اینها سایر تجربیاتی هستند که توسط هموطنان عزیز برای ما ارسال شده اند ولی مشخص نیست که یک تجربه نزدیک به مرگ هستند یا شبه تجربه یا خواب و رویا. ضمنا بر روی نوشتار این تجربیات ویرایش چندانی انجام نشده و با زبان خود شخص تجربه کننده بازگو شده است. قسمت دوم و سوم را هم میتوانید مطالعه بفرمائید.
تجربۀ آقای علی محمد
(ارسال فروردین 1399)
بنده یکی از رزمتدگان دفاع مقدسم که شهادتت و فراق دوستان عزیزم که شهید شدند بسیار مرا متاثر و درد فراق انها سالهاست از درون پیرم کرد واما اینجانب در سال ۹۱ به بعد براثر فشار روحی که بهم وارد شد شبی در ساعت ده که استرس وفشار بهم وارد شد صدای ضربان قلبم که براحتی مثل تاپ تاپ کردن شنیدم و بعد از چندلحظه فشار که به قلبم وارد شد یک لحظه روح از جسمم که برتخت خوابیده بودم وارد شد وبعد از چند لحظه خودم را بالای تخت در اطاق در زیر سقف حس کردم وحی کردم انگار با سقف بر خورد ملایمی داشتم کو همان لحظه تمام درد ها ی روحی وجسمی کلا پاک ساکت و آرامش حقیقی رو حس کردم تو همان لحظه برادر بزرگترم که در سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادتت رسید از پایین پاهام وارد اطاق شد و دستش را بر سینه ام گذاشت و با لبخند گفت باید برگردی وتو همان لحظه حس کردم وارد جسم شدم وتو همان لحظه سردر د شدید گرفتم
تجربۀ آقای فرهاد
(ارسال فروردین 1399)
سال 89 مامور پلیس بودم و با خودرو سارق تصادف کردم…بعد دیدم که فقط دو چشم هستم و از بالا بدنم رو می بینم..حتی توی ماشین گذاشتن منو انگار ماشین سقف نداشت خودمو می دیدم..بعدش من رو بردن تو بیمارستان از مسیر هیچی یادم نیست..ولی تو بیمارستان خودم رو از بالا می دیدم…. بعدش که به هوش اومدم می خندیدم و خوشجال بودم می گفتم چقدر سبک بودم فقط دو چشم بودم چقدر خوب بود و دیگه از مرگ نمی ترسم ولی اطرافیان تختم منو مسخره کردن و گفتن چرت و پرت میگی فقط همین
تجربۀ آقای محمدرضا
(ارسال اسفند 1398)
حدود سال ۱۳۷۵بود،از مسیر گرگان به سمت مشهد میرفتم جاده بجنورد ،دوستم امیر همراهم بود،شب بود و من بشدت خسته،چراغ روشن کنار جاده باعث شد بیام کنار وپارک کنم،آبادی کوچکی بود،امیر خواب بود ،من هم از شدت خستگی بلافاصله خوابم برد،چند دقیقه نگذشته بود که احساس کردم امیر برگشته وبا چهره ای ترسناک را زده به من،بسختی تکانی به خودم دادم،و امیر را هل دادم و گفتم امیر این چه بازیه که در میاری،امیر انگار یهو از خواب پرید و با تعجب نگاهم کرد و اظهار تعجب کرد و گفت که من خواب بودم،توروخدا بذار بخوابم
مرتبه دیگر تکرار شد،باز همان چهره ترسناک و من با ضربه ای محکم امیر رو بیدار کردم،طوری که آه وناله اش در آمد،و قسم خورد که خواب بوده،
بار سوم تکرار شد ولی اینبار فرصت نکردم امیر را بیدار کنم،چرا که مرا با خشونت از ماشین کشید بیرون،تا این لحظه بشدت ترسیده بودم،اما ازلحظه ای که مرا بیرون کشید ترسم ناپدید شد،ناگاه خودم را در ارتفاع پنج شش متری ماشین دیدم و خودم را دیدم که در ماین روی صندلی قرار دارم،
آن موجود که حالا میدانستم امیر نیست مرا با خود از روی روستا عبور داد،قسمتی از روستا روی تپه بود از روی خانه ها رد شدیم،مردی را دیدم که آفتابه بدست قسمت دستشویی میرفت چراغهای کم سو را میدیدم که روشنی بخش محیط بودند،سعی میکردم همه چیز را بخاطر بسپارم آغاز واقعی بودن آن اطمینان حاصل کنم،قسمتی از تپه ساختمان مخروبه ای بود قدیمی،در این لحظه احساس کردم به محیط پر ازدحامی وارد شدم موجودات زیاد که نشان از مراسمی میداد
چهره ها همه آشنا بودند،چهره شوهر خاله هام که یکی شأن فوت کرده بود ،درعین حال میدانستم اینها فامیلهای من نیستند فقط اینگونه بنظر میرسند،احساسم میگوید آنها جن بودند،
مرا با آغوش باز پذیرا شدند،در مهمانی شان شرکت کردم
ولحظاتی با آنها بودم
چند لحظه بعد خودم را بالای ماشین دیدم،ناگهان انگار با حلت مکش مانند به درون تنم کشیده شدم،چشمانم را گشودم،بلافاصله آن ترس شدید دوباره به وجودم باز گشت،با این وجود ،ماشین را روشن کردم و با سرعت به سمت بجنورد حرکت کردم.
تجربۀ آقای هومن
(ارسال دیماه 1398)
در سال 2012 برای دیدار از فامیل سفری به ایران داشتم به همراه همسرم ، همسرم قرار بود ۱۵ روز بماند و من یکماه بعد از ظهر روزی که قرار بود همسر برگردد من به او گفتم که هر چه شریعتی مرا به بیمارستان ببر وقتی به بیمارستان رسیدیم و همسرم داشت با پرستار برای دیدن هرچه زودتر دکتر صحبت میکردند من دیگر چیزی نفهمیدم و همانطور که ایستاده بودم ظاهرا نقش زمین شدم و خودم را در حالیکه همراه دو تن از برادرانم ( که در جنگ شهید شده بودند ) در حال بازی فوتبال دیدم که هر سه نفر لباس یک تیم را بر تن داشتیم.
نکته جالب اینجا بود که تماشا گران پایین تر از ما بودند و سطح چمن از جایگاه تماشا گران بالاتر بود من که توپ در اختیارم بود و از جانب دو برادرم حمایت میشدم از یکی از آنها پرسیدم که اینها ( تماشاچیان) چگونه بازی را میبینند و او گفت قانون اینجا اینچنین است ، و جالب بود صدای تشویقشان به صورت موهوم و غیر مفهوم بود که وقتی احیا شدم و برگشتم متوجه شدم که صداها مربوط به همسرم و دکترها و پرستاران بوده دیدار و صحبت با برادرانم هر چند کوتاه آنقدر برایم خوشایند بود که تمام وجودم را یک آرامش غریبی پر کرده بود و هنوز هم اپرا حس میکنم.
تجربۀ خانم مریم
(ارسال آبان 1398)
تقریبا،8،9ماه پیش بود که از خواب بیدار شدم،کاملا هوشیارو با درک کافی شبیه تمام روزهای زندگیم بودم..وقتی از جام بلند شدم برم سمت ایینه،که موهامو ببندم برگشتم سرجامو نگاه کردم دیدم که جسمم هنور خوابه،وحشت کردم و پریدم روی جسسمم و یهو بیدار شدم. از اون روز3،4ماه بی هیچ حادثه ای گذشت اما الان4ماهی هست که من تقریبا در هفته چندین باذ دچار خروج روح از بدن میشم.
وقتی بیدار میشم،روحم سنگین و نمیتونم درست حرکت کنم اما کامل جشمم رو میبینم ک خوابه.
و به البته گاهي،دو ساعت بعد از بیدار شدنم وقتی در حال استراحت هستم،به یک حالت خالسه و سنگین و سپس خروج روح از بدن میرم..
تجربۀ خانم الهام
(ارسال آبان 1398)
سلام من حدود دو سال پیش چیزی رو تجربه کردم که الانم یادش میفتم واقعا مو به تنم سیخ میشه شاید یه حس ترس بوده و یا حس خوب نمی دونم .با یکی از دوستانم بیرون بودیم و منم پشت رول یک لحظه یه حاله عجیبی بهم دست داد کشیدم کنار ماشینو همین که خواستم ترمز دستی ماشینو بکشم احساس کردم که دستم داره ازش رد میشه چند باری تکرار کردم دیدم هیچ نیرویی ندارم که بتونم ترمز دستی رو بکشم یک لحظه چشام بسته شد و احساس سبکی و بی وزنی کامل بهم دست داد و دیدم از پاهام و دستام روحم داره در میاد یه لحظه احساس کردم سقف ماشین نیست و دارم به سمت بالا میرم نور افتاب خیلی شدیدی به صورت و تنم می خورد ولی اصلا با وجود نور شدید اذیت نمیشدم و خیلی ازش لذت می بردم هی بالا و بالاتر می رفتم یه جاده باریک و طولانی میدیدم که انتها نداشت و من باز هم بالاتر میرفتم و دور تر و به سوی نور من در حرکت بودم.هم حس ترسناکی بود و هم ارام بخش. یه لحظه چیزی به صورتم خورد دوستم یه سیلی محکم زد به صورتم و من به خودم اومدم پیاده شدم کمی قدم بزنم ولی بازم احساس می کردم که روحم داره از بدنم جدا میشه بعد از اون قضیه یه چند بارم این حالت بهم دست داد ولی به طور کاملا خفیف.
تجربۀ آقای ابوذر
(ارسال مهرماه 1398)
در یک شب که خواب بودم ، ناگهان بدون هیچ مقدمه ای و دلیل خاصی خود را در فضایی نورانی به رنگ شیر یافتم . از خود می پرسیدم من در اتاق خودم اکنون در خواب هستم چطور ممکن است این همه هوشیار باشم که ناگهان متوجه شدم مقابل تاریکی قرار دارم و خواستم بدرون تاریکی بروم تا ببینم چه خبر است اما به محض اینکه وارد تاریکی شدم خود را نیز که در نور بودم و خود را جزئی از نور میدانستم ، تاریک یافتم و پس از آن از خواب بیدار شدم .
این تجربه شاید حاصل آشنایی با تجارب نزدیک به مرگ و مطالعه موارد بسیاری از تجربهکنندگان باشد ، دوست دارم که باز به آنجا بازگردم اما حکمت خدا بر این است که صبر کنم تا به زمان و مکان خود برسم.
تجربۀ آقای متین
(ارسال آبان 1398)
من مطمتن نیستم که این تجربه نزدیک به مرگ هست یا نه٫الان من حدود سی و دو سالم هست و این اتفاق زمانی که دبیرستانی بودم افتاد. اون زمان باب شده بود با ورق و پاسور جوون ها فال میگرفتن و یادمه کل تابستون رو با بچه های فامیل ورق بازی میکردیم. تا اینکه یک شب حس کردم وسط تاریکی اتاقم معلقم و به این طرف و اون طرف توسط چیزی پرتاب میشم یه حالتی مثل اینکه چیز بی ارزشی مثل جوراب رو بی هدف با پا به این ور و اونور شوت کنی.حسی که ازین پرتاب ها داشتم این بود و تاریکی شدید به حدی که من میدونستم اتاقم هستم ولی اتاقم هرگز اینقدر تاریک نبوده.میتونم اینجوری تاریکی رو تشبیه کنم که از شدت غلظت و تراکم انگار پودر جامدی بود مثل مرکب های خشک یا سورمه ی چشم و حتی ازونم سیاه تر. چیزی که جالب بود این بود که گفتاری وجود نداشت ولی همه چیز خیلی صاف و پوست کنده و مستقیم بدون حاشیه و لفافه و پیچوندن مغز بهم القا میشد .و اون کلام این بود که تا کی میخوای به این آشغال ها[منظورشون پاسور بود]دست بزنی و این کارها رو واسه چی میکنین؟[فال ها منظورش بود] بعد من دقیقا یادمه شاه ورق رو زنده و به صورت موجودی خبیث دیدم ولی کاری با من نداشت فقط دیدمش واسه یه لحظه. انگار ماهیت این تکه های کاغذ رو بخوان نشون بدن . بعد همین طور اون حس پرتاب کم و کمتر شد و لحن خشن کم تر شد و یجوری شد که انگار پدری داره بچه اش رو بعد از دعوا با لحن ملایمتری ارشاد میکنه و دلیل خشونشو میگه.اینطور القا میکردن که کار درستی نیست و این آخه چه کاریه یا یه همچین چیزی و آخرین چیزی که با مهربونترین لحنشون گفتن [هنوز ابهت و سفتی داشت لحن]این بود که تو برای ما هستی منظورشون این بود که دست بکش از ورق بازی و خیلی ملایم یهو پرتاب ها متوقف شدن.من توی تاریکی هیچی نمیدیدم حتی بدنمو نمیدیدم که بگم بدنمو دیدم واسه همین شک دارم که مرگ بوده یا نه.فقط مطمعنم این هشدار خواب یا خواب عمیق نبوده انقدر که همه چیز رئال بود و صحبت ها واضح و به یاد موندنی. واسه همین هنوز که هنوزه از ورق و پاسور بدم میاد. خدایا عاقبت به خیری همه رو ازت خواهانم ممنونم که هوامونو داری راه همه رو منتهی به خودت کن.
تجربۀ خانم شکوفه
(ارسال مرداد 1398)
استان برمیگردد به زمانی که دانشجوی رشته مامایی بودم به گمانم سال ۹۰ بود آن شب بخاطر مشکلی بسیار ناراحت بودم و مدام احساس درد در قفسه سینه ام داشتم.چون در خوابگاه بودم بعد از ساعت ۱۲ شب خوابیدم.نمیدانم چه مدت از خوابم گذشته بود و چند ساعت خوابیده بودم که ناگهان احساس کردم نمیتوانم مفس بکشم و برای نفس کشیدن تقلا کردم اما بی فایده بود احساس میکردم هیچ هوایی در ریه هایم نمانده و ریه هایم کامل روی هم خوابیده بودند همزمان احساس کردم دارم به سمت بالا میروم و در بالای تختم که تخت طبقه ی پایین بود (تختهای خوابگاه دو طبقه ای بودند)غوطه ور بودم و بدنم را که روی تخت بود میدیدم و احساس کردم که به تخت طبقه ی بالایی خوردم و ناگهان حس وحشت و ترس شدیدی بر من مستولی شدو احساس کردم نیروی با قدرت تمام مرا به سمت تونلی تارک میکشید سرعتی که داشتم وارد تونل میشدم بشدت زیاد بود احساس میکردم جاروبرقی بزرگی مرا به سمت خود میکشد انتهای تونل نور خیر کننده ای وجود داشتی نوری سفید و بسیار روشن در حال کشیده شدن به سمت نور بودم که ناگهان صدای وحشتناکی مرا به جلو هول داد و گفت : تو مردی و من خیلی ترسیده بودم خود را در بیابانی تاریک و خشک دیدم که بوته هایی خشک در آنجا بودند و باد این طرف و آنطرفشان میبرد و کف بیابان از خشکی ترک برداشته بود.من بشدت ترسیده بودم حس وحشتی که در آن لحظه داشتم بی سابقه بود تمام کارهای اشتباهی که کرده بود بخاطرم آمد از جمله غیبت کردنم پشت سر دیگران و اینکه مدام با خودم تکرار میکردم دیدی مردی و هیچ کاری نکردی؛دیدی مردی و نماز نخوندی ،روزه نگرفتی؛دیدی مردی هیچ کاری نکردی و به ناخونهایم نگاه کردم که لاک داشتند.احساس ترس،پشیمانی و وحشت و تاریکی بصورت یکجا در من بودند فکر کردن به اعمالم را میتوانستم ببینم مثل فیلمی بسیار زنده بود ولی در آنجا همه چیز تاریک بود و پر از حسرت احساس کردم برای یک ثانیه بدنم توانست نفس بکشد و به سرعت مسیری را که رفته بودم برگشتم و از تونل گذشتم و خود بالای بدنم روی تخت دیدم و واردش شدم.ولی دوباره نفسم قطع شد و آن صدای ترسناک که احساس میکردم لباس سراسر سیاه پوشیده دوباره مرا هول داد و گفت نه بهت میگم تو مردی و دوباره به داخل تونل هولم داد ولی ناگهان دوباره به توانستم نفس بکشم نفس بسیار عمیقی کشیدم و به بدنم برگشتم.و از جایم بلند شدم موذن داشت اذان صبح را میفرمود و من با صدای بلند گریه کردم و هم اتاقی هایم بیدار شدند شک ندارم که دعای پدر و مادرم که همیشه با اذان صبح برایم میکردند مرا به دنیا بازگرداند تا فرصتی دوباره داشته باشم برای انسان بودن.این چند سال خیلی دنبال تجربه هایی مشابه تجربه خود رفتم ولی اکثر تجربیات بسیار شیرین و دلچسپ بود و نمیدانم چرا تجربه من انقدر تلخ بود.
تجربۀ عمه صغرا
(ارسال شهریور 1398)
این تجربه برای من نیست بلکه برای عمه من است ولی به دلیل ناتوانی اون و علاقه من به موضوعات تجربیه نزدیک به مرگ باعث شد من این تجربه را شرح دهم عمه ی من خیلی به دین معتقد و پایبند بوده اون مشکل قلبی داشت و قبلا در سنین پایینتر تجربه عمل قلب رو داشته چند مدت قبل از تجربه نزدیک به مرگ مشکل قلبی پیدا میکنه و دکترش میگه شما باید عمل کنید عمل انجام میشه و همه چی خوب پیش میره ولی بعد عمه من دچار سکته قلبی شدید میشه سکته به حدی شدید بوده باعث میشه مغزش تکون بخوره مدت زیادی در کما بود وقتی به هوش اومد توان حرکت کردن صحبت کردن رو نداشت خیلی چیزا و آدما رو به جا نمیاورد بعد یه مدت که حالش بهتر شد میگفت من از بدنم جدا شدم و به سمت پایین درون یک قبر یا تونل یا لوله پایین رفتم که آخرش نور بود حس خوبی داشته و گفت روی سرم یک سبد نان بود گفت وقتی به اونجا رسیدم یک در بود دو نگهبان بود که به من اجازه ورود ندادن و گفتند الآن وقت تو فرا نرسیده برو و بعدا بیا میگه من یادم میاد که لباس سفیدی بر تن داشتم و در مورد آینده صحبت هایه عجیبی میکنه در مورد کشور خودمون و از منجی حرف میزنه ولی کامل صحبت نمیکنه میگوید من اجازه صحبت کردن ندارم. وقتی او درخواستی دارد که برای او انجامش نمیدهند میگوید شما من را از آنجای خوب بیرون آوردید چرا؟ یادمه ما بسیار برای او دعا کردیم. او الآن بهتر شده ولی هنوز توان صحبت کردنش به 100% نرسیده سخت صحبت میکند بعضی کلمات را به خاطر نمی آورد ولی این جریان را کامل به یاد می آورد بسیار با شوق تعریف میکنه و انگار واقعا براش اتفاق افتاده.
