سال 1997 بود و من به همراه خانواده با اتومبیل در حال بازگشت از یک مسافرت به ایالت یوتا بودیم. من رانندگی میکردم و همسرم در صندلی جلو کنار من و دو پسر 7 ساله و 14 ماههام در صندلی عقب نشسته بودند. تقریبا یک ساعت بود که راه افتاده بودیم و با سرعت 120 کیلومتر می رفتیم. خیلی خسته بودم و متاسفانه فقط برای چند ثانیه پشت فرمان چشمانم بسته شد و چرتم برد. درست نمیدانم چه اتفاقی افتاد زیرا همه چیز بسیار سریع رخ داد و سپس همه چیز برای من تاریک شد. وقتی دوباره بهوش آمدم ماشین واژگونه بود و من در صندلی خود زیر فرمان گیر کرده بودم. ماشین از جاده خارج شده و 8 بار دور خود غلت زده بود. من نمیتوانستم هیچ حرکتی بکنم. هر دو پای من در اثر تصادف خرد شده بودند و پای چپم در نهایت از زیر زانو قطع شد. ستون فقرات و قفسه سینۀ من شکسته و به ریهام فشار میآورد. دست راستم تقریبا قطع شده بود و به اندکی پوست و گوشت متصل بود. کمربند ایمنی، قسمت پایین بدن و شکم من را بریده بود و در گوشتم فرو رفته بود. در آن حال صدای گریۀ پسر 7 سالهام را از صندلی عقب شنیدم. این مرا کمی خوشحال کرد زیرا فهمیدم او هنوز زنده است. آنچه که مرا وحشت زده کرد این بود که هیچ صدایی از سوی همسرم و پسر 14 ماههام نمیشنیدم. آنها مرده بودند و من آن را به نوعی میدانستم و حس میکردم. سعی کردم که به طرف پسرم در صندلی عقب بروم ولی برایم ممکن نبود. او گریه میکرد ولی من نه میتوانستم کمکی به او بکنم، و نه میتوانستم مثل همیشه به او بگویم که گریه نکن، همه چیز درست است. هیچ چیز درست نبود زیرا او مادر و برادر خود را یک لحظه پیش از دست داده بود و حال من هم به سرعت رو به وخامت میرفت و در حال از دست رفتن بودم.
ناگهان آرامش عمیقی بر من غلبه کرد و احساس کردم که از بدنم خارج شده و در بالای صحنۀ تصادف قرار گرفتم. به نظر میرسید که نوری اطرافم را فرا گرفت. متوجه شدم که همسرم نیز در آنجا در کنار من قرار دارد. اما او از اینکه باید باز میگشتم و نمیتوانستم پیش او در سوی دیگر بمانم محزون بود. من نمیتوانستم اجازه بدهم که پسر خردسالم پدر و مادر خود هر دو را با هم از دست بدهد.
به محض اینکه تصمیم گرفتم که به دنیا بازگردم خود را در راهروهای یک بیمارستان یافتم که در آنجا آزادانه به اطراف حرکت میکردم. هر فرد غریبهای را که در بیمارستان میدیدم احساس میکردم که همه چیز را راجع به او و احساسات و زندگی او میدانم و محبتی عمیق نسبت به او حس میکردم. از بچه تا مرد تا پیر زن تا معتاد تا …. من احساس اتصالی عمیق نسبت به او حس میکردم و به نوعی با او یکی میشدم. احساس عشقی عمیق حاکم بود. همینطور که در بیمارستان حرکت میکردم به یک نفر که روی تخت خوابیده بود برخوردم که هیچ احساسی از سوی او دریافت نکردم. این برایم عجیب بود و به همین خاطر نزدیکتر رفتم تا بفهمم علت آن چیست. وقتی با دقت نگاه کردم دیدم که این خود من هستم که روی تخت افتادهام! این بدن و کالبد بی جان من بود! وقتی بدنم را دیدم فکر آگاهانۀ بازگشت به بدنم دوباره از ذهنم گذشت و در لحظۀ بعد من در بدنم بودم. درد شدیدی در تمام بدنم حس میکردم و احساس حزن و فقدان و گناه من را فرا گرفت؛ بدون اینکه هیچ امکانی برای ابراز آن یا حرکتی فیزیکی داشته باشم، و این بسیار سخت بود.
