اینها سایر تجربیاتی هستند که توسط هموطنان عزیز برای ما ارسال شده اند ولی مشخص نیست که یک تجربه نزدیک به مرگ هستند یا شبه تجربه یا خواب و رویا. ضمنا بر روی نوشتار این تجربیات ویرایش چندانی انجام نشده و با زبان خود شخص تجربه کننده بازگو شده است. اول و سوم را هم میتوانید مطالعه بفرمائید.
تجربۀ خانم زینب
(ارسال فروردین 1400)
یک شب که طبق معمول بچه هامو خوابوندم از خستگی زیاد منم خوابم برد نمیدونم چساعتی از شب بود که داشتم خواب میدیم ولی همش انگار هوشیار بودم میدونستم خوابم و میگفتم دارم این خوابو میبینم ، یدفعه دیدم روحم بالاسر خودمه و انگار همسرم و مادرش بالای سرم هستند انگار ی نیروی شدیدی منو ب ی سمت بالا میکشوند و یدفعه ب ی پنجره کوچیکی رسیدم که با تخته جلوش گرفته شده بود من دست گذاشتم ب تخته ها و خیلی راحت بازش کردم وقتی پنجره باز شد ی نور شدید و زیادی اومد بعد همه جا روشن شد ی دشت بزرگ بود از دور ی اسب اومد ی مرد ازش پیاده شد به پنجره رسید نشست من اصلا صورتشو نمیدیدم دستاشو اورد توپنجره ی انگشتر هم دستش بود انقد دستا واقعی بودن که الانم تو ذهنم میان دستمو گرفت و کشید بعد من گریه کردم گفتم تروخدا بچه هام وقتی اینو گفتم ولم کرد رفت گریه کردم صب کن منم ببر ولی رفت و انگار بعد من سقوط کردم ب پایین و رفتم تو جسمم و ب همسرم میگفتم من داشنم میمردم بخاطر بچه ها برگشتم،، یدفعه از خواب پریدم ولی نه میتونستم حرفی بزنم ن حرکت کنم نفسمم تنگ بود انگار سر بودم و اون لحظه هم که گریه میکردم میگفتم بچه هام، بدنم حس میکرد اون اضطراب و گریه رو،،واقعا نمیدونم خواب بود یا واقعا مرگ
تجربۀ آقای مهدی
(ارسال فروردین 1400)
در تاریخ۲۱ مهرماه۹۷ پس از اتمام کار شبانه ام در فست فود با موتور به سمت خانه حرکت کردم که پس از طی مسافتی احساس کردم فرد معمولی همیشگی نیستم. اصلا مثل این بود که فرد دیگری موتورسیکلت را کنترل میکند و انگار در فضا سیر میکنم به هر حال از ترس تصادف یا زمین خوردن به هر بدبختی بود گوشه ای موتور را به جک بغل رها کرده و تا آنجا متوجه شدم که با اورژانس ۱۱۵با تلفن همراهم در حال صحبتم که بعد از آن به زمین افتادم و دیگر هیچ.. لحظه ای که آمبولانس رسید من انگار هوشیار بودم ولی نبودم آنها را میدیدم و صداشون را میشنیدم ولی عملا بیهوش و در حالت کما بودم. حتی وقتی فرد پرستار با چراغ قوه قلمی که داشت چشمانم را باز کرد و گفت تمام کرده و کاری نمیشه کرد خواستم بگویم بابا من چیزیم نیست اما گویی فک و زبانم قفل شده و احساس سردی و یخ شدن کل بدنم را به مرور فرا گرفت. به هر حال وقتی با آمبولانس بسمت بیمارستان با سرعت حرکت کردند نمیدانم در چه وضعیتی بودم ولی در دلم انگار شهادتین را گفتم طولی نکشید مرحوم پدرم را با لباس سفید درون آمبولانس دیدم با همان وضعیت درازکش گفتم بابا کجا بودی گفت باباجون اومدم ببرمت. گفتم کجا ببری من هنوز بچه کوچیک دارم هزار و یک کار نکرده دارم اینارو چیکار کنم گفت غصه نخور همش درست میشه. بعد دست منو گرفت و انگار روح من و خودش رو از سقف آمبولانس به سمت آسمون برد. اونقدر رفتیم بالا که زمین به اندازه نقطه شد. در همین حال صدایی ندا زد که آقا مهدی به دنیای جدید خوش آمدی.. نمیدونم چرا ولی چندین مرتبه این صدا اومد که آقا مهدی تو وارد دنیای تازه ای شدی وارد محیط جدیدی شدی.. برعکس مواردی که از قبل شنیده بودم مبنی براینکه افراد تو این شرایط خیلی راحت و خوشحال بنظر میان من خیلی استرس داشتم که حالا چی میشه و دایما پدرم میگفت غصه نخور همه چی درست میشه.. به هر حال نمیدونم چه تصمیمی واسه من اتخاذ شد که تو اون موقعیتی که دست در دست بابام از بالا گشت میزدیم و چیزایی رو اصطلاحا یادآوری میکرد یه هو دیدم از روی تخت بیمارستان افتادم پایین و با دیدن ماسک اکسیژن و سرم و لوله هایی که به دست و سینه و بدنم وصل بود بعدا متوجه شدم که سه روزه تو کما بودم.. سه روزی که واسه من سه دقیقه هم طول نکشید. اما حاوی درسهایی بود که هیچوقت فراموش نمیکنم.. این شد که اعتقادم به این آیه بیشتر شد که خداوند هرکه را بخواهد ازین دنیا میبرد و هر که را بخواهد دوباره زنده میکند و به زندگی برمیگرداند…
تجربۀ آقای نیما
(ارسالی فروردین 1400)
به دلیل مشکلات زندگی ، من یک سال راجع به وجود خدا تحقیق کردم که اساسا چرا زندگی من توام با مشکلات است. در نتیجه ، من دچار اختلالات شدید خواب شدم. یک روز که می خواستم چرت بزنم ، احساس کردم چیزی از بالای سرم گویی پرواز کرد و فکر کردم این روح من است. شهودم گفت سرم را برگردانم و به سقف اتاقم نگاه کنم. روحم را روی سقف اتاقم دیدم! اگر چیزی که دیدم درست بوده باشد ، خودم را در طرح یک انرژی سفید دیدم که در سر چیزی به نام گوش ، دهان ، بینی ، شکم و پشت ندارد ، و من پاهایم را در طرح انرژی دیدم. بخشی از این انرژی از از سقف اتاق بیرون زده بود و به نظر می رسید که من قرار است به اسمان کشیده شوم و قسمت دیگری از آن انرژی به سرم متصل بود. بعد از آن ، روح به بدن من بازگشت و با خودم گفتم وای! ، من یک موجود روحانی هستم.
