جو که در سال 2003 در اثر سکتۀ قلبی بطور موقت در گذشته بود میگوید:
در ابتدا باید بگویم که حدود 3 ماه قبل از اینکه این اتفاق برای من بیافتد دختری که دوستم بود در سقوط هواپیما کشته شده بود و چند روز بعد از آن نیز مادرم در یک تصادف رانندگی درگذشت. همچنین خواهر من چند سال پیش خود نیز یک تجربۀ نزدیک به مرگ داشت. ولی تجربۀ خود من اینگونه شروع شد…من سرطان معده داشتم و به من گفته شده بود که یکی از قرصهایی که برای سرطانم میخورم میتواند به سکتۀ قلبی منجر شود ولی احتمال آن یک در میلیون است، ولی ظاهراً من یک در میلیون بودم و چند هفته بعد از شروع استفاده از قرصها دقیقاً همین اتفاق برایم افتاد…
وقتی در بخش اورژانس بیمارستان بودم احساس سنگینی زیادی در سینهام میکردم و ناگهان حس کردم که اتاق در حال تاریک شدن است و شنیدن صدای افراد در آنجا برایم مشکلتر میشد. آخرین چیزی که شنیدم صدای دکترم بود که میگفت: «ما نمیتوانیم او را از دست بدهیم، او هنوز جوان است. به من یک سری ای.پی.آی دیگر بدهید و آن را تا 360 شارژ کنید…» و سپس همه چیز کاملاً ساکت و تاریک شد.
من خود را در اتاق انتظار بیمارستان یافتم و دیدم که دکترم در حال صحبت با پدر و برادرم و دادن خبر مرگ من به آنها میباشد. من سعی کردم به آنها بگویم که حالم خوب است و نگران من نباشید ولی هر چه سعی کردم آنها نمیتوانستند من را ببینند و صدایم را بشنوند. من پیش خود گفتم: «خدای من، من باید مرده باشم، پس مردن اینگونه است. ولی مادر و مادر بزرگم کجا هستند؟ پس نور درخشانی که دیگران از آن حرف میزنند کجاست؟» و ناگهان همه چیز تاریک شد و افکار من به خودم باز تابیده و اکو میشدند. نمیدانم کجا بودم ولی فضای آنجا در حال پر شدن با نوعی مه بود و من حس میکردم که در طول راهروی تاریکی در حال حرکت هستم. صدائی را شنیدم که اسم من را میخواند و میگفت که همراه او بروم و همه چیز درست است و آنجائی که میروم خانهام خواهد بود. او میگفت که او آمده تا من را راهنمائی کند.
به نوعی حس میکردم که یک جای کار درست نیست و میخواستم برگردم ولی او به من میگفت که فرصت من روی زمین پایان یافته و نمیتوانم به عقب بازگردم. چندین صدا به من میگفتند که حرکت کنم و با آنها بروم. هر دفعه که به عقب خود نگاه میکردم احساس بدی داشتم و حس میکردم که اتفاق بدی در شرف رخ دادن است و باید برگردم. بالاخره من به آنها گفتم که دیگر کافی است و من حتی یک قدم دیگر بر نخواهم داشت تا وقتی که به من بگویند کجا هستیم و کجا میرویم. آنها در پاسخ گفتند که ما به نقطهای که باید برسیم رسیدهایم و من جائی هستم که باید باشم. در آنجا بوی گندیدگی و تعفن مرگ به مشامم میرسید. صداهائی که من را میخواندند تبدیل به خندۀ خبیثانهای شدند و گفتند که نحوۀ زندگی کردن من مرا به اینجا آورده است. من پرسیدم کجا هستم و قرار است چه اتفاقی بیافتد؟ در پاسخ آنها تنها به قهقۀ خود ادامه دادند. من پیش خود فکر کردم که باید در جهنم باشم زیرا این شبیه آنچه خواهر من از تجربۀ نزدیک به مرگی که چند سال پیش داشت و برایم تعریف کرده بود نیست. افکار من با صدای بلند به من منعکس میشدند. صداها به من گفتند که برای من بهشتی نیست و بهشت من همین جا است و یکی از آنها گفت که دیگر وقت خوردن است.