تجربۀ خانم آزاده
(ارسال شهریور 1398)
از کودکی آرزوی داشتن یک پسر رو داشتم. نمیدونم چرا عاشق مادرشدن بودم وهمیشه در تصورات خودم مادریک پسرخیلی مهربان بودم نه سال بعدازازدواج زمانی که دخترم سه ساله بودمارکوبه دنیاامد زیباترین کودک نوزادپسری بودکه تابحال دیده بودم نمیدانم من باچهره کمتراز معمولی وهمسرم نسبتازیباترامامعمولی چطور میتوانستم صاحب چنین فرزندزیبایی شده باشم زیبایی پسرم به گونه ای بودکه هرکسی رامتوجه خود میساخت گاهی حتی کسانی بودندکه به من میگفتندکاش مارکودختربود خلاصه کم کم که بزرگترشدعلاوه برزیبایی غیرطبیعی اخلاق هم اضافه شدشیرین زبانترین ومهربان ترین کودک زندگیم که تابحال دیده ام بود همه چیزدرمارکودرحد اعلابود ومن از داشتنش برخود میبالیدم وقتی دوساله شد یک شب وقتی خوابیدم اتفاق عجیبی افتاد ناگهان خود رادر فضای خیلی تاریک ومطلق یافتم تاریکی آنجا در نبود نور نبود بلکه ذاتاوابدا تاریک بود من ناگهان متوجه پسرم شدم چون خودش رابیش از اندازه شیک وزیباکرده بود دیدم که من واو منتظردران فضاایستاده ایم انگارپسرم میخاست به یک جای خیلی مهم برود در چهره اوارامش بود موهایش از شدت آراستگی برق میزد ناگهان یک نور خیلی خیلی بزرگ به شکل مثلث از آسمان درست مقابل ماپایین آمد نوراحساس غروروبی منت بودن وبی نیازی خود برتربینی به من میدادمیدیدم که نور ازهرچه که تاحالا به وجود آمده بزرگتراست ناگهان پسرم ازاغوش من پیش اورفت انچنان دراغوش نورراضی بود که انگارمنتظرامدنش بود نورباتمام وجود اورادراغوش خودفشرد من گفتم مارکومارکوپسرم خیلی آرام وراضی گفت مامان هیچی نیست نورگفت من شاهدزمین واسمانهاهستم واورابرد درست سه سال بعدپسرم فوت شد بله نور اورا باکمال آرامش برای همیشه برد.
تجربۀ آقای شهریار
(ارسال شهریور 1396)
در سال 1395، به علت اتفاقی کف دستم بریده شد ( که نیاز به بخیه داشت ) و به ناچار به دلیل عمق جراحات به بیمارستان مراجعه کردم و کارهایی آنجا انجام شد نهایتا اعلام شد که باید چند ساعت آینده دستت بعلت پاره شدن احتمالی تاندوم باید مورد جراحی قرار گیرد .قبلا یکبار دیگر عمل جراحی انجام داده بودم و بیهوش شده بودم ولی هیچ چیزی جز بعد از عمل یادم نبود .
اینبار اتاق عمل شلوغ بود از دانشجویان دختر پزشک که برای آموزش انجا بودن چند نفری دیگر خانم هم برای عمل بودن من فقط اذکاری را میگفتم با آیه الکرسی و آیه هایی که برروی دستم میخواندم و به دلیلی (بین من و او ) به اطراف نگاه نکردم چون همه نامحرمم بودن و نوبتم که شد آمپولی بیهوشی را که تزریق کردند همان اذکار و …. می خواندم .
به نگاه یه طوفان بسیار شدید از قسمت پاهایم احساس کردم و در همان حال داخل تونلی زیبا ، آرام . راحت شدم تقریبا شکل همان که در تلگرامم هست اما در این تونل که آبی رنگ و سفید هم با هم قاطی بود به سرعت داخل شدم و سرعت زیادی از این تونل رد میشدم در همان حال احساس میکردم کسی یا چیزی یا قدرتی مثل الله وجود دارد و درهمان حال اذکار را میگفتم و” گفتم جای خوبی است و دوست دارم اینجا بمانم ” که یه صدایی شنیدم صدای …. بود و گفت ” …. ” که در همین حال متاسفانه برگشتم و دیدم اتاق عملم و دکتر دستم را روی سینه ام گذاشت و گفت ببریدش بخش در آن حال میشنیدم ولی نمی توانستم پاسخ بدم. سن 38 سال
تجربۀ خانم لادن
(ارسال شهریور 1396)
من لادن هستم 22 ساله پدرم درسن57سالگی درپی سکته مغزی فوت شد و امامن هم چندین ماه قبل از این حادثه غم انگیز مرگ راتجربه کردم چندین بارپیش درسن پایین ترملک الموت را حس کرده بودم من بیماری قلبی دارم که به صورت مادرزاد دروجودمن بوده درهنگام اذان صبح حس کردم شخصی مرا صدا میزند
بانام کوچکم…لادددن گویی صدای مادرم بود اما من نمیتوانستم چشمانم راباز کنم انگارکه میخواستم گوشم را تکان بدهم سعی کردم دستانم را به سمت چشمانم هدایت کنم تا با کمک دستانم موفق به بازکردن چشمانم شوم امادریغ از توانستن دستانمم همانند گوش هایم نمیشد تکان دهم آن شخص را حس میکردم کنارتختم ایستاده بود دستش را زیر سرم برد مرا بلند کرد نشسته بودم بادستان مخالف چشم سمت چپ مرا بازکرد و سرم را چرخاند چون چشم چپم بو و او درسمت راستم ایساده بود نمیتوانستم ببینمش سرم راچرخاند خانمی رادیدم که سفیدپوش بودند و رحل های بزرگ جلویشان بود بلند بلند سوره انعام را تلاوت میکردند اینکه ازکجا میدانستم آنها 40 نفرند یا اینکه چطور میدانستم که سوره شریفه ی انعام را تلاوت میکنند نمیدانم سرم را بیشتر چرخاند بدن خودم که دراز کشیده بود را دیدم انگاراحساسات فرق میکرد غمگین نبودم حس خوبی بود. من داشتم قبض روح میشدم مدتی پیش ازاین درسن 12 سالگی از سرسره بلندی به پایین سقوط کردم من کودکیم رادرشهرستانی بدون امکانات و کوهستانی بودم آنوقت در زمین بازی کودکان تاتامی فرش نشده بود و سرم به سنگ کف برخورد کرد پیکرمرا انتقال به بیمارستان دادند اما من تجربه دیگری داشتم برای چند ثانیه جایی را دیدم که همانندش هیچ کجا ندیدم هربار در شمال یا… پدرم میگفت چه منظره زیبایی میگفتم اینجا زیبا نیست آنجا درختانش آنقدر درهم تنیده بود که نورخورشید از بین شاخ و برگانش عبور نمیکرد درهم تنیده بودند همه جارا نوری سبزمطلق فرا گرفته بود قامت درختان سر به فلک کشیده اش بی انتها بود گویی در اعماق دره ای به بذجی بالای تپه مینگری توصیفی سخت است کف پرازچمن هایی بود که عاشقانه لذت میبردم ازپیاده رفتن رویشان آرام بودم فارق ازهردرد فارق از نگرانی ازدوری پدرومادرم و… ازدور دومرد بلند قامت سفیدپوش نزدم آمدند دستم را دراز کردم دستم را نگرفتند ئ برگشتند من فریاد زذم که تنهام میترسم گفتند برمیگردی چشمانم را که باز کردم چهره ی محزون و نگران پدرم را دیدم.
تجربۀ خانم فاطمه
(ارسال بهمن 1397)
من اوضاع زندگیم به مدت بیست سال یعنی از چهارده سالگی تا الان داغون داغون شیش سال پیش از سرناچاری و درموندگی به خدا گفتم خدایا شیش ساله که ازدواج کردم اوضام بد بود بدتر شد بهم فرصتی بده بزار شش سال ارامش داشته باشم از قضا دعام مستجاب شد و من از لجنزاری که بودم انگار توسط یه قدرت عجیب در عرض یک ماه شدم کاخ نشین اوضاع زندگیم انقدر خوب و ارامش بخش شد و خونم انقدر لوکس که روزای اول می گفتم خدایا به دیوارای خونه دست نمی زنم می ترسم بهش وابسته شدم مهلتم که تموم شد نتونم برگردم به اوضاعی که لیاقتمه اخه من بدون قرونی پول تو جیبم به اون تجملات و ارامش دست پیدا کردم گذشت شیش سال تموم شد و من هنوز تو همون خونم امااا یه مشکلاتی پیش اومد که تازه قرارم با خدا یادم اومد شبی که یاد قرارمون افتادم خیلی زار زدم به خدا گفتم نخواه که برگردم به شرایط سابق دو تا بچه دارم به بچه هام رحم کن نمی تونم چرااا باید همچین اوضاعی امتحانم باشه اخه من چه گناهی کردم همینطور زار می زدم می گفتم دلم خدا تورو می خواد دلم اغوشتو می خواد دلم می خواد سر رو شونت بزار زاررر بزنم به بدبختیام همینطور که عصبانی گله می کردم صحنه جلوی چشمم عوض شد نمی دونم چطور اما این اتفاق افتاد من خدارو خشن و مستبد نام بردم و می گفتم حس می کنم پیش درگاهت مثل یه قربانی در مقابل تو هستم اما همونطور که عصبانی بودم دیدم مردی روی کنده درختی که صحنه روبروش چمن زار وسیعیه نشسته بهم گفت بیا بشین فهمیدم خداست اماا همچنان شاکی و عصبانی بودم دستشو بدون اینکه خودش حرفی بزنه گرفتم برگشت و بهم نگاه کرد چشماش نور بود ترسیدم یک لحظه اما خیلی زود حسم عوض شد خیلی باهام صمیمی بود انگار که خاکی ترین دوستم کنارم باشه همچون حسی داشتم هنوزم عصبانیتم بود رفتم سمتش من خودم زنم ولی اوضاع روحیم انقدر داغون بود اهمیت ندادم و سر رو شونه خدا گذاشتم اونجا فهمیدم خدا جنسیت نداره انگار هم زن بود هم مرد هم بچه هم بزرگ انگار هر لحظه بسته به حال طرف مقابلش می تونست تبدیل به بهترین ارامش بخش مخاطبش بشه خدا حرفی نزد فقط بهش گفتم کمکم کن کمکم کن و تموم شد دوباره تو همون اطاق تاریک بودم اما دیگه ادم سابق نشدم خدا خییلییی مهربون بود من فقط چندبار ازش خواستم کاش بودی کنارم سر رو شونت می زاشتم اینطور بهم القا کرد که کنارمه هوامو داره و خیلی راحت اجازه داد سر رو شونش بزارم تو رویام خودم خجالت می کشیدم برم سمتش اما انگار با نیرویی سر خوردم سمتش نمی دونم سرنوشتم چی بشه فقط می دونم که خدااا خیلی مهربون تر از اون چیزیه که تصورشو می کنیم البته من ادمیم که تو طول عمرم سعی کردم گناه نکنم و بی گناه دچار بدترین مصیبتا شدم و تمام شکایتم از خدا این بود که اخه چراااا راستی به خدا گفته بودم دلم می خواد سر رو شونت بزارم زار بزنم لحظه ای که سر رو شونش گذاشتم نه تنها گریم نیومد بلکه حالم بهترین حال دنیا شد.
تجربۀ خانم بهار
خیلی آدم حساسی بودم حتا وقتی با کسی صحبت میکردم انگار تمام انرژی های منفی در کلامش را حس میکردم همین موضوع باعث میشد با کمتر کسی ارتباط برقرار کنم اما مجبور بودم با همکارانم ارتباط داشته باشم همیشه تلاش میکردم که زیاد باهاشون صحبت نکنم اما یک روز نمیدانم چرا چند نفری از آنان کنار میزم جمع شدن و شروع کردن به تخریب شخصیت من چنان حرفهایشان برام سنگین بودم که احساس خفگی و ترس شدیدی داشتم تا اینکه به دلیل آمدن ارباب رجوع مجبور شدن برگردن سر میزهای خودشان فشار سنگینی در قلبم احساس میکردم، انگار نمیتوانستم نفس بکشم میدونستم تحمل اینهمه بد شنیدن رو نداشتم و بخاطر همین موضوع این احساسات رو دارم تصمیم گرفتم برم اتاق رئیس و استعفا بدم که متوجه شدم دست و پاهام بی حس هستن و سرم سنگین شده مجبور شدم سرم را روی میز بذارم همینکه سرم را روی میز گذاشتم احساس سبکی زیادی کردم حالم خوب شده بود با عجله خودم را به اتاق رئیس رساندم که چیزی عجب نظرم را جلب کرد و دیدم که آقای رئیس دارد به چی فکر میکنه حتا میتوانستم وارد صحنه ایی که به آن فکر میکنه بشم فکر کردم دچار توهم شدم برگشتم به بقیه نگاه کردم، افکار بقیه را هم میدیم تا اینکه متوجه میز خودم شدم دیدم هنوز سرم روی میز هست به شدت ترسیدم بلافاصله دیدم پرده های سالن تکان شدیدی میخورن و با سرعت زیادی از پنجره به بیرون کشیده شدم خیلی سبک شده بودم یه راه تنگ و تار را طی کردم تا اینکه متوجه شدم محیط تنگ خیلی بزرگتر شده و از آن خارج شدم انگار در فضایی قرار گرفتم که پر از کاخ های معلق بود و بسیار زیبا و غیرقابل توصیف حتا شک دارم به چیزهایی که دیدم کاخ گفته میشه در همین حین بود که چندین نور بهم نزدیک شدن که ناگهان صدای همکارانم را شنیدم که مرا صدا میزدن دوباره داشتم سنگین میشدم طوری که فشار زیادی انگار باعث شد کوچکتر بشوم و به سختی زیاد وارد جسمم شدم همکارانم داشتن من را صدا میزدند و شانه هایم را به شدت تکان میدادن بعد متوجه شدم از بینی ام خون زیادی اومده بود. خیلی ناراحت شدم که دوباره به جسمم برگشته بودم فکر میکردم بخاطر صدا و تکان دادن آنها بود که بازگشتم هرگز تا به الان این اتفاق را برای کسی تعریف نکردم چون میدانستم قابل باور برای کسی نیست و ممکن بود بیشتر تحت تاثیر حرفای بقیه قرار بگیرم. از آن موقع به بعد زیاد به حرفای دیگران اهمیت نمیدم انگار همه چیز شبیه یک بازی هست.
تجربۀ عمۀ آقای علی
داستان مربوط به سال 1395 عمه من قبلا هم سابقیه عمل قلب داشت در نوجوانی، ولی این سری انگار اوضا فرق میکرد خیلی از پزشک ها زیر بار این عمل نمیرفتن و میگفتن سنشون بالاست(اون موقع 55 سال) خلاصه یه پزشک پیدا شد که قبول کرد عمه رو عمل کنه همه چی هم تا چند ساعت بعد عمل عالی بود ولی فقط تا چند ساعت بعدش عمه سکته میکنه و یک رگ تو سرش پاره میشه و باعث میشه خون بره اطراف مغزش حدود دو ماه تو کما بود بعد از کما توانایی صحبت کردن، راه رفتن و… رو نداشت با کمک ما تونست کم کم بهتر بشه خوب نه، فقط بهتر وقتی سر صحبت میشد حرفایی عجیبی میزد میگفت یه جای خوب رفتم خیلی حس خوبی داشتم وقتی ازش درست سئوال کردم گفت یادم میاد از بدنم جدا شدم و به سمت پایین رفتم داخل یه قبر خودش میگه قبر ولی من میگم چون کلمات رو به خاطر نمیاره میگه قبر گفت آخر اون نور بود و من به سمت پایین و به سمت اون نور میرفتم روی سرم یک سبد نان بود لباسی به من پوشانده شده بود و حس خیلی خوبی داشتم.میگه وقتی به اون نور رسیدم جلو یک در بودم که دوتا نگهبان اونجا بود انگار مؤنث بودن و حس خیلی خوبی به آنها داشته گفت همه چی واضح و شفاف بود گفت به من اجازه وارد شدن به در رو ندادن و گفتن برگرد الآن وقت تو نرسیده برو و بعدا بیا. یه چیز هایه عجیبی در مورد آینده میگه وقتی ازش سئوال بیشتر میکنم بهم میگه به من گفتن چیزی نگم ولی میگه وضعیت بهتر خواهد شد! وقتی هم چیزی میخواهد که براش فراهم نمیکنیم میگه شما منو از اونجای خوب بیرون آوردین چرا؟ چون ما خیلی براش دعا کردیم وقتی تویه کما بود یکم عجیبه…
تجربۀ آقای رسول یوسفی
دی ماه 96 بود و از خیلی از اطرافیانم بشدت ناراحت بودم و دلشکسته. دوست داشتم برای مدت کوتاهی هم که شده روح از تنم خارج شود و به نزد خدا بروم تا بجای دوستی با آ دمها با او یکی و سپس خودم را به اراده او بگذارم و کاملا تسلیم باشم. اگر خدا خواست که برای همیشه در عالم ارواح باشم، قبول میکنم و اگر خواست که همچنان در کره خاکی باقی بمانم نیز باز هم قبول میکنم..