تجربۀ خانم مریم
(ارسالی قروردین 1400)
بچم چهار ماهه بود ما از مسافرت برگشته بودیم ساکارو اوردیم تو خونه مستقر شدیم همه چیز خوب بود تا چند ساعت بعد بچم تشنه بود منم چون کنار همسرم بودم حوصله نداشتم پاشم براش اب بیارم شیشه ابشو که کثیف بود و تو ماشین استفادش کرده بودم گداشتم دهنش تا ساکت شه چون یبوستم داشت یه شربت گیاهیم بهش دادم خوابید ما هم خوابیدیم تا بعدازطهر شد بیدار شده بودیم بچمم خوب و سرحال رفتم بهش شیربدم خورد منم رفتم دنبال کارام اما دیدم گریه می کنه برگشتم بقلش کردم امااااا کلی اب از دهنش استفراع شد بیرون انقدر زیاد بود کل لباساش خیس شد و لباسای منم خیس شدن من خیلی نگران شدم به همسرم گفتم گفت چیزی نیست شیر پریده بود گلوش صبر کنیم ببینیم حالش چطور می شه نیم ساعت گدشت باز ناارومی می کرد من بهش باز شیر دادم و باز هم همون اتفاق اینبار فهمیدم شرایط عادی نیست گریه می کردم و با عجله پوشیدیم رفتیم سمت بیمارستان راه طولانی بود تو ماشین بارها شیر دادم و همون اتفاق هر بار انقدر اب بیرون ریخت از بدنش تمام لباسای من و خودش خیس اب بود، می دونستم دیگه نمی تونه دووم بیاره گریه می کردمو خدا رو صدا می زدم رسیدیم نزدیکی بیمارستان اما ترافیک صف نمایشگاهی بود که اون نزدیکیا داشتن برگزار می کردن من دیگه تو حال خودم نبودم بچمم دیگه به هوش نبود خدا خدا می کردم فقط می گفتم خداااااا دستمو بگیر خدااااا دستمو بگیر همونطور که ماشین اروم جلو می رفتو گیر کرده بودیم تو ترافیک دیدم از سمت راستم یه دست شفاف که به سفیدی می زد اومد سمتم دست مردونه بود اما من اصلا بهش توجه نکردم و تند تند با گریه خدا رو صدا می زدم چون حس کرده بودم مرگ بچم نزدیکه حتی برنگشتم ببینم این دست کیه از کجا اومده یکمم عصبی بودم می گفتم این مرد چرا به دستم دست می خواد بزنه ولی انقدر حواسم پیش بچم بود دیگه نگاه نکردم ببینم چرا و از کجا همچین دستی اومد رو دستم رسیدیم بیمارستان تخت خالی نبود قبولمون نکردن فقط دکترش گفت دیگه بهش شیر نده ما هم سراسیمه رفتیم سمت بیمارستان دیگه ساعت ده شب شده بود و بچم بیهوش روی دستم بدون هیچ واکنش و تکونی یا حتی گریه ای رسیدیم بیمارستان بعدی دکتر به زور زدن تو صورت بچم چشماشو باز کرد همه شرایطو پرسید برخلاف دکتر قبلی گفت برای بار اخر بهش شیر بده اگر بالااورد بستری می کنیم منم رفتم که بهش شیر بدم به زور بیدارش کردم و شروع کرد خوردن شیر من خورد خورد منو همسرم منتطر بودیم باز فوران اب از دهنش شروع بشه امااااا هیچی نشد کلی شیرمو خورد و بعدم خوابید همیشه می گم حتما اون دست دست خدا بود که شفامون داد و بچمو بهم بخشید
تجربۀ خانم منیره
(ارسالی آذرماه 1399)
بنده چندین سال قبل که حدود ۳۰ سال داشتم یک شب ناگهان خود را در یک حالت خلسه اما سرشار از عشق حس نمودم. خودم رو جلوی غاری دیدم که بیشتر از سه چهار متر عمق نداشت اما ته اونرو نمی دیدم چون هوا کاملا مه آلود و سایه وار بود نه تاریک بود ونه خیلی روشن، در سمت چپ ورودی غار تک گل بزرگ و با گلبرگهای خردلی رنگی وجود داشت که بعدها وقتی گل درخت موز رو دیدم بسیار شبیهش بود از زیبایی گل محو تماشاش شده بودم سپس به داخل غار و انتهای اون نگاه کردم داخل غار و دیواراش سرسبز بود و گلهای سفید کوچکی مابین آنها دیده میشد اما انتهای غار بدلیل مه آلود بودن دیده نمیشد کنجکاو بودم طرف دیگه غار رو ببینم وقتی قدم برداشتم که به داخلش بدم خودم رو داخل یک محیط دیگه دیدم پایه درختان تنومند و چمنهای که بینشون مثل فرق موهای سر باز شده بود و گویا مسیری رو نشون میداد تا قدم برداشتم وارد محیطی درخشان و پرنورتر شدم که پر از تپه های کم شیب که روی اونها با فاصله های منظم بوته های گل رز وجود داشت و مابین همه اونها یک آلاچیق با چهار پایه و یک گنبد مرصع و پایه های طلایی که گلهای پیچکی تا نصف پایه ها بالا رفته بودند باز خواستم جلوتر بدم که وارد اتاقی شدم که یک شومینه بزرگ داشت تعدادی ظروف ساخته شده با ترکیب طلا و نقره روی شومینه قرار داشت بقدری ظروف زیبا بودن که دستم رو دراز کردم و یکیش رو برداشتم و با تعجب فکر میکردم که چطور این ظروف با ترکیب طلا و نقره درست شده ، سپس خودم رو کنار یک رودخانه با ساحلی چمنی و سرسبز دیدم که جالب اینجا بود سطح آب رودخانه با سطح زمین در یک اندازه بود یعنی شیبی وجود نداشت ، یهو به خودم اومدم درحالی که هنوز از دیدن اون مناظر در تعجب و سرمست بودم ، لازم به توضیح که بنده گاهی نقاط نورانی در اطرافم میبینم و حوادث آینده هم بهم الهام میشه و علتش رو خودمم نمیدونم اما اینو میدونم خداوند خیلی حواسش بهم هست و خیلی وقتها پیامهایی رو از جاهای مختلف برام میفرسته و من همواره شکر گذار خداوند عظیم و حکیم و مهربان هستم.
