در سال ۲۰۱۴ دکترها تشخیص دادند که سیستم ایمنی بدن من دچار بیماری «آیدیوپاتیک آنافیلکسیز» (idiopathic anaphylaxis) است. توضیح سادۀ آن این است که بدن من بدون اینکه به چیز خاصی آلرژی داشته باشد خود به خود وارد شوک آلرژی میشود. این باعث شده بود که من چندین بار بهشدت بیمار شوم. در سال ۲۰۱۴ بدن من سه بار وارد شوک شدید آلرژی شده و سه تجربه نزدیک به مرگ داشتم که هریک ادامه قبلی بود. اولین دفعه وقتی بود که در اثر این شوک، وارد کما شده بودم و در بخش آی سی یو در بیمارستان به دستگاه تنفس وصل بودم…
به طرز عجیبی احساس سبکی میکردم… و احساس کردم که به درون یک تاریکی مکیده شدم. بعد از مدتی که به نظر میرسید در خوابی عمیق به سر بردهام فکرم شروع به بیدار و فعال شدن کرد. وقتی چشمانم را باز کردم در تمام دور و اطراف خود تنها تاریکی کامل و عمیقی میدیدم و احساس کردم که در بالا و پایین و جلو و عقب من تنها این تاریکی بیانتها وجود دارد که در آن برایم جهتیابی ممکن نیست. احساس له شدن و فشرده شدن میکردم؛ بااینکه وقتی دستانم را حرکت میدادم در اطرافم هیچ چیزی جز فضای تهی و تاریک نبود. با خود فکر کردم که این فشار هولناک از کجا منشأ میشود؟ این محیط بیرحم، من را مانند یک پارچه خیس مچاله میکرد، و هر نفس برایم یک تلاش عظیم بود. نوعی انرژی معنوی بسیار منفی و سنگین در تمام محیط اطرافم حس میکردم.
من در این مکان تنها بودم؛ گویی هرگز (در جهان) هیچ کس دیگری بهجز من وجود نداشته است. با خود فکر کردم شاید من همیشه در این برزخ روح-آزار زیستهام و دنیا و زندگی و خانواده و تمام آن چیزها تنها رؤیایی بود که من در ذهن خود ساخته بودم تا برای درد و تاریکی این مکان تسکینی باشد. احساس خستگی مفرط و به دنبال آن خوابی عمیق، در حال غلبه بر من بود. امیدوار بودم که این خواب من را تا ابد در خود غرق کند تا برای همیشه این مکان مهیب و ناخوشایند را فراموش کنم. گویی این خواب خواهشم را شنیده و به من رحم کرد، چرا که به تدریج ذهن و احساس من ساکت و آرام شده و کاملاً از محیط اطرافم غافل شدم.
به نظر رسید که این غفلت و تسکین مدت کوتاهی بیشتر دوام نیاورد و من دوباره متوجه این مکان مخوف گشتم. من محتاج و مستأصل برای یافتن یک ذره و شعاع نور بودم؛ هر چیزی که بتواند کمک کند بفهمم کجا هستم. میدانستم که اینجا جهنم نیست، ولی این آگاهی احساس ناامیدی و استیصال من را کاهش نمیداد. با خود فکر کردم که چه مدت در این تاریکی ژرف و بیانتها به سر بردهام؟ هر لحظه در آنجا مانند یک ثانیه و در عین حال یک ابدیت بود. با خود گفتم اگر زندگیای که به یاد میآورم واقعی بوده باشد، و اگر بتوانم روزی به آن زندگی بازگردم، بهطور متفاوتی زندگی خواهم کرد. من قدر هر روز خود را خواهم دانست و با اشتیاق و سرور زندگی خواهم کرد؛ نه مانند سابق که عمرم بگذرد و تنها روزها را سپری کنم؛ بی توجه به اینکه هر روز از زندگی یک هدیه و نعمت گرانبهاست …
هر دفعه که از خواب و غفلت کوتاه بازگشته و متوجه مکان اطرافم میشدم، همان سؤالها را از خود میپرسیدم: اینجا کجاست؟ چرا اینجا هستم؟ بقیه کجا هستند؟ سعی میکردم که شرایطم را بفهمم. با خود گفتم شاید باید سعی کرده و حرکت کنم، ولی چطور؟ به کدام سمت؟ من تقلا میکردم که خود را به سمت جلو هل بدهم. ولی هر حرکت کوچک یک تلاش عظیم بود، مانند اینکه سعی میکردم در سیمانی که در حال خشک شدن است حرکت کنم. به نظر میرسید که نیروهایی نامرئی من را در جای خودم نگاه داشته بودند. این تلاش آنچنان خسته کننده بود که رمقی برایم نماند و آن خواب عمیق دوباره به من رحم کرده و من را در خود فرو برد.