من 6 ماه بعد را در بیمارستان گذراندم و برای 3 ماه در بخش مراقبتهای ویژه بودم. در دهانم لولۀ تنفس بود و نمیتوانستم با برادرانم و بقیه افراد خانواده که اطراف من را گرفته بودند ارتباط برقرار کنم. در مجموع روی من 18 عمل جراحی انجام شد. یک پای من در این دنیا و پای دیگرم در دنیای دیگری بود. در این اثنا همسر درگذشتهام با من ارتباط برقرار میکرد و به من میگفت که میخواهد انگشترش به دختر خواهرش و لباسهای مهمانیاش به خواهر شوهرش داده شود. او به من گفت که دوست دارد بدنش به همراه نوزاد خردسالمان در یک قبر مشترک در یک قبرستان در نزدیکی خانه دفن گردد. من که در تمام مدت لولۀ تنفس به دهانم وصل بود نمیتوانستم حرف بزنم و اینها را به کسی بگویم. ولی چند روز بعد تصمیم گرفته شد که من را به یک بیمارستان دیگر منتقل کنند. در حین جابجا کردن، برای مدت کوتاهی لوله تنفس را از دهانم خارج کردند و برای اولین بار توانستم به زحمت کمی صحبت کنم و خواستههای همسرم را به اطرافیان بفهمانم.
یکی از پرستاران وقتی من را دید چشمانش پر از اشک شد و گفت که او اولین پرستاری بوده که به اتاق من آمده بود و دیده بود که اتاق با نوری پر شده و احساس عشقی پر قدرت در فضای اتاق حکمفرما است. او گفت که روح یک زن را دیده بود که در کنار تخت من ایستاده است و به سرعت یک دکتر را به اتاقم آورده بود که به او این صحنه را نشان دهد. آن دکتر که او نیز در اتاق بود گفت که وقتی به اتاق من آمده بود نتوانسته بود نوری که پرستار میگفت یا همسر من را ببیند، ولی عشقی که فضای اتاق را پر کرده بود را به وضوح حس کرده بود. این حرفها برای من تایید مضاعف بر آنچه تجربه کردم بود.
در اواخر دوران بستری بودنم، وقتی که حالم تا حدود زیادی بهتر شده بود و دیگر به بخش بازپروری بیمارستان منتقل شده بودم و میتوانستم گاهی نشسته یا اندکی بایستم، تجربۀ دیگری برایم رخ داد. من خوابیده بودم که احساس کردم از بدنم خارج شدم و دوباره در آن نور درخشان قرار گرفتم و همان احساس عشق و سرور و آزادی و بازگشت به خانه و وطن را حس نمودم. من آزاد بودم و به راحتی به اطراف حرکت میکردم. در آنجا یک راهرو را دیدم که احساس کردم به طرف آن جذب میشوم و میخواهم به آن وارد شوم. در انتهای راهرو یک گهواره بود. من به سمت گهواره رفتم و به داخل آن نگریستم. پسر 14 ماههام که در تصادف کشته شده بود به آرامی در آن خوابیده بود. او به همان زیبایی که من آخرین بار قبل از تصادف او را روی صندلی عقب در آینۀ ماشین دیده بودم به نظر میرسید. او را از جایش برداشته و در آغوش گرفتم و به شدت شروع به گریستن کردم. این تجربه خیلی زنده و ملموس بود. بدن او را مانند دنیا و سر او را بر روی شانهام و تنفسش را بر روی گردنم حس میکردم. حتی انبساط و انقباض قفسۀ سینۀ او را در اثر تنفس حس مینمودم. در بهت و حیرت بودم که چطور چنین چیزی ممکن است، در حالی که من هنوز در دنیا هستم و او در تصادف کشته شده است. این صحنه بسیار واقعی و زنده بود و اصلا حالت خواب و رویا نداشت. در حقیقت از دنیا و اتفاقات روزمرۀ زندگی بسیار واقعیتر و زندهتر بود. میتوانم بگویم که این دنیا و زندگی ما در آن است که در مقایسۀ با سوی دیگر حالت رویا و توهم را دارد. در آن موقع بود که احساس کردم چیز یا کسی از پشت سر به من نزدیک میشود. آنچه که حس میکردم بسیار عظیم و جهانی و پرقدرت و در عین حال کاملا شخصی بود. احساس عشقی بسیار پرقدرت من را در خود غرق کرد، و بدون اینکه به عقب نگاه کنم از پشت سر در آغوش گرفته شدم. من از عظمت و عمق این تجربه و شدت و قدرت این احساس بشدت میگریستم. من احساس کردم که با همان عشقی که من نوزاد خردسالم را در آغوش گرفتهام، خود در آغوش گرفته شدهام. کلمات برای توضیح این تجربه کافی نیستند.