تجربۀ خانم نازنین
(ارسالی مهرماه 1399)
مدت یک ماه بود دخترکوچیک سه ساله ام هر روز میگفت مامان میمیره.من ازش میپرسیدم چرا میمیرم؟جوابی نمیدادفقط میگفت مامان میمیره.یک ماه گذشت وشدفروردین سال ۹۸.روز هجدهم فروردین آماده شدیم برای رفتن به دانشگاه.ساعت ۴صبح با دخترم رفتیم حمام.یک دفعه این فکراومد توسرم که بیچاره خودتو بشور شایدحمام آخرت باشه.صبح شدورفتیم.من در دفترفنی دانشگاه خواجه نصیرمشغول به کارهستم.مثل هر روز کارهامو انجام میدادم.رفتم به دستشویی و وقتی از اونجا بیرون اومدم دردشدیدی درون سینه چپم حس کردم تمام انرژی من افتاد ودیگه قادرنبودم راه برم.رییسم تو محوطه داخلی بود بادخترم.ایشونو صداکردم دستم روگرفتندوبردند داخل اتاق.نشیتم روی صندلی ودرد درون سینم بدترشده بود.آخ بلندی گفتم که باعث توجه دانشجوهاشد.از اون لحظه اومدن مرگ رو حس کردم.لب هام خشک شد.چشمم آب افتاد.بلندشدم وبه سختی رفتم داخل اتاق استراحت.شروع شد دستم روگرفتم به سرم وفقط میگفتم این خودمرگه.این مرگه.بعدازحالت درازکش نشستم البته بگم هیچکدوم این کارهارو من انجام نمیدادم.نیرویی من رو تکون میداد.نشستم وشروع کردم به گریه.گریه های بی امان باصدای بلند.رییسم ازمن میپرسیدفلانی چرا گریه میکنی درجواب میگفتم نمیدونم دست خودم نیست.چنین گریه ای تا به حال ازکسی ندیدم.بعدازگریه من رو،رو به قبله گذاشتندوبه حالت خوابیده گذاشتند.بی حسی از انگشان پاهام شروع شد.زمین زیرپام تبدیل شد به یک راه بی انتهاو پراز مه.انگشتان پام سرد شد وهرقسمتی که سردمیشددیگه حس نمیکردم.رییسم ترسیده بود نمیدونست به دانشجوها توجه کنه یامن.بک دفعه چشمانم بسته شد وزبانم بی اراده شروع کرد به گفتن شهادتین.باصدای بسیاربلندسه بارشهادتین گفتم.بعدچشمانم بازشد.سردشدن وبی حس شدن بدنم ادامه داشت.رییسم قرآن میخوندوفوت میکردبه من.گفتم نترس بشین.بزاروصیت کنم.فقط یک لحظه دخترمو بیارببینم.آورد ودست کشیدم به صورتش.چون بچه بودوشیطون متوجه نبودورفت دنبال بازی کودکانش.گفتم فلانی نترس.فقط دخترم وهمسرم رو به شما میسپارم مواظبشون باشید.بعدچشمام بسته شد و درون ذهنم صدای خودمو میشنیدم که ای خدا چه زود نوبت من شد.چه زودمرگ من اومد.پس شوهرم رسول ودخترم چی میشن.خدایا یعنی فردا خاکم میکنن.دوباره چشم هاموبازکردم دستهامو آوردم بالا دیدم سفیدوروی دستهام کبودوسبزوسیاه شده ودست هام افتادکنارم وسیاهی بودودیگه چیزی به خاطر ندارم.ودوباره من رو به حالت نشسته گذاشتندومن داشتم دوباره گریه میکردم وزبانم لال شده بود وقدرت تکلم نداشتم.فقط میدونم دلم برای همه تنگ شده بود.پدرم وخانوادم.زنگ زدم همسرم وداشتم با اصوات بی مفهوم توضیح میدادم وگریه میکردم.این حالت کمی بعدگذشت وزبانم روی دور تندافتاد.هرچی میخواستم بگم با سرعتی میگفتم که یکهو دستمومیزاشتم روی دهانم خیلی عجیب بود.بعدترسی عجیب شروع شد هرآن هرلحظه میترسیدم دوباره شروع بشه واین بارواقعی برم.تمام بدنم درد داشت.تا مدت ها نمیخوابیدم وفقط گریه میکردم.خدامنو ببخشه.البته همیشه آدم معتقدو باایمانی بودم واز شروع سال ذکراستغفرالله روشروع کرده بودناخواسته. خداوندبا دادن عمردوباره به من فرصت دادواجل معلق از سرم گذشت ولی من نتونستم بنده خوبی باشم به نظرخودم هنوزهم خیلی غافلم.
تجربۀ آقای محمد سعید
(ارسالی آذر 1399)
من الان ۲۳ سالمه، من در سن ۱۸ سالگی تجربه ی خروج از بدن رو داشتم، اما به صورت کوتاه، ولی قابل تامله.
درست در سن ۱۸ سالگی و زمانی که من به شب امتحان کنکورم نزدیک میشدم، رفته رفته اضطراب من بیشتر میشد و این اضطراب برای من تبدیل به اختلال در به خواب رفتن شده بود، من شبا رو به زور میخوابیدم، یا مجبور بودم دو سه ساعت توی رخت خوابم پیچ و تاب بخورم تا خوابم ببره یا مجبور بودم از قرص خواب آور استفاده کنم.
