آلون آناوا (Alon Anava) جوانی بود که زندگی او در خودخواهی و خوش گذرانی خلاصه می شد و در زندگی او جائی برای معنویت نبود. ولی تجربه او در سن 27 سالگی دنیای او را زیر و رو کرد. این تجربه از زبان خود او اینگونه است:
9 سال قبل من یک تجربۀ نزدیک به مرگ داشتم. بعضی آنرا مرگ بالینی مینامند، برخی به آن تجربۀ نزدیک به مرگ میگویند، ولی من اسم آن را “تجربۀ زندگی بعد از مرگ” میگذارم. من در اسرائیل و در خانوادهای کاملاً غیر مذهبی و بدون دین بزرگ شده بودم. من هیچ اعتقادی به خدا نداشتم و دین و مذهب برایم چیزی مسخره بود و افراد دین دار به نظرم احمق میرسیدند. من هر طوری که دوست داشتم زندگی میکردم، به دنبال عیش و لذت. ولی این تجربه زندگی من را زیر و رو کرد. در آن موقع من در شهر نیویورک زندگی میکردم. یادم است که روز شنبه بود، روز “یود دالت نیسان” یهودیان (Yod-Dalet Nissan)، که روز قبل از عید فصح است، روزی که بنی اسرائیل از مصر فرار کردند. توضیح این تجربه سخت است زیرا کلمات مناسب برای آن وجود ندارند.
آلون آناوا قبل از تجربه اش
زندگی آن موقع من با امروز بسیار متفاوت بود. داستان از یک پارتی شروع شد. من در پارتی چند مادۀ مخدر مختلف استفاده کرده بودم. بعد از مدتی من احساس مریضی و حال به هم خوردگی بسیار شدید کردم و به خاطر همین از پارتی بیرون آمدم. یک تاکسی گرفتم تا با دوست دخترم که همراهم بود به منزل بازگردیم. حالم بسیار بد بود و حس میکردم بزودی خواهم مرد. همان طور که سوار تاکسی بودیم فکر و احساس پر قدرتی از درون در من شکل گرفت، حس پشیمانی و حسرت، حس اینکه فرصتهای خود را از دست داده و آنها را خراب کردهام. احساس اینکه آنچه را که باید انجام میدادم انجام ندادهام. این احساس در روح من بسیار قوی گشت و از نظر فیزیکی هم احساس میکردم به مردن نزدیک هستم، توصیف آن خیلی سخت است. بدون اینکه بدانم چرا و از کجا، ناگهان بدون فکر قبلی شروع به زمزمۀ این آیۀ تورات کردم: «ای اسرائیل بشنو، پروردگار ما خداست، که یگانه و بی همتاست».
در آن موقع شل شدم و بی اختیار روی دوست دخترم که کنار من نشسته بود افتادم. اگر تاکسیهای نیویورک را دیده باشید، معمولاً یک جداره و صفحه جدا کننده بین ردیف صندلی جلو و عقب آنها وجود دارد. جلوی دید من این جداره محو شده و من از ناحیۀ چشمانم از بدنم خارج شده و خود را در فضائی بسیار متفاوت و عجیب یافتم. اولین چیزی که حس کردم سکوت بود، سکوتی کاملاً عمیق که تاکنون حس نکرده بودم. تازه فهمیدم که چقدر در زندگی روزمره دنیا ما همواره با سر و صدا و نویز محاصره شدهایم. حس کردم که بسیار سبک هستم و در هوا معلقم. احساس سکوت و معلق بودن در هوا حس بسیار آرامش بخش و خارق العادهای بود. چیز دیگری که حس کردم این بود که زمان معنی و مفهومی نداشت و من محدود به زمان نبودم. من تنها در این محیط ساکت و آرام شناور بودم. پیش خود فکر کردم چه خبر شده و کجا هستم؟ حس عجیب و ناآشنائی بود. صدائی از درون به من گفت: «تو مردهای! این مرگ توست». من پاسخ دادم: «منظورت چیست؟». صدا تکرار کرد: «تو مردهای، آلون مرده است». البته توضیح آن سخت است، این واقعاً یک صدا مانند صوت نبود، بلکه ارتباط فکری و ندائی درونی بود.
