قسمت اول: تجربه گذرایی از مرگ در کودکی
حدودا 10 یا 11 ساله بودم که همراه با پدر و مادرم و یک خانواده دیگر به سفر رفتیم. در یکی از شبها نزدیک سحر از خواب بیدار شدم و به آشپزخانه رفتم که آب بخورم. در همان جرعه اول، آب راه گلویم را بست و نفسم بند آمد و هر چه تقلا کردم که سرفه کنم و نفس بکشم، هیچ اتفاقی نیفتاد. حتی کوچکترین حرکتی نمی توانستم بکنم، لحظات به سرعت می گذشت و ترس و نگرانی من بیشتر و بیشتر میشد، و فقط میتوانستم ترسها و افکارم را ببینم؛ اینکه همه خواب هستند و هیچ کس متوجه مرگ من نخواهد شد و علتش را نخواهد فهمید و چقدر ناراحت میشوند و نیز حرفها و اتفاقات روزهای قبل به سرعت از ذهنم می گذشت. سپس در یک لحظه حسی از آرامش و راحتی فوق العاده زیاد و خوشی خارج از وصف مرا در برگرفت و تمام ترسها و افکارم ناپدید شد. در لحظۀ بعد سرفه کردم و تمام آب از گلویم خارج شد و دوباره به حالت عادی برگشتم، ولی با حیرت و خسته از تقلای زیاد. نمی دانم چه مدت طول کشید، شاید یک دقیقه یا کمتر یا بیشتر، هیچ ایده ای ندارم. ولی زمان برایم بصورت آهسته و کشدار تجربه شد. متوجه شدم که مرگ در هر هیبتی بسیار باشکوه و به راحتی است. آرام و لطیف است و نه تنها ترسناک نیست بلکه زیباست.
قسمت دوم: طلب قدرت عفو و بخشش دیگران از خداوند
در یک شب زمستانی قبل از خواب با تمام وجود از خدا خواستم که انقباض و گرفتگی و رنجشی که از شخص خاصی داشتم را از من بگیرد و کار را بر من آسان کند چون حس می کردم توانم برای بخشش آن شخص خارج از ظرفیتم است و بیش از این قادر نیستم. خسته و ناتوان و تنها در اتاقم به خواب رفتم. نزدیک صبح احساس کردم قلبم از سینه بیرون میزند. با ترس زیاد دستم را روی قلبم گذاشتم تا مانع از ضربان شدید و حرکتهای دیوانه وارش شوم سپس جریان و موجی از عشق بینهایت غیر قابل وصفی در وجودم جاری گشت و متوجه شدم یکبار برای همیشه بخشش نسبت به شخص مورد نظر در وجودم مستقر گشته و این راه غیر قابل بازگشت است .
من پیچیده در این احساس قدرتمند (عشق) که از ابتدا تا انتهای آن روز با همان شدت و حیرت با من بود و جوابی برای آن نداشتم به کارهایم می رسیدم و از بقیۀ ماجرای آن روز بیشتر حیرت زده می شدم.
از روز قبل با یکی از دوستانم که ماههای آخر بارداری را می گذراند قرار گذاشتم که فردا صبح به دنبالش بروم و اول بچه هایم را به مدرسه برده سپس او را به بیمارستان ببرم. ولی صبح بعد از این اتفاق تصمیمم عوض شد و کارها را از آخر و برعکس انجام دادم. قبل از رسیدن به دوستم در یک خیابان عریض و خلوت در حال رانندگی با سرعت بالا در خط سبقت بودم و همچنین نزدیک به یک دوربرگردان، ناگهان متوجه شدم که یک ماشین با همان سرعت و در سمت راست من و هم راستا با ماشین من، به یکباره تصمیم گرفت که دور بزند و سر ماشین را بطرف من کج کرد.
در همین لحظه زمان برایم متوقف شد و صداها را با فاصلۀ دور و پراکنده می شنیدم و تمام وقایع را به صورت دیگری تجربه کردم. البته بطور همزمان دو تجربه را با هم می دیدم. دیدم که ماشین من به جدول خورد و چند بار معلق زد و روی سقف در سمت دیگر بلوار افتاده و من نیز روی چمن وسط بلوار به پشت افتاده ام و تمام ماجرا را از پشت فرمان تماشا می کردم.