در آن موقع حس کردم که به سمت دیواری در پشت سرم هل داده شده و دستهای من به آن میخکوب شدند. من کاملاً برای دفاع از خود ناتوان بودم. من به سمت راستم نگاه کردم و دیدم که صداها از موجوداتی میآمدند که بین شکل یک هیولا و یک کُره از جنس مو مرتب تغییر شکل میدادند و زشت ترین چیزی بودند که من به زندگی خود دیده بودم. آنها شباهت به چیزی داشتند که میتوان به پیوند مار و خفاش تشبیه کرد، به اضافۀ اینکه شاخ دار نیز بودند. بدن آنها مانند مار بود ولی بال داشتند. دست و بازوی آنها مانند خفاش مینمود و صورت آنها نیز مانند مار بود و نیش داشتند. شاخ آنها تیز بود ولی شبیه هیچ چیز دنیائی نبود. من دوباره سؤال کردم که چه خبراست. آنها در جواب خندهای خبیثانه سر دادند و گفتند که خفه شو، و ناگهان شروع به حمله به طرف من کردند. ناگهان چیزی که شبیه به یک توپ از جنس مو بود به سمت من آمد. من پیش خود میگفتم که چرا؟ مادرم کجاست؟ خدا کجاست؟ و در این حال حس میکردم که تکههای بدن من را جدا کرده و در دهان خود میبرند. یکی از آنها گفت «ما به تو گفتیم اینجا بهشت توست و ما خدای توئیم!».
نمیدانم چرا و از کجا، ولی ناگهان شروع به خواندن آیۀ 23 کتاب سرودهای تورات کردم و این باعث شد که آن ها متوقف شوند. یکی از آنها گفت که این چیزها به من کمکی نخواهد کرد. من باز هم آیهها را تکرار کردم: «خداوند شبان من است…». با شنیدن این آیهها آنها به هم چسبیده و داد زدند «اینجا کسی برای کمک به تو نیست» ولی من به خواندن آیات ادامه دادم «من در درۀ تاریکی مرگ قدم بر میدارم ولی از هیچ اهریمنی نمیترسم زیرا تو با من هستی…». در این موقع احساس کردم که دستانم آزاد شدند… من با تمام توان سعی کردم که آیات را تا آخر به یاد بیاورم و بلند بخوانم «…تو روغن شفا بر سر من میریزی و روح من را با آن اشباع میکنی. محبت و مهربانی تو همیشه با من بوده است…».
در آن موقع حس خارق العادهای تمام وجودم را پر کرد. من چشمانم را بسته بودم و بعد از مدتی سکوت صدائی را شنیدم که گفت «جو، منم، چشمانت را باز کن. همه چیز درست است» میدانستم که این صدای همان دوستم بود که 3 ماه پیش کشته شده بود. او گفت «سندی (نام مادر جو که قبلاً درگذشته بود)، جو خیلی ترسیده است و نمیخواهد چشمانش را باز کند. شاید تو بتوانی او را متقاعد کنی». من صدای مادرم را شنیدم که گفت «جو، فرزند شیرینم. همه چیز درست است، بدترین قسمت تمام شده است، چشمانت را به خاطر من باز کن».
وقتی چشمانم را باز کردم دیدم که مادرم جلوی من ایستاده و من را در آغوش گرفته است. او به من گفت که به پائین نگاه کن، وقتی نگاه کردم دیدم بدن روحیم دوباره کامل شده و تکههائی که گاز گرفته و کنده شده بودند ترمیم گشتند. مادرم گفت که اکنون انتخابی در پیش روی من است ولی ابتدا میخواهد چند چیز را به من نشان دهد. او دستان مرا گرفت و به جائی برد که یک قلعۀ قدیمی با شکوه و زیبایی در آن جا بود. من سوار کارانی را با لباسهائی مانند شوالیهها از دور میدیدم. قلعه در دامنۀ تپۀ سبز و بسیار زیبائی قرار داشت که گوسفندانی نیز در حال چرا در آن مرغزار بودند. من میتوانستم بوی معطر تازگی آن چمنهای سبز را که مانند بوی هندوانهای شیرین بود حس کنم. این بو آنقدر شیرین و دلنشین بود که وجودم را اشباع کرده بود و میخواستم از آن چمنها تناول کنم ولی مادرم گفت که نمیتوانم و آنها برای گوسفندان هستند. دومین چیزی که مادرم به من نشان داد یک اقیانوس بود که شباهتی به هیچ چیز روی زمین نداشت. آب آن آبی تقریباً تیره بود و من مقداری از آن آب را نوشیدم. مزۀ آن چیزی بین تمشک و بستنی میوهای و آدامس بود. مادرم گفت که آخرین چیزی که باید به من نشان دهد زیاد خوشایند نخواهد بود. او من را به خانه برد و در آنجا من افراد خانواده و احساس تک تک آنها را در مورد خودم دیدم. احساس اندوهی سنگین و حیرت از اینکه زندگی من چگونه میتوانست باشد. من پرسیدم آیا مَندی (خواهرجو که تجربۀ نزدیک به مرگ داشته) همین چیزها را دیده بود؟ مادرم گفت نه، اشخاص با هم فرق میکنند و بنابراین آنچه میبینند نیز متفاوت است. مندی بعضی از کارهائی را که من کردهام انجام نداده و بعضی از وظائفی که از او خواسته شده را نیز به اتمام نرسانده است…
منبع:
Near Death Experience Research Foundation Website: http://www.nderf.org/NDERF/NDE_Experiences/joe_g%27s_nde.htm