چیزی توجه من را به سمت پائین معطوف کرد. من به پائین نگاه کرده و بدنم را دیدم که بدون جان روی آن دختر افتاده است. من هیچ ارتباط و وابستگی به بدنم حس نمیکردم، مانند اینکه یک شئ را از دور تماشا میکنم. تنها با خود گفتم: «عجب! پس من اینطور میمیرم، در یک تاکسی در شهر نیویورک!» صدای درونی به من گفت: «بله! تو مُردی، و برای تو زندگی اینطور تمام شد.»
بعد از مدتی حس کردم که به سمت بالا کشیده میشوم و بالا و بالاتر میروم، در حالی که هنوز نگاهم رو به پائین و منظرۀ بدنم در تاکسی بود. ناگهان اتفاق جالبی افتاد، گوئی در یک لحظه تمام زندگی و احساسات و خاطرات آن دختر را دیدم و حس کردم. گوئی در کسری از ثانیه تمام زندگی او را زیستم و هر چه را که او تجربه کرده بود از دید او تجربه کردم. خیلی عجیب بود، گوئی من او هستم و تمام سالیان زندگی او را واقعاً زندگی کردهام. من میتوانستم تمام آنچه را که او فکر میکند عمیقاً بفهمم و احساسی که او از افتادن بدن بی جان من روی خود داشت را نیز کاملاً درک کنم.
من همچنین میتوانستم کمی از آینده را ببینم و دیدم که به زودی پدر و مادرم خبر مرگ من را دریافت خواهند کرد و دیدم که آنها و خواهرم گریه میکنند. در تمام این مدت من آنچنان در این تجربهها غرق شده و از اعجاب آنها در شگرف بودم که هنوز واقعاً مطلب مردن خودم برایم جا نیافتاده بود. گذشت زمان کند شده بود و گرچه شاید تمامی این قضیه فقط ثانیه ای به طول انجامیده بود، برای من گوئی سالها گذشته بود. همه چیز فوقالعاده روشن و شفاف بود.
من به همان شکل به تدریج در حال اوج گرفتن بودم. هرچه بالاتر میرفتم، چشم انداز بیشتری را میدیدم. در ابتدا فقط آن دختر و تاکسی را میدیدم. بعد از مدتی احساس کردم در ارتفاعی تقریباً معادل یک ساختمان 6 طبقه هستم. من مانند یک آهنربا تاکسی را از بالا دنبال میکردم. در جائی از مسیر، ما به یک پل رسیدیم و تاکسی از زیر پل رد شد و من به دنبال آن از بالای پل رد شدم. در آنجا توهم و خیالی بودن این دنیا را دیدم. مانند یک وب سایت که با تمام تصاویر رنگارنگ آن و موسیقی و ویدیو و چیزهای دیگر بسیار زیباست ولی در حقیقت مشتی برنامۀ کامپیوتری و عدد و رقم است. به همین شکل این دنیا نیز جائی است که نامحدود به محدود میرسد، محدودی که از نامحدود بوجود آمده است و همه چیز از کلمات خدا شکل گرفته است. ولی حواس ما طوری طراحی شده که دنیا را اینطور ببیند، درختان، آسمان، حیوانات، شهرها، رنگها…
چیز خارقالعاده دیگری که اتفاق افتاد این بود که تاکسی از کنار یک ساختمان چند طبقه عبور کرد و من از آن ساختمان عبور کردم. ولی در یک آن توانستم هرچه در ساختمان میگذرد و تمامی افراد درون آن را ببینم. من میتوانستم خوشحالی و غم یک یک آنها را درک کنم. خود هیچ نگرانی و اندوه و دردی نداشتم. مانند اینکه چیزی من را در آغوش امنیت خود گرفته است. بعدها که همسرم را ملاقات کردم، او با مذهب مشکل داشت و میگفت در میان بیلیونها مخلوقات، چرا خدا متوجه من باشد و به من اهمیتی بدهد. من برای او این تجربه را توضیح دادم و اینکه خدا در آن واحد با تک تک مخلوقات خود در تماس است و با آنها ارتباطی شخصی و نزدیک دارد.