از طرفی دیگر شاهد تصادف بودم که ماشین کناری به در سمت شاگرد من برخورد کرد و من فقط آهسته گفتم «ای خدا». در همین موقع پایم را روی ترمز گذاشتم و ماشین من خیلی آهسته قبل از برخورد با جدول متوقف شد و آن ماشینی که با من برخورد کرد دور خود میچرخید و خیلی دورتر از من به جدول سمت راست برخورد کرد و ایستاد. ولی تمام این مشاهدات را انگار از فاصله خیلی دور دیده و صداها را از دور میشنیدم و هنوز غرق در آرامش و عشقی که صبح زود مرا در خود گرفته بود بودم. و این تصادف و صدای ناشی از آن کوچکترین ترس و تشویشی در آن لحظه برایم ایجاد نکرد، بلکه هنوز آرام بودم و نگاه می کردم. شاهدان تصادف که آتش نشانانی بودند که در ساختمان کنار خیابان بود، با سرعت همگی به طرفم آمدند و همه فکر میکردند من در شوک ناشی از تصادف هستم که از ماشین پیاده نشدم. در حالی که درست حدس زده بودند شوک بود ولی شوک شور و عشق بود، و می گفتند ما همگی مطمئن بودیم تو زنده نخواهی ماند و این یک معجزه است. من نگران آن راننده بودم که دیدم با عصبانیت به طرف من آمد و گفت خدا بهت رحم کرد که من طوریم نشد وگرنه … و خط و نشان میکشید.
آن روز با تمام کوتاهی و بلندی هایش به پایان رسید و یکبار دیگر با تمام قدرت یادآور این بود که خداوند همیشه در کنار همه ماست.
قسمت سوم: مکاشفه ای در حال بیماری و دیدن یکی از بستگان درگذشته در وضعیتی اسفناک
در محل کارم مشکل حادی پیش آمد که باعث فشار روحی و استرس بیش از حد و تحملم شد و باعث شد یک هفته در بستر بیماری ناشناخته ای که هیچ دکتری جوابی برایش نداشت باشم و روز به روز حالم بدتر میشد و تقریبا سه روز مدام در خواب بودم و بعدا متوجه شدم که هیچ خاطره و یادی از آن چند روز نداشتم بجز یکبار که آبمیوه خورده بودم. در یک لحظه که بیدار شدم و هوشیار بودم ولی ضعف و بیحالی شدیدی داشتم. گوی های نورانی در اطراف و حوزه دیدم نمایان شد و هر چه نزدیکتر می شدند متوجه شدم که گوی ها دارای شعور و ادراک میباشند و وقتی بیشتر تمرکز کردم چهره هایی را در گویها دیدم و می توانستم به انتخاب خودم به یکی از آنها وارد شوم .
یکی از این چهره ها عموی درگذشته ام بود که به خاطر ترک اعتیاد به مواد مخدر و استفاده مجدد دچار ایست قلبی شده و فوت کرده بود. با این وجود او یک فرد همیشه کمک کننده و بسیار مهربان و استثنایی در زندگی زمینی خود بود و من خاطره های تلخ و شیرینی از او بیاد دارم.
در یک لحظه تصمیم گرفتم و انتخابم عمویم بود. گوی در جلو من حرکت میکرد و مرا فرامیخواند که از پی او بروم. من هیچ بدنی نداشتم و فقط نظاره گر بودم. به جایی رسیدیم که هیچ توضیح منطقی برایش ندارم. پر از سیاه چاله هایی در یک فضای وسیع که با چشم نمی دیدم ولی بطور کامل احساس و ادراک می کردم که در هر سیاه چال انسانی در حال زجر کشیدن است و فضا پر از حس تنفر و ترس و رعب وحشتناکی بود. دوباره با چشم دیدم که عمویم در یکی از این سیاه چال ها کنار یک دستشویی کثیف افتاده و ناله می کند و کمک میخواهد .
من برای چند لحظه ایستادم و به این صحنه نگاه کردم و داشتم فکر می کردم که چطور می توانم کمک کنم تا اینکه متوجه شدم ارواح دیگری که در این سرزمین بودند قصد آزار و اذیت مرا دارند و اگر بیشتر صبر کنم آنها بر من چیره میشوند و همین که این فکر از سرم گذشت به عقب نگاه کرده و با سرعت بیش از تصور به بدنم برگشتم و تمام این مدت با چشمان باز به سقف خیره بودم. سپس با تعجب و ناراحتی زیاد به خواب رفتم.
منبع:
https://telegra.ph/Hale-Experience-07-29