صبح بود خانه را خلوت کردم، همه وسایل برقی را از کار انداختم و دراز کشیدم و ازخدا خواستم تا روحم را جدا کند. حدود یکی دو ساعت دعا کردم و خواسته خود را بارها تکرار کردم. سپس روحم در جسمم تکانی خورد و برای اولین بار در زندگی ام، تکان خوردن روح در جسم و و جود داشتن روح برایم حقیقت پیدا کرد. ونیز یک ارتعاش در بدنم احساس کردم .اما زود تمام شد و به حالت طبیعی بازگشتم. سپس باز هم ساعتها تلاش کردم….و حدود هر نیم ساعت یکبار، روحم دچار لرزش میشد، ارتعاش میگرفت کمی از جا بلند می شد و انگار به فضایی تاریک برخورد میکرد و فرو میافتاد..
نه بار روحم تکان خورد و هر دفعه ارتعاش آن کمی نسبت به دفعه قبل کمتر میشد.( مثل هلیکوپتری که میخواست پرواز کند اما به سقف اطاقی تاریک برخورد میکرد، فرو میافتاد) چون ارتعاش کمتر از دفعه قبل میشد،فهمیدم که رفتنی در کار نیست. اما در این بین یک فضای بسیار تاریک دیدم و بسیار به آ ن فضا عشق می ورزیدم و برایم عجیب بود که روحم تاریکی مطلق را دوست بدارد!! آ ن روز دیگر تلاش برای تجربه مرگ را رها کردم، چرا که از صبح تا عصر ، نه مرتبه(حدود هر نیم ساعت یکبار) حس خاموش شدن مغز برای چند ثانیه ،لرزش روح ودرک تاریکی مطلق را حس کردم،اما پرواز نداشتم.
یکسال گذشت دی ماه 97 بود، شب هنگام در عمق خواب، از خدا خواستم تا مرا برای ساعاتی کوتاه هم که شده، نزد خود ببرد،حدود یکی دو ساعت، خواسته خود را مطرح کردم.سپس بدن جسمی ام کاملا سنگین و بیحرکت شد، و روحم شناور در جسمم نوسان داشت. روحی کاملا سیاه را دیدم که از آ سمان به سمتم آ مد. پایین پایم نشست و دو انگشت شصت پاهای روحم را (نه جسم را) بهم چسبانید و میفشرد
مثل اینکه فردی بخواهد دو جوراب پای شما را با کشیدن نوک شصت آن ،از پایتان در آورد،قصد داشت تا با کشیدن روح، آن را از جسم جدا کند!!
دچار ترس اندکی شدم، و افکار زیادی در زمان ثانیه ای کوتاه از ذهنم گذر کرد. از جمله اینکه شاید این خواسته من خودکشی محسوب شود و با رسیدن به عالم روحی،جای خوبی به من ندهند. و نیز بیاد فرزند دو ساله و دیگر وابستگی های زمینی ام افتادم و از رفتن پشیمان شدم.
به محض احساس پشیمانی، آ ن روح فکر مرا فهمید و دست از کار کشید و ناپدید شد. بدن من هم به حالت طبیعی بازگشت.
تجربۀ آقای رسول یوسفی
(ارسال دی ماه 1396)
تجربه آقای مصطفی
(ارسال اسفند 1397)
با سلام من مصطفی هستم اهل شهرستان قصرشیرین و ساکن تهران…سال 1389 تجربه بسیار عجیبی داشتم من به مدت چهار پاک از مواد مخدر بودم که دوباره لغزش کردم..بسیار احساس بدی داشتم ….پدرم 2 سال فوت کرده بودم…یک شب که در پانسیون بودم..خواب دیدم پدرم با مادرم در عروسی هستن و میرقصند خیلی خوشحال بودنند از بچه گی میدانستم خواب عروسی یعنی مرگ…صبح که بیدار شدم به مادرم زنگ زدم ..بغض در گلویم نمی گذاشتند حرف بزنم..بسیار ناراحت بودم…احساس پوچی شدید کردم حتی به خواهرم زنگ زدم اما بغض نمی گذاشت حرف بزنم….روزانه 30 سی سی متادون میخوردم…قبل از تجربه ام میخواهم قسم بخورم تجربه ام ابدا بخاطر دارو نبوده..چون خیلی واضح و حقیقی بود…شب خوابیدم و در خواب آگاه شدم خوابم….این خواب را به خواب درخشان می شناسند..دور یک میز بودم که خودم را روی تخت خواب دیدم خوابیده بودم یه چیزی الهام به من شد برو سمت بالا….گفتم میخواهم خدا را ببینم…ناگهان داخل تونلی افتادم با سرعت سرسام آوری به بالا شناور شدم…با کمال تعجب چند فرشته بسیار زیبا بودنند که مانند اپرا برایم آواز خواندم جالب اینجاست که من هم ثابت بودم هم حرکت میکردم…فرشتگان را نگاه میکردم که ایستاده اند هم با سرعت نور حرکت میکردنند من چند بعدی شده بودم…تصویر زیبا موسیقی ناب و احساس بینهایت خوب هم زمان در ان واحد درک میکردم من فکر نداشتم ..هوشیاری خالص بود…ناگهان غرق در نوری زیبا شدم تمام جز جز وجودم از شدت عشق داشت تجزیه می شود با زبان هوشیاری گفتم دیگر در توانم نیست…بعد خود را در جایی بسیار زیبا یافتم فرشتگان پرواز میکردنند ….و من هم مانند انها مثل نسیم جابه جا می شدم…دروازهایی بسیار زیبا …من نمی توانم انها را با چه توصیف کنم بسیار زیبا….من خیلی از چیزهای که به من نشان داده شد فراموش کردم ولی واضح بیاد دارم …بعد به جایی خیلی کثیفی رفتم شهری در دود بود..موجوداتی مانند جن هایی یک متری بودنند که توالت آنها داخل نهری کثیف بود…همانجا جلوی چشم من دسشویی میکردنند….ولی آنها راضی بودنند …پیش خودم گفتم چطور ممکن است همچنین زندگی کنند….متاسفانه من خیلی از تجربه ام را فراموش کرده ام…اما خدا میداند که بهشت …و فرشتگان و تمام پیامبران حقیقتند….وقتی به جسم برگشتم…به شدت احساس کوفتگی میکردم تا یک سال آرزو داشتم دوباره در آن نور باشم
تجربه آقای محمد
(ارسال اسفند 1397)
من توی خونمون یک کیسه بکس داشتم و هر روز حدود ۳۰ دقیقه مشت زنی می کردم و وقتی برم می گشتم کاملا دچار افد فشار خون بودم ، یک روز بعد از مشت زدن رفتم پیش برادرم و نشستم روی مبل اونهم خوابیده بود روی مبل و شروع به صحبت کردیم ، من هنوز خیس عرق بودم و خسته ، داداشم گفت که چرا مثل گوژپشت شدی؟ سر و سینتو بالا بگیر و با دستش سر من رو اروم به عقب کشید ، طوری که زانوش پشت گردنم قرار گرفت ، من تا اومدم بهش بگم این کار رو نکن ، صدام ضعیف شد و نتونستم جملم رو تموم کنم ، ناگهان حس خوبی و سبکی بهم دست داد و تمام جسمم رو فراموش کردم و کل زندگیم داشت مثل یه نوار از جلوی چشمم رد می شد ، اینقدر سریع و دقیق رد میشد درست عین یه فیلم روی دور تند ، ولی با تمام احساسات ، داداشم می گفت حدود ۲۰ ثانیه این کار رو انجام داده و بعد متوجه بی حسی من شده و منو ول کرده ، من خودم اون احساس رو خیلی دوست داشتم و امیدوارم که دوباره بتونم تجربش کنم.
تجربه خانم مریم
من الان ۳۶ ساله هستم و تجربه من مربوط به سن ۲۳ سالگی من هست. اون اتفاق دم صبح برام افتاد روز سوم ماه رمضان بود. پسرم اون موقع حدودای ۴ سال داشت و شبها کنارم میخوابوندمش. همه چی را به یاد دارم . شوهرم شب تا دیروقت سر کار بود و طرفهای ساعت ۵ یا ۶ صبح بود که اومد و جاش پهن بود خوابید. هنوز هوا روشن نشده بود شاید کم کم میخواست روشن بشه. خونه مستاجری ما زیاد بزرگ نبود یه سالن کوچیک و یکمی دراز. ما وسط سالن خوابیده بودیم که یک طرفش ویترین و میز صندلی گذاشته بودم و یک طرفش کامل نورگیر و در شیشه ای که به طرف حیاط کوچیکمون باز میشد. نمیدونم حالت خواب و بیداری داشتم یا اینکه روحم از تنم جدا شده باشه نور بزرگی را توی شیشه نورگیر سالن دیدم خیلی نور روشن و براقی بود مثل یه تونل نورانی اون لحظه حالت عجیبی بهم دست داده بود یه حالت متعجب شدن و شوک و یکمی وحشت. زبونم بند اومده بود و فقط نگاه میکردم به نور. یه جوری کشش عجیبی داشت و منو به سمت خودش میکشوند یه صدای خیلی آهسته و آرومی از توی نور منو به سمت خودش صدا میکرد . در یک لحظه هم میتونستم این طرف سالن و میز صندلی را ببینم و هم شوهرم که خوابیده و هم اون طرفم که پسرم کنارم خوابیده و نور روی شیشه را. خیلی احساس عجیبی بود اصلا نمیشه توضیحش داد. یه آن صورت شوهرم را دیدم که اونطرف تر خواب بود، دستمو بردم زدم به دست شوهرم تا بیدار بشه و نور را ببینه که تا دوباره به شیشه نگاه کردم نور ناپدید شده بود. همه ی اینا شاید توی یکی دو دقیقه برام اتفاق افتاد. بعد اون اتفاق شاید خوابم برد و صبح که بیدار شدم تا چند ساعت بعدش هنوز توی حالت شوک و تعجب بودم برای شوهرم تعریف کردم اون چیزی متوجه نشده بود و حرفهامو جدی نمیگرفت زنگ زدم و برای مادرم تعریف کردم ولی گفت شاید خواب دیدی. ولی من میدونم که اون خواب نبود. اون یه اتفاق خیلی عجیب و واقعی بود. بعدها که مطالعه کردم جایی نوشته بود خدا نور است و من باورم شده بود که اون موقع خدا را دیدم. ولی الان فکر میکنم اون موقع شاید اگه دچار شک و تعجب و وحشت نمیشدم و به سمت نور رفته بودم الان توی این زندگی نبودم.
تجربه آقای بیژن
(ارسال مهرماه 1397)
بنده متولد سال 1348 بوده و از سال 1358 بیماری میوپاتی عضلانی ام شروع شد که نوعی تحلیل سیستم عصبی و عضلانی بدن است و روز به روز ضعیف تر شدم تا بالاخره در دی ماه 1368 مجبور به استفاده از ویلچر شدم و این ضعف پیش رونده ادامه دارد. خداوند اگر چه این نعمت معلولیت را که شاید برای افراد معمولی تحملش بسیار سخت بوده و آن را عذابی بزرگ بدانند برای من آن سختی را نداشته و آن را نعمتی می دانم که باعث رشد و تکامل فکری و معنوی شده و آن قدر نعمت های دیگر داده است که در مقابل این کمبود به حساب نمی آید. رشد درک و معرفت و شناختی که انسان در سختی ها به دست می آورد بسیار غنیمت است و ارزش زیادی دارد. یکی دیگر از این نعمت ها خوابها و رؤیاهای صادقانه ای است که به این بنده حقیر ارزانی داشته که با هیچ نعمت زمینی قابل مقایسه نیست. وقتی انسان بهشت را عیان می بیند با چه چیزی می شود این هدیه خداوند را مقایسه کرد حس و لذتی که به انسان در این لحظه دست می دهد حال عجیبی است و دیگران که این نعمت را ندارند و درک نکرده اند؛ متأسفانه چنان در گرداب دنیا غرق شده اند که این لذت را حس نمی کنند، نمی شود با ایشان در میان گذاشت و با ایشان گفت. این رازی و سری بزرگ است که بین انسان و خدای خودش و بندگان صالح و پاک او قرار داده شده و کس را یارای درک و فهم آن نیست جز خواص. خدای ناکرده نمی خواهم از خودم تعریف کنم و بگویم این نشانگر این است که من فرد بزرگی هستم نه این طور نیست بلکه می خواهم بگویم که گاهی لطف و عنایت حق دست آدم را می گیرد و چنان می کند که با هیچ علم اکتسابی و ذکر و وِرد امکان ندارد این درک و فهم حاصل شود. از خداوند متعال به خاطر این عنایت ویژه سپاسگزارم و کاش بتوانم همیشه این روحیه را حفظ کنم.
تجربه اول: امروز صبح مورخ 13/7/91: کمی ناراحتی ریه و تنفس داشتم و جهت جابجایی و پهلو به پهلو شدن مشکل داشتم ناراحتی ها و سختی های برادرم آقا بهادر را به یاد آوردم و گفتم واقعاً چه می کشید و با خود گفتم خدایا من توان این همه سختی کشیدن را ندارم و بهادر خیلی تحمل داشت … البته اینها در حالت خواب و بیداری بود… یک لحظه حالتی به من دست داد که تصور کردم دیگر نمی توانم نفس بکشم و دارم می میرم گفتم خدایا زن و بچه ام اینجا خوابیده اند و عیناً هم امشب را می دیدم که خانم و بچه هایم پیشم دقیقاً مثل زمانی که خوابیدیم هستند … گفتم خدایا اگر می شود یک فرصت بده اینها گناه دارند به جایی برسانم هرکدام را بعد آماده مرگ می شوم بعد به عالمی وارد شدم بسیار عجیب و غیر قابل توصیف فقط می توانم بگویم که مزه سبکی و رفتن از این دنیا را کمی چشیدم … سریع به خدا گفتم خدایا پشیمان شدم نمی خواهم برگردم هرکس مسئول کارهای خودش هست و اینها باید خودشان زندگی خودشان را بچرخانند و خدایا من دیگر دل نمی کنم که برگردم و آماده مرگ هستم که وارد عالم روح و سبکی خاصی شدم… و مدتی بعد دیدم خدا فرصتی دوباره برای زندگی به من داد. واقعاً مرگ یک لحظه و بی خبر و بدون هیچ قدرت عکس العمل و دفاعی می آید و کار خود را می کند. خدایا انشالله عاقبت به خیر باشیم. تایپ ساعت 35/8 صبح.
تجربه دوم: البته خواب مرگ را مدت ها پیش نیز با جزئیات مردنم و اینکه اهل خانه در اطراف جسدم نشسته بودند و بعضی ظاهراً ناراحت و بعضی باطناً ناراحت بودند در حالی که تصور من نسبت به افراد متفاوت بود خواب دیدم به طوری که بنده نزدیک سقف اتاق مشاهده می کردم که فوت کردم و جسدم را می بینم و آشنایان و برادرانم که اطراف جسد نشستند و عزاداری می کنند می دیدم و آنچه در دل هم داشتند بنده متوجه می شدم و حتی تشیع جنازه که مثل اینکه پیشاپیش خودم از جلو حرکت می کنم و می بینم که تابوت را روی شانه ها می آورند و حتی آنچه افراد در دل می گذرانند من به آن واقفم را خواب دیدم که متأسفانه در آن تاریخ موفق به یادداشت نشدم و تاریخ دقیق آن در ذهنم نیست.
تجربۀ آقای عماد
(ارسال مهرماه 1397)
من الان که دارم تجربه ام را مینویسم ۲۶ سالم است و حدودا در سن ۲۴ سالگی تجربه مرگ را داشته ام . من خیلی از شدت بیکاری و بی پولی شدید و نداشتن منزلی برای سکونت به ناچار در منزل پدری که آنها هم خودشان سرایدار یه باغ در مشهد بودن منم وسایل کل زندگیمو که خیلی هم نمیشد جمع کرده و به انجا بردم و حتی پول کرایه ماشین نداشتم که بخام دنبال کار بگردم . خیلی از شبها میرفتم توی باغ ودر تنهایی با خدا صحبت میکردم و با چشمان خیس به رختخواب میرفتم و میخابیدم . خیلی شرایط بدی بود و نگاه های حتی پدرو مادرم هم برایم سنگین بود چه برسد که همسرم . خیلی وقت ها به خلوت شبانه میرفتم و همیشه منتظر معجزه ای از سوی خداوند بودم ک زندگیم تغیر کند . و یادم میاد که چند شب آخر قبل از اتفاق کاملا در برابر خداوند تسلیم شدم و میگفتم خدایاااااا آقا من دیگه تسلیمم و نمیفهمم چیکار باید بکنم میدونم که میگن خداوند با هیچ کس صحبت نمیکنه اما میگفتم بابا من اصلا نفهمم نمیفهمم میخام بیای باهام صحبت کنی فقط میخام باهام صحبت کنی با همین حال گریان ساعت تقریبا دو نیمه شب شده بود و به رختخواب با چشای خیس به رختخاب رفتم و خوابیدم .
خواب بودم که یهو از شدت درد بینهایت شدید از جا پریدم و فقط دستمو محکم گرفتم روی قلبم و بلافاصله عرق سرد مرگ و حس کردم و فهمیدم ک وقت رفتنه فقط یه جمله گفتم و بعد از هوش رفتم گفتم خدایا من هنوز جوونم و آرزو دارم …………………………
نزدیک تر که شدن شدت گریه های منم بیشتر شد و من از ترسی که اومدن ببرن منو و من نمیتونستم صحبت کنم اما در درونم فقط داشتم ازشون میخاستم که منو نبرین من هنوز جوونم هنوز هیچی از کارامو انجام ندادم ……………
راستش اون موقع خیلی شدید از مرگ میترسیدم و هنوز خیلی چیزهارو تو این جهان از جمله لذت رو تجربه نکرده بودم . بعد با لحنی خیلی خیلی مهربون اون وسطی بهم گفت نیازی نیست حرفی بزنی ما همه چیرو میدونیم . ولی هنوز من میترسیدم و گریه میکردم . گفت نیازی نیست چیزی بگی ما همه چیرو میدونیم تو فقط تو راه خدا باش همین راهتو ادامه بده
حس خیلی خوبی درونم بوجود اومد درونم آرام گرفت و داشتن میرفتن هنوز خیلی دور نشده بودن ک برگشت و گفت نگران هیچی نباش نگراااان هیچی نباش و یه لبخندی زد و رفت . و وقتی بهوش اومدم فقط زار میزدم از گریه و از اینکه دوباره برگشتم خانوادم همه میگفتم چیه چیزی شده چرا گریه میکنی اصلا نمیتونستم چیزی بگم فقط گریه میکردم ……..