در همان حال سیلی از اطلاعات و آگاهی بر من سرازیر شد و تمام زندگی خود را از ابتدا دوباره دیده و حس کردم. تمام آنچه انجام داده بودم و اشتباهاتی که مرتکب شده بودم و مواقعی که کار خطایی را علی رغم آگاهی به خطا بودن آن انجام داده بودم، به من نشان داده شدند. ولی در آن فضا چیزی جز عشق حاکم نبود و هیچ قضاوتی وجود نداشت. این من بودم که اعمال خود را مورد قضاوت قرار میدادم. پیغام تمام اینها این بود که ببین چطور مورد عشق و عزت قرار گرفتهای و چطور به تو این فرصت داده شده است که آزادانه آنچه را که میخواهی (در دنیا) تجربه کرده و با آن یاد گرفته و رشد کنی.
من در مورد آزادی انتخاب و اراده یاد گرفتم. فهمیدم که این انتخاب و آزادی را دارم که برای بقیۀ عمرم احساس قربانی بودن و بدبختی کنم که همسر جوان و کودک خردسالم از من گرفته شده است. دیدم میتوانم همواره احساس گناه از اینکه من رانندۀ ماشین و عامل تصادف بودم را با خود حمل کنم. ولی در آن لحظۀ باشکوه دیدم من این انتخاب و فرصت را نیز دارم که (به جای آن) همسر و فرزندم را به خدا داده و به دست او بسپارم و به زندگی ادامه دهم. من هم همین کار را کردم. این انتخاب برایم بسیار شفا دهنده و آرامش بخش بود. من کودکم را بوسیده و در گهواره قرار دادم. با این کار بلافاصله چشمانم را بازکرده و خود را دوباره روی تخت بیمارستان یافتم؛ با تمام دردها و جراحتها و یک پای قطع شده.
من در آن فضای مملو از عشق و آرامش دو چیز را فهمیدم. مدت زیادی طول کشید تا بتوانم اینها را به دیگران بگویم زیرا برای 7 سال تجربهام را در قلبم نگاه داشته بودم و دربارۀ آن با کسی حرف نمیزدم. اولین چیزی که فهمیدم این بود که در این آغوش پر از عشق من همینطور که هستم کامل و بی نقصم؛ همانطور که نوزاد من در آغوشم کامل و بی نقص بود.
دومین چیزی که فهمیدم این بود که من موجودی الهی هستم و جزیی از الوهیتم و آن جمله (انجیل از زبان خدا) که «من آن هستم که من هستم» (I Am That I Am) برایم تداعی شد. احساس میکردم که تمام جهان هستی من را در آغوش خود گرفته و با من زندگی و حیات مرا جشن میگیرد. همه چیز به طور ایدهآلی ترتیب داده شده بود تا من با آن رشد کنم. فهمیدم که من تمام زندگی خود و اتفاقات آن و حتی آن تصادف را برای خود بوجود آوردهام تا درسهای مربوط به آن را فرا گیرم. من با تعلیمات مسیحیت و کلیسا بزرگ شدهام و همیشه تصور میکردم که به خاطر اعمالم مورد قضاوت قرار خواهم گرفت و باید به خدا ثابت کنم که خوب هستم و لیاقت دارم وگرنه با او در دردسر خواهم افتاد. ولی دیدم که نیازی نیست چیزی را به خدا ثابت کنم، زیرا او من را به طور کامل میشناسد و همه چیز را راجع به من میداند و درست همانطور که هستم من را به طور کامل دوست دارد؛ بدون هیچ قضاوتی. تمامی جهان هستی من را همانطور که بودم به طور کامل دوست داشت و به وجودم عشق سرازیر میکرد. تنها کسی که (تا قبل از این هنوز) این را نمیدانست خود من بودم.