متاسفانه این احساس امنیت من مدت زیادی دوام نیاورد. بدون هیچ اخطار قبلی ناگهان چیزی یا کسی از پشت من را به شدت گرفت و من در کسری از ثانیه خود را در یک فضای بینهایت تاریک یافتم، تاریکیی که نمیتوان آن را شرح داد، زیرا از هر تاریکی تاریکتر و عمیقتر بود. حس میکردم که از پشت بسته شدهام و نمی توانم هیچ حرکت یا عکسالعملی نشان دهم. احساس درد آوری بود و کلمۀ ترس برای توصیف آن کافی نیست. حس کردم اکنون رو به سمت بالا هستم و چیزی در حال له کردن و خورد کردن من است. نمیدانستم کجا هستم یا چگونه به آنجا آورده شدهام. تمام خاطرات خودم را تا آن لحظه از دست داده بودم.
نمیخواهم وارد جزئیات شوم، چون خاطرۀ آن خشن و آزار دهنده است. احساس من از این تاریکی و عذاب ترس و درد بود. کسی را فرض کنید که اسیر شده و هیچ راه فرار و دفاعی ندارد و نمیداند چه بر سر او خواهد آمد و چقدر و تا کی شکنجه خواهد شد، و این احساس را ضرب در یک بیلیون کنید. میدانستم که در چنگال بدترین موجودات هستم و هرگز از آنجا رها نخواهم شد. آنجا ابدیت من بود. ترسی که داشتم را نمیتوان هیچ گونه توصیف کرد. میدانستم که تاریکی که در آن هستم انتهائی ندارد و من راه فراری از آن ندارم. من نه تنها به این فضا عادت نمیکردم، بلکه احساس عذاب و ترس من مرتب در حال افزایش بود. من شیطان را در شکل یک انسان دیدم که به من میگفت «تو متعلق به منی، من هرچه بخواهم با تو میکنم.» نمیدانستم چه چیزی در انتظار من بود. آن درد یک درد خارجی نبود، مانند این بود که این درد وارد وجود من شده و تکههای آن را از هم میدرد. این درد نه تنها کم تمیشد، بلکه مدام رو به افزایش بود.
من به خوبی میدانستم که چرا آنجا هستم. من کارهای بدی در زندگیم انجام داده بودم و اکنون زمان تصفیه حساب بود. هرچه زمان میگذشت حس میکردم که تکههای من از من جدا میشوند. گناهانم را میدیدم که یکی یکی وارد من میشدند و با هرکدام از آنها، موجی از ترس، درد، و شرمندگی بر من جاری میشد. هر گناهی که کرده بودم بر من عرضه شد، ولی به شکلی بسیار منفی و ترسناک. مفهومی در یهودیت است به نام «فرشتگان عذاب و نابودی». کسی که خالق این فرشتگان عذاب است خود ما هستیم. میدانستم که من خود بوجود آورندۀ این فضای تاریک و عذاب آور بودم. من همچنین میدانستم که تنها کسی که ورای این فضای تاریک است خداست. من شروع به فریاد کشیدن کردم: «خدایا! من را از اینجا نجات بده! به من کمک کن! من متاسفم! لطفاً مرا ببخش! من انسان خوبی خواهم شد!»
گوئی میلیونها سال آنجا بودم. ولی در آن موقع نقطۀ نورانی کوچکی را دیدم، مانند نوری در انتهای یک تونل بسیار طولانی. میدانستم که اگر به این نور برسم امن خواهم بود. نور که بسیار سفید و درخشنده بود به من نزدیکتر میشد و با نزدیکتر شدن همه جا را میپوشاند، تا جائی که دیگر هیچ چیزی جز نور در اطراف من نبود. این نور فوقالعاده درخشنده بود ولی با این حال میتوانستم به آن نگاه کنم. میدانستم که در این نور خداست. منظرۀ مبهوت کنندهای بود. ناگهان از درون این نور چیزی به سوی من آمده و من را به نور متصل کرد. به محض اینکه به نور متصل شدم، سیلی بیانتها از دانش و آگاهی به درون من سرازیر شد. احساسی که به من دست داد لذت بود. در حقیقت هیچ لذتی را نمیتوان تصور کرد که حتی با اندکی از آن قابل مقایسه باشد. آن لذت ابدی و نامحدود بود. من توان نگاهداری تمام آن دانش و فهم بی انتها را نداشتم، ولی آن حکمت از درون من مانند سیلی عبور میکرد.