بالاخره بعد از زمانی که به نظر ابدیت میرسید چیزی تغییر کرد. من در این سیاهی شروع به حرکت کردم و (بالاخره) خود را نزدیک به دیواری نامرئی که به نظر یک مرز بود یافتم. من که احساس شناور و معلق بودن میکردم بهسوی دیگر این مرز نامرئی نگاه کردم و بدن خود را دیدم که بر روی تخت بیمارستان افتاده است. با خود گفتم چطور میتوانم در آن واحد هم آنجا و هم اینجا باشم؟ آن مرز نامرئی به من اجازۀ عبور به سمت دیگر را نمیداد ولی با نزدیک شدن به آن صحنه، طرف دیگر شفافتر و واضحتر میشد. میدیدم که دستگاهها و لولههایی به بدنم روی تخت متصل هستند. با خود اندیشیدم که چه مشکلی (برای بدنم) رخ داده است؟ چرا در آی سی یو هستم؟ باید حالم خیلی بد باشد. این به من امید داد که پس تمام زندگی تنها یک فانتزی و تصور نبوده است. پس من خواب نمیدیدهام! با دقت بیشتری نگاه کردم و دخترم را دیدم که در کنار تخت من در بیمارستان ایستاده است. وقتی دخترم را دیدم احساس نیاز و اشتیاقی وافر و عمیق من را پر کرد. نیاز داشتم که او را لمس و حس کنم و در آغوش بگیرم و تمام این سیاهی را فراموش کرده و از بین ببرم. من افکار و احساسات او را میشنیدم و میدانستم باوجود اینکه او در ظاهر از خود استقامت و صبر نشان میداد، از درون ترسیده و نگران بود. ناخودآگاه دستانم را به سمت او دراز کردم ولی دیوار نامرئی و بیرحم جلوی من را گرفت. من با مشت به این پرده نامرئی کوبیدم ولی فایدهای نداشت. با خود گفتم چرا؟ چرا من در این مکان و خارج از بدنم گیر کردهام؟ چرا نمیتوانم به بدنم بازگردم؟ آنگاه بود که در فکرم چیزی جرقه زد. فهمیدم چهکار باید بکنم! برای اولین بار بارقهای از امید در فکرم جریان یافت. ساده است، باید بدنم را بیدار کنم. چرا زودتر به فکرم نرسیده بود؟
من تمام انرژی خودم را روی بدنم که روی تخت بود متمرکز کردم و سعی کردم که آن را بیدار کنم یا چشمانش را باز کنم… ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. او هنوز بیحرکت بر روی تخت دراز کشیده بود. فکر کردم که آخر چرا نمیتوانم؟ شاید باید روی چیز کوچکتری تمرکز کنم و سعی کردم که فقط یکی از انگشتان بدنم را کمی بجنبانم، ولی فایدهای نداشت. با خود گفتم سعی خودت را بکن پنی، تو میتوانی. ولی هیچ فایدهای نداشت… چرا اینقدر سخت بود؟ من بارها سعی کردم ولی هیچ اتفاقی رخ نداد.
ناگهان در یک لحظه روح من با نیرویی بسیار بزرگ به سمت عقب مکیده شد؛ مانند اینکه تمام بادهای روی زمین جمع شدند تا من را از بیمارستان و بدن زمینیام که مانند یک سنگ در کنار دخترم افتاده بود دور کنند. من دست و پا زده و تقلا کردم که در آنجا نزدیک بدنم بمانم ولی بیفایده بود. من به عقب مکیده شدم و به حرکتم به سمت عقب ادامه دادم و به سیاهی بیرحم و بدون احساس بازگشتم.
