تجربۀ «دیگو والنسیا» (Diego Valencia) در اثر حمله قبلی:
من در شرف به خواب رفتن بودم که ناگهان خود را معلق در نزدیکی سقف یافتم، در حالی که به سمت پایین و بدنم نگاه میکردم. در ابتدا متوجه نشدم که این بدن من است و با خودم گفتم: «این بدن چه کسی میتواند باشد؟» تا بالاخره متوجه شدم که بدن خود من است. در آن موقع صدایی به من گفت: «رها کن و بیا». من احساس کردم صدا از سوی شخصی در نزدیکی من میآید که نمیتوانستم او را ببینم.
ما شروع به بالا رفتن کردیم و از یک پل یا رهگذر که حالتی مه گرفته و مرطوب داشت رد شدیم که برایم طراوت بخش بود. راهنمای من گفت که در شرف مردن هستم. ارواح دیگری را دیدم که از گذرگاههای مشابهی در حال صعود [و ترک بدن خود] بودند. با خودم گفتم: «من در حال ترک زندگی زمینی هستم. آیا واقعا زندگی ام تمام شد؟» صدا به من گفت:
«ممکن است اینطور باشد.»
من به صعود خود ادامه دادم تا جایی که به دو نفر [فرشته راهنما] رسیدم و از آنها پرسیدم آیا من به طور قطعی در حال ترک کردن بدنم هستم؟ و آنها گفتند بله. من با خودم گفتم: «آیا من در حال خواب دیدن یا توهم هستم؟»، آنها گفتند:
«نه، به خانوادهات نگاه کن!»
آنگاه در جلوی خود تمام افراد درگذشتۀ خانوادهام را دیدم که پدرم نیز جزو آنها بود. همچنین تعداد بسیار زیادی کودک و افراد دیگری در آنجا بودند که آنها را نمیشناختم. تمام آنها لبخند میزدند و از دیدن من خیلی خوشحال بودند. وقتی سعی کردم به آنها نزدیک شوم به من گفتند که این کار را نکنم زیرا آنها مرا در آغوش خواهند گرفت و عشق و محبتی که از جانب آنان حس خواهم کرد چنان شدید خواهد بود که برایم ممکن نخواهد بود بازگردم.
مکانی که در آن بودم کم نور بود و فضایی قهوهای رنگ داشت؛ بین مشکی و قهوهای و سفید. در آنجا طیف رنگ چندانی دیده نمیشد. من این احساس را داشتم که هنوز در مکانی تیره و تار در نزدیکی زمین هستم. در آنجا موجودات زیادی در حال حرف زدن با یکدیگر بودند. در فاصلهای دورتر موجوداتی خاکستری رنگ را میدیدم که راهنماها سعی میکردند به آنها کمک کنند که بدن خاکیشان را برای همیشه ترک کنند.
وجودی در آنجا با من صحبت کرده و به من گفت که در شرف عبور کامل [به سرای دیگر] هستم، ولی میتوانم بیشتر صعود کرده و در آنجا با کسی صحبت کنم که میتواند تصمیم بگیرد آیا به بدنم بازگردم یا نه. به من گفته شد که هرچه بیشتر صعود کنم تجربهام عظیمتر خواهد بود ولی امکان بازگشت من کاهش خواهد یافت. راهنمایانی که من را همراهی میکردند خیلی مهربان، با تدبیر، و بسیار خوشخو بودند، ولی با این حال در برابر بعضی از سؤالها غیر قابل نفوذ بوده و در پاسخ تنها لبخند میزدند. ارتباط ما از طریق تله پاتی بود و آنها هر فکر من را بلافاصله میدانستند و پاسخ آنها همیشه اساسی، بدون حاشیه، و قطعی بود. آنها آرام و کمی شوخ طبع و بدون زرق و برق و تظاهر بودند.
