تجربۀ نزدیک به مرگ هوارد استرم (Howard Storm)، رئیس سابق دانشکدۀ هنر دانشگاه کنتاکی آمریکا، یکی از مشهورترین تجربه ها است. او شخصی کاملاً علم گرا بود و هرگونه اعتقاد دینی و معنوی را زاییدۀ تخیل و حماقت می دانست. او که در سال 1985 در سن 38 سالگی با تعدادی از دانشجویان خود از آمریکا برای سفری علمی-تحقیقی به فرانسه رفته بود، در آنجا دچار خونریزی شدید داخلی شده و در بیمارستان بستری گردید. بعلت در دسترس نبودن پزشک متخصص در آن شب، عمل جراحی او به روز بعد موکول گشت و او در آن شب در حالی که همسرش در بیمارستان بر بالین او بود جان داد. او خاطرۀ خود را اینگونه بازگو میکند:
…من که احساس می کردم مرگم نزدیک است، با زحمت زیاد و در حالی که با احساساتم کلنجار می رفتم با همسرم خداحافظی کردم و سپس چشمانم را بسته و سعی کردم کمی استراحت کنم. من منتظر پایان بودم، منتظر خاموشی و سکوت ابدی. من که خود را باهوش و اهل علم می دانستم، اطمینان کامل داشتم که زندگی بعد از مرگ وجود ندارد. با خود فکر می کردم این خواب ابدی خواهد بود، همان خوابی که بیداری از آن وجود نخواهد داشت. وقتی در این حال بودم حتی برای یک لحظه هم دعا و خواندن نام خدا به ذهن من خطور نکرد.
من چشمانم را بستم و در حالتی که نمی دانم خواب یا بیهوشی بود فرو رفتم. نمیدانم چقدر زمان گذشت، ولی بعد از مدتی احساس خاص و عجیبی پیدا کردم و چشمانم را باز کرده و دیدم که در کنار بدنم که روی تخت بود ایستاده ام. بسیار تعجب کردم، این اصلاً منطقی به نظر نمی رسید و نمیتوانستم بفهمم که چطور ممکن است از خارج از بدنم به بدنم نگاه کنم. من سعی کردم توجه همسرم را به خودم جلب کنم، و به طرف او فریاد کشیدم ولی او نه صدای من را شنید و نه من را دید. من همین کار را با مریض دیگری کردم که در اتاق من روی تخت دیگری خوابیده بود، ولی او نیز هیچ عکسالعملی نشان نداد. این مسئله من را عصبانی و ناراحت کرد. پیش خود گفتم که این باید یک خواب و رؤیا باشد و نمی تواند حقیقت داشته باشد. ولی واقعیت این بود که می دانستم خواب نمی بینم. همه چیز کاملاً واقعی و ملموس و زنده بود و حواس من از زندگی عادی به مراتب قوی تر و دقیق تر بود و بیش از هر موقع دیگر احساس زنده بودن می کردم.
در آن موقع از بیرون اتاق و از سمت در صدائی شنیدم که اسم من را میخواند «هوارد، هوارد، بیا». چندین صدای مختلف من را می خواندند. من کمی ترسیدم، ولی صدا به نظر دوستانه میرسید و از آنجائی که نتوانسته بودم توجه همسر یا هم اتاقیام را جلب کنم، به طرف صدا رفتم. وقتی از در اتاق خارج شدم در یک فضای مه آلود حدود 15 یا 20 نفر را دیدم که در فاصلۀ چند متری از من ایستاده بودند. آنها فرم کلی آدم گونه ای داشتند، ولی در آن فضا جزییات آنها مبهم و صورت آنها غیر قابل تشخیص بود. از آنها خواستم نزدیکتر بیایند تا بتوانم آنها را به درستی ببینم. آنها بدون توجه دوباره تکرار کردند که عجله کرده و به همراه آن ها بروم و آنها بدن من را درست خواهند کرد. من از آن ها سؤالات متعددی کردم که آن ها همه را بی جواب گذاشتند یا جوابهای مبهم و کلی میدادند و باز اصرار میکردند که همراه آن ها بروم.
