در سال 2010 تشخیص داده شد که من به بیماری خطرناک «کرون» (Crohn’s disease) مبتلا هستم و بالاخره در آگوست سال 2014 این بیماری من را راهی اتاق عمل کرد. به دنبال عمل جراحی، بعد از مدتی احساس تنگی نفس شدیدی به من دست داد. به شدت برای نفس کشیدن تقلا میکردم و احساس کردم صورتم داغ شده است. ترس من را فرا گرفت و پرستارها را خبر کردم. آنها من را به اتاق دیگری منتقل کردند. با زحمت به آنها گفتم: «نمی توانم نفس بکشم. خواهش می کنم نگذارید بمیرم.» تعداد زیادی پرستار و یک پزشک کشیک به اتاق من آمدند. پزشک یک زن با موهای بلوند بود و سعی داشت بفهمد مشکل من چیست. نگرانی زیادی در صورت او دیده می شد. من بازوی او را گرفته و در چشمان او نگاه کردم و گفتم: «نگذار من بمیرم!»
آنها یک ماسک اکسیژن روی صورت من قرار دادند، ولی هنوز هم نمی توانستم نفس بکشم. شنیدم که یکی از افراد کادر پزشکی که در اتاق بود فریاد زد: «بلافاصله او را به آی سی یو منتقل کنید.» تخت من را در راهروهای بیمارستان به طرف آی سی یو حرکت می دادند و در همان وقت بود که احساس خواب شدیدی من را فرا گرفت و بعد از مدت کوتاهی از هوش رفتم. از هوش رفتن مانند این بود که به خواب می رفتم، در حالی که لامپ های مهتابی بالای سرم روی سقف به تدریج محو و تیره شده و بالاخره همه جا کاملاً تاریک شد…
زمانی که نمی دانم چه مدت بود گذشت که نمی توانم هیچ چیزی در مورد آن به یاد بیاورم. ولی بعد از مدتی ناگهان دوباره هوش و آگاهی من به من بازگشت. با این حال به طور غریزی می دانستم که [بدن فیزیکیم] هنوز بی هوش بوده و من خارج از بدنم هستم، ولی مشکل این بود که نمی دانستم کجا. می دانستم چه کسی هستم و تمام خاطرات شخصی ام و تمام اتفاقاتی که به بیمارستان و در نهایت وضع نامطلوب فعلی منجر شده بود را کاملاً به یاد می آوردم. من در یک فضای بسیار پهناور و تاریک و تهی معلق بودم، مانند یک حباب که برای خود در وسط هیچ کجا سرگردان است. احساس می کردم در اعماق فضا هستم، در فاصله ای بسیار دور از تمام کهکشان ها و ستاره ها، تریلیون ها سال نوری دورتر از هر گونه منظومه یا سیاره یا موجود دیگر. گویی من در دورترین لبۀ جهان قرار داشتم. تنها چیزی که می توانستم ببینم چند نقطۀ بسیار کوچک نور بود که از فاصله ای بسیار دوردست به زحمت دیده می شد. این نقاط انگشت شمار به نظر ستاره هایی بودند که در خارجی ترین دامنۀ نزدیک ترین کهکشان ها به من قرار داشتند. آنها بسیار کم نور و کوچک بودند و من در ابتدا متوجه آنها نشدم.
کاملاً آگاه بودم که اکنون در یک کالبد فیزیکی قرار ندارم. من تنها یک موجود نامرئی و مانند یک گوی کوچک بودم. متوجه شدم که چقدر در برابر پهنای فضا و عظمت جهان کوچک و ناچیز هستم. زمان حالت عجیبی داشت. مانند این بود که زمان نبود، ولی با این حال زمان وجود داشت. احساس می کردم که تاریخ جهان را از ازل تا ابد می دانم، منجمله تمام تاریخچه و سرگذشت زمین و تمام وقایعی که روی آن اتفاقات افتاده است. همچنین فهمی مبهم و غیر شفاف از تاریخ سایر سیارات داشتم.