در آنجا مرور زندگی ام شروع شد و میتوانستم به طور همزمان تمام زندگیم را ببینم. زندگیم مانند یک فیلم با سرعت بسیار زیادی در جلوی چشمانم به نمایش درآمد. من از راهنمایانم درخواست کردم که آیا ممکن است که سرعت نمایش زندگیم را آهسته تر کنند تا بتوانم راجع به بعضی از اتفاقات آن سوالاتی بپرسم. آنها گفتند که این اتفاقات آنقدر که من فکر میکنم مهم نیستند. بعضی از چیزهایی که من در زندگیم بسیار مهم فرض کرده بودم از دید آنها کاملا بی اهمیت بودند. آنها به من گفتند که نگران تجزیه و تحلیلهای شخصی از زندگیت نباش زیرا مطلقا هیچ قضاوتی وجود نخواهد داشت. تنها کسی که در مورد من قضاوت میکرد خود من بودم. زندگی و تصمیماتم از دید آنها واضح و آشکار بود، با اینحال آنها به من اجازه دادند تا ریشۀ تناقضات در اعمالم و وجود یا عدم احساس گناه در رابطه با اتفاقات زندگیم را بفهمم و درک کنم. آنها با کلمات رسای خود به من آرامش میدادند و هرگاه که از درون با خودم بحث و جدل کرده و خود را مقصر یا تبرئه میکردم، آنها به من میفهماندند که تمام اینها جزئی از بازی تکامل هستند و در عمق حقیقت، همۀ اتفاقات زندگی من در جهت اشراق و تعالی میباشند.
آنها به من گفتند که تصمیم اینکه [به این سفر] ادامه دهم متعلق به خود من است، ولی خطر زیادی برای بدنم و بازگشتم به دنیا به دنبال خواهد داشت. من تصمیم گرفتم به صعود خود ادامه بدهم، به خصوص که راهنماهایم نیز حاضر بودند به همراه من بیایند… آنگاه ما با سرعتی بسیار زیاد شروع به صعود کردیم؛ بدون اینکه هیچ اصطکاک یا نیازی به تلاش وجود داشته باشد. مانند وقتی که در حال سقوط هستید، با این تفاوت که صعود بود. من به خاطر سرعت زیاد صدای نوعی وز وز یا هیس شنیده و کمی احساس گیجی میکردم. ناگهان فکرم آرام شد و من در یک تونل شفاف با نوری که تقریبا زرد به نظر میرسید حرکت میکردم. در آنجا وجودهای زیادی را دیدم که بعضی در حال اوج گرفتن و برخی در حال نزول بودند. دو نفر از آنها را از روی زمین می شناختم ولی 20 سال بود که آنها را ندیده بودم. بعضی از آنها را نیز نمیشناختم ولی بعدها بر روی زمین و در بدن فیزیکی آنها را ملاقات کردم. من از یکی از آن دو نفر که میشناختم پرسیدم آنجا چکار میکند. او گفت که او یک بیماری جدی داشته که [باعث مرگ موقت او شده، ولی] اکنون آن مشکل برطرف شده و او به بدنش بازمیگردد. یک دوست دیگرم را دیدم که در حقیقت برای سالها دوست خانوادگی ما بود و به من گفته شد که او به طور قطعی در حال ترک کردن زمین است.
سپس یک راهنما برای دوستم که بیمار بود آمد تا او را از طریق یک مجرای تونل مانند به زمین بازگرداند. من مجراهای مشابه دیگری را دیدم که ارواح دیگر در آنها صعود میکردند. یکی از آنها هم همان خانمی بود که دوست خانوادگی ما بود. من پرسیدم آیا او میتواند به بدنش بازگردد. به من گفتند که زمان او روی زمین به پایان رسیده و او به طور قطعی بدنش را ترک نموده است. من در انرژی او کمی آشفتگی و نگرانی حس کردم که علتش این بود که هنوز نمیدانست که مرده است، ولی من از دیدار با او اجتناب کردم.
در آن لحظه راهنمایانم لبخند زدند. قسمت جدیدی از مسیر من شروع شده بود که شفاف و آرام و هموار بود. آرامش کاملی که در ضمیرم حکمفرما بود و همراهی دورادور ولی لطیف و مشوقانه راهنمایانم و وجودهای دیگری که آنها را نمیدیدم برایم لذتبخش بود. سپس ما از ابر عظیمی که درون آن بودیم با سرعت خارج شدیم. صداهای کیهانی و تیز و پژواکهایی خالص و عمیق را میشنیدم. نوری بسیار درخشان و سفید در مسیر ما بود که تقریبا رنگ براق متالیک داشت. نسیم ملایم و مطبوعی را درون خود حس مینمودم و رایحه های دل انگیز و معطری به مشامم میرسید.
سپس به مرحله و سطح دیگری وارد شدم که در ابتدا در آن بدون هشیاری بودم ولی به سرعت بهوش آمدم. مانند این بود که از یک مرحلۀ پاک و خالص سازی عبور کرده بودم که در آن ابتدا هوشیاری خود را از دست دادم ولی به سرعت آن را باز یافتم. میدانستم که از مرز مردن عبور کرده بودم و ریسک این را میکردم که دیگر نتوانم بازگردم. من به مکانی وارد شدم که درخشندگی زیادی در زمینۀ آن وجود داشت. به نظر رسید که راهنماهای من در آنجا ناپدید شدند.