به هر حال اون ماه منتهی به کنکور عذاب آورترین ماه بود برای من، تا اینکه به شب کنکور رسیدم، چون از قبل میدونستم که قراره بازم دیر خوابم ببره از ساعت ۹ شب رفتم تو جام که مثلا زمان بخرم و راحت تر فرصت داشته باشم که بخوابم، مثل همیشه یه نیم ساعتی پیچ خوردم اما فهمیدم که به خواب سبکی رفتم یعنی گوشم صدا هارو میشنید اما چشمام داشت خواب میدید، ولی این حالت بیشتر از نیم ساعت طول نکشید و من از خواب پریدم، ناگهان متوجه شدم که اصلا خوابم نمیاد و انگار خواب به کلی از سرم پریده، از این حسم وحشت کردم چون میدونستم چه کار سختی برای خوابیدن پیش رو دارم، اما همون لحظه یه احساس عجیبی داشتم انگار میدونستم قراره یه اتفاقی بیفته، تمام استرس من ریخته بود اما مشکل پیش روی من نخوابیدنم بود، چون اصلا خوابم نمیومد، تلاش کردم که خودم رو به خواب بزنم اما هر کاری کردم به هیچ وجه خوابم نمیومد، به این فکر افتادم که قرص بخورم اما با خودم گفتم طبق تجربه ای که از قرص خوردن داشتم میدونستم که بعد بلند شدن از خواب سرگیجه و خواب آلودگی میگیرم و این اصلا در روز کنکور به نفع من نیست چون باید با تمام تمرکز سر جلسه حاضر باشم، به همین خاطر کلا از خوردن قرص منصرف شدم، ولی تصمیم گرفتم که یه جورایی خودم رو خسته کنم تا بتونم بخوابم، پرده ی اتاقم رو کنار زدم، تا هم هوای تازه ای به سرم بخوره هم اینکه لب پنجره سرپا وایسم تا خسته شم و بتونم بعدش بخوابم، هر کاری کردم نه خواب به چشمم میومد نه خسته میشدم، اما کوچکترین استرسی نداشتم و از احساس نگرانی تهی بودم ، تنها خواسته ای که داشتم این بود که خدایا فقط خواب به چشمام بیاد، اما هیچ عکس العملی نداشتم به اینکه پس استرسم کجا رفت، اون شب ماه هم تقریبا کامل بود، خیلی به ماه خیره شدم، ساعات زیادی رو تو اون حال و هوا بودم ولی اصلا متوجه نشده بودم که حدود چند ساعت از اون حال و هوا گذشته و اصلا هم احساس خواب گرفتگی یا خستگی نداشتم، فقط دلم میخواست به آسمون و ماه خیره بشم، آخرین لحظه ای که حاضر شدم از دیدن ماه و آسمون دل بکنم چشمم به ساعت اتاق افتاد، ساعت ۲ شب بود، چیزی که اصلا نمیتونستم باور کنم، انگار در کسری از ثانیه چند ساعت بر من گذشته بود، یکهو انگار یک سطل آب یخ رو از ارتفاع ۲ متری به شدت روی سرم ریختن و کُپ کرده بودم، دیگه داشتم کم کم نگران فردا میشدم، درسته یجورایی از استرس تهی شده بودم ولی یک احساس نیاز که باید بخوابم تا فردا بتونم سر حال باشم در من شکل گرفته بود که کمی منو نگران کرده بود، سراغ رخت خوابم رفتم و دراز کشیدم، ساعت حدودا ۲ و ۱۰ دقیقه ای بود، اصلا خواب به چشم نمیومد ولی اون احساس آرامش و تهی بودن کم کم داشت میرفت و احساس نگرانی جایگزینش میشد، هر چقدر سعی کردم که بخوابم اما فکر و خیال اجازه نمیداد، نگرانیم رفته رفته بیشتر شد تا اینکه متوجه شدم ساعت ۴ و ۲۰ دقیقه ی شبه و من هنوز بیدارم، چقد زمان ناجوان مردانه داره سریع میگذره.
میدونستم با این روند اصلا خواب به چشمم نمیاد و ناگهان احساس خشم عظیمی در من پدیدار شد، تصمیم گرفتم که برم و قرص خواب آور رو به هر قیمتی که شده مصرف کنم تا بلکم خواب به چشمم بیاد تا مغزم برای فردا توان داشته باشه، میدونستم اون کارایی که میخواستم رو از مغزم نمیتونم بکشم ولی توی اون شرایط به حداقل هم راضی بودم، سراغ یخچال رفتم اما قرص خواب آورم رو پیدا نکردم، یهو چشمم به شیشه ی شربت استامینوفن افتاد که حدودا دو سوم از شیشه ش پُر بود، اونقد حرص و خشم در من جمع شده بود که اصلا به ذهنم نرسید که یک قاشق از اون رو مصرف کنم نمیدونم چرا بدون اینکه به حال اون لحظه و اثرات شربت آگاه باشم تمام شیشه رو عین بطری آب سرکشیدم و چون مزه ش بد بود بلافاصله بطری آبم پشت سرش سر کشیدم، و رفتم که بخوابم حدود ساعت ۴ و ۴۰ دقیقه بود که احساس سنگینی سر عجیبی بهم دست داد و فهمیدم که الان خوابم میبره، ساعت هشدار گوشیم رو که روی ۶ و ۲۰ دقیقه بود مجدد چک کردم و گرفتم خوابیدم، چیزی از خواب رو به یاد نمیارم، تنها صحنه ای که یادمه یک حسی مثل چسبیدن ناگهانی دو آهنربای نزدیک به هم اما بالعکس آن، یعنی همان طعم چسبیدن ناگهانی اما حس جدا شدن رو داشتم، یعنی به سرعت چسبیدن آهن ربا اما من حس مخالف اون یعنی جدا شدن ناگهانی رو داشتم، بعد از جدا شدن ناگهانی از بدنم من با سرعت خیلی زیادی به طرف آسمان کشیده و جذب میشدم، من به صورت یک حرکت چرخشی در راستای افق در یک تونل به رنگ شب و ستاره ها و با سرعت زیاد ، اونقد این سرعت زیاد بود که من به کسری از ثانیه قادر به تماشای تمامی ستارگان بودم ، جنس تونل جوری بود که قادر بودم بیرون تونل رو هم ببینم و چیزی مانع دید سراسریه من نمیشد، تونل هم بود هم نبود یعنی تونل رو هم میدیدم و هم نمیدیدم ( راستش نمیدونم چطور توضیح بدم) ، این تونل به نظرم انتها داشت اما در بیکرانه ها و در عمق آسمان ، از هرگونه احساس و ترس و هر حالت زمینی ممکن من تهی بودم، فقط احساس وسعت میکردم ، آن چنان وسیع بودم که بیکرانه ام در توصیف اون حقیر بود ، تنها یک جمله یادمه حین جدا شدن از بدنم به زبون آوردم( البته من نه بدنی داشتم و نه زبانی، تماما گفتگوی درونی بود) این بود: آااااااااااااااااااااااااااااااااخیییییببیییش ( از تمام وجود و با تک تک سلول هایم احساس لذت کردم).