در جائی از این تجربه من خود را برهنه و در مکانی شبیه به یک دادگاه یافتم. احساس شرمندگی و خجالت من غیر قابل وصف بود. قبل از اینکه بتوانم صحبتی بکنم، تمام زندگی من جلوی من به نمایش درآمد، لحظه به لحظۀ آن. گوئی از ابتدا تمامی لحظات عمر خود را دوباره زندگی کردم. ولی این دفعه همه چیز متفاوت بود، دیگر من تنها یک بازیگر نبودم، بلکه خود شاهد و ناظر خارجی و قاضی اعمالم نیز بودم. کوچکترین عمل من به من نشان داده شد و باید بگویم که هیچ چیز خوبی در میان اعمال من نبود. وقتی عمل بدی به من نشان داده میشد، احساس میکردم که من به تمامی ارواحی که آنجا بودند و میلیونها شخص دیگر ضربه زده بودم. من نه تنها هر عملم را میدیدم، بلکه تاریکی و خسارت معنوی که عملم در عالمی بالاتر ایجاد کرده بود را نیز حس میکردم. هر عمل ما روی تمام جهان تأثیر دارد. من نه تنها به تمام این ارواح ضربه زده بودم، مسئولیت خود در مقابل خدا را نیز انجام نداده بودم و برعکس، هرآنچه را که نمیبایست میکردم، کرده بودم.
به من این انتخاب داده شد که یا به دنیا بازگشته و زندگی خود را تغییر دهم و یا به همان فضای تاریک و پر از درد بازگردم. ولی اگر به دنیا برمیگشتم، دیگر هیچ بهانه و عذری نداشتم و نمیتوانستم بگویم نمیدانستم. به من زندگی آینده ام در زمین نشان داده شد و دیدم که باید به عنوان یک یهودی بسیار مذهبی روی زمین زندگی کنم. باید تمام آسیبهای معنوی که زده بودم را جبران میکردم. باید به همه تمام چیزهائی را که دیده بودم میگفتم. آنها به من هشدار دادند که بار دومی وجود نخواهد داشت.
من انتخاب دوم را برگزیدم و ناگهان در تاکسی چشمان خود را باز کردم. دختری که در کنار من بود جیغ کشید و گفت «تو مرده بودی! من مطمئن هستم تو مرده بودی! نه نفس میکشیدی و نه قلبت میزد». من نمیتوانستم جزئیات آنچه را که اتفاق افتاده بود به یاد بیاورم و به او گفتم که فقط از حال رفته بودم. ولی میدانستم که اتفاق بسیار بزرگی برایم افتاده است ولی به یاد نمیآوردم چه اتفاقی. تنها حس میکردم که باید به خانوادهام تلفن کنم و بگویم حالم خوب است، و احساس میکردم دوست دارم کارهای مذهبی انجام دهم. یکی از دوستانم خیلی مذهبی بود. من به او تلفن کرده و گفتم که باید همین الان بیائی و یک تفیلین (بستۀ کوچکی که گاهی یهودیان به سر میبندند و آیات تورات در آن است) بر روی سر من بگذاری. او گفت امروز شنبه است و نمیتوانی این کار را بکنی. ولی به جای آن امشب شب عید فصح است و میتوانیم عبادات عید فصح را انجام دهیم.
من هیچ چیزی از تجربۀ نزدیک به مرگم یادم نمیآمد و برای دو هفته مریض و ضعیف بودم. ولی یک بار وقتی داشتم به خواب میرفتم همه چیز ناگهان به خاطرم آمد. من از رختخواب بیرون پریده و دوست دخترم را نیز بیدار کردم و برایش ماجرا را شرح دادم. من همچنین تمام آنچه از زندگی آن دختر در حال خارج از بدنم بودن دیده بودم را نیز برایش تعریف کردم. او من را تأیید کرده و گفت میدانستم مرده بودی!.