نمیدونم چطور بگم دقیقا به یک هفته نکشید که روند زندگیم تغییر کرد و به مسیرهایی هدایت شدم که بخام توضیح بدم به اندازه ی یک کتابه . … خدارو بینهایت سپاسگزارم بابت نعمت هایی که بهمون داده تا ما استفاده کنیم . از اون اتفاق به بعدکلا یه آدم دیگه ای شدم . چنان عشق و علاقه ام با خدا زیاد شد که روزی نشده که باهاش عشق نورزم خدارو شاکرم که دید منو نسبت به جهانش عوض کرد . آنقدر دگرگون کرد منو که الان میتونم بگم که هیچ ترسی از مرگ ندارم . …. و یکی از اتفاق های خوبی که بعد از اون ماجرا افتاد واسم که خدا تمام قوانین الهی جهان هستی رو بهم یاد داده و هر روز خدا با زبان نشانه ها باهام سخن میگه زبانی که نشانه های الهی هستن زبانی که خداوند میگه هرگز با سخن با کسی حرف نمیزنه ولی بینهایت راه برای صحبت کردن با ما داره که زبان نشانه هاست
الان من تو سن ۲۶ سالگی مدیر عامل یه شرکتی هستم که با دنبال کردن نشانه های خداوند و درک و استفاده از قوانینش بهش رسیدم . این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما باز آید صداهارا نوا
در جهان هر چیزی چیزی جذب کرد
گرم گرمی را کشید و سرد سرد
قسم باطل باطلان را می کشند
باقیان از باقیان هم سرخوشند
ناریان مر ناریان را جاذبند
نوریان مر نوریان را طالبند
تجربه از خانم شکیبا
برای من مصرف کند و منم فکر میکنم به خاطر زیادی گاز بیهوشی از بدنم خارج شدم.
تجربۀ آقای رحیم
(ارسال فروردین 1398)
اتفاق اول حدود ده سال پیش زمانی بود که می خواستم بخوابم. میان خواب وبیداری بودم که احساس کردم هاله ای ابر مانند از سمت راست آمد و موازی با بدن من قرار گرفت اول فکر کردم دارم توهم و خیال می کنم ولی در یک لحظه این هاله روح من را از بدنم به بیرون کشید طوری که روح من از قالب بدنم جدا شد و فقط سرم متصل به روحم بود دو بار روح مرا آنقدر محکم کشید احساس کردم اگر روحم از سرم هم جدا میشد می مردم. بیدار شدم و خیلی ترسیده بودم.
اتفاق دوم زمانی افتاد که خانه عمه ام با پسر عمه ام در اتاق خوابیده بودم وسط های شب ساعت دو یا سه بود که بیدار شدم و دوباره خوابیدم باز مانند قبل میان خواب و بیداری بودم که احساس کردم یک نفر به من تکیه داد اول با خودم فکر کردم پسر عمه ام هست ولی دقت کردم متوجه شدم پسر عمه ام دور تر از من است وصدای نفسش آن طرف تر به گوشم می رسد.
در همین تناقض بودم که ناگهان صدایی از وسط مغز خودم شروع به صحبت کرد. صدایی شبیه به رباط و زنانه بود. من را به اسم صدا کرد و گفت فلانی پشت فکر میایی و از هیچ چیز نمی ترسی آدم شو آدم شو. ولی واقعیتش من ترسیدم و از خواب بیدار شدم. بعد از این قضایا من زیاد نمی ترسم و به مسائل روح علاقه مند شده ام.
تجربۀ خانم فاطمه
(ارسال اسفند 1397)
من اوضاع زندگیم به مدت بیست سال یعنی از چهارده سالگی تا الان داغون داغون شیش سال پیش از سرناچاری و درموندگی به خدا گفتم خدایا شیش ساله که ازدواج کردم اوضام بد بود بدتر شد بهم فرصتی بده بزار شش سال ارامش داشته باشم از قضا دعام مستجاب شد و من از لجنزاری که بودم انگار توسط یه قدرت عجیب در عرض یک ماه شدم کاخ نشین اوضاع زندگیم انقدر خوب و ارامش بخش شد و خونم انقدر لوکس که روزای اول می گفتم خدایا به دیوارای خونه دست نمی زنم می ترسم بهش وابسته شدم مهلتم که تموم شد نتونم برگردم به اوضاعی که لیاقتمه اخه من بدون قرونی پول تو جیبم به اون تجملات و ارامش دست پیدا کردم گذشت شیش سال تموم شد و من هنوز تو همون خونم امااا یه مشکلاتی پیش اومد که تازه قرارم با خدا یادم اومد شبی که یاد قرارمون افتادم خیلی زار زدم به خدا گفتم نخواه که برگردم به شرایط سابق دو تا بچه دارم به بچه هام رحم کن نمی تونم چرااا باید همچین اوضاعی امتحانم باشه اخه من چه گناهی کردم همینطور زار می زدم می گفتم دلم خدا تورو می خواد دلم اغوشتو می خواد دلم می خواد سر رو شونت بزار زاررر بزنم به بدبختیام همینطور که عصبانی گله می کردم صحنه جلوی چشمم عوض شد نمی دونم چطور اما این اتفاق افتاد من خدارو خشن و مستبد نام بردم و می گفتم حس می کنم پیش درگاهت مثل یه قربانی در مقابل تو هستم اما همونطور که عصبانی بودم دیدم مردی روی کنده درختی که صحنه روبروش چمن زار وسیعیه نشسته بهم گفت بیا بشین فهمیدم خداست اماا همچنان شاکی و عصبانی بودم دستشو بدون اینکه خودش حرفی بزنه گرفتم برگشت و بهم نگاه کرد چشماش نور بود ترسیدم یک لحظه اما خیلی زود حسم عوض شد خیلی باهام صمیمی بود انگار که خاکی ترین دوستم کنارم باشه همچون حسی داشتم هنوزم عصبانیتم بود رفتم سمتش من خودم زنم ولی اوضاع روحیم انقدر داغون بود اهمیت ندادم و سر رو شونه خدا گذاشتم اونجا فهمیدم خدا جنسیت نداره انگار هم زن بود هم مرد هم بچه هم بزرگ انگار هر لحظه بسته به حال طرف مقابلش می تونست تبدیل به بهترین ارامش بخش مخاطبش بشه خدا حرفی نزد فقط بهش گفتم کمکم کن کمکم کن و تموم شد دوباره تو همون اطاق تاریک بودم اما دیگه ادم سابق نشدم خدا خییلییی مهربون بود من فقط چندبار ازش خواستم کاش بودی کنارم سر رو شونت می زاشتم اینطور بهم القا کرد که کنارمه هوامو داره و خیلی راحت اجازه داد سر رو شونش بزارم تو رویام خودم خجالت می کشیدم برم سمتش اما انگار با نیرویی سر خوردم سمتش نمی دونم سرنوشتم چی بشه فقط می دونم که خدااا خیلی مهربون تر از اون چیزیه که تصورشو می کنیم البته من ادمیم که تو طول عمرم سعی کردم گناه نکنم و بی گناه دچار بدترین مصیبتا شدم و تمام شکایتم از خدا این بود که اخه چراااا راستی به خدا گفته بودم دلم می خواد سر رو شونت بزارم زار بزنم لحظه ای که سر رو شونش گذاشتم نه تنها گریم نیومد بلکه حالم بهترین حال دنیا شد.
تجربۀ خانم مهسا
(ارسال اردیبهشت 1397)
من نمیدونم این تجربه ای که داشتم رویا بوده یا هنگام خواب چند لحظه ای روح از بدنم جدا شده . من همیشه این موضوع رو به عنوان خواب برای دیگران تعریف کردم وهچوقت اون صحنه ها رو یادم نمیره چون خواب خاصی بود ولی یک سالی که این سایتو مطالعه میکنم چون بعضی اتفاقا که خواب دیدم به این ماجراهای افرادی که مرده اند تشابه داره فکر میکنم شاید منم لحظه ای موقع خواب مرده بوده باشم.
خواب دیدم روی یک قایق دراز کشیده بودم تو یک دریاچۀ خیلی زیبا که نمیتونم وصفش کنم آب دریاچه مثل نقره برق میزد و کف دریاچه کاملا دیده میشد شفاف مثل شیشه .من نشستم توی قایق و اطرافمو نگاه کردم یکطرف دریاچه چند کوه خیلی قشنگ مثل تابلو نقاشی خیالی بود روی قله کوهشم برف بود یه طرف دیگه یه دشت سرسبز .دور تر در گوشه دریاچه درختای کاج بلندی بود و مثل جنگل بود.به آسمون نگاه کردم به خورشید خیره شدم ولی چشممو اذیت نمیکرد میتونستم بهش زل بزنم هو اینقدر دلنشین بود که تا حالا به این سن رسیدم همچین هوایی رو تجربه نکردم یه دفعه اراده کردم برم تو آسمون و مثل یه پر سبک از روی قایق به طرف آسمون رفتم وقتی بالا رفتم اون سمت دریاچه که جنگلی بود آتیش کوچیکی رو دیدم که ۵ نفر دورش جمع شده بودن زن و مرد . یه لحظه به خودم گفتم چقدر اینجا برام آشنا انگار قبلا اینجا بودم .یه دفعه اراده کردم برم پیش اون پنج نفر و مثل یه نسیم سبک راحت بهشون رسیدم تا دیدمشون زارزار گریه میکردم احساس دلتنگی خیلی شدیدی بهم دست داد بهشون میگفتم شما کجا بودین چرا من تنها گذاشتین همشونو یکی یکی در آغوش میگرفتمو گریه میکردم من الان ۲ تا فرزند دارم و مثل همه عاشق پدر و مادر و فرزندامو شوهرم هستم ولی باور کنید اون ۵ نفرو ۱۰۰۰ برابر بیشتر از والدینو فرزندانم دوست داشتم .بهشون گفتم دوست دارم پیش شما بمونم دلم نمیخواد از اینجا برم ولی اونا گفتن تو باید فعلا بری و زندگی کنی .یه دفعه یه نسیمی رو روی صورتم احساس کردم یک زن که چهرشو نمیدیدم گفت این نسیم از بهشت میاد الان اذان صبحه و درهای بهشت بازن و من غلط زدم در رختخوابم و دوباره از پنجره اتاقم که تابستون بود و باز بود نسیم خنکی به صورتم خورد وصدای الله اکبر از مسجد محلمون اومد و من فقط چشامو باز کردم و لی من تنبلی کردم ونماز صبح اون روز رو نخونم وهمیشه این رویای شیرینو مرور میکنم وآخرش خودم رو سرزنش میکنم.
تجربه آقای امید
(ارسال خرداد 1397)
تقریبا یک هفته مانده به عید ۹۷ بود که شب بعد از گذشت چندین ساعت از خواب احساس سنگینی کامل در تمام وجودم حس شد. من در حالت کاملا به پشت خوابیده بودم.
میتوانستم هشیاری کامل رو حفظ کنم ، در واقع زمانی این هشیاری عجیب به من رسید که سنگینی بر من عارض شد و حس وجود انرژی که بیانگر یک اتفاق بی سابقه بود را حاکی میشد.
سپس لرزه ی عجیبی که توام با حس لذت میشد مرا به همان صورت و شکلی که در خواب گرفته بودم را به بالاتر میکشید.
قبل از هر اتفاق یک هشیاری کامل بر من نفوذ می کرد و مرا از مراحل بعدی آگاه می ساخت.
من عینا میدانستم که بعد از جدا شدن بصورت ۱۸۰ درجه و رو به بدنم خواهم چرخید.
به ارتفاعی از سطح رسیدم که دیگر مطمئن بودم با چرخش من ارتباطم با کالبدم بطور قطعی پایان می یابد و جالب تر از این من با هردرجه از ۱۸۰ درجه کامل از بدنم خارج میشدم در واقع هردرجه بیانگر اتصال من به بدنم بود که با چرخش هردرجه هر اتصال از بین می رفت.
وقتی به آخرین درجات که شاید چند درجه از اتصالات پایانی ام بود و تقریبا حس میکردم در زاویه ی ۱۶۰ الی ۱۷۰درجه ای قرار گرفته ام، صداهایی مانند سوت نوار مغزی آغاز شد و به من الهام شد که آخرین صدا ،قطع کامل اتصال پایانی ات از بدن مادی است.
به مراتب ۵ الی ۶ سوت آخر واضح تر و بلندتر از قبل حس میشد، در واقع هردرجه یک سوت معنادار و بلندتری رو حاصل میکرد.
چون من کاملا ادراک رفتن رو حس کردم آن دم از خالق خواستم که برگردم چون حس کردم هنوز روز موعود من نرسیده و حس اینکه من کاملا دست خالی هستم به من امیدوارکننده نبود.
ولی من در آخرین سوتم از بدن مادی ام خارج شدم و وارد فضای تاریک از ابدیت شدم در آن حالت بودم و میدانستم که من در نهایت به نور و عشق خواهم رسید. در همان آن و در یک لحظه مکش فوق العاده ای بصورت قیفی مرا به خودجذب کرد
در واقع من نمیتوانم بگویم وارد یک تونل شدم.
و شاید به مثل همه تجربه کنندگان که آنرا تونل یا به مانند قیف تلقی میکنند را به شما بیان کنم
ولی چون مکش آن بصورت قیف مانند بود و کاملا شکل آن را میتوانستم حس کنم پس در نتیجه بهترین تعبیر را می توانم عبور از یک تونل بنامم.
من میدانستم که آخر تونل مجزا شدن از خودم و الحاق شدنم با نور و در آمیختن ذرات مطلقم با عشق خواهد بود.
حتی مکش وجودی ام توام با عشق و لذت خاصی همراه بود که در آن واحد نمیخواستم آنرا از دست بدهم و حس بودن در آن مکش فوق العاده دلنشین بود اما درست زمانی که توقف انجام شد و توقع وجود نورانی را داشتم به بدنم برگشتم و در همان حالت به من الهام شد که اگر مطلقا وارد نور میشدی برگشتی در کار نبود و این اختیار من بود که خودم را کمال به سوی نور نمیدیدم
من وقتی کاملا خودم رو در بدنم حس کردم احساس زندگی پر از عشق به من دست داد و درک و فهم بالایی از ارزش زندگی کردن را فهمیدم و شکرگذار حق و نعمت وجودی ام شدم.
درس هایی که با مرور از تجارب های قبلی خود و دیگران گرفته ام را به وضوح میتوانم درک کنم و پیام هایی که برای بشریت و کسانی که میخواهند سری از اسرار این عالم رابدانند بیان کنم :
وجود عالم و منشا آن کاملا سرشار از عشق الهیست.
ذات همه چیز عشق و ذات عشق، خدا یا همان آفریدگار عالمین است.
به تبعیت از قانون سوم نیوتن هیچ ماده ای از بین نمی رود و تنها صورت خود را تغییر می دهد که یکی از اصل عالم آفرینش می باشد.
بشر کاملا آزاد و اختیار ابدی دارد و تصمیمات وجودی و ظهوری خودش در عالم را میتواند بصورت آگاهانه بگیرد.
ما در کل عالم در جریانیم و به هم متصلیم. ما میتوانیم به هرصورت و هر شکلی که بخواهیم ظهور کنیم و عشق خدا را به آن صورت به خلق برسانیم.
چه این صورت از نوع یک تکه سنگ، چه از نوع یک طبقه ای از حیوانات و چه از نوع بشریت باشد.
نهایت همان تبلیغ عشق است.
من در این عشق ابدی هستم . فقط حضور به عمل میرسانم. وظیفه من رساندن عشق است اما وقتی در یک صحنه ای از عالم ظهور میکنم. اصل خود را فراموش کرده و محو بازی و روند ظاهری آن میشوم.
در حقیقت قضیه این است که ما وارد یک بُعد و یک بازی می شویم، وظیفه ی ما پیدا کردن عشق و رسیدن به آن است که عینا حقیقت را فراموش کرده و محو امورات مربوط به آن جهانی که انتخاب کردیم میشویم.
و اما مذاهب و ادیان مختلف راه رسیدن به عشق را طی می کنند که هرکدام برای رسیدن به آن چهارچوبی را تعریف کرده و طبق آن عمل میکنند تا نهایتا به حقیقت برسند.
شما در هرجلوه ، کالبد و هرشکل در هرعالم ظهور کنید اصل راز رسیدن به عشق می باشد.
شما اراده کردید هرعالم و هرچیز را تجربه کنید.
تماما اختیار فکر و عمل به خود شما مربوط می باشد.
علت پیدا شدن جنگ و خونریزی و فساد همه جانبه ، فراموش کردن ماموریتتان که همان رساندن عشق به ابدیت بود را نتوانسته اید به آخر برسانید و در وسط کار شما خود را سرگرم و مشغول آن دنیا یا همان دنیای انتخابی تان کرده اید.
شما قبل از آمدن، ماموریت، شکل ظاهری و وظیفه ی رساندن عشق را قبول کرده اید و با خوشحالی فراوان وارد این تجربه شده اید. ولی به هنگام آمدن باید اصل خودتان را فراموش کنید تا بتوانید تجربه را عینا حس کنید چون شما علم و تجربه ی ابدیت هستید و ذات شما تمامی امورات و آگاهی های همه جانبه و دایمی میباشد. فقط چون عشق به ظهور در هر سیستم را پیدا کرده اید و اختیار در بوجود آوردن هرعملی می باشید می بایستی قبل از ورود آگاهی تان بسته شود تا بتوانید از اول و قدم به قدم علومات ذاتی را دوباره تجربه کنید.