بعدش با خودم گفتم : یعنی مرده م؟؟؟ همون جا به قلبم اطمینان داده شد که : بله اینطوری روح از بدن جدا میشه و میمیری، بعدش با خودم گفتم: پس کنکورم چی؟ من هنوز جوون بودم برا مردن، پدر و مادرم پس چی؟ یکهو یک نیرویی به عمق جانم نشست و به در من حس اعتماد ایجاد کرد که نگران هیچی نباش، اون نیرو با من صحبت نکرد اما این حس اعتماد و اطمینان رو در من به وجود آورد، من به صورت چرخشی یعنی چرخش افقی به سمت بالا میرفتم و یک نسیم بسیار ملایم و روبه خنکی تمام وجود منو نوازش میکرد و بسیار دلچسب بود، همینطور که من در عمق آسمان و در یک فضای لایتناهی مشغول بالا رفتن بودم و از حس سکوت و خالی بودن لذت میبردم ناگهان متوجه شدم که کم کم سنگین شدم و سرعتم کند شد تا اینکه از حرکت ایستادم، به محض توقف، احساسی مشابه به جمع کردن یهویی اکسیژن و هوای محیط توسط بینی با فشاری عظیم یا مکش جارو برقی در آخرین درجه ی خود رو داشتم، و در کسری از ثانیه ( البته هیچ درکی از زمان نداشتم ) من احساس متراکم شدن و جمع شدن ناگهانی داشتم و با یک احساس درد و ناخوشیه خیلی زیادی در جسمم نمود پیدا کردم و ناگهان چشمم باز شد و به ساعت روی دیوار نگاه کردم ساعت ۶ و ۱۵ دقیقه بود و هوا روشن بود، یک حس تعجب گسترده که در من میگفت: چی به من گذشت؟؟ در یک حس خالی از هر خاطره و درکی از خود و پیرامونم بودم، فقط نشسته بودم ، توی همین حال تعجب عظیم بودم که یکهو آلارم گوشیم به صدا درومد و اون موقع بود که همه چی یادم اومد، انگار تمام حافظه ی دنیاییم رو برای ۵ دقیقه از دست داده بودم، مات و مبهوت، فقط آلارم گوشی بود که تمام خاطرات رو در وجودم زنده کرد، قرار بود دوشی قبل از جلسه ی کنکورم بگیرم و برای همین به حموم رفتم، زیر دوش با خودم میگفتم که این چه تجربه ای بود؟ چرا من مرده م؟ اگر مردم پس چرا زنده م؟ دنیایی از سوال در ذهنم شکل گرفت اما میدانستم که دقیقا چه به من گذشته است، از حموم که بیرون اومدم پدر و مادرم از قیافه ی مات و مبهوتم سوال کردن و من در یک حالت جدی نبودن گفتم: نمیدونم فکر کنم مُردم و زنده شدم، ابتدا یخورده خندیدن ولی وقتی قیافه م جدی تر شد اوناهم قیافه ی جدی به خودشون گرفتن و گفتن؛ دیگه چی؟ مگه آدم مرده زنده میشع؟ پس چرا الان زنده ای؟معلوم نیس دیشب چقد استرس داشتی به خاطر همونه که فکر کردی مُردی، بعدش جفتشون دوباره خندیدن، اما من کوچکترین لبخندی ام نزدم چون خودم میدونستم چی به من گذشته، برا همین کلا بی خیال تعریف کردن ماجرا شدم و تا امروز اونو توی سینه م نگه داشتم چون مطمئن بودم با بازگو کردنش متهم به هزیان گویی میشم
تا چند روز همه ش درگیر این اتفاق بودم، حتی سر جلسه ی کنکورم مدام تصاویر اون واقعه با فرمت کوتاه از جلوی چشمانم عبور میکرد و همین باعث شد کنکورم رو ضعیف بدم، اما خداروشکر توی رشته ی دلخواهم قبول شدم اما در شهری دور تر
هنوز هم به حکمت اون ماجرا فکر میکنم اما فقط سکوت جوابشه.
تجربۀ خانم زهرا
(ارسالی خرداد 1399)
من تو خانواده متوسطی به دنیا اومدم نه خیلی مذهبی و معنوی نه خیلی رها و بی اعتقاد
شروع تجربه های من به نوجونیم برمی گرده من اول راهنمایی برای مدارس تیزهوشان سازمان ملی استعدادهای درخشان امتحان دادم و قبول شدم و برای شروع دبیرستان هم دوباره قرار بود از ما آزمون بگیرن من خیلی علاقه مند بودم که دوباره قبول بشم چون مدرسه و دوستانم رو دوست داشتم و احساس می کردم دوری از اونها و مدرسه ام برای من سخت هست. برای خدا کلی نذر میکردم که اگر قبول بشم این تعداد صلوات و دعا و روزه ها رو انجام میدم … و خدا رو شکر از نعمت خدا دوباره قبول شدم و نذرهامو ادا میکردم تا اینکه یک روز با دو دختر همسایه مون رفتیم بیرون و اونها کتابچه دعای کمیل خریدن و به من هم دادن البته از قصد اینکارو نکردن یعنی از روی دل بود نه از روی قصد که من رو جذب کنن این وادی ها نبودیم هیچکدوم که بخوایم تاثیر مستقیم و آگاهانه ای روی همدیگر داشته باشیم و این خواست خدا بود) خلاصه کتاب دعای کمیل رو یک شب دستم گرفتم و برای اولین بار معنیشو خوندم … واااای خدای من اشک بود که از چشمام میبارید و اینقدر زیبا بود و حرفهای دل من که هق هق میزدم من که تا حالا با خدا اینطوری حرف نزده بودم و حرفامو نگفته بودم احساس فوق العاده ای داشتم احساس نزدیک بودن به خدا و تعجب از این همه معانی والا و زیبا که تا اون زمان اصلا از اونها خبر نداشتم … احساس کردم چیزهای بیشتری هست که ازشون بی خبرم و جست و جوی من برای پیدا کردن بیشتر و لذت های معنوی بیشتر شروع شد
قرآن رو میخوندم ولی با معنی و البته که خیلی برام فهمیدنش سنگین بود اوایل اما به لطف خدا کم کم فهم من بیشتر میشد و سعی میکردم نمازهامو بهتر بخونم و کم کم میفهمیدم که آیات قرآن در عین سادگی نیاز به تفسیر داره و اگر به تنهایی از روی فهم خودم بخونم و برداشت کنم ممکنه گمراه بشم چون خود خدا در قران گفته بود که بعضی آیات محکم و بعضی مشابه اند و تا به اهل بیت پیامبر و امامان و احادیثشون مراجعه نکنیم ممکنه گمراه بشیم اینطوری بود که به هدایت خدا کتاب تفاسیر نسیم حیات آقای ابوالفضل بهرام پور رو از کتابخانه مدرسه می گرفتم و میخوندم .