زمان بدون هیچ اتفاق و نشانی میگذشت. با خود گفتم چه مدت در اینجا بودهام؟ یک روز؟ یک هفته؟ سیاهی هیچ رحم و انعطافی از خود نشان نمیداد و من را در چنگال خود اسیر نگاه داشته بود. من چشمانم را خیلی محکم بستم و وقتی آن را باز کردم خودم را دوباره نزدیک آن مرز نامرئی بین سیاهی و بیمارستان یافتم. اینکه دوباره نزدیک دنیای فیزیکی بودم برایم تسکین بسیار بزرگی بود. ولی این دفعه اوضاع متفاوت بود. دیوار نامرئی در حال تپیدن بود؛ مانند اینکه نفس میکشد. وقتی به آن نزدیک شدم ناگهان بهطرف دیگر آن جهیدم و اکنون بالای بدنم معلق بودم. بدنم بیحرکت بود و همانقدر از خود علائم حیات را نشان میداد که پتویی که بر روی آن کشیده شده بود.
چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که صحنۀ بیمارستان شروع به تاریک شدن کرده و من دوباره با قدرت به درون تاریکی مکیده شدم. تاریکی به نظر سنگینتر (از قبل) میرسید و فشاری که بر روی سینۀ من میآورد تنفس را برایم خیلی دشوار کرده بود. ولی بهیاد آوردم که من نیازی به تنفس ندارم. با این حال چیزی من را مجبور به دم و بازدم میکرد تا روحم به بدنی که روی تخت است متصل باقی بماند. این تلاش طاقت فرسا بود، مانند اینکه میخواستم در حالی که بلوکهای سیمانی به دست و پایم بستهاند شنا کنم. با خود گفتم نگاه کردن به بدنم کافی نیست. یا باید بدنم را بیدار کنم، یا اینکه به خوابی عمیق فرو رفته و هرگز دیگر آن سیاهی را به یاد نیاورم و نبینم. آخر این چرخۀ دردآور چند بار باید تکرار شود؟
در حالی که برای شرایط خودم متأسف و عزادار بودم و التماس میکردم که یک بار دیگر فرصت زندگی کردن داشته باشم، فکرم با این آگاهی روشن شد که من خود خالق این سیاهی بودهام! این سیاهی انعکاس و تجلی روحیۀ بیعاطفۀ من بود؛ سمبلی از دیواری که زندگی خود را صرف ساختن آن به دور (قلب) خود کرده بودم! آجرهای آن را من خود یک به یک بر روی هم قرار داده بودم تا مردم و انسانها را بیرون و احساسات خودم را درون آن نگاه دارم. یک دیوار که ساختۀ خود من بود، و هر دفعه که آسیب و اذیتی دیده بودم آن را بلندتر کرده بودم. تلاش من برای اینکه از خودم محافظت و مراقبت کنم من را بهتدریج به انسانی بسته و بدون سرور و شعف و غیرقابل نفوذ تبدیل کرده بود. بدن فیزیکی من که روی تخت بود هیچ ایدهای نداشت که چقدر نزدیک بود که همه چیز را از دست بدهد.
وقتی بالاخره متوجه شدم که آن تاریکی و سیاهی تنها یک زندان ساخته شده به دست خود من بود، ناگهان سیاهی با صدای رعد مانندی از هم گشوده شده و نور درخشانی از پیش رو بر من تابید. تاریکی هنوز آنجا بود ولی اکنون پشت سر و زیر من بود و توسط این نور درخشان به عقب رانده میشد. من توسط نیروی پر قدرتی مانند یک آهنربا به سمت آغوش یک روح متعالی و باشکوه کشیده میشدم. با خود گفتم آیا بالاخره از این مکان مزخرف و ناگوار نجات داده میشوم؟ خدا کند اینطور باشد.
این روح که (در برابر تاریکی) بیباک بود و در نور، مزین و باشکوه به نظر میرسید، من را به سینۀ خود فشرد. انرژی او را حس میکردم که در دور و اطراف من جریان داشت و مانند یک ابر بزرگ بهراحتی من را در میان گرفته بود. او من را با یک دست به سمت خود کشید و با دست دیگرش مشتی به سمت تاریکی پرتاب کرد که از کنار سرم گذشت و به این مکان بدون روح اصابت کرد. سیاهی منفجر شده و ذرات آن به تمام دور و اطراف پراکنده شدند در حالی که بعضی از ذرات سعی میکردند که به ابر انرژی او که در اطراف ما بود وارد شوند، ولی نمیتوانستند به آن نفوذ کنند. وقتی این ذرات تاریکی به هاله انرژی او برخورد میکردند، نور درخشانی از آن جا صادر شده و درخشندگی این نور تاریکی را بهجایی میفرستاد که خوشحالم هیچ چیزی راجع به آن نمیدانم. آن فشار بیمار کننده اکنون مانند قطرۀ آب بر روی چمن از من فرو میافتاد و ذرهذره احساسم سبکتر میشد و من در حال غرق و ممزوج شدن در نور باشکوه این منجی بودم.
