تجربه «کارن» (Karen):
این تجربه در سال 1974 برایم رخ داد. چند روزی بود که آپاندیس من ترکیده بود ولی با این وجود چند دکتر که من را معاینه کرده بودند نتوانستتد آن را تشخیص دهند. حال من خیلی بد شد و مادرم بالاخره من را به بخش آورژانس بیمارستان برد. در آنجا یک دکتر هندی برای اولین بار توانست مشکل من را بفهمد. من را بلافاصله برای جراحی به اتاق عمل منتقل کردند. آپاندیس من چند هفته قبل از این ترکیده بود و در اثر آن در بدنم قانقاریا و مشکلات بسیار دیگری بوجود آمده بود. من بر روی تخت اتاق عمل جان سپردم. آخرین چیزی که به یاد دارم این بود که متخصص بیهوشی از من خواست که از 10 تا 1 برعکس بشمارم…
خاطره بعدی من این است که از بدنم خارج شدم. من در هوا شناور بودم و به طرف سقف و چراغ اتاق عمل حرکت کردم. به پایین نگاه کردم و بدنم را دیدم که چندین نفر بر روی آن کار میکردند. هیچ احساس اتصال و وابستگی به بدنم یا احساس تاسف و پشیمانی به خاطر ترک آن نمیکردم. تنها کمی کنجکاو بودم که بدانم این افراد مشغول چه کاری هستند. ولی تصمیم گرفتم که به من ارتباطی ندارد که چکار میکنند. من چنان احساس سبکی و آزادی میکردم، آزادی از دردهای بدنم در چند هفته اخیر، و آزادی از تمام دردهای زندگی که تا آن لحظه حس کرده بودم. من احساس میکردم هیچ چیز یا کار مهمی ندارم که باعث شود بخواهم به بدنم بازگردم، بخصوص که بدنم هم تنها برایم یک منبع درد و اذیت بود. من برای رفتن کاملا آماده بودم.
من به حرکت شناور خود به سمت بالا ادامه دادم و از (سقف) بیمارستان خارج شدم. من شهر و مردم که به دنبال امور روزمره خود بودند را از بالا میدیدم. من در دنیا از عینک استفاده میکنم ولی در آنجا همه چیز را به وضوح میدیدم. هرچه بالاتر میرفتم، ساختمانها و مردم کوچکتر به نظر میآمدند. من به درون ابرها حرکت کردم و تصمیم گرفتم که کمی در ابرها مکث کنم. نمیدانم چرا این تصمیم را گرفتم، و فکر میکنم علت آن هم اهمیتی نداشت. من فقط برای لذت بردن درون ابرها توقف کردم. به یاد دارم که مرتب کوچکتر میشدم تا جایی که بخشی از آن ابر شدم. من یک ذره بخار آب در ابر شده بودم و سپس از آن هم کوچکتر شدم تا بالاخره شاید به چیزی مانند یک اتم یا چیزی شبیه به آن تبدیل گشتم. میتوانستم هر ذره را در ابر ببینم و اینکه حتی کوچکترین ذرات چطور به نظر میرسد. منظره بسیار زیبایی بود. ما زیبا بودیم. من احساس بدنم را به سرعت از دست داده و کنار گذاشته بودم. من به سادگی به طور هم زمان هیچ چیز و همه چیز بودم. بالاخره ابرها را ترک کردم و به حرکتم ادامه دادم، در حالی که هنوز هم هیچ حسی از یک بدن نداشتم. من «من» بودم، انرژی خالص، زیبایی مطلق و کامل. من عشق خالص بودم ولی هنوز هم من بودم.
من به صعود خود ادامه میدادم تا جایی که کره زمین را از بالا میدیدم و آن هم مرتب کوچکتر میشد. من شروع کردم که ارتباط و اتصالی کامل را به تمامی موجودات و مخلوقات حس کنم، به تمامی مردم، همه گیاهان، همه سنگها و صخرهها، و همه چیز…. میتوانستم ببینم که چطور همه ما به هم متصلیم، و بخشی از یکدیگر هستیم، و بخشی از خداییم. احساس عشق بسیار زیادی میکردم و لذت و سروری را حس مینمودم که قابل شرح و توصیف نیست. من حقیقتا واژههای مناسب را پیدا نمیکنم که توضیح دهم چقدر کاملا در سرور و خوشحالی، در کمال و بی نقصی، در تمامیت، و بخشی از همه چیزهایی که حس میکردم و میدانستم بودم. قبل از مرگم من همه چیز را مورد سؤال قرار میدادم، ولی در این جا من همه چیز را میدانستم و دیگر سؤالی برایم وجود نداشت.