من نیز با اکراه به دنبال آن ها به راه افتادم. من میپرسیدم که کجا میرویم و آن ها پاسخ میدادند که خواهم دید و بهتر است عجله کنم. پرسیدم آنها که هستند و جواب دادند که آن ها آمدهاند تا من را ببرند. آنها می گفتند که درد من چیزی بی معنی و مزخرف است. من نمیدانم چقدر همراه آن ها رفتم ولی به نظر مسافت خیلی زیادی میرسید. هیچ منظره یا ساختمانی در راه ما نبود، تنها یک مه که مرتب غلیظتر و تاریکتر میشد. آنها طوری حرف میزدند که گوئی دلسوز من هستند و مراقب من خواهند بود و چیز خوبی برای من دارند و من نیز کنجکاو بودم بدانم چه چیزی.
آنها که در ابتدا شوخ و مهربان به نظر می رسیدند، با جلوتر رفتن ما به تدریج بد خوتر و بد رفتارتر میشدند و چند نفر از آنها شروع به مسخره کردن من و گفتن جکهای رکیک و زننده در مورد من کردند. دیگران آنها را از این رفتار منع میکردند و میگفتند «هنوز برای این کارها زود است» یا «مواظب باش و او را فراری نده» یا «مواظب باش، او می تواند حرفهای ما را بشنود». در ابتدا تعداد آن ها به نظرم به 10 یا 15 میرسید ولی الان حدود 40 تا 50 نفر آن ها را میدیدم. بعداً تعداد آن ها به نظرم چندین صد نفر آمد. من که می دیدم رفتار آنها بسیار مشکوک است، با خود فکر می کردم که بهتر است برگردم، ولی نمی دانستم چگونه و از چه راهی. من کاملاً گم شده بودم و هیچ علامت و نشانه ای در مسیر نبود. ما آنقدر آمده بودیم و دیگر آن قدر تاریک شده بود که من به هیچ وجه نمیتوانستم راه برگشت را پیدا کنم. به نظر می آمد که ارتباط ما از طریق کلام بود و نه از طریق فکر، زیرا آنها نمی توانستند بفهمند من چه فکری می کنم.
من به آنها گفتم که دیگر حتی یک قدم هم با شما نخواهم آمد تا به من بگویید کجا میرویم. آن ها در پاسخ تغییر یافته و بطور کامل خصمانه و شرور شدند و شروع به هل دادن من به طرف یکدیگر کردند. من سعی کردم از خود دفاع کرده با آنها بجنگم ولی قادر نبودم هیچ صدمهای به آن ها وارد کنم. آنها همگی به من هجوم آوردند و اگر یکی از آنها را به زحمت از خود دور می کردم چند نفر دیگر جای آن را می گرفتند و بر سر من می ریختند. آن ها تنها قهقههای خبیثانه میزدند و با ناخنها و دندانهای خود قسمتهای بدن (روحی) من را میکندند و در کمال ترس و ناباوری من آن را در جلوی چشمان من به آرامی می خوردند. من درد بسیار شدیدی حس میکردم و این اذیت و شکنجه باعث تفریح و لذت آنها بود. هرچه من بیشتر برای خلاص خود و عقب راندن آنها تلاش و تقلا میکردم، آن ها از اذیت من بیشتر لذت میبردند. صدای خندۀ آنان و فریادشان بسیار گوش خراش بود و به درد این شکنجهها میافزود. آنها از این هم فراتر رفتند و به من و حریم من طوری تجاوز کردند که از بازگوئی آن شرم دارم. واضح بود که آنها عجله ای برای پیروز شدن و از پای در آوردن من نداشتند بلکه ترجیح می دادند که شکنجۀ من هر چه ممکن است طولانی تر شود. زجر من وسیلۀ سرگرمی آنها شده بود و این برای مدت بسیار زیادی ادامه یافت.