و بارها شما شاهد صحنه های تکراری شده اید و حتما نیز با خودتان گفته اید که من قبلا شاهد این چنین صحنه ای شده ام.
در ادیان ما مکانی به نام بهشت وجود دارد که خدا در توصیف آن این چنین میگوید که شما صاحب اختیارید و هرآنچه از ذهنتان بگذرد مهیا میشود.
در حقیقت این همان ذات ابدی شماست.
وجود شما همان وجود خداست. شما عالِم به کل امور هستید و به اختیار خودتان همه چیز را میتوانید فراهم کنید. به هرعالمی دسترسی پیدا کنید. عالم بیافرینید و در آن خود را به شکلی دیگر تجربه کنید.
این همان بهشت یا واژه ی ابدیت است.
شما بعد از آنکه بازیگری خود را در دنیا تمام کنید شاهد فیلم خودتان خواهید بود و حس تمامی لحظه های زندگی تان را خواهید داشت.
در آن برهه شما حقیقت را دریافت خواهید کرد ،نقش خود را که قرار بود عشق به عالم و خلق باشد را به خوبی نتوانسته اید ایفا کنید و قاضی خودتان می شوید.
شما قبلا هم خیلی از نقش های دیگر را در جهان های موازی بازی کرده اید. و همواره تا ابدیت شما صاحب عشق و اختیار و عزت هستید.
و ایفای هرنقش در هرعالم و در هر چهره ای که باشید به عشق ختم می شود.
شما باید بازیگر عشق باشید که این حقیقت همیشه در نقش های شما در ابدیت می باشند.
رسیدن شما به عشق در هر اولویت قرار دارد و این جز احسان به خلق از روی دل حاصل نمی شود!
تجربه آقای هادی
(ارسال خرداد 1397)
من حدود دو سال پیش در تاریخ بهمن ماه 1395 که من حدود 32 سال داشتم، برای عمل کاشت مو به یک کلینیک کاشت مو مراجعه کردم. اون روز یادم میاد که تنها رفته بودم و صبح ناشتا آزمایش دادم تا آماده شوم برای کاشت مو. تاظهر که وارد اتاق کاشت مو شدم و تا اون لحظه غیر از یک لیوان چای و یک بیسکویت هیچ چیزی نخورده بودم. پرستار شروع کرد به تراشیدن سر من و بعد آمپول های بی حسی لیدوکائین توی سر من فرو کرد، تا اینکه سر من بی حس شد. بعد تکنیسین کاشت مو عملیات سوراخ کردن سر من شروع کرد و خون از سرم خارج می شد و پرستار سر من را هربار پاک می کرد. نزدیک موقع ناهار شد، که تکنیسین کاشت مو به من گفت که تعداد سوراخ های روی سرم تمام شده است و گفت که از تخت پایین بیایم و ناهار بخورم. نشستم روی یک صندلی و شروع به خوردن ناهار کردم. ناگهان سرم سنگین شد و من حالت تهوع داشتم. پرستار وارد اتاق شد و به من گفت که سریع روی تخت دراز بکشم. در آن لحظه حال خوشی نداشتم و چشمانم سیاهی میرفت. پرستار گفت بلند شو نوشابه بخور تا حالت بهتر شود. آمدم لیوان نوشابه را ازدست پرستار بگیرم که حالم خیلی بد شد و سرم سنگین شد و حالت تشنج پیدا کردم و ناگهان همه چیز پیش چشمان من سیاه شد. انگار سبک شده بودم ومدت زمانی خود را در یک فضای تاریک و بدون نور دیدم و احساس کردم که انگار به یک محیط ساکت وارد شده ام. نوری کم سو از دور دیده می شد که واقعا برای من آرامش بخش بود. چون من هیچ حسی نداشتم و احساس سبکی می کردم آمدم در آن فضای تاریک تونل مانند به سمت نور حرکت کنم. ولی ناگهان صدایی به من الهام شد که بلند شو و برگرد و من بیدار شدم و چشمان خود را که باز کردم دیدم که تعدادی دکتر و پرستار دور من هستند و ماسک اکسیژن روی صورت دارم و یک دستم سرم وصل شده است. خام پرستار می گفت که برای ده دقیقه نبض نداشته ام و فکر کرده اند که مرده ام و قلبم برای لحظاتی کار نکرده است. ولی من هیچ حس نکرده بودم و انگار مدت زمان بیشتری برمن گذشته بود. ولی این اتفاق ترس من را از مرگ ریخت چون خیلی سریع و راحت اتفاق افتاد و من هیچ چیزی نفهمیدم و فارغ از تمام مسائل زندگی مادی برای لحظاتی در آرامش و سکوتی طولانی قرار گرفتم. در آن لحظه به هیچ چیز و هیچ کس و حتی خانواده ام هم فکر نمیکردم و انگار همه چیز را از یاد برده بودم و زمان و مکان هیچ اهمیتی نداشت.
تجربه آقای پویا
(ارسال بهمن 1396)
من الان سی ویک سالمه وزمانی که نوجوون بودم تقریبا مقطع راهنمایی بودم که ما تو یکی از مناطق خونه های سازمانی خوزستان اونموقع زندگی می کردیم یه جای کوچکی بود واستخر هم داشتیم اونجا که تابستونا عشق ما این بود چون هوا اونجا خیلی گرمه استخرها بازشه وبریم شنا ،یادمه تابستون اون سال چون داشتن استخرمون رو تعمیر می کردن وهنوز باز نشده بود وتا نصفه هم تو استخر اب بود من وداداش بزرگترم ودوستش از بالای دیوار یواشکی پریدیم تو استخر که توهمون اب نصفش شنا کنیم من اونموقع هنوز شنا کردن تو قسمت عمیق آب روبلد نبودم، تو قسمت یکمتریش بودم ولی چون اب اونجا خیلی کم بود داداشم بم گفت بیا بریم تو قسمت عمیق اب از سرت رد نمی کنه منم باشون رفتم ولی وقتی رسیدم به قسمت عمیق زیر پام خالی شد واب تا یکمتری هم تقریبا از سرم گذشت، من خیلی ترسیدم وشروع کردم دست وپا زدن های بیخودی که بدتر باعث میشد برم ته اب داداشم ودوستش چند باری اومدن نجاتم بدن ولی من با دست وپا زدن های بیخودی نزدیک بود اونا رو هم غرق کنم واونا هم وقتی که دیگه نفسشون داشت تمام میشد من رو ول کردن ورفتن از کنارم ،خلاصه من موندم در قسمت عمیق استخر ته اب وخیلی ترسیده بودم ودستو پا زدن های بیخودیم واز روی ترسم باعث میشد هی همون ته اب بمونم تا اینکه رسیدم به لحظه ای که دست از دستو پا زدن ورداشتم ونفس ذخیره ای هم که حبس کرده بودم تموم شد ودیگه تسلیم مرگ شدم ،تا این حالت پیش اومد فکری تو ذهنم گفت دیگه دارم می میرم وبا همین فکر ترس قبلیم به نهایت اوج ارامش ولذت وسکوت غیر قابل وصف وباورنکردنی برام تبدیل شد وزیر اب احساس کردم از نوک انگشتای پام حالتی مثله خواب رفتن داره شروع میشه وانگار دستگاهی داره یواش یواش خاموش میشه تا این حالت خواب رفتن تقریبا رسید به زانوهام واز اونجا به بعد احساس کردم از زانو به پایین روندارم وتو اوج ارامش خودم رو دیدم که کمی بیرون وبالاتر از بدن اصلیم زیر اب هستم یعنی دیدم جایی بود که فرق سرم رو زیر اب می دیدم یه حس خیلی خوشایند واوج لذتم هی بیشتر می شد و افکار یکی شدن با کاینات وعشق خداوند ودرامنیت و اغوش نورخدا بودن مثله تیر هی به ذهنم میومدتا جایی که تو ذهنم گفتم خدایا اگه مرگ اینه این که نهایت ارامش ولذته و پدر ومادرم نباید از مرگ من ناراحت بشن من هنوز زنده ام ودر اوج ارامشم وتو اغوش نور خدام ،تو همین افکار که بودم انگار ثانیه ها وزمان متوقف شده بود تا همین فکر ناراحتی پدر ومادرم اومد تو ذهنم گردنم زیر اب برگشت مثله یک ادم مرده که در اثر غرق شدن زیر اب گردنش بر می گرده ووقتی زیر اب گردنم برگشت دوباره سریعا کامل برگشتم تو بدن اصلی خودم واز زیر اب سطح اب رو دیدم که یه تونل طلایی رنگ درخشان کروی مانند انگاری روی سطح اب نشسته تا این تونل طلایی رو دیدم بازم ارامشم دوبرابر شد وبازم فکر اومد تو ذهنم که این تونل عشق ونور خداست ودوست داشتم برم توش ولی متاسفانه بعد از چند ثانیه که به این تونل خیره شده بودم نیرویی نامریی از طرف همون تونل بشدت منو از ته اب به بالای اب کشید وپرتاپ کرد طوری که وقتی بالای اب رسیدم دراثر فشار پرتاپ به کناره های استخر کشیده شدم وبا دست تونستم دیواره های کناری استخرو بگیرم ونجات پیدا کنم ،هنوز بعد از اینهمه سال این جریانو براتون می نویسم مو به تنم از عظمت وعشق خدا نسبت به ما مخلوقینش سیخ میشه ومنتظر روزی هستم تا دوباره به مرگ طبیعی یا مرگ ناخواسته که دست خود ادم نباشه بمیرم وعشق ونور خدا رو دوباره تجربه کنم وسعی می کنم ادم خوبی بمونم بخاطر همین موضوع.
تجربه آقای سید اسماعیل
(ارسال بهمن 1396)
تجربه ای که برای شما ارسال میکنم تجربه یکی از همکاران بنده از شهرستان سراب از توابع آذربایجان شرقیه ایشون خود برای بنده تعریف میکرد و با اجازه ایشون تجربیات را برای شما ارسال میکنم سید اسماعیل که سوار بر موتور سیکلت خود بود که تصادف کرده و ۴۸ روز به کما رفته بود آقا سید میگفتن که فقط و فقط یه صحنه یادم میاد که من در میان صحرایی بودم که اون صحرا با که پوشیده بود و من دید من فقط به شعاع یک متر بود بعد اون فقط که میدیدم سردرگم بودم که اینجا چیکار میکنم و به کجا باید برم و احساس خوشایندی داشتم نه درد فیزیکی داشتم نه به موضوع خواصی فکر میکردم فقط پیش خود فکر میکرم به راه خود ادامه بدم و و دلیل اینجا بودنمو و اینکه اگه به راهم ادامه بدم و به یه جایی برسم شروع کردم به حرکت خود به سمتی ناگهان دیدم به یه پلی رسیدی از روی پل رد شدم و باز به راهم ادامه دادم ولی در حین حرکت احساس میکردم از پشت سر کسی من را با اسم کوچک یعنی اسماعیل صدا میزند و میگویید اسماعیل نرو برگرد در این حین از روبرو صدایی دیگری بهم میگفتی سید بیا بیا جلوتر ولی هرچی نگاه میکردم کسی رو نمیدیدم به راهم ادامه دادم تا اینکه به یه باغی رسیدم باغی که از هر نوع میوه و در ختی توش بود درسته که فقط می تونستم فقط یک متری اطرافمو ببینم ولی حس میکردم و میدونستم که اینجایی که هستم یه باغ بزرگ با انواع میوه هاس من دستمو دراز کردم و یکی از سیب های باغ رو ببینم ولی هر چی تلاش کردم نشد تا من دستمو دراز میکردم که سیب رو بگیرم سیبه غیب میشد شنیدم صدایی میگفت چون عشق و محبتی که روی زمین باید به دیگران ارزانی میداشتی و دریغ کردی سیب هم به همین دلیل غیب می شود پیش خود فکر کردم میشینم اینجا و بلاخره یکیشون به زحمت زیاد گرفتم درسته سیب بود ولی تو فکرم اگه تجسم میکردم تبدیل به میوه ای دیگه میشد بعدش یادم میاد برگشتم روی همون پل که موقع اومدنم ازس رد شده بود تکیه دارم به پل که یه دفعه حس کردم زیر وام ریخت و من با سرعت سرسام آوری داشتم سقوط میکردم دست و پامو در حین سقوط دراز میکردم تا بلکه به جایی بخورمو خودمو نجات بدم که یهو چشمامو باز کردم دیدم. توی بیمارستان دکترم کنارم ایستاده و بهم میگه نترس من دکترم اینجا بیمارستانه توام تو کما بود الان از کما بیدار شدی
تجربه آقای حامد
(ارسال شهریور 1396)
حول و حوش سال هفتاد و پنج يك شب در منزل خود در تهران خوابيده بودم ، در خواب ديدم كه در يكى از كوچه هاى تهران در حال راه رفتن هستم ، ناگهان در خواب از ذهنم گذشت كه من قدرت پرواز دارم پاهايم را از زمين بالا گرفتم و سعى كردم كه زمين نخورم ، همينطور كه معلق بودم و به خودم فشار مى اوردم ، ناگهان بيدار شدم و ديدم كه يك نيرويى دقيقا وسط سينه ام را گرفته و دارد مرا به سوى بالا مى كشد ، احساس كردم كه در حال خارج شدن از بدنم هستم ، دقيقا متوجه شدم كه روحم را مى خواهند از بدنم خارج كنند ، با تمام قدرت تلاش مى كردم كه در بدنم بمانم ولى ان نيرو بسيار قوى بود ، كم كم از بدنم خارج شدم و با سرعت به طرف اسمان كشيده شدم در حالى كه دست و پا مى زدم و نمى خواستم بروم ، پيش خودم فكر كردم كه من زن و بچه دارم ، خانه و ثروت و هر چه براى يك زندگى خوب لازم است را دارم ، ضمنا هنوز جوان هستم ، ولى نيرو كه به وسط سينه ام وصل بود من را در اسمان بالا مى برد ، ناگهان در ارتفاع بالا متوقف شدم و توانستم شهر تهران را زير پايم ببينم ، مثل وقتى كه در هواپيما هستيم ، بعد از چند لحظه دوباره به بالا كشيده شدم و وارد فضاى سياهى شدم و تمام چيزها از يادم رفت ، ديگر تلاش نمى كردم كه به پايين بازگردم ، فقط در سياهى جلو مى رفتم ، ناگهان يك ساختمان سفيد را در جلوى خود ديدم كه بسويش مى روم ، دور ساختمان هم بجاى ديوار حياط ، نرده وجود داشت ، وقتى نزديكتر شدم ، ديدم كه كل ساختمان از نور است ، فقط دوست داشتم كه وارد اين ساختمان شوم ، وقتى كه مى خواستم از نرده ها رد شوم ان نيرو من را رها كرد و با سرعت بسيار زيادى به طرف زمين برگشتم ، من احساس كردم كه به رختخواب خود برخورد كردم و وارد بدنم شدم و چشمم را باز كردم ، ولى ديگر تا صبح نتوانستم بخوابم و تا مدتى هم شبها با فكر اين تجربه به خواب مى رفتم.
تجربه خانم ملیحه
(ارسال شهریور 1396)
یک روز زمستانی بعد از ناهار رو تختخواب خوابم برد. بعد متوجه شدم که روحم از بدنم خارج شده .جسمم را روی تختخواب میدیدم .هرچی تلاش کردم که واردش بشه نتونستم .تخت من زیر پنجره بسیار بزرگی قرار داشت و با در بالکن یک متر فاصله داشت صدای مادر و خاله ام رو که با هم از خاطرات بچگیشون حرف میزدن میشنیدم رفتم تو بالکن شروع کردم با مادرم حرف زدن و دائما بهش میگفتم مامان بیا منو بیدار کن . تکونش میدادم ولی تکون نمیخورد و صدامو نمیشنید وقتی ناامید شدم رفتم سراغ خاله ام اونم متوجه من نشد .دوباره برگشتم بالای سر جسمم و متوجه شدم مردم وبا ناراحتی تمام از اینکه چرا اینقد زود مردم دوباره تلاش کردم و یکدفعه بلند شدم نشستم. و بعد که بیدار شدم با طپش قلب رفتم سراغ خاله ومادرم و براشون تعریف کردم چی میگفتن و حتی شعر دوران کودکیشونو براشون خوندم. البته قبل از این حالت تو خواب برای من خیلی اتفاق افتاده بود که از جسمم خارج میشدم روحم کم کم بالا می رفت و خواب های بسیار جالب هم که پرندگان از آسمان میان و روحم رو بالا میبرند بسیار دیده بودم علی الخصوص خواب مردگان که با من در خواب حرف می زدند.کلا خواب مردنم رو خیلی میدیدم ولی تا به حال این تجربه را نکرده بودم.