من زمین را ترک کردم و از آنجا به بعد به سرعت به طرف نور حرکت کردم. من جزئی از نور شده بودم. میتوانستم برای ابد در نور بمانم و شاید هم ماندم، زیرا در آنجا زمان وجود نداشت و همه چیز به طور همزمان اتفاق میافتاد. سپس من متوجه حضور سه وجود شدم که از نور طلایی و زیبایی ساخته شده بودند. ما با هم یکی بودیم، ولی به نوعی در عین حال از هم جدا بودیم. آنها گاهی شکل و قالبی داشتند و گاهی هم تنها یک نورطلایی خارقالعاده دیده میشدند. در آنجا موسیقی زیبایی به گوشم میرسید، ولی نه مانند صدای موسیقی در دنیا، بلکه این ندا و آوا جزیی از همه چیز بود. به من مرور زندگیم نشان داده شد و فهمیدم که من در زندگیهای متعددی در گذشته بودهام که همه آنها زندگی انسانی نبودهاند.
به نوعی من این سه (وجود که پیش رویم بودند) را میشناختم، ولی نه از زندگی آخرم روی زمین که آنرا تازه ترک کرده بودم. آنها من را دختر عزیزشان خطاب کردند و گفتند که من انتخابی در پیش رو دارم. میتوانستم به همراه آنها بروم و تا ابد در نور بمانم، یا میتوانستم به زمین و زندگی دنیا بازگردم. نمیتوانستم بفهمم که چرا آنها فکر میکردند که شاید بخواهم به زمین برگردم. در آنجا بودن در کنار آنها بسیار زیبا بود. ولی آنها به من گفتند که درسهای من هنوز کامل نشدهاند و هنوز چیزهای زیادی برای یادگرفتن و یاد دادن به دیگران دارم. آنها گفتند که به وجود من (روی زمین) نیاز است. به من صحنههایی از سه فرزندم که در آینده به دنیا خواهم آورد نشان داده شد. آنها به من گفتند که همیشه در کنار من هستند و باید به خاطر داشته باشم که من هیچ وقت تنها نیستم و نخواهم بود. هیچ یک از ما هیچگاه تنها نیست، صرفنظر از اینکه گاهی چقدر احساس تنهایی میکنیم. زندگی زیباست، حتی وقتی که در آن چیزی جز درد نمیبینیم.
انتخاب من در نهایت در عشق و احساس مسئولیت در برابر دیگران خلاصه میشد. من با اکراه زیادی بازگشت را انتخاب کردم. برگشتن به بدنم به راحتی ترک کردن آن نبود. من در اتاق بهبود بعد از عمل به هوش آمدم و شروع به استفراغ کردم در حالی که دردی غیر قابل باور حس میکردم، چه از نظر بدنی و چه از لحاظ احساسی و روانی. حتی فکر کردن به آن حالم را بد میکند. بعدا به من گفتند که من واقعا روی تخت عمل مرده بودم. بعد از بازگشت به بدنم تمام دانش و حکمتی را که در سوی دیگر میدانستم فراموش کردم. شاید هم این یک موهبت است که آنها را از یاد بردهام.
گاهی با خود فکر میکنم که آیا انتخابم درست بوده و آیا به هیچ شکلی توانستهام چیزی یاد بگیرم یا به دیگران درباره عشق ورزیدن بیاموزم. میدانم که وظیفه و هدف من در دنیا یادگرفتن و یاد دادن است، ولی فعلا بیشتر به یادگیری مشغول هستم… بچههای من خیلی به من درباره عشق و محبت آموختهاند و این همیشه برایم راحت نبوده است. برای من عشق ورزیدن کار خیلی راحتی نیست زیرا من کمی مغرور هستم. من هنوز باید روی عشق ورزیدن به کسانی که به نظر دوست داشتنی نمیرسند کار کنم و این شامل دوست داشتن جنبههای ناخوشایند خودم نیز میشود. من یاد گرفتم که باید بخشید و بخشید و بخشید. باید بگذاریم عشق هدایت زندگی ما را بدست گیرد و سعی کنیم که به دیگران خدمت کنیم، چه بزرگ و چه کوچک.
منبع:
http://www.nderf.org/Experiences/1karen_m_nde_8141.html