باید اضافه کنم که در تمام این مدت من احساس نمی کردم که آنها موجودی غیر از آدم هستند، با فرق اینکه بسیار بی رحم و شرور و فاقد هر گونه احساس و خوبی و رحم بودند. همچنین توانائی خاصی در آنها ماورای یک آدم معمولی نمی دیدم، به جز اینکه به نظر می آمد آنها هیچ گونه دردی حس نمی کردند. به نظر نمی رسید که آنها از جائی رهبری می شدند یا کسی سر گروه آنها بود. بلاخره من از مقاومت و جنگیدن با آنها خسته شدم و به روی زمین افتادم. آنها از اینکه من دیگر برای رهائی خود تقلا نمیکنم کمی مأیوس شده و علاقۀ خود را برای اذیت من تا حدودی از دست دادند. هنوز گاه گاهی یکی از آنها به من که ناتوان و شکست خورده روی زمین افتاده بودم حمله می کرد، بدون اینکه من دیگر کوچکترین توانی برای مقابله و دفاع از خود داشته باشم.
ناگهان در حالی که روی زمین افتاده بودم اتفاق بسیار عجیبی افتاد. توضیح آن بسیار سخت است، ولی صدائی که به نظر میرسید از درون خود من و صدای خود من بود در فکر من به من گفت به درگاه خدا دعا کن. من با صدا جدل کردم که من به خدا اعتقاد ندارم، چگونه میتوانم به او دعا کنم. صدا دوباره به من گفت به خدا دعا کن. من گفتم دعا کردن بلد نیستم. برای بار سوم صدا به من گفت به سوی خدا دعا کن. من پیش خود فکر کردم که امتحان آن ضرری ندارد و سعی کردم دعا یا مناجاتی را به یاد بیاورم. به تدریج توانستم اندک دعائی را از دهها سال پیش و ایام بچگی که به کلیسا میرفتم به یاد بیاورم و شروع به زمزمۀ آن کردم. با این کار موجوداتی که اطراف من بودند به تلاطم افتاده و فریاد زدند که خدائی وجود ندارد و من بدترین موجودات هستم و کسی اینجا صدای من را نمیشنود. شکایت و عکس العمل آن ها من را تشویق کرد که به دعاهای خود ادامه دهم. من به طرف آن ها فریاد کشیدم که خدا من را دوست دارد و به نام خدا از من دور شوید. آن ها به فریاد خود بر سر من ادامه دادند ولی از من دورتر شده بودند. من هنوز هم در حال فریاد زدن نام خدا بودم و هر چیز مذهبی یا مقدسی که به ذهنم میرسید را به زبان میآوردم، تا جائی که بلاخره دیگر اثری از آنها باقی نماند. در این موقع دیگر من کاملاً در تاریکی تنها شده بودم. من در اعماق قلبم به این دعاها اعتقاد نداشتم ولی میدیدم که دعاهای من روی این موجودات ترسناک چه اثری دارد و مانند آب روی آتش آنها را میراند، و به همین خاطر به دعاهایم ادامه دادم.
من نمی دانستم کجا هستم ولی می دانستم که آنجا بودم، و تمام احساسات و افکار من به خوبی کار می کردند و تمام آنچه اتفاق می افتاد کاملاً واقعی و ملموس بود. من ناتوان و به شدت مجروح و تکه پاره شده بر روی زمین افتاده بودم بدون اینکه توان هیچ حرکتی را داشته باشم. درد و شکنجه ای که تحمل میکردم بیشتر از هرچه که بتوان تصور کرد بود و من می دانستم که این پایان وجود من است. نمیدانم که چه مدت در تاریکی تنها بودم ولی در اثر تنهایی کامل در آن تاریکی مطلق به تدریج در حرمان و افسردگی شدیدی فرو رفتم، بیشتر از آنچه بتوان آن را تصور کرد. من میدانستم که جایی در آن تاریکی آن موجودات هولناک هستند و من نه میتوانستم از جای خود حرکت کنم و نه میدانستم چه باید کرد. در حقیقت من به جایی رسیدم که دیگر نمیخواستم اصلاً وجود داشته باشم.