مدتی بعد بالاخره از بیمارستان مرخص شدم. هنوز بدنم پر از جراحت و درد بود و نمیتوانستم پاهایم را حرکت دهم. از دستهایم نیز فقط انگشتان دست چپم اندکی کار میکردند که با آن صندلی چرخدار الکتریکی خودم را هدایت میکردم. برای اولین بار بعد از تصادف من را از بیمارستان به خانه آوردند. همینطور که برادرانم کمک میکردند من را از ماشین بیرون آورده و روی صندلی چرخدار قرار دهند، دیدم که پسر 7 سالهام از داخل خانه از پنجره این صحنه را تماشا میکند. وقتی من را به داخل خانه میبردند، او به طرفم دوید. میدانستم که برایش بسیار سخت است درحالیکه مادر و برادرش را بتازگی از دست داده اکنون پدرش را نیز که تنها بازماندۀ اوست در این وضع و حال ببیند. پدری که قبل از این ورزشکار و قوی بود و با او میدوید و بازی میکرد و او را به هوا پرت میکرد و قلقلک میداد و به مدرسۀ او میآمد… میدانستم که تمام اینها برای یک کودک خیلی سخت و سنگین است و باید او را درک کنم. ولی دیدم او به سرعت به در خانۀ همسایگان رفته و درها را زد و به همه گفت که بیایید و ببینید که پدرش به خانه باز گشته است. او برگشت و در بغل من پرید. او من را در آغوش خود گرفت و فشرد و گفت که اگر تنها یک مشت گوشت و خون هم باشی باز هم تو را همانطور دوست خواهم داشت. من او را در آغوش گرفتم و همان احساس عشقی که در سوی دیگر با بغل کردن نوزاد خردسالم حس کرده بودم را حس نمودم و هر دوی ما شروع به گریستن کردیم. این احساس و تجربه همان قدر الهی و معنوی بود که احساس و تجربه ام در سوی دیگر. این تجربه از بعد معنویت و الهی بودن هیچ چیزی کمتر از آن تجربه نداشت. من فهمیدم که بهشت همینجاست. بهشت آنجا و در دنیایی دیگر و در مکانی دوردست نیست که به آن برسیم. نیازی نیست که به جا و مقصدی برویم یا کاری کنیم تا به بهشت برسیم، بلکه بهشت همینجاست (و تنها باید آنرا در درون خود دریابیم).
یکی دو سال بعد از تصادف، یک شب بعد از اینکه پسرم به خواب رفته بود، من تنها با خود نشسته بودم و در خلوت خود فکر میکردم. موجی از حزن و افسردگی من را فرا گرفت. شروع به گریستن کردم و با خدا درد و دل کردم که آیا دیگر خواهم توانست به زندگی عادی بازگردم، و چگونه میتوانم کودکم را بدون مادر بزرگ کنم. او هیچ وقت مادرش را بیاد نخواهد آورد. ناگهان صدایی از پشت سر با من سخن گفت. این به وضوح یک صدا بود و تنها یک حس یا الهام نبود. این همان صدا و عشقی بود که در سوی دیگر حس کرده بودم و فقط چند کلمه به من گفت:
«سرور را انتخاب کن!»
ناگهان دوباره آنچه دربارۀ آزادی انتخاب فهمیده بودم به یادم آمد. به یاد آوردم که بله، من آزاد هستم که آنچه را که میخواهم انتخاب کنم و تجربۀ خود را شکل دهم. من خود خالق دنیا و زندگی و تجربۀ خود هستم. میتوانستم قربانی بودن را انتخاب کنم یا سرور را. ادعا نمیکنم که این کار راحتی بود، ولی این ندا برای من یک یادآوری بود.