از درون آن مه سفید یک وجود فوقالعاده درخشان به رنگ طلائی پدیدار شد. او من را با بالاترین خوشحالی و سروری که تاکنون حس کرده بودم در بر گرفت. این وجود هم زن و هم مرد بود و مانند خورشید میدرخشید ولی با این حال درخشش او چشم من را آزار نمیداد. مرزهای او به خوبی مشخص بودند. او شروع به نزدیک شدن به من کرد و با نزدیک شدن به من بزرگتر میشد. هنگامی که او به من کاملا نزدیک شد دیدم که از من کمی بزرگتر است. من با چنان احساس آزادی و شگفتی از زیبایی وجود او لبریز شدم که فکرم قادر به درک آن نبود و تقریبا احساس هویت و آگاهی شخصیام را از دست دادم و در این احساس بی کران و عالی با او یکی شدم. این وجود پر از شفقت، به من دلگرمی میداد. من با افتخار در نزد این وجود خارقالعاده که از من فراتر بود و او را جزئی از خود حس میکردم و منتظر پاسخهای خردمندانه و با محبتش بودم باقی ماندم. من حدودا نیم متر از او فاصله داشتم و برگشته و مستقیما به او نگریستم. او وجودی پر از قدرت، زیبایی، و انرژی خارقالعاده بود ولی نمیتوانستم صورت او را ببینم. من این احساس را داشتم که اگر صورت او را ببینم در آنجا خواهم ماند.
ناگهان این وجود به من احساس بی نهایت نرمی و درآغوش گرفته شدنی را داد که شرح آن غیر ممکن است. با تعجب دیدم که او دست راست خودش را به سوی من دراز کرد. بین ما یک حفرۀ ژرف تاریک بود که میتوانستم اگر بخواهم با گرفتن دست او و پریدن از روی آن عبور کنم و به آن وجود نور بپیوندم. ولی نمیدانستم که این کار را بکنم یا نه زیرا [اگر این کار را میکردم] دیگر بازگشت امکان نداشت. عشق و نور و سروری که از او میتابید به حدی بود که تقریبا ورای طاقت و تحمل بود. او به من گفت که میتوانم بمانم یا بازگردم، تصمیم متعلق به خود من است. آنجا بود که دربارۀ خانوادهام فکر کردم و کارهای کوچکی که روی زمین باید تمام میکردم. همچنین پیش خودم فکر کردم که میتوانم اینجا نزد نور بمانم ولی این به آن معنا است که هویت و شخصیت زمینیام را از دست داده و به بعدی کاملا جدید و ناشناخته وارد خواهم شد. من تصمیم گرفتم که به زمین بازگردم. وجود نور با عشقی بدون پایان به من گفت که میتوانم بازگردم. او به من گفت که آزادم که خود تصمیم بگیرم. من با قدردانی و رضایت به او نگریستم و سرم را پایین انداخته و نفسی عمیق کشیدم. وجود نورانی به من با مدارا و پذیرش نگریسته و به آرامی دستش را پایین آورد و به تدریج از من دورتر و کوچکتر شد. او وجودی از جنس عشق خالص، خرد و حکمت، و نور و انرژی بود.
من شروع به نزول کردم و در راه، ارواح دیگری را نیز ملاقات کردم تا بالاخره دو راهنمای من دوباره پدیدار شدند. آنها از دیدن من که در حال بازگشت بودم خیلی تعجب کردند و به یکدیگر نگاه کرده و پرسیدند چه اتفاقی افتاد. در عمق این خوشحالی غیر قابل کنترل و در حالی که تنها اندکی از هویت و ضمیر شخصی من باقی مانده بود من به سوی راهنمایانم برگشته و گفتم که از آنها سپاسگزارم ولی باید به زمین بازگردم تا کارهای کوچکی را که نیمه تمام گذاشتهام به اتمام برسانم. آنها به من گفتند که زندگی ام کما بیش مانند گذشته با همان درد و سختیها ادامه خواهد یافت و تنها چند گشایش کوچک در آن خواهد بود. آنها گفتند که باید آنرا با تحمل و بردباری قبول کنم و من قدرت و استقامت این که با سختترین و غیر قابل تحملترین چیزها دست و پنجه نرم کنم را خواهم داشت و این باعث رشد ضمیر و روحم خواهد شد. آنها گفتند که زندگی ام تنها تا زمانی ادامه خواهد یافت که سرنوشت و تقدیر است و تقریبا هیچ قسمتی از آن قابل تغییر نیست.