تابستان اون سال در سه ماه دوست داشتنی رجب و شعبان و رمضان گذشت این سه ماه من با کتاب مفاتیح الجنان انس داشتم اون سال حدود سوم راهنمایی بودم که یک شب حال منقلبی داشتم وقتی به رختخواب خواب رفتم و بی خواب و بیداری داشت خوابم میبرد احساس کردم از ناحیه پا به شدت کشیده میشم مثل مکش جاروبرقی که حس تهی شدن به من میداد احساس گز گز شدن تمام سعیمو کردم که با این مکش مقابله کنم و در ذهن من این بود نه …نه … و ناگهان به ذهنم رسید که شاید این مردن هست و روح من داره جدا میشه و بهتره که تسلیم بشم و اگر مخالفت کنم این مخالفت با خواست خدا خوب نیست … و باید راضی باشم و دست از تلاش و تقلا بردارم و رها کنم و در ذهنم این جمله بود که … پس اینطوریه … پس باشه و رها کردم … به محض اینکه این ها رو فهمیدم و انقباض درونیم رو رها کردم احساس کردم اون مکش تمام شد و به بدنم برگشتم و بلافاصله پشیمون شدم و فکر میکردم اگر اون تقلا نمی بود شاید میمردم و پیش خدا می بودم . این اولین تجربه من بود.
روزها میگذشت و من سعی میکردم مراقب اعمالم باشم و رفتارهای بد گذشته ام را تکرار نکنم بین دوستان هم کلاسی و مدرسه قضاوت معلم ها و تمسخرشون و بر شمردن عیوبشون و انتقاد و … خیلی بود و من هم قبلا همراهی میکردم اما بعد اون من دائما میگفتم غیبت نکنید . دیگران من رو تمسخر میکردن به خاطر نماز و حجاب و رفتارهای من برای شون عجیب بود به من ملا و آخوند و آشیخ میگفتن!!!
یکشب خواب دیدم در حال وضو گرفتن هستم و نور شدیدی به صورت من برخورد کرد که من ذکر خدا گفتم و از خواب پریدم .
شب دیگری خواب دیدم که مکان بسیار زیبایی هستم مثل یک دشت آسمانی ابرهایی دایره وار دیدم که اسماء الحسنی اسامی خدا را نشان میدادند و نورانی بودند .
دوران راهنمایی و دبیرستان گذشت و در دوران دانشگاه ( کارشناسی) به توفیق خدا سفر اربعین به عتبات رفتم و خدا همسری نصیبم کرد و ازدواج کردم و روزها با سختی و آسانی و چالشهای زندگی و ارتباط با اطرافیان می گذشت و کارشناسی ارشد هم گذشت .
من حالا بزرگ شده بودم و تحت اجبار نبودم که راه هایی که تا الان آمده بودم ادامه بدهم همیشه در حال تحصیل بودم و دوست داشتم فرزند داشته باشم اما همسرم مخالف بود و راضی نمیشد و من کمی افسردگی گرفتم و دائما به این فکر بودم که چطور مشغول باشم و ادامه مسیر زندگی چطور هست ؟ چه هدفی را دنبال کنم ؟ تحصیل را رها کردم و بعد از مدتی سر کار رفتم و بعد شش ماه کار رو هم رها کردم و به دنبال سوالهایم در رابطه با رسیدن به جواب بودم که قبل از سفر اربعین سال گذشته با این سایت آشنا شدم و برای من خییییلی جاااالب بود و خیلی از سوالاتم را جواب گرفتم .
و فهمیدم امکان OBE هم وجود دارد و برای این تجربه موسیقی هم هست دانلود کردم و با شجاعت تمام گوش کردم برای بار اول از مرگ می ترسیدم و از اینکه نتیجه اعمالم مورد رضای خدا نباشه و با چیزهای نا خوشایند روبرو بشم اما به تلاشم ادامه دادم کمی پیش رفت داشتم در حال آگاهی فلج بدنی رو حس میکردم اما خروج از یبدن در حین گوش دادن به ریتم رخ نداد.
یک روز بعد از ظهر که خواب بودم احساس کردم درونم تکان خورد و از درونم خارج شدم درست مثل توپ پلاستیکی حدودا نیم متری که به زمین برخورد کنه و بالا بره و دوباره برخورد کنه و بالاتر بره در این مرحله سبک بودم و به سقف رسیدم پیچ خوردم و به روی شکم شدم و بعد باز پیچ خوردم و بر روی پا قرار گرفتم مثل حالت شنا در آب احساس بی وزنی داشتم تا اینجا دیدی نداشتم و مثل اینکه چشمانم بسته باشه چیزی جز سفیدی نمیدیم اما کم کم که از فضای اتاق ارام خارج شدم و به راه رو رسیدم دیدم باز شد و خانه را میدیدم مثل فوکوس هر جا را که می خواستم واضح بود و اطراف محو میدانستم که روبرویم آینه هست و از روبرو شدن با تصویر خارج از بدن خودم دو دل بودم و نگران که نکند مثل صورت انسانی خودم نباشد اما در یک لحظه شجاعت به خرج دادم و نگاه کردم رو به رو را و خودم را در آینه ویترین هال دیدم و چهره خودم را دیدم که خودمم و لبخند زدم مثل توده ای ابر مانند بود که از زمین فاصله داشت رویم را به چپ برگرداندم و پنجره و کوه های اطراف ساختمانمان را دیدم و خواستم به کوه بروم و سرعتم زیاد شد و برخورد و صدای حرکت مولکولهای هوا و صورت خودم را که مثل باد شده بودم می شنیدم … در حال نزدیک شدن به پنجره ناگهان از اینکه مبادا دور شدن خطر خودکشی و گناه داشته باشد از خارج شدن منصرف شدم و در همان لحظه به اتاق متوجه شدم و بالای جسمم بودم و در یک لحظه از قسمت قفسه سینه وارد جسمم شدم و از این ورود بیدار شدم.
یک روز دیگر بعد از ظهر که روی تخت خواب بودم هنگاهی که میخواستم غلت بزنم از بدنم خارج شدم و افتادم و به طبقه پایین رفتم سعی کردم منزل همسایه را ببینم اما ندیدم و بالا آمدم و از لای سیمان و گچ و خاک سقف همسایه و کف خانه خودمان در حال عبور بودم که جسمم تکان خورد و برگشتم و بیدار شدم.