بعد از آن اتفاقات مختلفی در زندگیم شروع به رخ دادن کرد. چیزی نگذشته بود که با یک خانم زیبا به نام تانیا آشنا شدم. من اصلا به دنبال رابطه یا همسر یا کسی نمیگشتم و این خیلی تصادفی اتفاق افتاد. اولین باری که او را دیدم با نگاه اول قلبم فرو ریخت و احساس جذابیت شدیدی به او کردم. من همین احساسات و تجربه را وقتی که همسر اولم را برای اولین بار ملاقات کرده بودم داشتم. احساس میکردم که این صحنه قبلا اتفاق افتاده است و من تنها گذشته را به یاد میآورم و موجی از احساسات در من قلیان کرد.
مدتی از ارتباط من با تانیا گذشت و من در یک کشاکش فکری بزرگ قرار گرفتم. از طرفی نسبت به تانیا علاقۀ زیادی حس میکردم و از طرف دیگر هم هنوز به همسر درگذشتهام احساس عشق و وفاداری داشتم و از اینکه کس دیگری جای او را در زندگی ام بگیرد احساس گناه میکردم. مرتب از خودم میپرسیدم که این چه کاری است که من میکنم و آیا این کار درست است. یک روز که بر سر مزار همسرم رفته بودم، شروع به درد و دل با او نمودم. من روی قبر او بر روی زمین افتاده و از ته دل میگریستم و میگفتم نمیدانم چکار باید بکنم. ناگهان حضور همسرم را در آنجا حس کردم. من او را نمیدیدم ولی حضور او در آنجا قوی و کاملا مشهود بود. او میخندید و به من با شوخی گفت: ای دیوانه، چرا فکر میکنی وقتی تانیا را دیدی چنان احساسات پر قدرتی در وجودت قلیان کرد؟ فکر میکنی چرا احساس میکردی قبلا او را دیده بودی و میشناختی؟ تو آزادی که هر که را که میخواهی انتخاب کنی. من خود تانیا را به زندگی تو فرستادم (تا جای خالی من را برایت پر کند)، زیرا حقیقت این است که تا وقتی که تو هنوز در این حال هستی و دائم در حال عزاداری و غصه و درد کشیدنی و به من فکر میکنی من هم نمیتوانم به سفر (معنوی و صعود) خود ادامه بدهم. تا وقتی که تو در آرامش و خوشحالی نباشی من هم نخواهم بود.
این اتفاق دیدگاهم را تغییر داد و من مدتی بعد با تانیا ازدواج کردم. وقتی که با تانیا ازدواج کردم او گفت که نمیتواند بچه دار شود و من هم مشکلی با آن نداشتم و گفتم مسئلهای نیست، من یک پسر دارم که او را با هم بزرگ میکنیم. ولی کمتر از یکسال از ازدواجمان گذشته بود که تانیا به من گفت که فکر و احساسی قوی مرتبا به او میگوید که باید بچهای را به فرزند خواندگی قبول کنیم. من نسبت به این کار تردید داشتم و راستش میترسیدم که نتوانم با بچهای که به فرزند خواندگی قبول میکنیم همان محبت و رفتاری را داشته باشم که با فرزند خودم دارم و ناخودآگاه بین آنها فرق بگذارم. ولی تانیا به این کار اصرار داشت. یک روز تانیا به من گفت که یک وقت گرفته است که به آژانسی که متخصص پیدا کردن فرزند خوانده بود برویم و با مراحل مختلف و جنبههای قانونی آن آشنا شویم. ما هم به آنجا رفتیم و زوجهای زیاد دیگری نیز آنجا بودند. وقتی که آنجا را ترک کردیم با هم گفتیم که شاید بهتر باشد بگذاریم آن زوجها این کار را بکنند و ما همان پسرم را با هم بزرگ کنیم. ولی یک هفته بعد از آژانس به من تلفن کردند. به من گفتند که یک مادر باردار قصد دارد پسر 14 ماهه خود و پسری را که با آن حامله است را برای فرزند خواندگی بدهد و میخواهد که هر دو برادر با هم باشند و به یک خانه بروند. 