در آن حضیض ناامیدی و نابودی نوائی از دوران بچگی، از زمانی که به کلیسا میرفتم، شروع به نواختن در فکر من کرد «میدانم که مسیح من را دوست دارد». من واقعاً میخواستم این حرف حقیقت داشته باشد، بیشتر از هر چیز دیگر در زندگیم. من با تمام توانم و ذره ذرۀ وجودم در تاریکی فریاد زدم «ای مسیحا، خواهش میکنم من را نجات بده!» و اکنون دیگر من با تمام وجودم و با صداقت این حرف را میگفتم و به آن ایمان داشتم. ناگهان یک نقطۀ کوچک نورانی را از دور دیدم که به سرعت به من نزدیک شد، و در مدت اندکی تبدیل به نوری فوقالعاده درخشان با زیبائی غیر قابل وصف گشت و من را در خود گرفت. در درخشندگی این نور من برای اولین بار توانستم خود و هولناکی تمام زخمها و پارگیها و تکههای کنده شدۀ بدنم را ببینم. ولی تمام این جراحات به سرعت در نور او ترمیم شدند و با بالا رفتن من در نور او، من به تدریج دوباره کامل و یکپارچه شدم. به محض اینکه نور او بر من افتاد، دانش و آگاهی زیادی در من رخنه کرد. من فهمیدم که نور من را عمیقاً می شناسد، بهتر از هر کس دیگر. من همچنین فهمیدم که نور من را بطور کامل و نامشروط دوست دارد، به شکلی که هرگز آن را تجربه نکرده بودم و حتی نمی توانم شروع به شرح آن کنم. من حتی نمی دانستم که اینگونه محبت و عشقی می تواند در جهان وجود داشته باشد. این نور مانند یک میدان انرژی فشرده و قدرتمند بود که از خود تنها خوبی و عشق صادر می کرد. بعد از آنچه که بر من گذشته بود، اینکه چنین مورد مهر و عطوفت و قبول قرار بگیرم از درک و تصور من خارج بود. من به طرز شدید و غیر قابل کنترلی شروع به گریستن کردم و خود را از هر آن چه بر من گذشته بود خالی نمودم.
در یک لحظه من یک منکر و کافر به تمام عیار و لحظهای بعد با تمام وجود عاشق خداوند بودم. تمامی آن غرور و تکبر و منیت و تکیه بر خود و هوش خود که همۀ عمر با آن زندگی کرده بودم در من کاملاً از بین رفت. آنها نه تنها خدمتی به من نکرده بودند، بلکه من را شکست دادند. تنها چیزی که آخرین دست آویز و نجات من در آن عمق تاریکی بود کورسوئی از امید بود که از سالیانی بسیار قبل در دوران کودکی در قلب من کاشته شده بود.
در حالی که آن فرشتۀ نورانی من را نگاه داشته بود ما شروع به حرکت در فضا کردیم و سرعت ما مرتب افزایش می یافت. در دوردست میتوانستم منظرهای را ببینم که مانند آسمان پر ستاره بود. وقتی نزدیکتر رفتیم متوجه شدم که این نقاط نورانی در حرکت و ترددند و به سمت نقطۀ مرکزی بسیار درخشانی رفته یا از آن دور میشوند. آنجا مانند نمای یک کهکشان با درخشندگی و ستارگان بسیار بود. در مرکز این مجموعۀ نورانی، آن نقاط شبیه به ستاره دیگر بطور مجزا قابل تفکیک نبودند بلکه با آن مرکز یکی شده بودند.
دوست نورانی من با صدای خوش آوائی چند فرشته را صدا زد که نزد ما آمدند. فرشتگانی که با من بودند میخواستند زندگی من را به من نشان دهند. من در فکر خود خواستم که به همان تاریکی که از آن آمده بودم بازگردم، زیرا از آنچه در زندگی انجام داده بودم شرمنده بودم و خود را لایق آنجا بودن نمی دیدم و می خواستم در تاریکی از اعمال خود پنهان شوم. دوست نورانی من احساس من را فهمید و برای اولین بار با صدائی که مذکر بود از طریق فکر به من گفت که اگر راحت نیستم، لازم نیست که بیشتر از این به آن مرکز نورانی نزدیک شویم، و با این گفته ما همانجا متوقف شدیم. او به من گفت که من به آنجا (آن فضای نورانی) تعلق دارم. من به او گفتم که نه، تو اشتباه می کنی. او پاسخ داد که ما در اینجا هرگز اشتباه نمی کنیم. آن فرشتگان از من پرسیدند که آیا از آنها می ترسم؟ آنها گفتند اگر بخواهم آنها می توانند نور خود را کم کرده و مانند انسانهای عادی ظاهر شوند. من گفتم که نه، شما زیباترین چیزی هستید که من تاکنون دیده ام. من در درخشندگی آنها رنگهائی می دیدم که هرگز ندیده بودم. آنها همگی از طریق فکر با من مکالمه می کردند، و تمامی آنچه را من فکر می کردم بلافاصله درک می کردند. این کمی باعث تشویش من بود، زیرا از اینکه ممکن است نتوانم فکرم را کنترل کنم و چیزی نامناسب از فکر من بگذرد نگران بودم.