این خروج ها و رویا بینی آگاهانه بی اراده من اتفاق میافتاد
تا اینکه برای یک هفته تنها شدم و در آن روزها تجربه هایی داشتم از جمله دوباره مکش از قسمت پا را در یک بعد از ظهر که روی کاناپه خواب بودم تجربه کردم خیلی سریع و خودم را در تاریکی مطلق دیدم و دستم را از شدت نگرانی روی گونه هایم گذاشتم و کم کم در حال دیدن رنگهایی به صورت ریسمان که در اطرافم مانند دور تا دور استوانه ای می پیچید بودم که متوجه شدم این مردن هست و دوست داشتم شهادتین بگویم در حالیکه سعی میکردم الله اکبر بگویم و لا اله الا الله از شدت فشاری که به خودم میاوردم که بلند بگویم و به صورت زبانی نه ذهنی رها شدم و ناگهان در جسمم بودم و این کلمات و ذکر خدا به زبانم آمد و با بیدار شدن گفتم.
چند شب بعد خواب بودم که هنگام سحر در حالی که در رختخواب بودم صدای کسی را که از دور صدایم کرد و نام مرا ندا کرد شنیدم و هوشیار شدم و فهمیدم که صدایی شنیدم. در این موقع در بدنم احساس گز گز و سرد شدن و الکتریسیته داشتم احساس عجیبی که نمی توانم کلمه و جمله ای برای توصیف دقیقش پیدا کنم.
گذشت … و من یک روز صبح که از خواب بیدار میشدم حس کردم یک موجود سیاه مثل تصویری که از فرشته مرگ که داس دستش هست را سمت چپ خودم که به سمت چپ خوابیده بودم دیدم که نعره وحشتناکی می کشید که قلب من رو میلرزوند و احساس ترس رو به من القا میکرد من چشمام رو بستم و همونطور که اون چند بار با صداهاش ترس و لرزه رو به دلم مینداخت خواستم ذکر خدا بگم اما لبام رو نمی تونستم حرکت بدم و صدایی ایجاد کنم چشمام رو بستم تو دلم تمرکز کردم و تو ذهنم ذکر می گفتم بسم الله الرحمن الرحیم و سبحان الله و الحمدلله در اون لحظه همین که به اون موجود نگاه میکردم دیدم هم از سقف می تونم پایین و کف اتاق رو ببینم و هم از دید خودم که به پهلو بودم گوشه اتاق و فهمیدم و درک کردم اینکه دیگران در تجربیاتشون میگفتن دید سه بعدی داشتن یعنی چه و چطوری هست در این لحظه که دید سه بعدی پیدا کردم تو ذهنم این بود که چه جالب پس اینطوریه و چندبار پلک زدم و بدنم رو تونستم حرکت بدم و حالم عادی شد ولی از تجربه آخرم خیلی ترسیدم و به اعمالم فکر میکردم.
تجربۀ آقای اشکان
(ارسالی تیرماه 1399)
چند سال قبل وقتی تازه نامزد کرده بودم و همسرم ساکن کرج بود و بنده ساکن تهران و در تلاش برای انتقالی گرفتن کاری ایشان به تهران بودیم که:
یک شب که روی تخت خواب بودم، به ناگهان خودم رو در بالای بدنم نزدیک سقف دیدم. سکوت خیلی خیلی عجیبی بود، به اطرافم نگاه کردم که دیدم توی اتاقه خودم هستم و این من هستم که روی تختم هستم. اول احساس کردم خوابم، ولی وقتی درعین اینکه خودم رو میدیم به وسایل توی اتاقم هم نگاهی انداختم و یه دفعه مطمئن شدم مرده ام. ولی حس ترس نداشتم و فقط و فقط تعجب کردم. فکر میکنم به خودم گفتم زندگیم همین بود چه کوتاه و …
بعد در همین حال که فوق العاده حس خیلی خیلی خوب و غیرقابل وصف داشتم و خودمو آماده رفتن میکردم انگار چیزی میخواست که منو با یه قدرت زیادی به سمت بالا بکشه که با خودم داشتم فکر میکردم که باید برم؟! من دیگه کاری ندارم یا چیزی رو جا نگذاشتم که یک دفعه یاد همسرم افتادم و انگار نگرانش بودم و بیشتر از تنهاییش در نبود من و چگونگی سرنوشتش نگران بود که همون لحظه نمیدونم به چه کسی منظورم بود که اسم همسرم رو که چی میشه وضعیتش در نبود من (نگرانش بودم) که به یک باره و به آنی به جسم خودم برگشتم و صدای دوباره به تپش افتادم قلبم که ظاهراً لحظاتی از تپش افتاده بود رو شنیدم (فقط اولین تپش رو)
وقتی چشمام رو باز کردم انگار تمام غم و غصه های عالم رو روی من ریختن و ناخداگاه ولی با حس بسیار ناراحت بغض گلوم و تمام وجودم رو گرفته بود که چرا برگشتم
این قضیه تاثیرات عمیقی رو زندگیم گذاشته که البته شاکر خداوند مهربان هستم که عمر و فرصت دوباره بهم داد که کمی جبران اشتباهاتم رو بکنم.
تجربۀ آقای کیانوش
(ارسالی خرداد 1399)
بنده سال نود و چهار دانشگاه بودم.یک شب تمام ناکامی هام و مشکلاتم را یادآوری کردم و حال روحیم بسیار بسیار بهم ریخته بودم موقع خواب از ته دل گفتم خدایا کاش جان منو می گرفتی دیگه طاقت ندارم.وقتی خواستم بخوابم ساعت گوشیم رو چک کردم ساعت یک و پانزده دقیقه بامداد بود.و به پشت خوابیدم.انگار سالها خوابیده بودم یکدفعه احساس گرمای عجیبی توی بدنم احساس کردم چشمام رو باز کردم دیدم ملافه روی پام افتاده پام طبق عادت اون رو کنار زدم .احساس تشنگی می کردم .از جایم بلند شدم نشستم رو تختم.دیدم من ملافه رو از روی پام کنار زدم چرا هنوز روی پاهام هست.خواستم دوباره کنار بزنم .دیدم کنترل پاهام رو ندارم .فضا همان فضای اتام بود چیز غیر عادی نبود .لحظه ی بعد انگار کسی بهم گفت سمت چپت رو نگاه کن…سرم رو برگردوندم …در یک لحظه کل فضای اتاق از بین رفت تنها چیزی که می دیدم روشنایی گرداب مانند شدید بود.انگار سرم رو به هر طرف می چرخوندم باز همون روشنایی رو میدیدم و به طور مواج به داخل فرو می رفت.یک لحظه احساس کردم گویا دارم می میرم خواستم اشهد بخونم اما زبانم قادر به تکلم نبود.فقط روشنایی گرداب مانند عظیمی در چند متری من می چرخید .چشمام رو بستم اون صحنه رو نبینم اما به جای دیدن سیاهی موقع بستن چشم باید می دیدم باز همون روشنایی خیره کننده رو میدیدم.که لحظه احساس کردم انگار دارم شناور سمت روشنایی میرم اما اونقدر ترسیده بودم از ته دل گفتمنمی خوام بمیرم.لحظه ی بعد دردی از وسط سرم به اطراف بدنم پخش شد.انگار من سمت پایین برگشتم .و صدای شبیه صدای ترانس یخچال توی گوشم می پیچید یک صدای عجیبی بود وترسناک .با اینکه چشمامو بسته بودم و داشتم نفس های عمیق میکشیدم احساس کردم پاهای روحم وارد جسمم شد آرام آرام تنم برگشت و تنم انگار برق گرفته باشه داشت می لرزید.یک لحظه درد وسط سرم تموم شد صدای وحشتناک کلا محو شد و سفیدی هم جای خودش رو به سیاهی داد.و لحظه ی بعد با عجله چشامو باز کردم و هراسان پیش دوستم رفتم .ساعت رو که نگاه کردم ساعت یک و بیست و پنج دقیقه بامداد بود.