سپس شروع به تفکر با خویش کردم: «آیا من مرده ام؟ آیا این جهان دیگر است؟ اینجا کجاست؟ آیا این تمام چیزی است که بعد از مرگ در انتظار ماست – پوچی؟» این نگرانی در من شکل گرفت که نکند این نوعی برزخ می باشد که در انجیل از آن سخن گفته شده است. احساس تنهایی و جدایی کامل می کردم. با خودم فکر کردم شاید این برزخ نیست، ولی سرنوشتی است که همه بعد از مرگ با آن روبرو خواهند شد، یک تاریکی تهی و پوچ. شاید اصلاً حیات بعد از مرگی وجود ندارد و منکرین راست می گفتند که هیچ چیزی در آنسوی مرگ نیست. برای مدتی دربارۀ آن فکر کردم ولی به این نتیجه رسیدم که این دیدگاه نمی تواند منطقی باشد. زیرا اگر اینگونه بود، چطور من هنوز می توانم فکر کنم و خودآگاهی من ادامه دارد؟ اگر هنوز می دانم چه کسی هستم، حتی اگر نمی دانم کجا بوده و چطور و چرا به اینجا آمده ام، پس این باید نوعی حیات بعد از مرگ باشد. این تنها توضیحی بود که با عقل جور در می آمد.
همانطور که در این فضای تاریک و تهی معلق بودم، شروع به اندیشیدن راجع به خود و زندگیم کردم: «چطور روی زمین زندگی کرده ام؟ چه چیزهایی را به انجام رسانیده ام؟ چه کارهای معنی داری کرده ام؟» احساس پرقدرتی بر من غلبه کرد که جواب این سوال ها این است که من هیچ چیز [با ارزشی] انجام نداده ام و تمام آنچه که کرده ام بی معنی و بی فایده بوده است. ولی سپس متوجه شدم که این به طور کامل درست نیست. در میان اعمال من کارهای ارزشمند و معنی داری نیز وجود داشتند، ولی آنها بسیار اندک بودند. اول، آنجاهایی که ارتباط معنی داری با سایر موجودات داری احساس [از قبیل انسان ها و حیوانات و گیاهان] برقرار کرده بودم. دوم، آنجاهایی که در کالبد فیزیکی، کاری را از روی ایثار و خیرخواهی انجام داده بودم. اینها تنها چیزهایی بودند که در اینجا به حساب می آمدند و مهم بودند.
با مرور جزئیات زندگیم، متوجه شدم که چند رابطۀ حقیقی و بی غل و غش با دیگران در زندگی من بوده که مهم هستند. ولی احساس کردم که هرگز دوباره آن افراد را نخواهم دید و با آنها ارتباطی نخواهم داشت. احساس می کردم که از تمام کسانی که با آنها ارتباطی احساسی روی زمین داشتم یا برایم اهمیت داشتند، [برای ابد] جدا و منفصل خواهم بود. این شامل خواهر، مادر، دوستان و نزدیکان دیگر بود که با آنها یک رابطۀ احساسی قوی برقرار کرده بودم. سعی کردم که به صورت تله پاتی و فقط با نیروی اراده و با تمام توانم از همان جا با آنها ارتباط برقرار کنم، ولی تمام سعی و تلاشم بی فایده بود. گویی اینجا در دورترین اعماق فضا چنان از همه فاصله داشتم که هیچ پیغام و سیگنالی از من به هیچ کس نمی رسید. سپس سعی کردم که با هر موجود هوشمند و دارای احساسی که شده در جهان ارتباط برقرار کنم. ولی آن تلاش ها نیز بی نتیجه بود. یک فهم غریزی و درونی در من وجود داشت که به غیر از تمام اشکال حیات روی زمین، موجودات هوشمند بسیار دیگری در سیارات و کهکشان های بی شمار در تمامی جهان هستند. به طور مبهمی به وجود آنها آگاه بودم، ولی توانایی من برای ارتباط با هر کس یا چیزی ورای خودم به طور کامل و مطلق از من گرفته شده بود.