من تصمیم گرفتم که نیویورک را ترک کنم و کاملاً فرد متفاوتی شدم. قبل از این اتفاق من خشن و قلدر و منفی بودم و همیشه فحش و ناسزا بر سر زبان من بود. بعد از آن، من به شخصی بسیار مهربان و مؤدب تبدیل شدم. من برای زندگی به شیکاگو رفتم و خوردن گوشت و فراوردههای آن را کاملاً متوقف کردم و شروع به بستن تفیلین کردم. من برای یک سال و نیم شیکاگو بودم و در این مدت احساس میکردم خدا در هر قدم با من است و تأیید میکند که هرچه به یاد آورده بودم حقیقت داشت. شبها نمیتوانستم بخوابم زیرا بد و خوب هر دو را به یاد میآوردم. میدانستم که با خدا قرارداد بستهام و نمیتوانم از آن سرپیچی کنم. من در 27 سالگی به شخصی بسیار مذهبی تبدیل شدم و تمام آداب و آئینهای یهودیت را به جا میآوردم. این برای من قبل از این غیر قابل تصور بود. زندگی قبلی من چنان دور از دین و مذهب بود که چنین تغییری برایم بیشتر به جنون شباهت داشت. البته در ابتدا رعایت همه چیز برایم غیر ممکن مینمود.
به خواست خدا دوباره از نیویورک سر درآوردم و در آنجا یک خاخام را ملاقات کردم که فوق العاده بود و تأثیر عمیقی روی من گذاشت و به من از تورات آموخت. بعد از یک ماه احساس کردم که میتوانم تمام داستانم را به او بگویم. او گفت «مگر دیوانه شدهای؟ یک معجزه برای تو اتفاق افتاده و تو به هیچ کس نمیگوئی؟ تو باید به همه بگوئی و زندگی خود را زیر و رو کنی». بعد از آن من حقیقتاً به یک یهودی کاملاً مذهبی تبدیل شدم. من میدیدم که تمام آنچه در تجربه خود دیده بودم با آموزشهای مذهبی که یاد میگرفتم تأیید میشدند. من شروع به بازگو کردن تجربهام برای دیگران کردم. بعضی آن را قبول کرده و بعضی هم فکر میکردند که اثر مواد مخدری بوده که در آن پارتی استفاده کرده بودم. ولی چگونه تجربۀ من میتوانست توهم و اثر آن مواد مخدر باشد، در حالی که من تمامی جزئیات زندگی آن دختر را دیدم و دریافتم.
من این ها را میگویم تا شما فرصت این را داشته باشید که زندگی خود را تغییر دهید. برادر زن من چند ماه قبل وقتی برای ورزش در حال دویدن بود ناگهان سکته کرده و مرد. او 40 ساله بود و هیچ مشکل سلامتی و جسمانی قبلی نداشت. زندگی او از معنویت خالی بود و شاید او هم در آنجا مانند من برهنه و بدون هیچ دفاعی در سرای دیگر ظاهر گشته است. من به شما اطمینان میدهم که وقتی به پایان زندگی خود برسید اگر دستتان خالی باشد اصلاً مسافرت راحتی نخواهید داشت. من نمیگویم مانند من یک مذهبی متعصب و تمام عیار شوید، البته که این نحوۀ زندگی برای هر کسی نیست. ولی مرتب به خیریه کمک کنید، به دیگران لبخند بزنید، به دیگران کمک کنید. همین چیزهای به ظاهر کوچک میتواند دنیائی را عوض کند. البته من شما را تشویق میکنم که تا جائی که میتوانید کارهای بزرگتر و بیشتری انجام دهید، ولی اقلاً از کارهای کوچکی که به راحتی از دستتان برمیآید فرو گذار نکنید. هر کاری که در دنیا انجام میدهید، تا ابدیت در جهان منعکس میگردد.
منبع:
http://ndestories.org/alon-anava/