برای من سالها طول کشید تا بتوانم با تجربۀ نزدیک به مرگم که هم به طور فراموش نشدنی ترسناک بود و هم روشنگر کنار بیایم و آن را هضم کنم… تاریخ 8 ماه می سال 1996 بود و به یاد دارم که شب بعد از آخرین امتحان سال آخر کالج من بود. باورم نمیشد که تمام استرس و دغدغۀ درسها و امتحانهای کالج را پشت سر گذاشتهام و به زودی مدرکی که برایش این قدر تلاش کردهام را میگیرم. آن روزها من با چندتا از دوستان کالجم در یک خانه که با هم اجاره کرده بودیم زندگی میکردیم. من از بیرون آمده و وارد خانه شدم. دوستم «برت» (Brett) خانه بود و به من خوش آمد گفت. برت کوتاه قد بود و موهای مشکی بلند و سبیل و یک دماغ بزرگ داشت و چشمانش مانند حشرات بود. با اینکه به نظر من برت زشت میآمد، ولی همیشه در ارتباط برقرار کردن با خانمها مهارت داشت و هروقت بیرون میرفت با کسی به خانه بازمیگشت، برعکس من که همیشه تنها برمیگشتم. ولی شخصیت برت جنبههای بدی داشت. او خیلی خودخواه و نژادپرست بود و تقریباً در کالج هم با تقلب و زرنگی خودش را بالا کشیده و درسها را گذرانده بود. او برای دیگران، به خصوص خانمها احترامی قائل نبود. ولی با این حال به هر علتی که بود با من همیشه خوب و خوش برخورد بود.
یکی از عادات بد برت می خوارگی بود، ولی من نمیتوانستم زیاد او را مقصر بدانم زیرا تا آنجائی که من میدانستم این عادت را از خانوادۀ خود گرفته بود که عادت الکی بودن در آنها رایج بود. مشکل من (در ارتباط با زنها و تفریحات دیگر) به نظر خودم این بود که من مانند برت و بقیۀ دوستانم به اندازۀ کافی مست نمیکردم و وقتی بیرون میرفتیم مثل آنان شلوغ و پر از بزم و حال نبودم. آن شب تصمیم گرفتم که استثناء قائل شوم و چندین جام از مشروبات الکلی قوی و مختلف را بالا کشیدم. یادم نیست دقیقاً چه مشروبانی بودند ولی به یاد دارم که طعم آنها افتضاح و غیر قابل تحمل بود.
من (به خاطر الکل زیاد) درست به یاد ندارم که در کلوپی که رفته بودم چه اتفاقاتی افتاد، ولی به یاد دارم که برای برگشت به خانه سوار ماشین تویوتای برت شدیم. یادم است که ماشینش بوی نم و رطوبت مانده و کثیفی میداد و این بو حال من را به هم میزد. ولی از پیاده بازگشتن بهتر بود. به یاد دارم که برت با سرعت 80 کلیومتر در یک خیابان فرعی که حد سرعت در آن 35 کیلومتر بود میراند. با اینکه من مست بودم، فهمیدم که تند میرود و به او تذکر دادم. او در جواب من داشت چیزی میگفت ولی قبل از اینکه بتواند جملهاش را تمام کند یک جفت چراغ ماشین را دیدم که از روبرو مستقیم و با سرعت به طرف ما میآید.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد، ولی با این حال مثل این بود که من یک فیلم را با دور آهسته میدیدم. من خود تصادف و برخورد ماشینها را به یاد ندارم ولی به یاد دارم که از ماشین به بیرون پرتاب شدم و روی زمین کف خیابان فرود آمدم و سر من به شدت به زمین برخورد کرد. نمیتوانستم بقیۀ بدنم را احساس کنم ولی میفهمیدم که اوضاعم خیلی خراب است. من مرتب به هوش آمده و از هوش میرفتم. در یک زمان صدای یک افسر پلیس را شنیدم که گفت «او مرده است» و میدانستم که منظورش دوستم برت است. بعداً فهمیدم که رانندۀ وانتی که با او تصادف کرده بودیم نیز درگذشته بود. به یاد دارم که در یک آمبولانس بودم و کسی به من میگفت: «باید مقاومت کنی…فقط مقاومت کن» و بعد از مدتی من را روی یک تخت در بیمارستان قرار دادند و دکتری بالای سرم بود و میگفت: «ما داریم او را از دست میدهیم.»