تجربۀ خانم مهسا
(ارسالی اردیبهشت 1399)
۱۵ ساله بودم و نصفه شب احساس کردم درونم یه حال عجیبی داره و دارم چیزی رو تجربه میکنم که متوجه نیستم چیه، تا اینکه خیلی آروم دیدم دارم به سمت بالا حرکت میکنم، همینطور آروم داشتم به سمت بالا حرکت میکردم، خودم رو میدیدم که روی تخته و بی هیچ حرکتی روی تخته، چیزی شبیه یک موسیقی میشنیدم به سقف اتاقم رسیدم و دوباره به خودم نگاه کردم، میدونستم دارم فوت میکنم در یک آن احساس کردم صبح شده و مامان هرچی صدام میزنه بلند نمیشم، از این احساس ترسیدم کا مامان با مرگ من مواجه بشه ولی انگار این مساله از ذهن من رفت و بعد به خدا گفتم خدایا من مسئولیتم رو هنوز انجام ندادم، انجام بدم و بعد میام این رو که گفتم آروم برگشتم به بدنم، سریع بلند شدم و نشستم سرم رو به پشت سرم برگردوندم یه فرشته ای رو دیدم با بالهای بلند و جایی که ایستاده بود پر از نورهای عجیب و نورانی بود، یه وجود کاملا نورانی که خیلی آروم منو نگاه میکرد، چند لحظه منو نگاه کرد و رفت..
تجربۀ خانم آرزو
(ارسالی اردیبهشت 1399)
حدود 22 سال پیش، یعنی سال 1379 ، به حج عمره رفتم. بسیار در مورد عالم ملکوت کنجکاو بودم و برای همین در کنار کعبه از خداوند خواستم که ملکوت آسمان و زمین رو به بنده اش نشون بده. خانه خدا اونقدر آرامش داشت که از خدا خواستم که من رو پیش خودش ببره چون احساس کردم او بسیار زیبا و مهربان هست. حداقل اون موقع همچنین خواسته ای داشتم که به نظرم برای بنده ای مثل من خواسته عجیبی به نظر میامد و هنوز هم به نظرم اینطور میاد.
بعد از برگشتن از مکه تغییرات اخلاقی خوب و کم و بیش عجیبی رو در خودم حس می کردم. مثلا اگر قرار بود اتفاقی رخ بده من اون اتفاق رو در خواب می دیدم و یا مکاشفات عجیبی در عالم خواب برام اتفاق می افتاد که بیان اونها در اینجا موضوعیت نداره. در هر حال یک روز ظهر، احساس خستگی کردم و به یکی از اتاق ها رفتم تا کمی استراحت کنم. به محض اینکه سرم رو روی زمین گذاشتم دیگه چیزی حس نکردم . اصلا فا صله ای بین بسته شدن چشمانم احساس نکردم. فقط به یکباره دیدم که در یک تونل سقید نورانی قرار دارم که نورش اصلا چشمانم رو اذیت نمی کرد . اول بدون توجه به اینکه اینجا کجاست ومن دارم چه کار می کنم و با ارامش کامل به سمت بالا می رفتم و اصلا به سمت پایین نگاه نمی کردم. با بی وزنی خالص به سمت بالا حرکت می کردم. شاید برای تصور بی وزنی بهتر باشه که به بی وزنی یک پر توجه کنید، روح از پر هم بی وزن تر هست. اصلا وزنی وجود نداره. نمی دانم چقدر سرعت داشتم و لی با آرامش کامل به سمت بالا می رفتم که ناگهان در قسمتی از این تونل ، به خودم اومدم و با خودم گفتم گویا من دارم می میرم! با این فکر از حضور در پیشگاه ا لهی نگران شدم وشاید بگم ترسیدم. از خودم ترسیدم. گفتم : نه، الان نه . خدایا خواهش می کنم من رو برگردون. من الان آمادگیش رو ندارم. نمیدونم چرا ولی واقعا از رفتن نگران بودم وحس می کردم الان موقع اش نیست. شروع کردم به گفتن ذکر لا اله الا الله . وقتی از فعل گفتن صحبت می کنم منظورم حرف زدن در این دنیا نیست. مثل این هست که اراده انجام کار ی یا فکری از ذهن شما عبور کند یا چیزی را احساس کنید و انجام بشود یا تبادل اطلاعات صورت بگیرد یا اینکه حس شما یا فکر شما در فضا پخش بشود.
با گفتن ذکر الهی آرام ، آرام به سمت پایین برگشتم و لحظه ای بعد چشمانم به ناگهان باز شد. دیدم به شکل صاف خوابیدم و دستانم به شکلی آرام و مودب روی سینه ام قرار گرفته. در حالی که من عادت دارم که به پهلو بخوابم. شاید باورش سخت باشه ولی احساس کردم جسمم در راستای قبله قرار گرفته و متوجه شدم که اطرافم نورانی است. می تونم بگم شوکه شده بودم و تنها میتونم بگم وقتی خواستم از جایم بلند بشم تمام بدنم خشک و با درد همراه بود. با کمی سختی نشستم و به فکر فرو رفتم. هنوز در اطرافم نور رو می دیدم ولی شوکه بودم ودر عین حال احساس سبکی می کردم و خوشحال از اینکه برگشتم. در هر حال تجربه بنده، تجربه بسیار زیبایی بود . از صمیم قلب از خدا می خواهم که همه ما رو عاقبت به خیر کنه و بیامررزه