در ژانویه سال 1998 در محل کار خود دچار یک سانحه شدم که به آسیب شدید شانه ام انجامید. من برای بازگرداندن توانایی دستم تحت چندین عمل جراحی قرار گرفتم. برای تسکین دردم، دکترها مسکن های پرقدرتی تجویز کردند که به مرور زمان باعث اعتیاد روانی و فیزیکی من به این قرص ها شد…
برای اینکه بتوانم قرص های مسکن مصرفی ام را در حد دلخواه و به راحتی تهیه کنم، قرص های تجویزی اولیه را با قرص استامینوفن جایگزین کردم. ولی کار به جایی رسید که روزانه نزدیک به 80 قرص استامینوفن می خوردم. می دانم که مصرف این تعداد قرص به نظر مسخره می آید، ولی این تعداد قرصی بود که روزانه می خوردم. با این حال، این همه قرص فقط کمی از شدت درد من می کاست… یکبار که برای خرید قرص رفته بودم، داروخانه به جای استامینوفن، به من نوعی آسپرین داد. بدن من به تدریج به مصرف بالای استامینوفن عادت کرده بود، ولی به مصرف چنین حجم بالایی از آسپرین عادت نداشت…
آن شب مثل همیشه 40 قرص را یکجا بلعیدم. ولی حالم بتدریج بد شد و با نزدیک شدن صبح، علائم شبه آنفولانزا را در بدنم حس می کردم. فکر کردم که شاید آنفولانزا گرفته ام و تصمیم گرفتم آن روز به سر کار نروم. من که تصور نمی کردم اینها اثر آسپرین ها باشد، صبح دوباره 40 قرص دیگر را یکجا خوردم… دیگر احساس مریضی و تهوع شدیدی در من بود… به زحمت خود را به دکتر رساندم. دکتر هم فکر کرد که تنها یک آنفولانزای شدید است و برای من تعدادی آنتی بیوتیک تجویز کرد. واقعیت این است که مصرف این همه قرص راز شخصی من بود و آن را به کسی نگفته بودم، حتی همسرم…
وقتی به خانه بازگشتم حال من بسیار بد شده بود و در حال جان دادن بودم. زنگ بسیار بلندی در گوش هایم بود و به زحمت می توانستم صداهای دیگر را بشنوم. ماهیچه ها و مفصل هایم درد می کردند و تنفسم با زحمت انجام می شد. آن شب وقتی همسرم به خانه آمد حال من مرتب بین هوشیاری و بیهوشی بود. همسرم من را به بخش اورژانس یک بیمارستان در نزدیکی منزل برد. من را بستری کردند، ولی هیچ کس از اینکه علت مشکل من مصرف زیاد از حد آسپرین است خبر نداشت… وقتی دکتر بالای سر من آمد، به او گفتم که به همسر و فرزندانم بگو که دوستشان دارم. چند لحظه بعد از گفتن این حرف مردم.
تجربۀ نزدیک به مرگ من در اینجا اتفاق افتاد. همان لحظه که آن کلمات را به دکتر گفتم، آرامشی بر من غلبه کرد. در ابتدا می توانستم رفت و آمد و تکاپوی کادر پزشکی که برای زنده نگاه داشتن من تلاش می کردند را بشنوم. ولی سر و صداها بتدریج جای خود را به سکوت داد و روشنایی درخشندۀ اتاق بیمارستان با تاریکی جایگزین شد. رنگها تیره و خاکستری شدند تا جایی که همه چیز سیاه شد. همانطور که برای هر نفس خود می جنگیدم، در قفسه سینه احساس سنگینی می کردم. ولی کم کم احساس سبکی جای آن را گرفت…
می دانستم که در حال ترک کردن بدنم هستم… در یک آن احساس کردم که حالم خوب شد و عذاب و تقلای من ناپدید گشت. متاسفانه این احساس بی وزنی و شناور بودن و مهمتر از همه آرامش، چند لحظه بیشتر دوام نیاورد و جای خود را به صدای فریادهای گوش خراش داد. این تغییر ناگهانی و تکان دهنده بود…
«این» جایگاه و مقصد من بود. این حکمی بود که من ندانسته برای خود صادر کرده بودم… به حساب و کتاب من رسیدگی شده و [برای من] تصمیم گرفته شده بود. هیچ اثباتی در مورد گناه یا بی گناهی و هیچ مدرک و شاهدی بر من عرضه نشد. آنجا نمی توانید در جایگاه شاهد رفته و از خود دفاع کنید. به من این فرصت داده نشد که ابدیت خود را در جهتی که می خواهم تغییر دهم. شما یا لایق بهشت هستید یا نیستید. ارواحی که در خدمت شیطان در آمده اند، آرزو خواهند کرد که زمان به عقب بازگردد تا بتوانند رفتار خود تصحیح کنند. جهنم حقیقت دارد و جایی است که تمام منفی ها در آن جمع شده است. یک چرخۀ بی پایان از بدترین چیزهایی که می توانید تصور آن را کنید… من احساس می کردم همان جایی هستم که باید باشم و به آن تعلق دارم. این خود من بودم که با نحوۀ زندگی کردنم، این مسیر را برای خود انتخاب کرده بودم.