تجربه آقای کامران
(ارسال خرداد 1396)
سلام خرداد 95 توی کمپ ترک اعتیاد بودم من متولد39 هستم بر اثر سردرد شدید بیهوش شدم بعد دیدم مادرم روی صندلی نشسته در حالیکه20ساله بود جلوش یک لوله خیلی بزرگ قطرش به اندازه یک اتاق بود به من گفت برو تو انور پدرت منتظره توی این لوله یک مایع ژلاتینی سبز رنگ بود من توی لوله رفتم تا نصفه های بیشتر را رفته بودم که به هوش آمدم بعد از این اتفاق تا یکساعت من ماورای هر چیزی را میدیدم مثلا داخل بدن دوستم جای شکستگی پایش را میدیدم وقتی بهش گفتم دوستم تایید کرد که پاش از ناحیه زانو شکستگی دارد ولی به من گفت به کسی نگو چون اذیت میشی بعد یکساعت این توانایی را از دست دادم در زمان بهوش آمدن احساس سبکی میکردم
تجربه خانم راضیه
(ارسال خرداد 1396)
من سال سوم دبیرستان با دوستم تصمیم گرفتیم برای یک ضرب قبول شدن چهل روز موقع نماز مغرب و عشا بریم مسجد و اونجا نماز بخونیم و همچنین تصمیم گرفتیم یک سال چادر سر کنیم و نماز اول وقت بخونیم من طی این چهل روز خیلی به خدا نزدیک شدم ذکر میگفتم قران میخوندم با همه مهربون شده بودم ولی یه عیب بزرگ داشتم اونم غیبت کردن بود البته برای توجیه کردن پیش خودم میگفتم من غیبت ادم های گناهکار رو میکنم پس گناهی نداره هر چند بعضی اوقات پشیمون میشدم و استغفرالله ای به نیتشون میفرستادم تا اینکه اون اتفاق افتاد و من فهمیدم غیبت هیچ رقمه بخشیده نمیشه و اما داستان
من ناراحتی قلبی داشتم شب موقع خواب احساس کردم بدنم سر شده و دارم اختیار بدنم رو از دست میدم تصمیم گرفتم بدنم رو تکون بدم که از اون حالت خارج شم ولی نشد فکر کنم داشتم جون میکندم بعد یهو دیدم دو تا ادم و شاید دوتا فرشته دو طرف رختخوابم نشستن من نمیتونستم ببینمشون چون به کف رختخواب انگار بسته شده بودم و نمیتونستم دست و پام رو تکون بدم دقیقا مثل ادمی که سکته کرده فقط چشمام رو تکون میدادم اون دوتا دوطرف رختخوابم نشستن چهار شونه بودن و صداشون قشنگ ترین صدایی بود که تا حالا شنیده بودم از پرسیدن چی شده چی میخوای بدونی هر چی میخوای از ما بپرس ،چون من داشتم بی اختیار گریه میکردم و همش به خودم میگفتم چی شده من چرا اینجور شدم اینا کین البته تو اون حالت من میتونستم افراد خانواده ام رو ببینم که دررفت امد بودن چون من تو حال خوابیده بودم ولی انگار خانواده ام نمیدیدنشون و این خیلی برام ترسناک بود ،اون فرشته ها مدام میگفتن هر چی میخوای از ما بپرس و من فقط میگفتم مامانم رو میخوام البته احساس میکردم دهنم رو هم نمیتونم تکون بدم اون موقع نمیدونستم چرا از تو دلم با اونا صحبت میکردم اونا انگار دیگه از دستم خسته شدن گفتن باشه برو مامانت رو پیدا کن بعد یکدفعه انگار تو رختخوابم نشستم ولی با کمال تعجب دیدم خودم به همون حالت خوابیدم و یه خود دیگم توم نشسته که بعد فهمیدم روح شدم اولش ترسیدم ولی گفتم تا فرصت هست بزنم به چاک و از یکی از اعضای خانواده کمک بخوام تا تو ذهنم خواهر بزرگم رو تصور کردم دیدم تو اتاقیم که اون خوابیده در حالی که قبل از خوابم اون بیدار بود خواستم برم تکونش بدم انگار میدونستم دست ندارم فقط یه حضوری اونجا از من هست و من هنوز تو رختخوابم هستم پس صداش کردم بلند ولی اصلا تکون نخورد خواهری که کوچکترین صدا از خواب بیدارش میکرد دیدم فایده نداره رفتم سراغ تک تک اعضای خانواده که انگار از قبل میدونستم کجای خونن ولی برای اونا هم من دیده نمیشدم با نا امیدی برگشتم به بدنم و شروع کردم به گریه کردن اون دو تا فرشته باز دوباره بهم گفتن از ما بپرس هر چی میخوای بدونی و این بار پرسیدم و بهم گفتن که مردم دیگه زار میزدم نه نمیخوام بمیرم مامانم رو میخوام بعد انگار یکی از اون دو نفر کمی لحن صحبت کردنش غمگینانه شد چون قبلا تو صداشون شادی خاصی بود،بهم گفت تو قرار بری بهشت چون اعمال خوبی ازت سر زده و عباداتت رو انجام میدادی ولی چون غیبت میکردی با دهنی کج میری که یهو فهمیدم چرا نمیتونم با دهنم صحبت کنم چون کج شده بود گریه ام بلند تر شد که نه دیگه حالا با این وضعیت نمیخوام برم بهشت مگه بهمون نگفته بودن کسی که غیبت میکنه روز قیامت زبونش یک متر دراز میشه و همه از روش رد میشن تازه من که استغفر الله براشون میفرستادم که اون موقع فهمیدم قرار من تو بهشت برزخی باشم و الان قیامت نیست بعد یهو یه چیزی یادم افتاد من همیشه تو مشکلاتم ایت الکرسی میخوندم شروع به خوندش کردم بعد انگار به برکت ایتالکرسی من به زندگی برگشتم ولی حس کردم اونا بهم گفتن که اشتباه کردم و نخواستنم برای اینکه اون موقع بمیرم اشتباه بودچون حداقل گناهای حق الله ایم بخشیده شده بود .خلاصه به زندگی که برگشتم درد زیادی تو فکم احساس کردم و از اون موقع به ولله فکم کج شده البته خفیفه حالا نمیدونم من سکته کرده بودم که دهنم کج شده یا تنبیهم بوده یا مردم وزنده شدم نمیدونم اون دو تا فرشته موکل های ایت الکرسی بودن چون قبل از خوابم اکثر اوقات میخونم یا نکیر و منکر و یا دو تا از ائمه ،(وقتی از اون حالت خارج شدم دیدم اعضای خانواده ام به همون حالت و در همون مکان هایی که دیده بودم بودن و این نمیتونسته خواب باشه) ولی درس عبرتی برام شد هر چند تا مدتها خودم رو به اون راه زده بودم که اینای که دیده بودم یه خواب بود نه واقعیت که یه بار دیگه موقع خواب این حالت برام پیش اومد ولی این بار دیدم یه چیز سبک و ابی رنگ داره از بدنم خارج میشه و باز من اختیار بدنم رو ندارم دیگه گفتم خدایا توبه فقط من رو از این حالت خارج کن و نذار دوباره این اتفاقها برام بیفته .الان براهرکسی که ببینم داره غیبت میکنه تعریفش میکنم و تمام سعیم هم اینه که غیبت نکنم اخه عجیب این غیبت خیلی برای ما زنها لذتبخشه به امید رستگاری همه ی مومنین
تجربه ارسالی از ناشناس
(ارسال در مهرماه 1395)
من سه سال و نيم قبل من خواب عجيبي ديدم كه خيلي با بقيه خوابهام تفاوت داشت. اونقدر متفاوت كه تا حالا براي كسي تعريف نكردم چون انتقال احساسي كه تجربه كردم به ديگران برام سخت هست.
خوابم اينطور بود كه من به همراه همسرم در يك ساختمان در حال ساخت بوديم. فضا تاريك و خاكستري بود. ساختمان هم حالت سيماني و خاكستري و خاك آلود بود. با همسرم از پله ها به يك طبقه بالاتر رفتيم. اونجا همسرم كنار يك ديوار روي زمين را به من نشون داد كه چند تا موجود نوراني كوچولو به شكل گوي(تقريبا به قطر 10 سانت) در كنار ديوار رديف شده بودند. حدودا 7 يا 8 تا بودن و مثل اين بود كه جون داشتند و حتي كمي بالا و پايين ميرفتن و يك لبخند بامزه ميزدن. من كلا از اول خواب احساس خيلي خوشايندي نداشتم كمي ميترسيدم ولي وجود همسرم برام دلگرمي بود. بعد همسرم پيشنهاد داد كه يكي از اونها را به دست من بده. در واقع مثل اين بود كه همسرم ميدونست اينجا كجاست و اينا چي هستن و از قبل هم با هم قرار گذاشته بوديم كه منو به اينجا بياره.
بعد اولين گوي را برداشت و من دستم را دراز كردم و اون را داخل دست من گذاشت. به محض برخورد اين گوي به بدن من يك صداي صفير بسيار بسيار بلند و كركننده تو وجود من پيچيد. حس ميكردم كه پرده گوشم در حال پاره شدنه. اين احساس خيلي واقعي بود مثل اينكه واقعا اين صدا را شنيدم.
اون موقع كه من اين خواب را ديدم شش ماه بود كه خودمون را براي بچه دار شدن آماده ميكرديم. پنج روز بعد از اين جريان جواب آزمايش بارداري من مثبت شد.
تجربه ارسالی از ناشناس
(ارسال در مهرماه 1395)
چند سال بود که ترس بر شب و روزم گریه بود چون به شدت مشکل مالی داشتم از نظر مسکن و جای زندگی تقریبا زیرصفر از طرفی خانواده ای ثروتمند که جز تمسخر شدن به خاطر فقرم ازشون واکنش درستی نمی دیدم نسبت به وضعیتم بدجور التماس درگاه خدا می کردم که نجاتم بده شرایطم تکونی نمی خورد به هر راهی فکر می کردم برای نجات از این وضعیت که بعد از ازدواج دچارش شدم دیگه به خودکشی تن فروشی یا هر راهی فکر می کردم تحمل شرایطم و این همه تمسخر واقعا برام ممکن نبود پیش خودم می گفتم الان خدا فکرامو شنیده و کلی اونم مسخرم می کنه یه شب بعد کلی گریه خوابیدم خواب عجیبی دیدم دیدم که لباسی از حریر تنمه لباس چند لایه بود حریر نازک با رنگ هایی به شدت زیبا لباس به شدت درخشان و فاخر بود و سرتاپام رو پوشونده بود من خودمو دیدم که با اون لباس بهم نگاه می کرد از خواب بیدار شدم من همینکه که بیدار شدم این فکر تو ذهنم حک شد که زندگی دنیا فانی و من باید درست زندگی کنم هرچقدرم شرایطم سخت باشه تا تصور اصلی خدا از من که بودنم در بهشت و بهره مندی از نعمات ابدی بهشته نصیبم بشه بدجور یکه خوردم من همه گریه هام واسه داشتن زندگی خوب تو دنیا بود در حالی که خدا بهم نشون داد که پوشیدن اون لباس بهشتی می تونه نصیبم بشه حتی اگر پولی نداشته باشم تنها باید گناه نکنم و همه چیز رو ختم شده به این دنیا ندونم بعد از اون خواب دیگه بی خیال تمسخرها و حرف ها و بی پولی شدم چون حاضر نبودم فرصت داشتن اون جایگاه و تن کردن اون لباسو با هیچ چیز دیگه تو دنیا عوض کنم.
تجربه ارسالی از ناشناس
(ارسال در مهرماه 1395)
بچه که بودم یعنی چهار یا پنج سالم بود به وضوح صحنه های یک اداره اطاق کنفرانس رو می دیدم و زنی جوان و زیبا بدون حجاب با پیراهن قرمز که چندین کارمند مرد داشت که با دقت به حرفای اون زن گوش می کردن و بحث می کردن و یادداشت بر می داشتن یعنی کارمندا پشت میز گرد نشسته بودن و اون زن براشون سخنرانی می کرد و مسیله ای مهندسی رو توضیح می داد صدای حر ف زدنشون انقدررر بلند بود که تقریبا انگار تو گوشام فریاد می زدن در واقع بچه گیام خیلی جالب بود من زندگی خودمو می کردم و اون صحنه ها و حرفا از جلوی ذهنم رژه می رفتن من بهشون دقتی نمی کردم تنها صحنه ای که توجهمو جلب کرد همین زن و اون اطاق بحث بود که یادم مونده کلمه ای از حرفاشون نمی فهمیدم به زبان دیگه ای غیر از زبانی که داشتم یاد می گرفتم حرف می زدن من کلمه ای از بحثا نمی فهمیدم فقط صحنه ها زنده و جالب بودن دقیقا مثل فیلم سینمایی انگار ذهنم به دو قسمت تبدیل شده باشه بزرگ شدم دیگه ابدا صدا یا تصویری ندیدم فقط به شدت به اهنگای غربی دهه ۶۰ یا ۷۰ میلادی واکنش نشون می دم و غم سنگینی تو دلم می شینه که هنوزم با اینکه یه زن بالغ شدم با بیست و پنج سال سن نمی تونم ناراحتیمو پنهان کنم از شنیدن چنین اهنگای قدیمیی که اصلا ایرانی هم نیستن و مجبورم محلو ترک کنم یا صدارو قطع کنم خودم احساس می کنم اون تصاویر اون زن مربوط به زندگی قبلی من می شه و من علاقه شدیدی به یادگیری زبان انگلیسی از بچگی داشتم و بزرگ که شدم تقریبا دختری شکل همون زن هستم ولی با این تفاوت که به شدت مردگریز و بدون علاقه به بودن تو جمع اقایون نقطه مقابل اون زن که پر از اعتماد به نفس و به شدت اجتماعی بود و حس عجیبی که دارم برخلاف دوستام که عاشق رفتن به امریکا و کشورای غربی هستن من ابدا علاقه ای ندارم حتی دیدن فیلمای اروپایی حالمو می گیره.
تجربه ن.ا.
(ارسالی شهریور 1395)
من دو سال بود که ازدواج کرده بودم و فرزندی نداشتم. وقت آزادم بیشتر قران می خوندم و به نماز و ارتباط با خدا علاقه داشتم. یک شب بعد از خوندن قران خوابیدم. انگار که وارد دنیای دیگه ای شدم چون دیدم واضح و شفاف و اگاهیم از خودم و موقعیتم کامل بود، یعنی حالت خواب نبود. دیدم که کنار حوضی هفت طبقه ایستادم و به آبش نگاه می کردم. به شدت شفاف و زلال بود و ماهی های قرمز درون آب بودند. طبقه اول حوض پهن ترین بود همین که طبقات بیشتر می شد از پهنا کم می شد و حوضش مثل هرم بود. در واقع من توی یه باغ بودم و سرمو بلند کردم دیدم سمت روبروی من اونور حوض پسری ایستاده جوان و زیبا و مضطربانه با من شروع به حرف زدن کرد. ابدا صداش رو نمی شنیدم و این آگاهی رو داشتم که هر دوی ما در محدوده و مرز مختص به خودمون قرار داریم. نه من اجازه دارم برم اونور نه اون پسر می تونست بیاد ضلعی از حوض که من ایستاده بودم. مرتب حرف می زد، انگار می خواست اطلاعاتی بهم منتقل کنه یا هشداری بده. موضوعی نگرانش کرده بود و من اون زمان ناراحت شدم و تو ذهنم گفتم ادم تو بهشتم دیگه راحت نیست از مزاحمت جنس مخالفش. از خواب بیدار شدم اون صحنه ها تو ذهنم همچنان شفاف موند تا اینکه سال بعد صاحب پسری شدیم. البته بعد از تولدش زندگیمون بدلیل برخی مسایل بشدت رو به متلاشی شدن رفت. من خییلی تحت فشار بودم اما بالاخره با دست نکشیدن از خدا و قران و نماز و توبه از گناهانم و دعا کردن به درگاه خدا از اون جهنم نجات پیدا کردم. الان هر سه کنار هم خوشیم به نظرم اون پسر جون روح پسر خودم بود و می خواست بهم راه درست رو نشون بده اما اجازه نداشت. من مجبور بودم راه درست رو خودم کشف کنم و برای رسیدن بهش و حل معضل زندگیمون واقعا تا مرز نابودی کامل رفتم. اما درسای بزرگی گرفتم الان دیگه هرگز حاضر نیستم اشتباهات گذشته را تکرار کنم و فهمیدم که راه درست زندگی کردن تنها راهیه که باید انتخاب کنم.
تجربۀ ارسالی از ناشناس
(ارسالی شهریور ماه 1395)
یه شب خوابیدم نصفه شب از خواب بیدار شدم خوابم نبرد دیگه همینطور فکرای مختلف میومد ذهنم ناخوداگاه به عزراییل فکر کردم بعد حس کردم یه مردی سمت چپمه چشمام بسته بود توی ذهنم تاریک سمت چپم یک نوری دیدم همه چیز از اون نور شروع شد نور زنده بود منظورم از زنده یعنی همین که نگاهش کردم انفجاری از اطلاعات بهم منتقل شد فهمیدم که اون نور کامل مطلقه با یک ثانیه نگاه کردن بهش چنان عشق و سرمستیی دچار شدم چنان حس شعف داشتم اینکه همه چیز درسته و من در ارامش و امنیت مطلقم اینکه من به نیرویی نزدیکم که وطن اصلیم همون بوده چنان خوشحال بودم حس شیرینش رو نمی شه با بدن مادی بیان کرد نمی شه به اون نور با چشم مادی نگاه کرد چون انقدر موج انرژی بالایی داشت که فقط باید از جنس خودش می بودی تا حسش می کردی نگاه من به اون نور شاید یک ثانیه بود اما چنان حسی بهم منتقل شد که انسان حاضره کل دنیارو فدا کنه فقط اجازه داشته باشه کنار نور باشه چون اونجاست که خوشحال اونجاست که ارامشش مطلقه اونجاست که می گه بالاخره تموم شد من رسیدم به جایی که ازش اومدم چشمامو باز کردم حس شیرین اون محیط بعد یک دقیقه محو شد انگار دوباره دیوار سربی روی قلبم کشیدن من تو بدن مادی بودم جایی که نمی شه خدا رو حس کرد جز از روی نشانه هاش از اون حس انفجار شعف هیچیرو نمی تونستم با مغز مادیم با جسمم بازسازی کنم تو ذهنم چون اون حس برای دنیای جسمیو خاکی نیست اگر فقط ادما اجازه داشتن یک ثانیه فقط یک ثانیه اون نوری که وطن اصلی هممونه نگاه کنن خیلی از گناها نمی شد خیلی از ناامیدی ها نبود نور سفید جرقه ای بود یعنی سفید مات نه سفیدی که انگار پویا و زندست و نور سفید حاصل از جرقه شاید بیشترین شباهت رو بهش داشت و البته اون نور از من فاصله چند متری داشت من داخلش نرفتم فقط با نگاه کردن یک ثانیه ای بهش خودمو کامل بهش سپردم و فقط حس شعف داشتم
تجربه خانم م.س.