سپس آنها زندگی من را برایم به نمایش در آوردند. مرور زندگی من تنها به منظور آگاه ساختن من بود. بسیاری از آنچه در زندگی کرده بودم، تمامی موفقیت های تحصیلی و شغلی و مالی و جوایزی که دریافت کرده بودم و مدارکی که کسب کرده بودم در آنجا هیچ ارزشی نداشتند. تقریباً تنها چیزی که از دید آن فرشتگان مهم بود رفتار و برخوردهای من با دیگران بود. من در تمام زندگی خود حقیقت را انکار کرده بودم ولی اکنون باید با آن روبرو میشدم. من بار سنگین تمام انسانهایی را که در زندگی مورد تمسخر یا اهانت قرار داده بودم یا در اثر خودپرستیام به آنها آسیب زده بودم را حس میکردم و حتی تصور سنگینی آن برایم ممکن نبود. زندگی من از تولد تا مرگ برایم به نمایش درآمد. قسمتهائی از آن بسیار سریع و قسمتهایی دیگر خیلی کند میگذشتند و قسمتهایی نیز چندین بار مرور میشدند. در این صحنهها تأکید بر روی انسانها بود. بسیاری از تلاشهای من در زندگی در جهت بدست آوردن تأیید یا تحسین دیگران بود و آن تلاشها از دید فرشتگان بی اهمیت بودند. اگر به عملی میرسیدیم که به طور خاص بد (یا خوب) بود آنها مرور زندگیام را کند میکردند تا به دقت به آن بنگرم. یکی از جنبههایی که در زندگیم در آن اشتباهات زیادی کرده بودم در ارتباطم با انسانها بود. من به آدمها به شکل وسیلهای برای بدست آوردن آنچه میخواستم نگاه میکردم. مثلاً به یاد دارم که در نوجوانی برخوردم با پدرم با سردی و بیمحلی بود زیرا فکر میکردم که بیش از حد به کارش اهمیت میدهد. در مرور زندگیام میدیدم که برخوردهای من چه احساساتی در او بوجود آورده است. برخورد من باعث می شد که او از دست من عصبانی باشد و ما مرتب دعوا می کردیم. من همیشه تصور می کردم که تمام اینها تقصیر پدرم است و من مظلوم واقع شده ام. اکنون می دیدم که من خود نقش زیادی در آن داشتم.
دیدم که هنگامی که استاد دانشگاه بودم یک دانشجو برای درد و دل در مورد مشکلاتش به دفتر من آمده بود. من تظاهر می کردم که به حرف او گوش کرده و توجه می کنم، ولی در حقیقت از حرفهایش خیلی کسل شده بودم و زیر میز مرتب ساعتم را نگاه می کردم و منتظر بودم که زودتر برود. من تمام این ریزه کاری های رفتارم را در حضور این فرشتگان دوباره دیدم. دیدم هنگامی که 8 ساله بودم یک شب خواهرم که با او روابط خوبی نداشتم به شدت مریض بود و با تب شدیدی به خواب رفته بود. من در نیمۀ شب وقتی همه خواب بودند به اتاقش رفته و او را از صمیم قلب در آغوش گرفتم و در حالی که خواب بود برای مدتی نوازش کردم. اکنون می دیدم که این یکی از بهترین کارهائی بود که من در تمام طول زندگیم انجام داده بودم. یا مثلاً هنگامی را دیدم که یک زن جوان و زیبا به زندگی من آمده و به من عطوفت و مهر زیادی نشان داد و از خود و قلب خود برای من مایه گذاشت. من روح و روان او را آزردم و عشق او که هدیهای از طرف خدا به من بود را بیارزش گرفتم. دیدم که بچههایی که خدا به من داده بود را جزیی از منیت خود گرفته بودم. اگر آن ها آن طوری بودند که من میخواستم از آنها خوشحال بودم، واگر به میل من نبودند من با آنها عصبانی و بد خو بودم. من پول زیادی درمیآوردم و به نظر همه مرد فوقالعادهای بودم و با این که به ظاهر بسیار موفق بودم و با مردم نیز مشکلی نداشتم، از درون مرتب خودخواه تر میشدم و بیشتر در خود غرق میگشتم.