14 ماه سن فرزند خردسال من در هنگام تصادف بود و وقتی که او گفت که میخواهند دو برادر در کنار هم باقی بمانند من به یاد برادران خود افتادم و اشک از چشمانم سرازیر شد و نجوایی به من گفت که این کار را بکنم. بعدا فهمیدم که وقتی به مادر این دو پسر آلبومی از عکسهای زوجهایی که برای فرزند قبول کردن درخواست داده بودند نشان داده شده بود، به محض اینکه به عکس من و تانیا رسیده بود نجوایی با او سخن گفته بود و او نیز بلافاصله ما را انتخاب کرده بود؛ بدون اینکه عکس بقیه زوجها را ببیند. ما یک جلسه 6 ساعته با مادر این دو پسر داشتیم. وقتی که جلسه تمام شد پسرش که 14 ماه داشت به خواب رفته بود. او پسرش را به من داد. وقتی که او را برای اولین بار در آغوش گرفتم آن صحنه که در سوی دیگر فرزند 14 ماهام را به دست خدا سپرده بودم جلوی چشمانم آمد. احساس آن تکان دهنده بود و مرا منقلب کرد. چند سال بعد وقتی که او حدود 4 یا 5 ساله بود یکبار به من گفت که او صحنۀ تصادف را (قبل از تولد خود) دیده بوده و قسمتی از گریفین (فرزند 14 ماهام که کشته شد) در اوست…
بعد از این تجربه برایم در فکرم سوالات بی جواب زیادی وجود داشت، زیرا این تجربه از طریق دین و مذهب برایم قابل هضم و درک کردن نبود. این باعث شد که برای سالها در جستجو باشم. من به دنبال مذاهب و فلسفههای شرقی رفتم، نظریههای گوناگونی را امتحان کردم، و با سرخ پوستان و معلمان معنوی آنها آشنا شدم که تا حد بسیار زیادی منطبق و هم آوا با روحم بود.
آنچه که جدای از تمام این خاطرات و سرگذشت میخواهم به همه بگویم این است که من از تمام این تجربهها و اتفاقات سه چیز را فهمیدم. یکی اینکه ما کاملا موجوداتی معنوی و الهی هستیم و مطلقا هیچ چیز نمیتواند آنرا تغییر دهد. هیچ کاری نیست که بتوانید انجام دهید و هیچ اتفاقی نیست که بتواند برای شما رخ دهد که بتواند این حقیقت را عوض کند.
دوم اینکه فهمیدم همه چیز به ما بستگی دارد. من قبلا تصور میکردم که بالاخره یک منجی پیدا خواهد شد و دنیا را درست خواهد کرد و آنرا خراب کرده و از نو خواهد ساخت. ولی اکنون میدانم که این ما هستیم که باید آنرا درست کنیم؛ خود ما. وقتی که بزرگان و پیشوایان به زمین آمدند، برای این نبود که به ما نشان دهند که آنها چقدر بزرگ و والا هستند. بلکه برای این بود که به ما نشان دهند که ما خود چقدر بزرگ و والا هستیم و تنها آنرا فراموش کردهایم. آنها با زندگی خود به ما میگفتند که آیا به یاد نمیآوریم که چه کسی هستیم و در چه مرتبهای قرار داریم؟ مسیح گفت که شما هم میتوانید تمام معجزاتی که من میکنم و بزرگتر از آن را انجام دهید، اگر ایمان داشته باشید.
سومین چیزی که فهمیدم این است که همه چیز راجع به عشق است و درست کردن این دنیا تنها با عشق ممکن است؛ عشقی نامشروط. فهمیدم که هیچ کس از دست ما عصبانی نیست و در هیچ دردسری نیستیم، بلکه به سادگی در این دنیا هستیم که تجربه کنیم و با آن یاد بگیریم و به یکدیگر عشق بورزیم؛ عشقی نامشروط. اگر این کار را بکنیم حقیقتا دنیا را تغییر خواهیم داد و بهشت را به زمین خواهیم آورد. من فهمیدم که بسیاری از اوقات افرادی که در زندگی باعث رنجش ما میشوند در حقیقت معلمانی هستند که به زندگی ما آمدهاند تا درسی را در مورد خود ما به ما نشان بدهند. هیچ اتفاق بیهدفی وجود ندارد و هیچ چیزی تصادفی نیست.