به بالا نگاه کردم (و برای اولین بار) صورت منجی خود را دیدم. مشخصات صورت او لطیف و زنانه بود و با چشمان سبز و درخشانش به چشمان من نگاه میکرد؛ در حالی که (میفهمیدم که او) من را بهطور کامل میشناخت. روحهای ما مانند دو رودخانه که باهم تلاقی کرده و یکی میشوند یکی و متحد شدند. او به نظرم آشنا میرسید، ولی هرچه سعی میکردم نمیتوانستم او را به خاطر بیاورم. مانند وقتی که خواب دیدهاید و سعی میکنید خواب خود را به خاطر بیاورید و نمیتوانید. من تلاش بیشتری کردم و از درون نیاز شدیدی حس میکردم که هر طور شده باید بهیاد بیاورم او را از کجا میشناسم. چشمانم بالاتر رفت و به موهای او خیره شدم؛ موهای قرمز درخشانش که مانند آن را قبلاً ندیده بودم. اینکه رنگ موهای او را با کلمۀ محدود قرمز توصیف کنم مانند این است که خورشید را با یک نور ضعیف (مانند نور شمع) توصیف نمایم. موهای او مانند آتشین بود و انرژیای داشت که او را تعریف میکرد؛ قدرت او و شجاعتش. ….
ناگهان در یک لحظه من او را به یاد آوردم! او مادر مادرم بود! چشمانم پر از اشک شد و قلبم در سینه فرو ریخت. او در زندگی دنیا یک زن فوقالعاده بود و روشن بود که همین روحیه را با خود به اینجا نیز آورده است. خندۀ من همزمان با اشکهایم که مانند باران سرازیر بود غصۀ فقدان او را، که نمیدانستم هنوز در خود نگاه داشته بودم، از سینهام برمیداشت. او نمرده بود! بلکه او اینجا از وقتی که در بدنش بود زندهتر بود. این آگاهی و فهم، نفس را در سینهام حبس کرد! نگاه عمیق او که لطیف و شیرین بود به من احساس راحتی کاملی میداد. من در گرمای آغوشش ذوب شدم و برای اولین بار بعد از زمانی بسیار طولانی احساس امنیت میکردم. آخرین باری که چنین احساس امنیت و مصونیتی کرده بودم کی بود؟ (او) چه مرهمی بر روح من بود!
در حالی که در آغوشش بودم اجازه دادم که ارتعاش و انرژی من با او ممزوج و یکی شده و انرژی ما درهم تابیده شود و هر دوی ما را در خود بگیرد. با این حال هنوز هم هر روح هویتی مجزا داشت. چطور ممکن بود که چنین اتحاد و یکی بودنی را تجربه کرده و در عین حال هنوز هم منحصر به فرد بودن و هویت مستقل تمام آنچه «من» بودم را حس کنم؟ انرژی او من را در خود حل نمیکرد، بلکه در حقیقت نیرو و انرژی هر دوی ما در اطرافمان در رقص و حرکت بود. احساس میکردم که انرژی و تمامیت من گسترش یافته و به چیزی چنان ژرف و عظیم رشد کرد که ورای هر تعریف و توصیف زمینی است.
بالاخره او شروع صحبت با من کرد، ولی نه آنطوری که ما در دنیا باهم تکلم میکنیم. هیچ صدایی در کار نبود، ولی با این حال حرفهایش قابل شنیدن بودند. کلمات بودند ولی از زبان او به سمت گوشهای من صادر نمیشدند. بلکه روح او مستقیماً با روح من ارتباط برقرار کرده و مکالمه میکرد. او گفت:
«ای عزیز دل، خود را آرام کن.»