من احساسات آن فرشتگان، و خوشحالی و حزنشان را در حین مرور زندگیم حس می کردم. با این حال آنها من را مورد قضاوت قرار نمی دادند و به من نمی گفتند که اعمالم بد یا خوب بوده اند. بسیاری از اوقات فرشتگان مرور زندگی من را متوقف میکردند تنها برای اینکه به من عشق و آرامش دهند، زیرا آنچه میدیدم برایم غیر قابل تحمل میشد. میدیدم که وقتی بچه بودم به من یاد داده شده بود که مهربان و بخشنده باشم ولی به تدریج با بزرگتر شدن از آن روحیه دور شده بودم و مرتب خود خواه تر و مغرورتر شده بودم. تمام اینها در حالی بود که من به ظاهر یک شوهر خوب، یک پدر خوب، و یک شهروند خوب بودم. به من نشان داده شد چگونه با غرورم از خداوند روی برگردانده بودم… میدیدم که چطور خدا بارها سعی کرده بود از طرق مختلفی با من حرف بزند، از راه یک آواز که در رادیو پخش میشد، از درون یک کتاب که میخواندم، یک رمان، یک فیلم، و یا روشهای دیگر. او همچنین از طریق انسانهای خوبی که سر راه من قرار داده بود تا به من محبت کنند، سعی کرده بود تا پلی به قلب من بزند. به نظر میرسید او در هر روز زندگیام سعی کرده بود با من ارتباط بر قرار کند. قبل از این اگر از من میپرسیدند آیا خدا خوب است با تمسخر میخندیدم. اکنون میدیدم که خدا بسیار از آنچه آن را خوب مینامیم بهتر است. خوبی تنها یک قسمت کوچک از انعکاس خداست…
دین و مذهب
وقتی که مرور زندگی من به پایان رسید آنها گفتند آیا سؤالی دارم؟ من گفتم بله و پرسیدم که چه دینی بهترین دین است؟ من انتظار داشتم به عنوان مثال به من بگویند کاتولیک یا چیز دیگر. به من گفته شد بهترین دین برای تو دینی است که تو را به خدا نزدیکتر کند. سؤال کردم آیا انجیل حقیقت دارد؟ گفته شد بله. گفتم اگر این گونه است، چرا وقتی آن را میخوانم در آن عیب و اشتباه مییابم؟ آنها در جواب من را دوباره به باز بینی اعمالم بردند و به من نشان دادند که چگونه چند دفعۀ اولی که به سراغ انجیل رفتم، همواره به قصد پیدا کردن عیب و تناقض در آن بوده و همواره میخواستم به خود ثابت کنم که این کتاب ارزش خواندن ندارد. به آنها گفتم که گفتههای انجیل برای من مبهم و غیر قابل فهم بودند. آنها گفتند که انجیل مانند کتابهای دیگر نیست و شامل حقایق معنوی است و برای اینکه آنرا بفهمم باید آن را با دیدی روحانی بخوانم، مانند یک دعا و مناجات. آنها به من گفتند، و من نیز بعداً (بعد از بازگشت به دنیا) خود دریافتم، که اگر آنرا با دلی معنوی و مانند یک دعا وعبادت بخوانم، این کتاب با من سخن میگوید و حقایق خود را به من مینمایاند و فهم آن مشکل نخواهد بود.