در آن لحظه یک در را دیدم که چند پله جلوی آن بود. من به همراه راهنمایانم از این در وارد شدیم. ما وارد نوعی سالن بزرگ کاملا تاریک شدیم. تاریکی آن فراتر از هر تاریکی بود که میتوان تصور کرد. من پرسیدم که آیا باید در این تاریکی پریده و سقوط کنم و آنها تایید کردند. من پریده و با سرعتی سرسام آور سقوط کردم تا وقتی که وارد فضایی شدم که بسیار فشرده بود و فشار زیادی در آنجا حس میکردم. سرعت سقوط من غیر قابل تصور بود و فکر میکردم اکنون از این فشار و سرعت منفجر خواهم شد و احساسی مانند یک گوی آتشین داشتم. اصطکاک و سر و صدای آزار دهنده خش خش برایم غیر قابل تحمل بود. در اوج این سر و صدا و احساس سوزش، حاضر بودم که به جای تحمل کردن این احساس، مردن را بپذیرم. ولی راهنماهای من گفتند که آرام باش که به زودی به مقصد خواهی رسید. ناگهان وارد یک بعد لطیف شدم؛ مانند وقتی که وارد یک استخر آب گرم و مطبوع میشوید. من به سقوط خود ادامه دادم در حالی که صدای زیبای سمفونی مانندی از کریستالها و زنگهای کوچک را میشنیدم. ناگهان دیدم که بالای بدنم معلق هستم. وجودی در جلوی من پدیدار شده و گفت که باید به درون بدنم بروم. من مانند یک وزنه چند تنی با یک سقوط بسیار خشک و سنگین [به سمت بدنم فرو افتاده و خودم را در بدنم یافتم] و چشمانم را که میسوخت بازکردم و بر روی تختم نشستم. در اطراف قلبم احساس دردی عمیق که تقریبا غیر قابل تحمل بود میکردم و نفس کشیدن برایم خیلی سخت بود. نمیتوانستم دستهایم را حرکت دهم و پاهایم هم از سرما گویی یخ زده بودند و قادر به حرکت دادن آنها نیز نبودم. من تنها میتوانستم نفسهای کوتاه و سطحی بکشم وگرنه تنفس برایم خیلی دردناک میشد. من هنوز گیج و منگ بودم و درد سینهام بسیار شدید بود. بعد از مدتی که توانستم کمی خودم را حرکت دهم بر روی تخت دراز کشیده و چشمانم را بستم. هنوز هم سر و صدای آزار دهندهای در گوش من بود. درد شدید ققسه سینه ام برای یک ساعت و نیم ادامه داشت. احساس میکردم هیچ وقت در عمرم اینقدر خسته نبودم. من برای 12 ساعت بعدی خوابیدم. وقتی که بیدار شدم آنچه را که راهنماها راجع به آیندۀ من و دخترم میگفتند به یاد آوردم. آنها به من گفته بودند که من و همسرم و دخترم چطور خواهیم مرد و گفته بودند که من تنها قسمتهایی از آن را در مواقعی خاص به یاد خواهم آورد. آنها به من گفته بودند که زندگی ام با درد و اذیت ادامه خواهد یافت و تنها خوشیهای کوچکی در آن خواهد بود. آن میبایست که این گونه باشد زیرا این طور طراحی شده بود و گرچه دردناک بود، هدف آن [دردها] بسیار سازنده و در جهت تکامل بود.
من در تجربۀ خود تمام آیندۀ خود را دیده بودم ولی از وقتی که به بدنم بازگشتم نمیتوانم آن را به یاد بیاورم. ولی وقتی که اتفاقی در حال رخ دادن است آن را به یاد میآورم و میبینم که دقیقا همانطور که دیده بودم اتفاق میافتد. ولی حافظۀ من تنها چند لحظه قبل از وقوع آن اتفاق به من بازمیگردد و فرصتی برای تغییر چیزی نیست.
منبع:
http://celestial.kuriakon00.com/nde/diego.htm
Spirit Guides and the Near-Death Experience (near-death.com)
A Near Death Experience, No. 266. (aleroy.com)