من صدای وزوزی غرش مانند را شنیدم و ناگهان خودم را در خارج و بالای بدنم که به شدت مجروح و داغان بود و در حال نگاه کردن به آن یافتم، در حالی که دکترها سعی در احیاء آن داشتند. پیش خودم فکر کردم «این صحنه من را یاد سریال تلویزیونی بخش مراقبتهای اضطراری میاندازد!» من احساس آزادی و راحتی کامل میکردم و چشمانم همه چیز را سه بعدی میدیدند و میتوانستم افکار مردم را بشنوم. من میتوانستم در اتاق آزادانه به هر جا که بخواهم حرکت کنم بدون اینکه واقعاً نیاز به هیچ سعی و تلاشی داشته باشم. کافی بود که به رفتن به یک نقطه فکر کنم تا آناً آنجا باشم. برایم مشکل است که زنده بودن در این حال را توصیف کنم ولی به طور خلاصه کافیست بگویم که در مقایسه با وقتی که در جسم مادیام بودم بسیار احساس زنده بودن بیشتری میکردم.
به محض اینکه متوجه شدم که میتوانم به راحتی به هر کجا که میخواهم بروم، میخواستم که از اتاق خارج شوم. گوئی بدنم که روی تخت بود برایم ذرهای اهمیت نداشت. ولی قبل از اینکه فرصت هیچ حرکتی را داشته باشم صدائی مانند صدای حرکت سریع باد شنیدم و دیدم که تودهای تیره رنگ به من نزدیک میشود و بدن (روحی) من بلافاصله به درون این توده پرتاب شد. در ابتدا پیش خودم فکر کردم که شاید ورود به این حجم سیاه چیزی است که نیاز دارم تا بتوانم از این اتاق بیمارستان خارج شوم. ولی این توده روح من را در خود قبضه کرد و احساس کردم که کسان دیگری نیز در آن حضور دارند.
همانطور که از سرعت حرکت این توده سیاه رنگ (یا سرعت حرکت من در آن) کاسته میشد، میتوانستم صداهای ضجه مانندی مانند صدای غرغر خوکها را بشنوم. سپس صدای گریه و جیغهائی را شنیدم که بیشتر احساس ترس و دلهره در آنها بود تا حزن و اندوه. این فریادها بسیار از هر آنچه که هرگز شنیده بودم دلهره آور تر بود. هنگامی که تونل متوقف شد (به انتها رسید) برت را دیدم که روی زمین دراز کشیده بود در حالی که یک موجود بسیار زشت و مخوف که نیمه انسان و نیمه هیولا بود در حال شکنجۀ او بود. من حتی نمیتوانم زشتی و ترسناکی چهرۀ این موجود را توصیف کنم. نزدیکترین چیزی که به ذهنم میرسد سر و صورت بزرگ شدۀ یک موش روی بدن یک انسان است. برت و آن جانور هر دو متوجۀ حضور من در آنجا شدند. برت فریاد کشید «کمکم کن، خواهش میکنم» در حالی که جانور به من نگاه میکرد و میخندید. خندۀ او بسیار زشت و خبیثانه بود و درون من را به هم میریخت، با اینکه در حقیقت من درونی نداشتم.
افراد دیگری نیز در آنجا در حال شکنجه شدن بودند و جانوران و موجودات مخوف دیگری نیز در آنجا حضور داشتند. ولی به هر علتی که بود هیچ یک از آنها هنوز به سمت من نیامده بود. مانند این بود که من تنها یک ناظر در سایۀ جهنم بودم. ولی من هیچ سپر فکری (در برابر آنها) نداشتم و فریاد میکشیدم که کسی به برت کمک کند. دو جانور لباس برت را در آوردند. بدن برت به نظر خیلی شبیه به بدن یک انسان (در دنیا) بود، با این فرق که زخمهای سوختگی شدید زیادی در تمام سطح بدن او بود. او مرتب خواهش میکرد «مسیح، خواهش میکنم مسیح» در حالی که یکی از آن جانوران او را در جای خود محکم نگاه داشته بود و دیگری به او تجاوز میکرد. برت به من نگاه میکرد و گرچه چیزی نمیگفت، میدانم که پیش خودش فکر میکرد که چرا کمکش نمیکنم.