بعد از کاوش بیشتر در زندگیم، متوجه شدم که گاهی روی زمین کارهایی از روی محبت و ایثار در حق انسان ها و حیوانات و گیاهان انجام داده بودم. این کارها مهم و معنی دار بودند، ولی تعداد آنها از آنچه انتظار داشتم بسیار کمتر بود. مهر و عطوفتی که در حق دیگر انسانها ابراز کرده بودم، در حق حیوانات وقتی که نیاز یا ترسی داشتند، و در حق گیاهان و سیارۀ زمین [و منابع آن] و دریاها همه به حساب می آمدند. ولی احساس کردم که بیشتر زندگیم را در تعقیب موفقیت های مادی و پرستیژ اجتماعی و خوش گذرانی و لذت طلبی صرف کرده بودم. فهمی در من وجود داشت که تمام آن چیزها در اینجا کاملاً بی ارزش و بی معنی هستند. آنها اصلاً اهمیتی نداشتند، گویی اصلاً اتفاق نیفتاده بودند. هیچ حاصل و نتیجه ای در آنها نبود. آن وقت بود که احساس سنگین و عمیق حزن بر من غلبه کرد. زندگی من ناچیز و بی اهمیت بود!
چیز دیگری که من را اذیت می کرد این بود که متوجه شدم که هیچ وقت روی زمین عشق و محبت حقیقی را تجربه نکرده بودم. تمام تلاش های من برای یافتن یک همروح ناموفق بود. وقتی متوجه این حقیقت شدم، درد عمیقی حس کردم، گویی در سطحی جهانی و عظیم شکست خورده و ناموفق بوده ام.
ناگهان احساس نوعی جاذبه کردم که در یک آن بوجود آمد. گویی من به درون یک کرمچاله (wormhole) کشیده شده و از طریق آن تریلیون ها سال نوری را طی کرده و دوباره به زمین بازگشتم. در حالت شناور به تدریج از مدار زمین پایین رفته و به سمت نقطه ای حرکت کردم که حدود 7 متر بالای ساختمان بیمارستانی بود که بدنم در آن قرار داشت. مانند یک بشقاب پرنده که بر فراز زمین معلق است همه چیز را از بالا نگاه می کردم. به یاد دارم که حرارتی که از آسفالت خیابان و بام ساختمان ها برمی خواست را احساس می کردم و می توانستم بوی آسفالت را حس کنم. می توانستم درخت ها و ماشین ها که در حرکت بودند و مردم که از جایی به جای دیگر می رفتند و چیزهای دیگر را [از بالا] ببینم.
آنگاه نگاهم را به ساختمان بیمارستان در پایین خیره کردم، گویی دید چشمان من مانند اشعه ایکس از میان سیمان و بنای ساختمان عبور کرده و می توانستم تمام طبقات را تا طبقه و اتاقی که بدنم در آن بود ببینم. جزئیات صورت و بدنم مبهم و محو بودند. پرستارها را می دیدم که در اطراف من در تکاپو بوده و با سرعت به اتاق وارد و از آن خارج می شدند. ناگهان روح و جوهرۀ من با سرعت از میان موانع فیزیکی و طبقات بیمارستان و بتون آن به پایین کشیده شده و به اتاقی که بدنم در آن قرار داشت وارد شد. من در گوشۀ اتاق در نزدیک سقف معلق مانده و به بدن خود می نگریستم. نور لامپ های مهتابی اتاق، دید من را به شدت معوج کرده بود. آنگاه به آرامی به سمت بدنم کشیده شده و وارد آن گشتم.