من هم آنچه گفته بود را اجرا کردم. انرژی هر کلام او همان تأثیری که مقصود او بود را در خود و به همراه داشت. (با این حرفش) من احساس آرامش و سیال بودن کردم. کلمۀ «عزیز دل» او به جزءهای کوچکتر آن تجزیه شد؛ ولی نه اینکه خرد و نابود شود. هر جزء کوچک آن تمام معنی و نقش خود را داشت و مانند خون در رگهایم در درون من جاری میشد. من کلمات او را بهطور فیزیکی، احساسی، و معنوی حس میکردم. در آن لحظه میتوانستم عمق احساس و عشق او را در کلامش نسبت به خودم احساس کنم. عشق و کلام او در من نفوذ کرده و من را بیشتر از آنچه بودم میکرد. بالاخره میتوانستم ببینم که من واقعاً چه کسی هستم، و واضح بود که من از هر آنچه تاکنون فکر کرده بودم میتوانم باشم بسیار بیشتر و بزرگتر بودم.
من تمام اینها را به شکلی عمیق میفهمیدم که برایم تازگی داشت. فهمیدن این (حقایق) به شکلی چنین کامل برایم بیش از حد بود و من در آغوش او بهشدت شروع به گریستن کردم؛ گریستنی پر از درد و شادی و حزن. من برای تمام دردهایی که در زندگی با آنها آشنا شده بودم و تمام سختیهایی که دیده بودم و احساس میکردم که امکان تغییر آنها را ندارم میگریستم. من برای دیواری که به دور خود کشیده بودم و انزوایی که به دست و ارادۀ خود در زندگی دنیا بر خویش تحمیل کرده بودم میگریستم. من برای تمام آنهایی که هنوز در اقلیم زمینی هستند، و تمام آنهایی که امید را از دست داده و باور دارند که چیزی جز همین روز و همینجا (در دنیا) وجود ندارد میگریستم. قلبم از حزن برای تمام آنها ذوب میشد. اگر آن سیاهی بیانتها وجود ابدی من میشد چه؟ ماندن در آن حالت پوچی؟ من بهشدت گریه میکردم و تصور مصرف شدن با آن خواب و بیهوشی عمیق (در میان آن سیاهی تهی)، که آن را زمانی برای خود تسکین و تسلا میدانستم، من را به رعشه میانداخت. او گفت:
«شششش! عزیز دل، همه چیز درست است!»
کلمات او من را از خاطرۀ مهیب آن مکان تهی و تنها بیرون کشید…
همینطور که در آغوشش استراحت میکردم سؤالی در ذهنم شکل گرفت. ولی به محض اینکه سؤال در فکرم شکل گرفت و خواستم آن را با کلمات از او بپرسم پاسخ او پدیدار شد؛ از سوی ضمیر او به ضمیر من:
«تو نمردهای. مرگی وجود ندارد، بجز اینکه بدن تو غیرقابل استفاده شده و به دور انداخته میشود. تو یا در بدنت در اقلیم زمینی زنده هستی و یا در اینجا اَبَرزندهای، و یا آمیزهای از هر دو. همانطور که اکنون تو در این حال (میانه) هستی. قسمتی از تو هنوز آنجا (در بیمارستان) است و قسمتی از تو اینجا در جهان ارواح است. بدن تو در بیمارستان در حال نیمه مرگ بوده و روح تو آن را ترک کرده است؛ ولی نه بهطور کامل. چیزی مانند بند ناف هنوز تو را به بدنت متصل نگاه داشته است. اگر آن نبود، تو تماماً اینجا بودی.»
سؤال دیگری در ذهنم جرقه زد و مانند سؤال قبل بدون اینکه لازم باشد آن را بپرسم جوابم داده شد:
«ضمیر و ادراک تو خارج از بدنت وجود دارد، و در مغز تو خانه ندارد و در آن محدود نیست. آن ابدی و ازلی است و نمیتوان آن را در داخل چیزی محدود کرد و دربر گرفت. آن (همیشه) وجود دارد، چه بدن فیزیکی تو وجود داشته باشد یا نه. تو میتوانی توسط مغزت (در حالی که در بدنت هستی) به آن دسترسی پیدا کنی، و آن مانند یک جزء در مغزت نگاهداری نمیشود. ضمیر و روان ورای بدن باقی است. ای عزیز دل، شنیدهای که انرژی خلق نمیشود و نابود نمیگردد، بلکه تنها فرم و حالت آن تغییر مییابد. این اصل هم در دنیا و هم در اینجا صادق است. این یک قانون است.»