من به او گفتم که ای کاش میتوانستم کمکت کنم. آنگاه برای اولین بار از وقتی که وارد آنجا شده بودم برای دو سه دقیقهای هیچ صدائی از دهان برت خارج نشد. هر دوی ما به نوعی میدانستیم که اتفاق بد و ترسناکی در شرف رخ دادن است و این انتظار خود به بدی اتفاقی که قرار بود رخ بدهد بود. من صدای غرغر خوکها را دوباره شنیدم که به تدریج نزدیکتر میشدند. موجودات آدم نمای بیشتری به آنجا نزدیک شدند. این موجودات نیز بسیار ترسناک بودند ولی نه به ترسناکی و زشتی آن جانوران قبلی، ولی رفتار آنها بدتر از آن جانوران بود. آنها برت را برداشته و به سمت یک دیوار که علامت صلیب قرمزی روی آن بود بردند و او را جلوی آن علامت انداختند. همانطور که او فریاد میکشید، یکی از مردان روی او تف کرد. برت سعی میکرد بجنگد و مشت و لگد میزد ولی چیزی طول نکشید که آنها او را به دیوار محکم بستند. میشنیدم و میدیدم که میخهای بزرگی یکی بعد از دیگری به بدن برت فرو کرده میشوند. من نمیتوانستم مستقیماً ببینم که آنها چطور هر میخ را وارد بدن او میکنند (شاید با تله پاتی) و خونی هم نمیدیدم. ولی فریادهای گوشخراش و دل آشوب کن او را میشنیدم.
ناگهان یکی از آن مردان به طرف من حمله کرد. ولی بلافاصله یک زن پدیدار شد و تنها با نگاه داشتن دستش به علامت توقف آن مرد را متوقف کرد. من فهمیدم که او یک زن به نام امیلی است که سالها پیش در سرای افراد در حال احتضار و سالمند در شیکاگو از او مراقبت کرده بودم. من آن قدری که به دیگران توجه میکردم به او توجه نمیکردم زیرا او خیلی داد میکشید و گاهی وقتی میخواستیم به او قرصهایش را بدهیم با ما دعوا میکرد. وقتی او مرد، هیچ یک از افراد فامیلش برای تدفین و مراسم سوگواری او نیامدند، من هم خودم شخصا ترتیب کارها و ترتیب کفن و دفن او را دادم. گرچه من او را میشناختم و میدانستم همان امیلی است، او در اینجا خیلی جوانتر و زیباتر به نظر میرسید. او گفت «نگران نباش. اینها نمیتوانند به تو آسیبی بزنند». من از او خواستم که به برت هم کمک کند، ولی او گفت که نمیتواند. ولی او به من اطمینان داد که شکنجههای برت فقط برای مدت کوتاهی ادامه خواهد داشت.
خوشبختانه ناگهان من خود را دوباره در آن تودۀ سیاه یافتم و میدانستم که این دفعه امیلی من را هدایت میکند. من چنان احساس عشقی میکردم که درک آن برای آدمها غیر ممکن است. میدانستم که حتی از نور هم سریعتر حرکت میکنم ولی میخواستم برای همیشه در آن حال باقی بمانم. امیلی به من گفت که من برای او خیلی مهم هستم و او منتظر من خواهد بود تا روزی که موعد بازگشت من فرا برسد. قبل از اینکه بتوانم از امیلی بپرسم منظورش چیست صدایی را شنیدم که میگفت «برگشت (به هوش آمد)، ما او را داریم». روح من شروع به حرکت به سمت این صداها کرده و از تودۀ سیاهی که در آن بودم دور شد. آخرین چیزی که به یاد دارم این است که دوباره بدنم را روی تخت بیمارستان از بالای سقف اتاق میدیدم، ولی وارد شدن به بدنم را درست به یاد نمیآورم.