اولین ادراک من بعد از وارد شدن به آنجا بینایی بود. همانطور که از تاریکی مطلق خارج می شدم، یک رنگ قرمز محو جای آن تاریکی را گرفت، ولی به تدریج این رنگ قرمز، واضح تر و شدیدتر شد. هر لحظه که می گذشت چیزهای بیشتری را می توانستم تشخیص دهم، که همۀ آنها به رنگ طیف های مختلف قرمز بودند.
من خود را در جهانی برزخی و قرمز رنگ و در یک مسیر باریک که کمی از زمین اطراف بالاتر بود یافتم. همه جا پر از گندیدگی و کثافت بود. به هرجا که نگاه می کردم تصاویر در حال حرکت و اعوجاج بودند، مانند وقتی که به صحنه ای دوردست نگاه می کنید ولی گرما و جریان هوا باعث اعوجاج آن منظره می شود. سد و مانعی وجود نداشت که پشت آن رفته و خود را از این مکان آشفته جدا سازم. هیچ نشانی از حیات در آنجا دیده نمی شد، حتی درخت یا بوته ای. تا آنجا که می توانستم ببینم اینجا یک دنیای مرده بود. گویی زمانی در اینجا حیات وجود داشته، ولی مدت بسیاری بود که دیگر اثری از آن باقی نمانده بود. باقی مانده هایی از تنۀ درختان و خانه هایی که روزگاری مردم در آن می زیستند ولی اکنون تبدیل به مخروبه شده بودند به چشم می خورد، مانند یک شهر مخروبۀ بعد از جنگ.
سپس قوۀ شنوایی من به کار افتاد. یک صدای خفه شروع شده و به صدایی بلند و پر رعشه و تپش تبدیل شد. صدای رقت انگیز اضطراب و عذاب و گریۀ شکنجه و فریاد درد به گوش می رسید. صداها بدون توقف بود و از تمام جهات می آمد. [می دانستم] که قرار نبود دیگر هرگز طعم آرامش و آسایش را بچشم.
نمی دانم چطور این را می دانستم، ولی این آگاهی در من وجود داشت که من از یک ورودی خاص و وحشتناک وارد جهنم نشده بودم. این همیشگی بود، یک صدای بی پایان [پر از درد و اضطراب]، در محیطی صرفا قرمز رنگ که در آن تنها بودم. حقیقت این است که می توانستم صدای بقیه را بشنوم، ولی هیچ یک را نمی دیدم. تنهایی اثر عمیقی روی شما دارد. من باید به تنهایی با آنچه در انتظارم بود مواجه می شدم. هیچ کمک و پشتیبانی از سوی کسی برای من نبود و تسکین و دلداری، در اینجا جایگاهی نداشت. فضا و اتمسفر آنجا سخت و سرکوبگرانه بود. [حتی] خود هوا سنگین و خرد کننده می نمود.
حداقلی که می توان دربارۀ بوی این سرزمین خرابه و برهوت گفت، این است که متعفن و منزجر کننده بود. این بوی گندیدگی و مردار و بوی فاضلاب و رطوبت یک زیرزمین کهنه و قدیمی بود. این بو من را به استفراغ وامی داشت، و هیچ فراری از آن نبود.
اینجا [فضا] داغ و خفه کننده بود. شدت موج گرما را نمی توان به راحتی شرح داد. شاید بتوان گفت مانند وقتی که در فر اجاق را باز می کنید، بجز اینکه اکنون این گرما بر روی تمام بدن من حس می شد. هیچ راهی برای رها شدن از این گرما نمی دیدم، و نه دریاچه و حوض آبی که بتوانم به آن پناه جویم. همانطور که تشنگی من در اثر گرما افزایش می یافت، احساس می کردم که این تشنگی هرگز رفع نخواهد شد و تنها افزایش خواهد یافت.
در حالی که در این مسیر باریک راه می رفتم، در جستجوی دیگران بودم. ولی همزمان از اینکه با چه کسی یا چه چیزی ممکن است روبرو شوم وحشت داشتم. صدای ارواح دیگر را می شنیدم، ولی هیچکدام را نمی دیدم. [احساس می کردم] که تا ابد آنجا خواهم بود در حالی که چیزهایی که طلب می کنم و نیاز دارم هرگز به من داده نخواهد شد و تا ابد در حال تقلا خواهم بود تا شرایطم که دائما در حال بدتر شدن است را بهبود بخشم. تمام آنچه که برایم مهم و عزیز بوده و آنها را داشته فرض می کردم برای همیشه از من گرفته خواهد شد، خانواده و عزیزان، دوستان، مردم، موسیقی، حیوانات، و … هر چیزی که برایتان مهم باشد عمدا و مخصوصا در آنجا نخواهد بود و روح شما تا ابد در التماس و حسرت آن خواهد گریست، در تقلا برای چیزی دست نیافتنی.