ضمیر من ابدی است؟ وجود آن ربطی به زنده بودن و نبودن بدنم ندارد؟ من هرگز چنین چیزی را تصور نمیکردم. من فکر میکردم که وقتی میمیرم هنوز نوعی قالب و شکل فیزیکی من را تعریف میکند. درک اینکه من بدنم نیستم برایم مشکل بود. (ولی) این اطلاعات و آگاهی در من جریان مییافت و من را پر میکرد و متوجه شدم که آنگونه که اینجا هستم من واقعیتر و حقیقیتری هستم، نسبت به کسی که در سوی دیگر در بیمارستان زنده نگاه داشته شده است.
بالاخره میفهمیدم که من قرار است چه کسی باشم. من چنان در تفکر پیچیدگی و در عین حال سادگی آن غرق شدم که متوجه نشدم که مادربزرگم از آنجا رفته و من را در نور سفید درخشان تنها و شناور گذاشته است. ناگهان موج یک انرژی تماماً پرقدرت حواس من را از این افکارم بیرون آورد و مکالمۀ درونی ام متوقف شد. برای من اینکه صدای درونی و تفکرم ساکت شده و متوقف شود مخصوصاً ناآشنا و خارجی بود. ذهن من فکر کردن همیشگی خود را متوقف کرد. در آن لحظه (فهمیدم و) میدانستم که با چه کسی بودم. دو کلمه در ذهنم شکل گرفت:
«مــــن هســـــتم.»
من به همراه روح الهی بودم و او را عمیقاً میشناختم، به شکل فیزیکی، روحانی، و ذهنی. او هیچ شکل و فرمی نداشت، و نه هیچ قالبی. چه قالب و تجسمی میتواند او را در خود محدود کند؟ چه چیزی میتواند ابدیت را دربر گیرد؟
نور سفید انرژی نافذ او غیرقابل توقف و کاهش بود. آن مرا لمس کرده و به اعماق بیشتری از من نفوذ میکرد؛ عمیقتر از (قالب و) من فیزیکی که اکنون از آن فقط یک خاطره و تصور در ذهنم باقی مانده بود. حضور گسترده و سفید او در ذرهذرۀ وجودم نفوذ میکرد و به اعماق من رخنه مینمود و نفس در سینهام حبس میگشت؛ نفسی که به آن دیگر احتیاجی نداشتم زیرا از نور او پر شده بودم. من خود را کاملاً در این انرژی رها کردم و اجازه دادم که تمام حفرههای خالی وجودم را پر کند. آن (انرژی) تمام فقدانهای من را پر میکرد؛ بدون اینکه به هیچ شکلی از (هویت شخصی) من چیزی بکاهد. زیرا انرژی سفید خدا هیچ چیزی از ما نمیگیرد، بلکه تنها به ما میدهد و اضافه میکند، تا جایی که از او لبریز شویم.
نور درخشان او با هدفی قدرتمند بر تمام وجود من میتابید و در هر ذرۀ آن نفوذ میکرد و آن را در خود غرق میساخت، و من با گرما و ارتعاشی پرقدرت پر میشدم که لذتی ورای توصیف را به تمام ابعاد وجودم القا مینمود. در این نور من یکپارچه بودم و وجودم هر آنچه از این نور برایم بهرهمند بود را دریافت میکرد و چیزی که بهرهمند نبود در آن هرگز وجود نداشت. دیگر نمیتوانستم دردها، جراحات، و احساس گناه و شرمی که روزگاری همدم نزدیکم من بود را به یاد بیاورم، و نه اینکه میلی به یادآوری آنها داشتم.
من زندگی خود را مانند یک فیلم در جلوی چشمانم دوباره دیدم. دیدن اثر زنجیرهای خوبیهایی که در زندگی (دیگران) بهجای گذاشته بودم من را با سرور و خوشحالی پر میکرد؛ کسانی که به آنها عشق ورزیده بودم و کسانی که محبت و مهر من بهنوعی بر روی آنها اثر گذاشته بود، گاهی بدون اینکه حتی متوجه آن شده باشم. تأثیری که مهر و محبت من در اعمال و رفتار دیگران گذاشته بود اشک شوقم را مانند سیلی روان کرد. من هیچ تصوری نداشتم که چنین کارهای کوچکی میتوانند (در نهایت) باعث چنان تجلی و ابراز عمیقی از عشق بشوند. خدا به من اجازه داد که این صحنهها را دوباره و دوباره تماشا کنم.