(ارسالی مرداد ماه 1395)
تجربۀ ارسالی از ناشناس
(ارسالی تیر ماه 1394)
سال ۷۶ شرایط کاری آزار دهنده ای داشتم و بسیار ناراحت بودم. شبی بسیار غمگین بودم و بارها از فاطمه زهرا خواستم کمک کند شرایطم بهتر شود؛ آن زمان مخاطب من ایشون بودند. با اشک و ناله و گریان خوابم برد؛ یا شاید خوابم برد! به هر حال دیدم خودم و همسرم در حال صعود نسبتا سریع از درون چیزی مثل لوله بخاری تاریکی هستیم و زنم می پرسید: داریم می میریم؟ من جواب دادم؛ آره! او مدام سوال می کرد و حرف می زد و من داشتم به این فکر می کردم که این اینجا هم ول کن نیست و خنده ام گرفته بود! به هر حال دیگر او را ندیدم و صعودم در آن لوله تاریک یا خاکستری ادامه داشت. آنجا اصلا برام چیزی مهم نبود و نه ترسی بود و نه نگرانی و نه اساسا من بدنی داشتم فقط درکی از بیرون به خودم داشتم که این منم که بالا می روم؛ شاید فقط یک سر و تن بودم. چیزی از دیدن دست و پا یادم نیست. جسم نبود؛ وجود من بود و وجود همسرم تا وقتی با من بود. احساس من در آن مسیر صعود احساسی سرشار از آسایش و راحتی و پایان تمام مشکلات بود. تعریف آن به زبان ما فقط این بود که همه چیز تمام شد دیگر دردسری نیست؛ دیگر مشکلی نیست؛ دیگر مسئولیتی نیست؛ راحت راحت راحت تا بی نهایت. به بالای آن مسیر رسیدم و دیدم به افقی بسیار بلند؛ خیلی خیلی وسیع و گسترده باز شد. مثل اینکه از فضا به زمین نگاه کنی ولی خیلی وسیعتر. بعد جاده ای دیدم که تا افق می رفت و کنار دریا بود و صدای ناله های زنی که با لحجه محلی برای نوزاد مرده اش گریه می کرد. می توان گفت هر چه جلوتر می رفت تجربیات من در تصویر سازی بیشتر دخالت می کرد.
دیگر چیزی بیشتری اتفاق نیفتاد یا من به یاد ندارم. تا ماه ها بعد از این خواب این احساس تمام شدن مسئولیت و سبکی و آسایش مطلق را حس می کردم و هر چه زمان گذشت کمرنگ تر شد تا اینکه اکنون سالهاست می دانم چه شد و احساسش می کنم؛ اما آنچه شد قابل بیان نبود؛ حتی اکنون برایم قابل احساس مجدد هم نیست؛ اما آنقدر احساس قوی بود که هنوز هم بسیار قوی تر از یک خاطره است.
تجربۀ ارسالی از ناشناس
(ارسالی در دی ماه 1394)
یک شب قبل از خواب بشدت قلبم درد میکرد. با این حال خوابیدم اما در حین خواب بیدار شدم، بیدار شدنی کاملا ملموس و واقعی، و به دور از توهم یا رویا. دائما در حال پلک زدن بودم چون چیزی رو که میدیدم اصلا باور نمیکردم. در تاریکی مطلق شناور بودم و قدرت انجام هیچ کاری را نداشتم و نمیتوانستم حرکتی کنم. روی یک چیزی مثل امواج دریا شناور بودم و با حرکت تصادفی این امواج من هم مثل یک تکه چوب روی آب به هر سو جابجا میشدم. مدتی گذشت و در تمام این مدت ذهن من بر خلاف خوابهایی که میبینیم کاملا طبیعی کار میکرد و با بیداری فرقی نداشت. یعنی میدانستم که روز قبل چه کارهایی کردم، و حتی چیزهایی مانند ریز محاسبات ریاضی مربوط به رشته تحصیلیم و برنامه فردا را هم به وضوح به یاد میآوردم، و مثل رویاها هیچ چیز مات و مبهم و بهم ریخته نبود. کمی که گذشت کم کم باورم شد که مثل اینکه خواب نیستم و شروع به فکر کردن کردم. همه وقایع چند ساعت گذشته را بدقت مرور کردم تا آنجایی که روی تخت دراز کشیده و خوابم برده بود. دیگر واقعا مطمئن شدم که به هیچ وجه خواب نمیبینم، چون داشتم به شدت فکر و مسئله حل میکردم که الان کجا هستم. بعد شک کردم به اینکه قبل از خواب خیلی قلبم درد میکرد و شاید در حین خواب از کار افتاده و الان مردهام، و شاید اینجا همان جایی هست که به آن برزخ میگویند.
مدام برای خودم «شاید… شاید…» میکردم که ناگهان به سمت بالا حرکت کردم و از درون یک پنجره مستطیلی دو منظره برای من نمایان شد که عجیب بود. یکی آسمانی آبی، بدون ابر، یک زمین چمن و سکوت و آرامش، و دیگری یک منظره با آسمانی قرمز رنگ و کوه آتشفشان. خیلی دلم میخواست بیشتر به این منظره دومی نگاه کنم ولی هرچی سعی کردم نشد چون حتی اختیار حرکت چشمهایم هم با من نبود و به اجبار باید به منظره چمن زار نگاه میکردم. بعد از آن آرام آرام به سمت پایین حرکت کرده و دوباره چشمهایم را مثل دفعه اول باز کردم و دیدم روی تخت خواب هستم. مثل این بود که تازه یک تخت سنگ 10 تنی را از روی قلبم برداشتهاند و قلبم دومرتبه شروع به کار کرد.
این تمام تجربه من بود با ریز جزییات و بدون هیچ کم و کاست. ولی این را بگویم که من بعضی وقتها خوابهایی میبینم ( نه مثل تجربه بالا که اصلا خواب نبود) که در آینده نزدیک یا دور کاملا محقق میشوند و به اطرافیان گفتهام و دیدهاند. در بعضی خوابهای دیگر از افرادی سوالاتی را با آگاهی کامل میپرسم در حالی که با توجه به اطلاعاتی که در بیداری ندارم هرگز نباید آن سوالات را می پرسیدم، چون آن مورد در آینده اتفاق میافتد، و بعد من سوال میکنم که «خوب حالا بعد از اون چی؟…» مثل اینکه این سوال را در ذهن آدم بگذارند. این قسمت قضیه با تجربیات دیگران کاملا جور در میآید. بنظر میرسد ما قبل از اینکه متولد شویم یا در عالم خواب خیلی از مسائل را میدانیم ولی وقتی بیدار میشویم تمام اطلاعات و چیزهایی که از آینده میدانیم را فراموش میکنیم. تنها موردی را که اصلا نمیتوانم باور کنم و با تجربههای مکرر من در خواب کاملا متضاد هست عدم وجود اهریمن هست. چون من به کرات در خواب این موجود را دیدم و حتی مناظرههایی هم با او داشتهام اما بعد از بیداری فقط موضوع کلی بحث و دعوا را یادم می آید و در حالیکه اصلا به این مسائل اعتقاد نداشتم و حتی به آنها فکر هم نمیکنم، پس این چیزها نباید ساخته ذهن من باشد چون من میدانم که در اعماق وجودم و ضمیر ناخودآگاهم هرگز به همچین چیزی اعتقاد نداشتهام. در خیلی از موارد در عالم خواب حقایقی را میبینم که 180 درجه با تصورات و اعتقادات قلبی و باور من فاصله دارند و انسان فوق العاده شکاکی مثل من را به فکر فرو میبرند که این احتمالا نمیتواند یک فیلم سینمایی ساخته شده توسط ذهن ناخودآگاه من باشد چون اصلا اعتقاد من این نبوده و تصور دیگری از قبل داشتهام.
تجربه آقای محمد حسین
(ارسالی اسفندماه 1394)
یه شب که خوابیده بودم یه دفعه چشمانم باز شد و اطرافم رو درست مثل همیشه دیدم اتاق پذیرایی خونه مون اول اطراف به نظر عادی میرسید ولی با ترسی غیر عادی کم کم اطرافم همهمه ای شنیدم صدا ها بیشتر و نزدیک تر می شد بعد تعداد زیادی موجودات سایه مانند از یه طرف خونه نزدیک شدند دیگه داشتم از ترس قالب تهی می کردم اطرافم رو احاطه کرده بودن. نمیدونم چی شد که همونجور دراز کش شروع کردم به صلوات فرستادن یه دفعه گنبد سبز شفافی اطرافم شکل گرفت و آرامش و امنیت عجیبی آمد و لذت فراوان اون موجودات هم بیرون از گنبد هیچ کاری نتونستن بکنن از اون به بعد صلوات رو خیلی دوست دارم و شمه ای از اون آرامش وقتی صلوات میفرستم باهام هست ۰ خواب نبودم ولی نمیتونم بگم بیدار بودم نمیدونم چی بود.
تجربۀ خانم زهره
(ارسالی اسفند ماه 1394)
کلا من از بچگی صداها و تصاویری می دیدم که با اینکه کودک بودم اما می دانستم که شیطانی نیستن و فقط در برابرشون سکوت می کردم بزرگتر که شدم رابطه به شدت نزدیکی با پروردگار داشتم و قادر بودم ایندرو در خواب ببینم و تلپات قوی هستم یک شب خوابیدم ولیانگار بیدار شدم در حال خانه امان روح همسرم رادیدم و روح خودم که بدو اینکه اصلا با هم حرفی بزنیم فقط درحال راه رفتن در خانه بودیم من غیر از خودمان یک موجود قد کوتاه را دیدم که در خانه راه می رفت شکل دقیقشو ندیدم فقط یادمه قدش کوتاه بود بعد خیلی سریع بالای سر بدنم بودم حس کردم بدنم به شدت سنگین شد و من علم به این داشتم که به جای روح خودم ان موجود روی بدنم خوابید حس تنگینفس شدید زجراوری داشتم به زور کلمات از دهانم خارج می شد و سعی داشتم بگویم بسم الله رحمن الرحیم چند بار این جمله را گفتم و فکر می کردم از این حمله و نشست موجود روی بدنم خلاص می شم اما نشد قانیه ها چنان وحشتناک و مرگ اور بود که به جرعت می گم از مرگ حالم بدتر بود بعد مدتی کلنجار بیفایده دوباره روح خودم را بالای سر بدنم دیدم اینبار انگار من نظاره گر روح خودم بودم روحم با لبخند شروع کرد به صورت خودکار سوره ای از قران کریم را خواندن دقیقا سوره را یادم نمیاید چه بود ولی یکی از سوره ها که با قول شروع می شوند بود بعد از این خواندن همه چیز تمام شد ان موجود با اکراه شدید مجبور به ترک بدنم در کثری از ثانیه کرد رفتنش را دیدم ردایی سیاه به تن داشت و کلاه ردایش بر روی سرش بود سر تا پا سیاه بود چنان نفرتی از این امداد الهی داشت که راحت می توانستم حسش را لمس کنم قبل از رفتن کاملش از روی بدنم بخشی از انگشت دست چپم را به شدت فشار داد که هنوز هم گاهی بیدلیل ان ناحیه درد می گیرد من حقیقتا این اگاهی را داشتم که اگر خداوند بر من کمک نمی کرد تا ابد تسخیر ان موجود می شدم چون به وضوح حس کردم رفتنش با اکراه شدید بود از جایم برخواستم ترسی فجیع وجودم را پر کرد هنوزم حضورش را حس می کردم تا اینکه بعد از خواندن نماز و با التماس به درگاه خدا دوباره ارامش بر من برگشت من در این تجربه خود جهنم را حس کردم جهنم چیزی نیست جز نبود خدا و ارامش خدایی در روح و وجودمان وقتی روح انسان تسخیر شیطان می شود هر ثانیه از هزاران مرگ بدتر است.
تجربۀ خانم آزیتا
(ارسالی در مهرماه 1394)
من اکنون 51 سال دارم. وقتی که 28 ساله بودم دانشجو بودم و مشغول تهیه کارآموزی پایان دوره تحصیلم بودم. شبی احساس کردم که غوطه ور هستم. حدوداً نیم متر از سطح زمین فاصله داشتم و نمیتونستم خودم را کنترل کنم، نگاه کردم دیدم روی تخت من کسی است و ریسمانهایی تابان از من که غوطه ورم به آن جسم متصل است.احساسم این بود که اگر این ریسمانها قطع شود دیگر زمانم تمام هست . برای همین همش میگفتم کارهایم مونده و هنوز تمام نشده و فرصت میخواستم، دیدم یک نفر جلوی تختم ایستاده بود که پشتش به من بود مرا که غوطه ور بودم گرفت و وارد جسم نمود ابتدا از پا و بدن و نهایتا سر ،با اینکه خیلی ترسیده بودم دلم میخواست او را ببینم اما همینکه سرم مستقر شد و سرم را برگردوندم او نبود با سختی بسیار از جابلند شدم.هر قدم که برمیداشتم انگار کلی وزن داشتم، نمیدونم چقدر طول کشید که به اتاق مادرم رسیدم بیدارش کردم اما نمیتونستم حرف بزنم، از دیدنم خیلی تعجب کرده بود ازم سوال میکرد چی شده آخرش فکر کنم به من مسکن داد تا تونستم کمی بخوابم. تا چند روز حال خوبی نداشتم مادرم فرداش گفت رنگت مثل میت سفید بود، هنوز بدرستی نمیدونم اون کارها که باید انجام بدم چی بود و یا هست، اما اون قضیه را کاملا با جزییاتش به خاطر دارم ، همیشه هم کنجکاوم که بدونم اون که کمکم کرد چه کسی بود…
تجربه آقای جاوید
(ارسالی در شهریور 1394)
راستش نمیدونم تجربه ی من در چه دسته ای قرار داره ولی فقط خواستم باهاتون در میون بزارم. به چندین نفر هم گفتم ولی کسی تا حالا توجهی نکرده. من الان 26 سال دارم و در تهران مشغول تحصیل در مقطع ارشد هستم. تقریبا سه سال پیش زمانی که در مشهد بودم و در اون زمان به شدت در حال مطالعه برای کنکور ارشد بودم. یادمه روزای نزدیک به کنکور بود و تا حدودی استرس و هیجان داشتم. یه روز طبق عادت بعد از مطالعه ی صبح بعد از ناهار میخواستم چند ساعت ظهر بخوابم. ساعتای 2 ،3 حدودا. خوابیده بودم. از لحظه ای که یادمه میگم. ناگهان احساس به هوش اومدن کردم و اولین چیزی که دیدم بدن خودم بود روی تخت. انگار ضمیر و هویت من نزدیک سقف بود و من داشتم به خودم روی تخت نگاه میکردم. فقط خیره شده بودم به بدنم. تعجب کرده بودم ولی اصلا احساسی از ترس نداشتم بلکه آنچنان شعف و خوشحالی احساس میکردم که تا روزها بعد هنوز تحت تاثیرش بودم. لحظه ی بعدی انگار به سرعت به سمت بدنم کشیده شدم و درقالب بدنم بودم. در همون لحظه که دراز کشیده بودم سمت چپ صورتم روی بالش بود احساس کردم در قسمت سمت راست نگاهم ناحیه ی روی میزم یه نور شدید وجود داره. هرچقدر تلاش کردم تا سرم رو بلند کنم و واضح ببینم که اون نور و روشنایی که داره میدرخشه چیه نتونستم. انگار با فکرم میخواستم بلند بشم ولی کنترلی روی بدنم نداشتم. اینجا فکر کنم آخر تجربه بود چون چیز بعدی که یادم میاد اینه که از خواب خیلی عادی بیدار شدم و همه چیز کاملا عادی بود و فقط یه چند دقیقه گیج بودم بخاطر اتفاق و داشتم فکر میکردم که این چی بود الان دیدم. هرجور خواستم خودمو قانع کنم که خواب دیدم ولی راه نداشت، احساسم خیلی با خواب دیدن فرق داشت. مطمئن بودم چیزی که تجربه کردم واقعا اتفاق افتاده. این کل تجربه ی من بود که هرچند ناچیز ولی خواستم در میون بزارم و با هرگونه انتشار مطلبم مشکلی ندارم.
راستی یه تجربه ی عجیبم در 14 سالگی داشتم که بعدازظهر تو خواب راه افتادم و رفتم خیابون و از سوپر خرید کردم و برگشتم خونه و یهو جلوی مامانم بیدار شدم.
تجربۀ آقای علی
(ارسالی فروردین ماه 1395)
شبی در عالم خواب دیدم که مرده ام. این که میگویم مرده ام از آن جهت است که متوجه مرگ شده بودم تنها چیزی که در آن لحظه یادم می آمد این بود که شب قبل خوابیده ام و یقین حاصل کردم که دیگر بیدار نشده ام حال یا در اثر بلایای طبیعی مثل زلزله یا شاید ایست قلبی یا هرچیز دیگری… در آن لحظه این مسائل واقعا مهم نبود مهم این بود که میدانستم مرده ام و کاملا یقین داشتم. سیلی از افکار مختلف به سراغم آمد مثلا بعد از من چه بر سر خانواده ام می آید؟ همسرم چه خواهد کرد؟ دوستانم به یاد من خواهند ماند؟ چقدر کارهای نیمه تمام داشتم که بتید انجام می دادم؟ طلبکارانم مرا حلال خواهند کرد یا نه؟ فشار عجیبی بر من وارد می شد. دوست داشتم به دنیا بر می گشتم و کارهای عقب افتاده ام را انجام می دادم توبه می کردم و انسان بهتری می شدم. یاد روایات قرآن افتادم که بنده ها بعد از مرگ از خدا طلب فرصتی دیگر می کنند برای بازگشت به زندگی و …
تمام این افکار فقط در یک لحظه از ذهنم خطور می کرد
ناگهان خودم را به حالت درازکش روی یک تکه چوب یافتم قدرت و اراده ای نداشتم که بنوانم از جایم تکان بخورم چهار هیکل سیاه چهار طرف چوب را گرفتند از اطراف دود غلیظی بلند می شد و صداهای غریب و اندوهباری می شنیدم همه جا سیاه بود ولی در همان سیاهی آن موجودات سیاه رنگ را حس می کردم از ترس نعره می کشیدم و گریه می کردم. با التماساز آنها میخواستم رهایم کنند ولی آنها نه سر داشتند نه گوش و نه چشم. سرم را از بالای تکه چوبی که روی آن قرار داشتم کمی رو به عقب بردم و متوجه شدم در حال نزدیک شدن به دره ای هستم که نور قرمز وحشتناکی به همراه دود و غبار از درون آن بخ هوا بلند می شد. دیگر مطمئن شدم که گناهکارم و اینجا جهنم است گویی آخرین عربده ها و فریادهایم را می زدم اما انگار کسی صدایم را نمیشنید نمیدانستم چه کنم تا اینکه به لبه پرتگاه رسیدم احساس کردم که آن هیکل های سیاه میخواهند مرا به پایین پرت کنند گریان و هراسان از همه چیز نا امید شده بودم تا اینکه …
بدون آنکه بدانم چرا با تمام وجود از ته دل فریاد زدم: “یا امیرالمومنین”
با بردن نام مولا علی گویی در کسری از ثانیه ناگهان ورق برگشت تخته ای که روی آن بودم به آرامی پایین آمد نوری دلنشین همه جا را فرا گرفت هیچ اثری از دود و صداهای وحشتناک نبود خودم را در میان چمنزاری سرسبز دیدم که سکوتی دلنشین و هوایی مطبوع در آن حاکم بود الان دیگر قدرت یافته بودم در همام حالت درازکش به اطراف نگاه کنم. احساس آرامش و سبک بودن عمیقی به من دست داد انگار داشتم با کسی حرف میزدم و به او میگفتم اگر مرگ این باشد راضیم …
در یک آن احساس کردم میتوانم از جایم برخیزم به محض اینکه از جا بلند شدم خودم را در رختخوابم یافتم عرق سردی تمام بدن و لباسهایم را به طور کامل خیس کرده بود به شدت گریه میکردم طوری که همسرم از خواب پرید و از من می پرسید چه شده؟ آنقدر هق هق بلندی داشتم که تا چند دقیقه نمیتوانستم حرف بزنم همسرم که ترسیده بود او هم همراه من گریه می کرد فقط با اشاره دست به او فهماندم که طوری نیست خواب می دیدم او هم رفت و کمی برایم آب آورد …
واقعا نمیدانم در زندگی برای رضایت علی (ع) و اولادش چه کرده ام یا اینکه در آینده قرار است چه کار کنم ولی میدانم امیرالمومنین ریسمانی است که همه میتوانیم بر آن چنگ بزنیم تا ما را در زندگی از شر شیطان نجات دهد و پس از مرگ از آتش دوزخ برهاند.