دوباره برای مدتی تنها تاریکی بود. معلوم نبود این مدت چقدر به طول انجامید. ولی بالاخره دوباره به هوش آمدم. چشمانم را باز کردم و به سقف نگریستم و فهمیدم که در اتاق آی سی یو هستم. من چند هفتۀ بعد را در آی سی یو گذراندم…
وقتی که در بیمارستان بودم، افراد زیادی از همکاران و دوستان و خانواده به ملاقاتم آمدند. یک روز خواهرم به ملاقاتم آمد و شروع به بحث با من کرد. او من را به خاطر «زندگی پر از گناهم» مقصر تمام این شرایط می دانست، زیرا من همجنس باز بودم. او می گفت اگر من همجنس بازی نمی کردم، در سال 1999 به بیماری ایدز دچار نمی شدم که بعداً [در اثر تضعیف سیستم دفاعی بدن] به بیماری کرون مبتلا بشوم که تقریباً باعث مرگ من شد.
می ترسیدم که مبادا حرف او درست باشد و واقعاً علت اینکه من به جای خوبی نرفتم همین باشد. نگران بودم که چون انتخاب های من برخلاف تعالیم مسیحیت پروتستان که بر طبق آن تربیت شده بودم بودند، سرنوشت من این است که بعد از مرگ به «جهنم» بروم. بعد از اینکه خواهرم رفت، با کشیش بیمارستان صحبت کردم و ترس خود را به او گفتم. او عضو کلیسای یونیتاری (Unitarian) [که تثلیث و خدا بودن عیسی را قبول ندارند] بود. او گفت که به جهنم باور ندارد و ما بعد از مرگ به جایی می رویم که به آن باور داریم. از او پرسیدم چرا وقتی مُردم «نور» را ندیدم. او گفت نمی داند، ولی بعضی ها نور را می بینند و بعضی نمی بینند. ولی او گفت که تنها به صرف اینکه من نور را ندیده ام به این معنا نیست که محکوم به این هستم که بعد از مرگ به «مکانی بد» بروم. با این حال تصمیم گرفتم که سر فرصت دربارۀ آن فکر خواهم کرد و سعی خواهم کرد که به یک نتیجه گیری برسم که بعد از مرگ به کجا خواهم رفت.
به نظر می رسید که حال من به تدریج در حال بهبود بود… ولی بعد از مدتی حالم دوباره رو به وخامت گذاشت و در سال 2018 مجبور شدم برای جایگزینی دریچه های قلبم تحت عمل جراحی قرار بگیرم. بعد از آن دچار بی خوابی مزمن شدم، زیرا می ترسیدم که به خواب بروم و در آن مکان تاریک و تهی که آن را تجربه کرده بودم بیدار شوم. از نظر روانی من دچار PTSD و نوعی واکنش منیک (manic) شده بودم. یک تمایل و فشار شدید در من بود که تمام خوش گذرانی ها و لذت طلبی هایی که می خواهم را تا فرصت هست و قبل از اینکه بمیرم تجربه کنم. می خواستم جبران زمان از دست رفته را بنمایم. احساس می کردم که چهار سال آخر عمرم به هدر رفته بود و در حالی که بقیۀ مردم به زندگی خود ادامه داده بودند، من از همه عقب مانده بودم.
با دیگران احساس فاصله می کردم، زیرا نمی توانستند من و اتفاقی که برای من افتاده بود را درک کنند. وقتی داستانم را برای آنها تعریف می کردم، با من احساس همدردی می کردند ولی نمی توانستند تجربۀ من را بفهمند.
هنوز نمی دانم وقتی بمیرم به کجا خواهم رفت؟ نمی دانم حتی آیا زندگی بعد از مرگی وجود دارد یا نه. ولی یاد گرفته ام که روی تقویت رابطۀ خود با بقیۀ انسان ها، حیوانات و گیاهان تمرکز کنم. سعی می کنم تا حد ممکن با دلسوزی و خیرخواهی و ایثار با دیگران رفتار کنم. دیگر خیلی نگران مسائل مادی نمی شوم، زیرا می دانم که وقتی می میریم نمی توانیم هیچ چیز مادی با خود به همراه ببریم.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1james_g_probable_nde.html