(بعد از مرور زندگیام) توجه من دوباره به نور سفید درخشان معطوف شد که تمام وجودم را پر کرده و دربر گرفته بود. من برای راحتتر بودن، سرم را به عقب خم کردم و در آن لحظه نور گردن من را با چنان گرما (و احساس مطبوعی) پر کرد که به سمت جلو چمپاده زدم تا آن را حتی بیش از پیش دریافت کنم. نور و گرما از گردن به فکم و دهانم و سپس زبانم وارد شده و زبانم سرشار از لذتبخشترین ملودیها شد. من میخواستم چشمانم را ببندم که نوری که درونم من را پر کرده بود را در خود نگاه دارم، ولی امکان نداشت. پلکهای چشمان در برابر قدرت خالق بیاثر بودند و نور مستقیماً از میان آنها به بیرون میتابید و در برابر نوری که در اطرافم بود منعکس شده و دوباره به درون من بازمیگشت.
این انرژی سفید صورت من را گرم میکرد و به درون مغزم جاری میشد. این نور در هر گوشه و حفره ذهنم وارد میشد و مانند یک رودخانۀ پیچ و خم دار، در درون آن سفر میکرد و با خود بخشهای استفاده نشده از ذهنیت و تفکر من را زنده کرده و در درونم آگاهی و دانشی خلق میکرد که همه چیز را روشن و واضح میساخت.
شرایط و موقعیتهایی که در دنیا آنها را دردآور و آزار دهنده یافته بودم دوباره به یاد من آمدند. ترس و حزنی که من را در درد و جراحت این آزار و تجاوزها زندانی نگاه داشته بود حل و ناپدید شد و هر حقیقت در ذهنم واضح و پر از آرامش گشت. برای پاک کردن این جراحات و ناامیدیها هیچ توضیحی داده نشد و کلمهای ادا نگشت. تنها یک فهم و درک عمیق که واقعیت آن شرایط و اتفاقات طوری نبودهاند که در باور من بوده است. من برای مدتی طولانی تلاش کرده بودم تا آن اتفاقات و آزمایشها را در یک باور و چهارچوب فکری قرار دهم تا بتوانم آنها را بفهمم. (ولی) نمیدانستم که حقیقت از باور و فکر من نخواهد جوشید، بلکه انرژی پرقدرت الهی که من را در این سوی پر کرده بود آن را به همراه خواهد آورد. سنگینی تکتک آن دردها و جراحات از روی شانهام برداشته شد و جای آن را آرامش او پر کرد که مانند یک آغوش گرم و صمیمی از سوی یک پدر برای فرزند خود این اطمینان را میداد که همه چیز درست و صحیح است.
من خود را بهطور کامل به خدا تسلیم کردم. او تمامی هستی ام را در خود گرفته و نور او مانند سیلی وجودم را لبریز کرد. نور او از تمام بدن من به بیرون میتابید، حتی هر تار مو و دانه ابروی من میدرخشید و احساس نور و عشق او را داشت. خدا من را به ذات خود نزدیکتر میساخت؛ جایی که همیشه به آن متعلق بودهام. من به خود اجازه دادم که به درون او نزدیک و نزدیکتر بشوم. آنگاه ناگهان دیگر او برایم چیزی خارجی نبود، بلکه از درون خود من بود. منبع و سرچشمۀ این نور در عمیقترین جای وجود من مسکن داشت. روح الهی در درون خود من میزیست، در قلب من سکنی داشت، و در روح و روانم بود. برای اولین بار فهمیدم که خدا وسیع و (در عین حال) شخصی است… احساس میکردم نزدیک است که از شعف و سرور انفجار نور شوم و انفجار نور من به دورترین نقاط این هستی پهناور برسد. من در اعماق نور فرو رفتم و دیگر هرگز نمیخواستم به زندگی زمینی بازگردم.
ولی ناگهان متوقف شدم. فهمیدم که هنوز نمیتوانم پیشتر از این بروم. من اشتیاق داشتم که بمانم، تا به جرقۀ هستیام برسم، ولی برنامه چیز دیگری بود. نور شروع به کم و دور شدن کرد و من ناراحت شده و به درگاه خدا ضجه کشیدم که «خواهش میکنم! حداقل به من اجازه بده که خاطرۀ این دیدار را با خود به همراه داشته باشم. احساس میکنم که اگر لااقل آنقدر را برای من باقی نگذاری هیچ امیدی در من نخواهد ماند.»
