اینها سایر تجربیاتی هستند که توسط هموطنان عزیز برای ما ارسال شده اند ولی مشخص نیست که یک تجربه نزدیک به مرگ هستند یا شبه تجربه یا خواب و رویا. ضمنا بر روی نوشتار این تجربیات ویرایش چندانی انجام نشده و با زبان خود شخص تجربه کننده بازگو شده است. اول و دوم را هم میتوانید مطالعه بفرمائید.
تجربۀ سحر (ارسال خرداد 1400)
سلام دوستان بنده سحرهستم ۲۲ساله واینکه تاحالا مرگی نداشتم توزندگیم ولی یه اتفاقات عجیبی برام افتاد که باعث شد دنیای ماوراء طبیعه رو درک کنم...
درسال ۱۴۰۰خرداد ماه،یک شب خوابیده بودم و داشتم قرآن میخوندم از توی گوشی و صلوات میفرستادم که یهو خواب بسیارسنگینی منو فرا گرفت انگار قرص بیهوشی به من داده باشن درصورتیکه قبلش خیلی سرحال بودم و اصلا احساس خستگی نمیکردم بخاطر همین خیلی این خستگی و خواب زیاد برام عجیب بود یهو چشام بسته شد ولی توذهنم گفتم من الان براچی باید چشام بسته بشه و سریع چشامو بازکردم..یهو دیدم جو اتاقم بسیار بسیارسنگین شد و هوای داخل اتاق تغییرکرد مثلا هوای اتاق وزن پیدا کرده بود و من انگار زیر این وزن بودم و تپش قلب شدید و استرسو اضطراب گرفتم بدجورو بعد احساس کردم بدنم داره ذره ذرش ازهم میپاشه و برای اطمینان که مرده باشم یا زنده،سریع ازتخت خواب خود بلند شدم و نگاه به تختم کردم که اگه مرده باشم،جسمم رو روی تخت ببینم..ولی چیزی ندیدم فهمیدم هنوز نمردم.سریع رفتم دم در اتاق مامان بابام گفتم حالم خوب نیس بعد بابام اومد باهاش حرف زدم گفت چیزی نیس و به من دلداری داد و بهش گفتم بدنم خیلی بیجون و بیحال شده اگه میشه ماساژم بده و پدرم دستم و کمرمو ماساژ داد انگار کوه کنده باشم و بی انرژی بودم و بعد رفت منم رفتم تواتاقم…احساس بی رمقی شدید کردم بدنم بی جون شده بود خیلی ضعیف شده بودم بخاطرهمین دوباره دراز کشیدم روتخت..باخودم گفتم خدااایااا قراره چه اتفاقی بیوفته،قراره چه بلایی سرم بیاد..یهو احساس کردم یک نفر نشسته روی سینم و روی قفسه سینم احساس سنگینی زیاد میکردم…چیزی که عجیب باشه با چشمم نمیدیدم فقط احساس میکردم و جو اتاق رو اولین باربود اینچنین احساس میکردم احساس میکردم فضای اتاق درحالت عادی خودش نیست انگار پرازآدمه نمیدونم دیگه…یهو احساس کردم یک نفر دستشو گذاشته روی گلوم و داره فشارمیده و همزمان من از صلوات دادنو قرآن خوندن دست برنداشتم و همینجور میخوندم باخودم گفتم فکر نمیکنم چیزبدی در انتظارم باشه چون من داشتم دعاو قرآن میخوندم یهو دیدم صدام به خرخرکردن افتاد دیگه کم کم داشت زبونم ازکارمیوفتاد و نمیتونستم ادامه بدم به خوندن سوره ی حمد ازحفظ و هی بیجون ترمیشدم صدام انگار ازته چاه میومد بیرون و هی ضعیف تر و بیجون ترشدم یهو گفتم یا حاج قاسم،یا شهدا،یا امام رضا،یا امام علی،یهو احساس کردم اون چیز سنگین از روی من بلند شد و صدام درست شد انگار پشیمون شده بود که بخواد جون منو بگیره من به احتمال ۱۰۰درصد باخودم گفتم عزرائیل اومده بوده سراغم چون همچین تجربه سنگینی روی قفسه سینه و احساس خفگی رو قبلش ازتوی کتاب بازگشت انتشارات ابراهیم هادی خونده بودم ولی با ویژگیهای بیشتراون اتفاق برامن افتاد..چون قبل از این اتفاق من قبلا چندتا ازکتاب های انتشار شهید ابراهیم هادی رو درباره زندگی پس از مرگ رو خونده بودم و هیچوقت فکر نمیکردم این اتفاقات بخواد برا منم پیش بیاد..خلاصه زنده موندم ولی باز همون شب اون اتفاق افتاد و احساس کردم که روحم با سرعت داره میره بالا (همچین احساسی بهم دست داد نه اینکه واقعا بخواد ازبدنم جدا بشه)ولی متوقف شد یعنی نشد که بمیرم.خلاصه خوابیدم فردا نزدیک های ظهر احساس خوشحالی بیش ازحد احساس کردم انگاریه وجود نورانی بالای سرم باشه ولی من چیزی ندیدم فقط موقع احساس میکردم و کل صورتم حالت شدید سرخوشی و سرمستی شد و میخندید خیلی احساس خوبی بود واحساس کشش و پرواز بسوی بالا داشتم ولی بازم متوقف شد و ادامه پیدا نکرد..یه قابلیت جدید پیدا کردم اینکه احساس میکنم داخل پیشونیم همش یچیزی داره تکون میخوره داخل روحش نه جسمش…وقتی نماز میخونم یا وقتی کارمعنوی انجام میدم احساس میکنم پیشونیم داره بازمیشه یا تکون میخوره یجوری شده نمیدونم چرا احساس میکنم چشم سومم بازشده نمیدونم هیچی من فقط از تجربیاتم میگم و خودمم صدتا سوال توذهنم هست درباره این اتفاقاتی که برام افتاده خلاصه بگذریم فردا شبش بازخوابیدم رو تخت ولی هنوز بیداربودم که یکهو روح داخل پیشونیم تکون خورد انگار قراره یه اتفاقی بیوفته من چشامو گذاشتم روهم یهو احساس کردم یک نفر مثل جارو برقی داره روحمو ازقسمت سرم میکشه داخل خودش و من هیچ اختیاری نداشتم ازخودم و تسلیم شده بودم چشامو محکم بسته بودم و احساس میکردم روحم همزمان که داره میره داخل اون مکش،همزمانم داره مخلوط میشه احساس تلخی و مخلوط شدن داشتم داخل روحم ولی بازم این اتفاق متوقف شد و من دوباره و کم کم به حالت عادی برگشتم ولی خیلی خیلی قلبم بیجون شده بود و درد میکرد ک مثل یه گوشت بیجون افتاده بودم روتخت و حال روحیم خوب نبود انگار کل انرژی و روحم رو ازم گرفته باشن خیلی بیجون شده بودم که آروم آروم داشتم خوب میشدم…دیگ اون اتفاق سراغم نیومد تا دیشب۲۵خرداد که احساس کردم دوباره یکی نشسته رو قلبم و جو هوا سنگین شده فقط دراین حد ولی هیچ اتفاقی دیگ نیوفتاد و زودیم درست شد…نمیدونم این تجربیاتی که داشتم چی بودن فقط دلم میخواد اگه یروزی مُردم،اتفاقات این شبام رو واضح ببینم و ببینم که چرا هوا سنگین میشده و اون کسی که اون کارا میکرد باروحم چه شکلی بوده…ممکنه بازم این اتفاقات برام بیوفته نمیدونم ولی گفتم تجربیاتم رو تازنده هستم به اشتراک بگذارم چون ممکنه این اتفاقات یروزی براشما هم بیوفته تا لااقل ازقبل آمادگیشو داشته باشید و حیرت زده نشوید…البته من این اتفاقات رو برا خانوادم هم گفتم و مادرم گفت همون شبی که اومدی دم در اتاقمون،من هم قبل اومدنت احساس کردم قلبم داره کنده میشه و تپش قلب گرفتم و بابام گفت روح فرزند و مادر بهم وصله اگه بلایی بخواد سربچه آدم یا فرزند آدم بیوفته،اول به مادر الهام میشه…
تجربۀ امید (ارسال خرداد 1400)
سلام یادم میاد چند سال پیش که دبیرستان بودم به احتمال زیاد یه شب رفتم رو تخت که بخوابم و تو لحظاتی قبل از خواب رفتن، یعنی حالتی که مدت کوتاهی بعدش آدم ناهوشیار میشود، یدفه دیدم حالتی شبیه روح پیدا کردم و در بالای اسمان بالای خانه داذم پرواز میکنم. تا چیزی حدود چند صد متر آنطرف تر خانه از بالای خیابون رد شدم از بالای مدرسه راهنمایی داشتم پیاده رو رو میدیدم که یک نفر راه میرفت. در این مدت حس شعف و آرامش عجیبی داشتم اما همزمان ترسناک هم بود چون تا حالا همچین چیزی تجربه نکرده بودم و میترسیدم که الان نکنه یه اتفاقی برام بیفته اگه همینجور به حرکتم ادامه بدم که به محض حس کردن این ترس برگشتم به حالت فیزیکی روی تخت و تجربه تمام شد و بعدش خواب رفتم. فردا صبحش تو نت سرچ کردم و چیزایی مربوط به خلسه قبل خواب از پیکیپدیا دستگیرم شد ولی این تجربه میتونه خروج از بدن هم بوده باشه.
خیلی تجربه باحال و شیرینی بود و شعف و لذت خاصی درش بود اون حالت روح مانند و بی وزن بودن ولی دیگه پیش نیومد.