مانند داستان آن کوزهگر که کوزههای خود را میشکست و سپس تکههای آنها را به هم چسبانده و در ترکهای آن نخهای طلا قرار میداد. وقتی از او پرسیدند که چرا این کوزههای سالم را میشکنی گفت که برای اینکه به آنها جلوه و شخصیت بدهد. گاهی باید در زندگی شکسته و خرد شویم تا عمق خود و جلوه و شخصیت حقیقی مان را بیابیم. راستش من خود تا مدتی از دست همسر اولم عصبانی بودم و میگفتم که تو به آن مکان زیبا و پر از آرامش رفتی و من را در این دنیا رها کردهای که با یک بدن معلول به تنهایی پسرمان را بزرگ کنم. او به من پاسخ داد که من تو را آنقدر دوست داشتم که به تو کمک کردم که تمام اینها را تجربه کنی و با آن رشد کنی و عمق خود را بیابی. اگر من زنده مانده بودم تو به جایی که باید، نمیرسیدی و رشدی را که میباید نمیداشتی. این عشق نامشروط من به تو بود که باعث شد من تو را تنها بگذارم.
یک روز تانیا سر کار دنبال من آمد که با هم به یک مهمانی برویم. من هم چون کمی دیر شده بود با عجله از دفتر بیرون آمدم و به طرف ماشین میرفتم که یک گدا جلوی من آمد و درخواست کمی پول کرد. من عجله داشتم که به سمت ماشین بروم ولی ندایی از درون به من گفت که تنها کمی به او نگاه کن. من هم مکث کرده و برای چند لحظه به چشمانش خیره شدم. پرده از جلوی چشمان من کنار رفت و دیدم که او من است و من او هستم. دیدم که حقیقتا ما با هم یکی هستیم گرچه در دو قالب و کالبد متفاوت متجلی شدهایم. من او را حس میکردم و میدیدم که چه روح زیبا و باشکوهی در پشت این کالبد ژنده پوش و مفلوک میدرخشد. من او را بغل کرده و هر دوی ما شروع به گریستن کردیم. من در گوش او نجوا کردم که میدانم تو چه کسی هستی. او پاسخ داد که میدانم که میدانی. ما باید بفهمیم که هیچ اتفاق تصادفی وجود ندارد و نظم و هدفداری کاملی در همه چیز حاکم است. هر لحظه مقدس و بینهایت با ارزش است و در هر لحظه ما آزادی انتخاب داریم؛ آزادی انتخاب در مورد فکرمان، رفتارمان، و برداشتمان از اتفاقات.
بعضی ها فکر می کنند که تجربۀ نزدیک به مرگم بلافاصله من را کاملا تغییر داد و تمام چالش های روحی و فکری ام با آن از ناپدید شدند. ولی اینطور نبود و سالها طول کشید. من یاد گرفتم گاهی بخشیدن خود سختترین کار و مشکلترین قسمت رشد کردن است. من برای سالها خودم را به خاطر تصادف گناهکار میدانستم تا بالاخره توانستم خودم را ببخشم. من مدتها به دنبال چیزی خارج از خود برای التیام جراحات و دردهای درونیم میگشتم. اگر بتوانم از تانیا عشق کافی دریافت کنم تا با آن احساس ارزش کنم، اگر پسرهایم خوب و موفق باشند تا من احساس کنم پدر خوبی بودهام، …. حتی تجربۀ من در سوی دیگر نیز به نوعی یک تایید خارجی بود؛ اینکه عشق الهی شامل من شده است پس من با ارزش هستم. تا بالاخره یاد گرفتم که این تنها خود من هستم که میتوانم خویشتن را شفا دهم و التیام ببخشم. این چیزی نیست که حتی قرار باشد از عالم بالاتر برایم فرستاده شود، بلکه تنها از سوی خود من میتواند به من داده شود. برای من حدود 12 سال طول کشید تا بتوانم به آن برسم.
منابع:
“I Knew Their Hearts: The Amazing True Story of a Journey Beyond the Veil to Learn the Silent Language of the Heart” By Jeff Olsen, Lee Nelson, 2012.
https://www.youtube.com/watch?v=VeuDjXlMHCg