من در بیمارستان بر روی تخت بیدار شدم در حالی که خاطرۀ سوی دیگر عمیقاً در من بود. من از وقتی که NDE داشتهام بسیار تغییر کردهام و اکنون زندگی را به شکلی کاملاً متفاوت میبینم. مهمترین درسی که از زمان تجربهام یاد گرفتهام و باید پیغام آن را با بقیۀ دنیا در میان بگذارم این بود که همۀ ما به هم متصل هستیم. زندگی، حداقل در غرب، به ما یاد میدهد که باید مستقل و خودکفا باشیم. از اولین نفس ما را در یک جامعه که همه چیز آن دربارۀ جدایی و مرزهاست میاندازند. ما دور خود دیوار میکشیم، به معنای تلویحی و واقعی کلمه هر دو، تا دیگران را از خود دور نگاه داریم. وقتی که بزرگتر میشویم این جداییها تبدیل به میدانهای جنگ و ستیز میشوند و ما را بیشتر از پیش از هم جدا میکنند؛ حتی از خدایی که ما را خلق کرده است. جدایی و استقلال، گیج کننده و مغایر با آنچه روح نیاز دارد و طلب میکند است، و ما را در یک کشمکش مادامالعمر با ذات و جوهرۀ خودمان قرار میدهد و ریشۀ تمام ستیزهاست. اگر ما بهعنوان فرزندان خدا بخواهیم پیشرفتی حقیقی به وجود بیاوریم، باید قبل از هر چیز به این فهم برسیم که همه ما از طریق خالق به یکدیگر متصلیم. روح من به روح آن شخص تبهکار، شخص نیازمند، و شخص ناتوان متصل است. با فهمیدن این حقیقت است که درمییابم که میتوانستم من به راه آن دزد یا فقیر یا معلول یا مبتلا رفته و من بهجای آنها باشم.
من از تجربه خود با فهم درستتری از قدرت و توانی که خالق در هر یک از ما قرار داده است بازگشتم. ما نباید بیکار نشسته و به آسمان چشم بدوزیم و منتظر خدا باشیم که مشکلات ما را اینجا روی زمین برایمان حل کند. او همینجا پیش ما روی زمین است! او ما را با عشق خویش قدرتمند ساخته تا با یکدیگر همکاری کنیم و وظیفه و مسئولیت مراقبت و دلسوزی برای یکدیگر را به انجام رسانیم.
این فهم و آگاهی به من احساس آرامش بخشیده است. نگرانی دیگر معنی ندارد، زیرا میدانم که همۀ چیزها با هم در جهت خوبی کار میکنند؛ اگر ما عشق خدا را انتخاب کنیم. امروز دیگر بهسرعت عصبانی نمیشوم و بهراحتی نمیرنجم. چرا عصبانی یا رنجیده باشم؟ وقتی کسی در حق من جفایی میکند من برای او احساس دلسوزی میکنم و به خاطر می آورم که من نیز روزی در زندگی غرق خود بودم و به همین دلیل کسان دیگری را رنجانده و مجروح ساختهام. دیگر سرم را بالا نگاه میدارم و لبخندم حقیقی و خالصانه است و نقابی به صورت ندارم. من تلاش میکنم که وقتی چیزی میگویم عشق خدا را در نظر داشته باشم و مراقب باشم که باعث ایجاد دردی برای کسی نشوم.
خدایا! از تو به خاطر زمانی که در نور و زمانی که در تاریکی به من دادی سپاس گزارم! اکنون احساس میکنم «واقعی» هستم و به سوی عشق میروم و به ترس «نه» میگویم. دیوارهای دور من فرو ریخته و من بر روی خرابه آنها ایستاده ام و آمادهام که هدف بزرگ و باشکوه الهی را در زندگیام محقق سازم.
«هیچ چیزی در زندگی نیست که باید از آن بترسیم، بلکه تنها باید آن را بفهمیم. اکنون زمان آن فرا رسیده که بیشتر بفهمیم تا کمتر بترسیم.» ماری کوری
منبع: