقتی نام آنها را صدا میزدم به آن با گرمی پاسخ میدادند.
ارواحی را دیدم که اعتیاد یا وابستگی شدیدی به چیزی در دنیا داشتند، سیگار، مواد مخدر، الکل…. به من گفته شد که نه تنها روح آنها اکنون از این وابستگی و نیاز غیر قابل ارضا شدن در رنج است، بلکه وقتی که دوباره به دنیا بازگردند بدن دنیوی آنها همین وابستگی و اعتیاد را متظاهر خواهد کرد و آنها رنج مضاعفی را در دنیا از این وابستگی برای خود بوجود میآوردند (تا روزی که از شر وابستگی خود رها شوند).
پدر بزرگم به من گفت که زمان تو هنوز فرا نرسیده است. من گفتم که منظورت چیست؟ او به من همان صحنه قبل از تولدم را نشان داد که قبول کرده بودم که یک روح دیگر را نیز به زمین بیاورم. من که کوچکترین بچهام 9 یا 10 ساله بود و زنم نیز لولههای تولید مثل خود را بسته بود برایم چیزی غیر ممکن به نظر میرسید و دوباره پرسیدم منظورت چیست؟ او گفت که انتخاب با خود تو است که به زمین بازگردی یا نه و در اینجا هیچ کسی به هیچ کاری مجبور نمیشود. اگر بخواهی میتوانی بمانی یا بازگردی، ولی من به تو میگویم که زمان تو هنوز فرا نرسیده است.
من به او گفتم که من جرات و شهامت اینکه به آن بدن به شدت سوخته و تخریب شده بازگردم را ندارم. او به من گفت که خداوند میخواهد قدرت خود را بر روی طبیعت نشان دهد و من و هر یک از افراد گروه که تصمیم به بازگشت بگیریم دچار هیچ مشکل جدی و طولانی مدتی در اثر آتش و سوختگی نخواهیم شد.
توضیح درباره بازگشت به بدنم مشکل است زیرا این یکی از دردناکترین تجربههای زندگی من بود. من در زندگی حادثهها و دردهای زیادی را تجربه کردهام. من در حین اسب سواری حادثهای داشتهام که در آن تمام استخوان لگن من خورد شده و معده و روده من از جای خود جابجا شدند و من دردی کشنده داشتم و حوادث دیگر. ولی هیچ یک به اندازه درد بازگشت به بدن و محدود بودن در آن نبود. وقتی که من آنجا بودم همه چیز ایدهآل و بی نقص بود. بدن روحی من… چنان آزاد بود. احساس میکردی که همه چیز بدون حد و محدودیت است. بازگشت به بدنم احساس تنگی و فشردگی داشت و احساس درد و محدودیت میکردم که مدتی طول کشید تا بتوانم به آن عادت کنم. ما فکر میکنیم که بر روی زمین برای حرکت آزادی داریم و میتوانیم به هرجا که بخواهیم برویم. ولی آزادی حرکت ما در اینجا با سوی دیگر حتی قابل مقایسه نیست.
وقتی که به بدنم بازگشتم آتش هنوز شعله میکشید. من به دور و اطراف خود نگاه کردم و متوجه شدم که حتی بعضی از لوازم و ابزار فلزی که با خود داشتیم مانند اره برقی در اثر حرارت آتش ذوب شده بودند و دسته و بقیه قسمتهای آنها کاملا سوخته بود. من صدای زبانه کشیدن شعله ها را در اطراف خود نمیشنیدم و حرارت آنها را حس نمیکردم. بدن من سالم و بدون هیچ گونه سوختگی بود. با وجود حرارت شدید و آتشی که هنوز در اطراف آنجا زبانه میکشید توانستم خودم را به بالای تپه برسانم. وقتی که به بالای تپه رسیدم، دوباره سر و صدای آتش سوزی به گوش من رسید. من اعضای دیگری از گروه را دیدم که آنها نیز خود را به بالای تپه رسانده بودند. بدون اینکه کسی چیزی بگوید افراد یک به یک زانو زده و هریک با زبان و روش خود شروع به دعا کردن و شکر و سپاس کردند.
مردم از من میپرسند که آیا در آنجا با یکدیگر راجع به تجربه خود صحبت کردیم. واقعیت این است که من در ابتدا از اینکه راجع به آن با کسی حرف بزنم کمی واهمه داشتم و محتاط بودم. دیگران نیز همین طور بودند. آنها از زمینهها و مذاهب مختلفی بودند، کاتولیک، یهودی، بی ایمان، …. و هر یک باید به شکل متفاوتی با تجربه خود کنار آمده و آن را هضم میکرد. حدود دو سه سال قبل من یکی از افراد گروه را دیدم و ما شروع به صحبت راجع به آن روز کردیم. او به من گفت که یکی از همکارانمان که آن روز در آنجا بود کاملا الکلی و افسرده شده و بالاخره خودکشی کرد. من شخصا میدانم که این تجربه استرسهای زیادی را بر روی من، اعتقادات مذهبی من، و همچنین خانوادهام گذاشت. من و همسرم نیز بعد از مدتی از یکدیگر جدا شدیم. من مدت چند سال بعد از طلاقم مجرد بودم تا وقتی که حدود 45 ساله بودم با یک خانم که حدود 30 سال داشت آشنا شدم و در نهایت با هم ازدواج کردیم. ما هیچ وقت قصد بچه دار شدن نداشتیم و من هم به خاطر حادثه اسب سواریم فکر نمی کردم هیچ وقت حتی امکان آن باشد. تا یک روز که همسر جدیدم به من گفت که حامله است و دختر آخرم مدتی بعد به دنیا آمد.
به نظر من علتی دارد که خداوند این تجربهها را برای انسانها آشکار میکند. من فکر نمیکنم که شخص خاصی هستم یا به هیچ وجه منحصر به فرد میباشم. همه چیز در زندگی علت و هدفی دارد. بارها به من گفتهاند که درباره تجربه خود کتابی بنویس، ولی من علاقهای به این جور چیزها ندارم ولی اکنون احساس میکنم که شاید بازگو کردن تجربهام بتواند به افرادی کمک کند و دردهای آنها را کاهش دهد.
منبع:
http://www.near-death.com/experiences/group/firefighters-nde.html