من با تلاش و به آهستگی در این مسیر باریک جلو می رفتم و به آخر مسیر نزدیک می شدم. هر قدم مانند راه رفتن در میان باتلاق بود. پیش خود فکر کردم که این سرنوشتی بود که خود در زندگی برای خویش تعیین کرده بودم. راهی که من در زندگی رفته بودم راه خوبی نبود.
وقتی به انتهای مسیر رسیدم، با آنچه که قرار بود پیشواز من باشد روبرو شدم. در پایین، هیولاهای مهیبی بودند، جانورانی عجیب الخلقه و وحشتناک که هیچ شباهتی به چیزهایی که در دنیا با آنها آشنا بودم نداشتند، جانورانی که مخلوق جهنم بودند. موجودات کرم گونۀ عظیم با ظاهری ترسناک و شیطانی. دهان عظیم آنها به اندازۀ کافی بزرگ بود که بتواند من را یکجا ببلعد، با دندان هایی ترسناک و تهدید کننده که در تمام جهات رشد کرده و در انتظار ورود من به هم ساییده می شدند. این هیولاها با پاهایی که پنجه داشت می خزیدند و برای بدست آوردن طعمه، که من بودم، با هم رقابت می کردند. چشمان بی شماری [از این جانوران] را می دیدم که به من دوخته شده بود. مردمک چشمان آنها مانند مردمک چشم گربه بود و وقتی به این چشم ها خیره می شدم، می توانستم به وضوح هوشمندی را در آن ها ببینم. این ها موجوداتی بدون هوش و ادراک نبودند، بلکه کاملا آگاه بودند و به نظر می رسید که از ترس من تغذیه می کنند.
نمی توانستم مقاومت کنم و از برداشتن قدم بعدی اجتناب بورزم. اختیار از من گرفته شده بود. فکرم می گفت نه، ولی بدنم به حرکت ادامه می داد. در آخرین قدم ها به طرف لبۀ این مسیر بودم که یک مکث کوتاه را حس کردم، یک توقف سریع و گذرا. این لحظه اینقدر کوتاه بود که تنها توانستم متوجه آن بشوم و تصور کنم که شاید دوباره کنترل پاها و بقیۀ بدنم را باز یافته ام. ولی این لحظۀ کوتاه آمد و رفت و دوامی نیاورد و من از لبۀ بلندی به پایین سقوط کردم. سقوطی به میان ازدحام این جانوران خزنده که پوششی از مخاط دهان آنها را فرا گرفته بود و برای من دندان تیز کرده بودند.
سقوط من سریع و زمین خوردنم سخت بود. آنجا فرار یک انتخاب نبود. در این مکان [جهنمی]، راهی برای عقب نشینی و فرار به سوی امنیت وجود نداشت. گویی به سمت پایین مکیده می شدم و به آرامی در حال ناپدید شدن در میان آنها بودم. ادراک و هوشیاری من در بین ترس و ناامیدی معلق مانده بود. در حال پایین رفتن، سعی کردم آخرین تجربۀ خود را هضم کرده و به این فکر می کردم که چه چیزی بعد از این در انتظار من است. من در حال ممزوج شدن در درون تاریکی بودم.
هرگز نتوانستم از میان ازدحام آن جانوران گرسنه و پلید رها شوم. وقتی تاریکی من را کاملا در خود گرفت، همه چیز تمام شد… خوشبختانه این چرخه وحشتناک دیگر تکرار نشد و تنها یکبار آن را تجربه کردم و قرار نبود تکرار آن جهنم ابدی من بشود. واقعا شکر گذارم که تنها یکبار می بایست آن را تجربه می کردم. با این حال این تجربه اثری عمیق و طولانی روی روح و روان من به جای گذاشت…
من را در کمای مصنوعی قرار داده بودند تا بهتر بتوانند روند درمان من را مدیریت کنند. من سه بار مرده بودم ولی من را احیاء کردند. با کمک دستگاه نفس می کشیدم و خونم را توسط دستگاه دیالیز تصفیه می کردند… به همسرم گفته بودند که شانس زنده ماندن من بسیار اندک است و بهتر است دوستان و اقوام، با من خداحافظی کنند. من در اتاق کم نور بیمارستان در بخش مراقبت های ویژه بهوش آمدم و انواع دستگاه ها و لوله ها به من متصل بود. مقدار آسپرین در خون من 4.5 برابر مقدار کشنده بود…
من خیلی خوش شانس هستم که چنین خانواده مهربانی داشتم. ولی در اثر این تجربۀ نزدیک به مرگ، دچار روان پریشی و تشویش شده ام و نمی توانم خوب بخوابم. خیلی فکر کردم که چرا [روح] من به شیطان داده شده بود. مطمئنا تجربۀ بسیار دلخراش و جریحه دار کننده ای بود.
منبع :
https://www.nderf.org/Experiences/1william_l_nde.html
William L NDE