تجربه خانم فاطمه
(ارسالی تیرماه 1395)
من یه زن ۲۹ ساله هستم پنج سال پیش که حامله بودم توی ماه های اول بارداری که هنوز سونوگرافی هم جنسیت جنینمو تشخیص نمی تونست بده من دو بار خیلی واضح روح پسرمو تو خونمون دیدم یک بار که توی هال ایستاده بودم روبروم یه پسر تقریبا همسن خودم دیدم که لباسی مثل لباس راهبا یعنی تا زانوش بود گشاد و تیره تر از لیمویی تنش بود با شلوار همرنگش بهم زل زد یعنی نگاهمون به هم گره خورد توی نگاهش ترس اضطراب التماس وحشت و سردرگمی از موقعیتی که توش بود موج می زد من ابدا هیچ حسی بهش نداشتم ابدا نه ترسی نه حسی انگار بدیهی ترین اتفاق دنیا بود و رفتم اطاق دیگه یکبار دیگه ام همون پسرو وقتی نشسته بودم روبروم دیدم که اونم نشسته بود باز بهم زل زده بود و من همچنان اعتنایی بهش نداشتم دو هفته بعد مشخص شد بچم پسره الانم پنج سالشه یک بارم وقتی تو همون بارداری روی تختم دراز کشیدم که بخوابم همین که دستامو به چشمام مالیدم چشمام بسته بود اما مغزم سایز و بزرگی دستامو به شکل دستای بزرگ یه مرد انالیز کرد چشمام بسته بود اما من دستارو انگار دیدم حتی موهای زیاد روی دستارو دیدم چشمامو سریع باز کردم به دستام زل زدم و دستای کوچیک خودم بودن اما مغز من دستای زمخت یه مرد رو ثبت کرده بود. کلا من از بچگی حس ششم قوی داشتم و تلپات قوی هستم ولی تا به حال تجربه مرگ نداشتم اما انقدر تجربیات ماورایی راحت برام رخ می ده که نیازی به رفتن به عالم مرگ برای تجربشون ندارم.
تجربه آقای عبدالرضا
(ارسالی در تیرماه 1395)
سلام یک شب رو سینه خوابیده بودم در خواب خودم رو در محله قدیمی خودم دیدم احساس کمی گرسنگی می کردم هوا تاریک بود مغازه ها باز بودند ولی همه نه به مغازه ها می رفتم ولی نمیتونستم چیزی برای خوردن تهیه کنم مثل اینکه من و نمیدیدند یک دفعه عمه کوچکم که زنی بسیار مومن ورنج کشیده را دیدم به من یه لغمه نان وحلیم داد ولی نخورده سیر شدم یه مقداری راه رفتم هوا تاریکتر شد دانستم که می خواهم بمیرم همینطور دنیا از دیدم کوچکتر شد مثل اینکه به یک لوله بلند از نزدیک نگاه میکردی داخل سیاه ولی انتها روشن به طرف روشنایی میرفتم که از خواب پا شدم از اینجا فهمیدم که می خواستم بمیرم که حالم بعد از بیداری بد بود احساس میکردم خون لحضه ای به بدنم نرسیده ونزدیک به مرگ شدم وولی حال بسیار خوبی بود درک انسان به بی نهایت می رسد.
تجربۀ آقای جواد از اصفهان
(ارسالی در تیرماه 1395)
من جواد 30 ساله اهل اصفهان هستم ومیخوام داستانی رابراتون بگم گه برای خودم اتفاق افتاد بسیار عجیب بود.
عادت دارم همیشه بعد از نماز به صورت تصادفی یکی از صفحه های قران مجید را باز میکنم و بامعنی میخونم یه روز معنای عجیبی ذهنم را مشغول کرد. خداوند هرکس را بخواهد به بهشت میبرد و هرکس را بخواهد به جهنم!!!!!! خیلی تعجب کردم گفتم خدایا من بنده گنه کارت چطور منا میبری بهشت یا یه بنده با ایمانت چطور میبری جهنم؟؟؟!!!!! واین سوال هرروز و هرروز تو ذهنم میچرخید و دنبال جواب بودم وفقط خودما اینجور راضی میکردم که خب خداست دیگه هرکار بخواد میکنه ولی مونده بودم چطور میخواد همچین کاری انجام بده. چند ماهی گذشت ولی هرروز از خدا میپرسیدم و جواب میخواستم تا اینکه جوابما گرفتم. یه شب توی خواب دیدم دوتا فرشته ک تصویر واضحی ازشون ندارم جوری که انگار هم میدیدمشون هم نمیدیدم واصلا قابل وصف و شکل خاصی نبودن من را ازاسمون اوردن روی زمین یه شهر قدیمی دیدم با ادمهای خیلی قدیمی با لباسهای عجیب و جالبتر اینکه جن ها به راحتی رفت و امد میکردن توی این فکرا بودم که اینجا کجاست و این مردم کی هستن که یه دفعه یکی از فرشته ها رفت بالای یه تپه و مردما صدا زد همه که جمع شدن گفت اهای ادما اهای موجودات روی زمین چرا خدارا میپرستید خدایی وجود نداره!!!!! وقتی این حرفها راشنیدم اسمون دور سرم چرخید به حدی عصبانی شدم که میخواستم فرشته را تیکه تیکه کنم رفتم سمتش و بهش گفتم چرا دروغ میگی مگه ماالان از پیش خدا نیومدیم چرا به این مردم دروغ میگی فرشته فقط نگاهم کرد و بدون اعتنا به حرفاش ادامه داد خدا وجود نداره الکی پرستش خدارا نکنید و…. منم پریدم وسط حرفش و با عصبانیت داد زدم اهای مردم این فرشته داره دروغ میگه خدا وجود داره من الان از پیش خدا اومدم به خودتون نگاه کنید به آسمون به زمین به اطراف خودتون نگاه کنید مگه میشه اینا به خودی خود پدیدار شده باشن خلاصه بعد از کلی حرف یه عده انگشت شمار حرفهامو قبول کردن ولی بقیه میگفتن نه اون فرشته است بهتر میدونه که خدایی هست یانه خدایی وجود نداره اگه راست میگی ثابت کن منم تا تونستم دلیل و مدرک اوردم ولی فرشته حرفامو قطع کرد و گفت مردم این ادم دروغ میگه خدایی وجود نداره. یه دفعه دیدم یه عده ادم با یه عده جن دورم کردن و هی نزدیک میشدن و میگفتن خدایی وجود نداره منم سرشون داد میزدم که خدا وجود داره اونا هی نزدیک تر میشدن و چهره هاشون بیشتر و بهتر برام پیدا میشد چهره های خیلی وحشتناک وقتی بهم رسیدن خیلی ترسیدم ولی گفتم خدایا به خودت توکل میکنم من از اینا ترسی ندارم چون میدونم تو وجود داری خوب که دورم کردن و راه فراری نداشتم نشستم زمین و دستم را گذاشتم روی سرم و فریاد کشیدم خدا وجود داره. تورو خدا هرکی که هستی و میخونی گوش بده بقیشا چون از حالا به بعداصل ماجرا شروع میشه،. بعد اینکه فریاد کشیدم با همون حالت فریاد خداوجود داره از خواب پریدم نفس نفس میزدم و همش میگفتم خدا وجود داره یه ترس عجیبی تو وجودم بود بدنم میلرزید خلاصه کمی به خودم اومدم خوابما مرور کردم گفتم خدایا این چه خوابی بود توی همین فکرا بودم که یه دفعه گفتم خدایا نمیدونم چرا این خوابا دیدم ولی باور کن من حاظرم جونما برات بدم خدایا اینا هرچی میخوان بگن من جونما برات میدم بعدشم سرما گذاشتم رو بالشت وبا تمام وجودم گفتم خدایا جانم فدات. هنوز چشمما نبسته بودم که گوپ گوپ گوپ صدای پا شنیدم از راه خیلی دور به همراه صدای باد یه جوری که باد زوزه میکشید و این صداها هی نزدیک تر میشد از ترس چشمما بستم ولی صدا همش نزدیکتر میشد گوپ گوپ گوپ ویه دفعه حس کردم یه نفر کنارم ایستاده و محکم پا میکوبه خداشاهده با هرضربه پا حس میکردم صدها متر به هوا بلند میشم و برمیگردم با اینکه ضربه های پا خیلی سریع بود چند ثانیه گذشت وصدای ضربه های پا تندتر شد گوپ گوپ گوپ گوپ گوپ گوپ ویه دفعه یه حس درونی بهم گفت جواد حضرت عزرائیل اومده جونتا بگیره یه لحظه شوکه شدم هم خوشحال بودم هم میترسیدم تا اینکه از سرم احساس شیرینی و بی حسی خاصی کردم به همون خدا قسم شیرینتر از اون لحظه به عمرم تجربه نکردم اره حضرت عزرائیل داشت جونما میگرفت این بی حسی و شیرینی کم کم داشت به قفسه سینه میرسید هیچ اختیاری از خودم نداشتم فقط تفکراتم مال خودم بودم فقط تو ذهنم البته اونم نه ذهن جسمی میتونستم باخودم حرف بزنم و فقط یه چیز میگفتم خدایا چقدر مرگ شیرینه این حس خیلی قشنگ و وصف نشدنی از قفسه سینه هم رد شد و نزدیکای شکمم رسید که یه دفعه یاد دوتا دخترم افتادم گفتم خدایا اوناچی اونارا چیکار کنم وبه یکباره تقاضایی از خداوند کردم که بعضی وقتا به خاطر این خواهشم ساعتها مثل دیوانه ها سرما به دیوار میکوبم و میگم ای کاش ذهنم مال خودم نبود اون لحظه. گفتم خدایا میشه خواهش کنم جونما نگیری و اجازه بدی تا وقت بزرگ شدن دوتا دخترم و از دواج کردنشون بهم مهلت بدی؟ (یگانه پنج ساله .سلاله هنوز به دنیا نیومده بود ولی میدونستیم دختره) دوست ندارم بچه هام یتیم بشن.بعدش جونما فدات میکنم قول میدم تا اینا گفتم اون حس شیرین اروم اروم تموم شد و صدای پا اروم اروم ازمن دور شد با زحمت خیلی زیاد چشمامو باز کردم هنوز بدنم بی حس بود حضرت عزرائیل را دیدم که داره میره وخیلی دور شده بود و یه دفعه ناپدید شد. یه مرد که عبای بلندی پوشیده بود .چنددقیقه ای طول کشید تا تونستم خودما حرکت بدم. بلند شدم نشستم دیدم تمام موهای دستم سیخ شدن. رفتم وضو گرفتم و قران را باز کردم. این معانی رایادم میاد و مینویسم براتون. وقتی درخواب هستید خداوند روح شمارا به مکانی امن میبرد در نزد خود. به یاد بیاورد هنگامی که دو فرشته به نزد شما فرستادیم هاروت و ماروت. هستند کسانی که جان خود را فدای الله میکنند اینانند که رستگارانند. وقتی اینجارا خوندم گفتم ای وای برمن که جان فداکرده را پس گرفتم و تا صبح فقط گریه کردم.عزیزی که میخونی هیچ دروغی نگفتم حالا چرا نوشتم نمیدونم شاید کمی تو زندگیتون تاثیر بزاره. هیچوقت از خدا ناامید نشیم خداوند به من فهموند میتونه بایه خواب ساده یکیا بهشتی کنه هرچند امیدوارم دفعه بعدم همینطوری شیرین جانما بگیرن نه تلخ. برام دعا کنید چون شیطان بعد این ماجرا خیلی پاپیچم شده. چند ماهی گذشت یه روز تو همین فکر خوابم بودم داشتم مرورش میکردم که یکدفعه گفتم خدایا جونم فدات تا اینا گفتم یه نفر پشت سرم فریاد کشید «نـــــــــــــــــه». آنقد وحشناک بود که رنگم پرید تا پشت سرما دیدم حس کردم یه نفر داره خودشا تیکه تیکه میکنه که احساسم بهم گفت ابلیس لعنتی بوده .خدایا التماست میکنم دفعه بعد هم به همین صورت جان من و همه انسان ها را بگیر خدایا خودت خوب میدونی حتی کافر هم دوستت داره.
تجربه از ناشناس
(ارسالی در مهرماه 1395)
یه شب خوابیدم نصفه شب از خواب بیدار شدم خوابم نبرد دیگه همینطور فکرای مختلف میومد ذهنم ناخوداگاه به عزراییل فکر کردم بعد حس کردم یه مردی سمت چپمه چشمام بسته بود توی ذهنم تاریک سمت چپم یک نوری دیدم همه چیز از اون نور شروع شد نور زنده بود منظورم از زنده یعنی همین که نگاهش کردم انفجاری از اطلاعات بهم منتقل شد فهمیدم که اون نور کامل مطلقه با یک ثانیه نگاه کردن بهش چنان عشق و سرمستیی دچار شدم چنان حس شعف داشتم اینکه همه چیز درسته و من در ارامش و امنیت مطلقم اینکه من به نیرویی نزدیکم که وطن اصلیم همون بوده چنان خوشحال بودم حس شیرینش رو نمی شه با بدن مادی بیان کرد نمی شه به اون نور با چشم مادی نگاه کرد چون انقدر موج انرژی بالایی داشت که فقط باید از جنس خودش می بودی تا حسش می کردی نگاه من به اون نور شاید یک ثانیه بود اما چنان حسی بهم منتقل شد که انسان حاضره کل دنیارو فدا کنه فقط اجازه داشته باشه کنار نور باشه چون اونجاست که خوشحال اونجاست که ارامشش مطلقه اونجاست که می گه بالاخره تموم شد من رسیدم به جایی که ازش اومدم چشمامو باز کردم حس شیرین اون محیط بعد یک دقیقه محو شد انگار دوباره دیوار سربی روی قلبم کشیدن من تو بدن مادی بودم جایی که نمی شه خدا رو حس کرد جز از روی نشانه هاش از اون حس انفجار شعف هیچیرو نمی تونستم با مغز مادیم با جسمم بازسازی کنم تو ذهنم چون اون حس برای دنیای جسمیو خاکی نیست اگر فقط ادما اجازه داشتن یک ثانیه فقط یک ثانیه اون نوری که وطن اصلی هممونه نگاه کنن خیلی از گناها نمی شد خیلی از ناامیدی ها نبود نور سفید جرقه ای بود یعنی سفید مات نه سفیدی که انگار پویا و زندست و نور سفید حاصل از جرقه شاید بیشترین شباهت رو بهش داشت و البته اون نور از من فاصله چند متری داشت من داخلش نرفتم فقط با نگاه کردن یک ثانیه ای بهش خودمو کامل بهش سپردم و فقط حس شعف داشتم.
تجربه از ناشناس
(ارسالی در آبان ماه 1395)
سر یه موضوع الکی من و همسرم با هم بد شدیم همسرم خواست بیاد و اوضارو درست کنه اما در من حس عجیبی وجود داشت حس نفرت شدید نسبت بهش مرتب تو ذهنم می گفتم من لیاقتم بیشتر از ایناست و بدردم نمی خوره این ادم تا اینکه یه شب که خوابیده بودیم نصفه شب از خواب بیدار شدم متاسفانه یا خوشبختانه حقیقت امر اتفاقی که داشت برام میوفتاد رو دیدم راستش من درست در نزدیکی صورتم یعنی با تفاوت فاصله خیلی کم خود شیطان رو دیدم موجودی که دیدم بالا تنه یک مرد بود بدنی تنومند و برهنه با پوستی که نمی شه وصفش کرد پوستی لزج که ازش حرارت و التهاب می بارید و صورتی که دهان توش نبود به جای لب حفره ای از زخم و التهاب و زبانی مانند مار سریع اعوظ بالله من شیطان رجیم گفتم و اون صحنه غیب شد اما من موندمو یه حقیقت تلخ این واقعیت که تمام این حسام این تنشا این نفرتا این فکر خیانتا همش حرفایی بود که شیطان بهم القا می کرد سریع با اینکه تمایلی نداشتم موضعمو عوض کردم و دیگه دعوا رو تموم کردم.