برای دو سال بعد من همواره در حالت گیجی از تجربۀ خود به سر میبردم. چرا من چنان ترس و وحشتی و بعد چنان عشق شگفت انگیزی را تجربه کرده بودم؟ بالاخره چه بلائی بر سر برت آمد؟ چرا هنوز موعد من نبود؟ آیا امیلی فرشتۀ نگهبان من است؟ آیا این واقعاً یک تجربه نزدیک به مرگ بود یا این که در اثر نرسیدن اکسیژن به مغزم دچار توهم شده بودم؟ من بالاخره به این نتیجه رسیدم که این تجربه به هیچ وجه نمیتوانست یک توهم باشد، گرچه بعضی دکترها و دانشمندها سعی کردهاند من را متقاعد کنند که توهم بوده است. همچنین به این نتیجه رسیدم که علت اینکه موعد من نبوده این است که هنوز کارهای دیگری روی زمین برای من هست که باید آنها را انجام دهم، هر چند آن کارها به نظر من مهم نیایند ولی ممکن است برای یک نفر دیگر بسیار ارزشمند باشند. همانطور که من هیچ وقت آنچه برای امیلی انجام داده بودم را چیز مهمی به حساب نیاورده بودم (ولی اکنون میفهمیدم که چقدر اهمیت داشته است).
بهبود جراحات من از دید دکترها در حد یک معجزه بود. ظرف 4 ماه حال من کاملاً به وضع عادی بازگشت و هیچ نشانی از مشکل مغزی هم در من باقی نماند. اکنون من ارزش چیزهای کوچک زندگی که بسیاری آنها را پیش پا افتاده به حساب میآورند را میدانم: اسکیت بازی، فوتبال، اینکه بتوانم وزنه بلند کنم، …
یک سال بعد از این اتفاق من برای اولین بار آن را برای یکی از دوستانم تعریف کردم. میدیدم که وقتی جزئیات تجربهام را میگفتم او از ترس میلرزید. او گفت چطور تو نمیترسی و این قدر راجع به آن آرام هستی؟ گفتم که عشقی که من تجربه کردم بسیار قویتر و با معنیتر از ترس و وحشتی بود که دیدم. او نمیفهمید که چطور اگر انتخاب داشتم تصمیم گرفتم بازگردم.
از لطف داشتن اینترنت، من با افراد زیاد دیگری که تجربۀ نزدیک به مرگ داشتهاند آشنا شدهام. گرچه هیچ یک را ندیدم که تجربۀ منفی و جهنمی مانند من را دیده باشد، ولی دو سه نفری را ملاقات کردم که سعی در خودکشی کردهاند و به من گفتهاند که آنها به مکانی ترسناک، سرد، تاریک، کاملاً تهی و تنها رفتهاند. بسیاری دیگر مانند من بعد از یک تجربۀ موقتی ترسناک توسط یکی از اقوام یا عزیزان درگذشته به سوی تجربهای بسیار خوشایند هدایت شدهاند. من کمی احساس ضرر میکنم زیرا بسیاری توانستهاند بعد از تونل به شهر (یا مکانی) بسیار نورانی بروند و سپس به آنها گفته شده که بازگردند. بسیاری از افراد بر خلاف من بعد از تجربهشان خیلی مذهبی شدهاند.
من چشم به راه روزی هستم که دوباره پیش امیلی یا بقیۀ خانوادۀ درگذشتهام بازگردم، ولی تا آن روز که شاید فردا یا هفته دیگر یا 10 سال دیگر باشد سعی میکنم به بهترین نحو زندگی کنم.
منبع:
Blogcritic: My Horrifying and Enlightening Near-Death Experience, Posted by: Daryl D December 7, 2007, in Science and Technology, Spirituality: http://blogcritics.org/my-horrifying-and-enlightening-near-death/1/