آیندۀ زمین
من پرسیدم آیا روی زمین جنگ هسته ای اتفاق خواهد افتاد. آنها گفتند خدا مهربان تر از آنیست که اجازۀ آن را بدهد. حداکثر ممکن است یک یا دو بمب هسته ای به اشتباه منفجر شود. من پرسیدم پس چرا خدا اجازۀ این همه جنگ وخون ریزی روی زمین را در طول تاریخ داده است؟ آنها گفتند از میان تمام جنگهای متعددی که بشریت سعی در براه انداختن آنها داشته، اجازۀ فقط چندتای آنها داده شده است تا شاید بشریت متنبه شده و سر عقل بیاید (و زشتی و ترسناکی خصومت را ببیند). علم و تکنولوژی و دست آوردهای دیگر بشریت تمام هدیه هائی از عالم بالاتر هستند که در موقع مناسب به انسانها الهام و یاد داده شده اند. دانشمندان و مخترعان از عالم بالاتر به سمت اکتشاف خود هدایت شده اند، ولی بسیاری از این دستاوردها بعداً توسط بشریت برای مقاصد خودخواهانه و خصمانه مورد سوء استفاده قرار گرفته است. آنها گفتند که بشریت در حدی از توان و تکنولوژی است که می تواند صدمات بسیاری به این سیاره و ساکنان آن وارد کند. و منظورم از ساکنان تنها انسانها نیستند، بلکه حیوانات، گیاهان، و همه چیز.
آنها به من گفتند که نگرانی و دلسوزی آنها برای تمامی بشریت و مخلوقات خدا بر روی زمین است و آنها به دنبال یک گروه یا ملت خاص نیستند. آنها می خواهند هر انسانی انسانهای دیگر را بیشتر از رگ و پی خود دوست داشته باشد. اگر یک نفر در جائی از دنیا آسیب و دردی دید، این باید درد تمام انسانها باشد و کمک به او باید برای همه مهم باشد. بشریت برای اولین بار در تاریخ این سیاره به درجه ای از تکنولوژی و ارتباط رسیده است که چنین چیزی مقدور است و تمام مردم روی زمین می توانند با هم یکی شوند.
من از آنها پرسیدم که چگونه می توان رفتار مردم را روی زمین تغییر داد؟ چنین چیزی بی نهایت مشکل، اگرنه غیر ممکن است! آنها بطور خیلی واضح گفتند تنها چیزی که نیاز است تغییر یک نفر است! یک نفر با تلاش خود برای تغییر یافتن به دیگران و اطرافیان الهام می بخشد و آنها نیز به نوبۀ خود سعی در بهتر شدن کرده و باعث تشویق و الهام کسان دیگری می شوند. تنها راه تغییر رفتار مردم این است که این تغییر از یک نفر شروع شود!
(هوارد استرم اتفاقاتی از آیندۀ زمین را در تجربۀ خود دیده بود که در بحث اتفاقات آینده درج شده است)
من از آنها پرسیدم که اگر تغییراتی که شما می گویید اتفاق بیافتد و مردم آن طوری که شما می گویید رفتار کنند، آینده زمین چطور خواهد بود؟ آنها آینده ای را به من نشان دادند که با آنچه من انتظار داشتم خیلی تفاوت داشت. من انتظار داشتم دنیائی بسیار مدرن و پر از دستگاه و تکنولوژی و الکترونیک را ببینم. ولی تکنولوژی و ابزار زیادی در این دنیا وجود نداشت. مردم بیشتر وقت خود را با کودکان صرف می کردند و کودکان با ارزش تری چیز برای مردم بودند. هنگامی که این کودکان بزرگ می شدند، در آنها کوچکترین اثری از نگرانی، رقابت، دشمنی، و احساس کمبود یا عقده نبود. بین مردم احساس عمیق احترام و اعتماد متقابل وجود داشت. اگر کسی مریض یا ناراحت می شد، تمام اجتماع و گروه نگران او می شدند و برایش دلسوزی می کردند و برای بهبود او دعا کرده و به او محبت می ورزیدند. همچنین مردم وقت زیادی را با گل و گیاهان می گذراندند. مردم برای رشد گیاهان و درختان و باغبانی یا کشاورزی تقریباً نیازی به هیچ تلاشی نداشتند. تنها دعای آنها کافی بود که میوه های بزرگ و خوبی به بار آید. مردم می توانستند به طور گروهی و با دعای دسته جمعی آب و هوا را کنترل کنند و تقاضای باران یا آفتاب نمایند. حیوانات نیز در این آینده در هارمونی و هم زیستی با انسانها بودند.
در آینده ای که به من نشان دادند مردم بیشتر از دانش به حکمت علاقه داشتند. زیرا آنچه که از علم و دانش علمی نیاز داشتند را می توانستند به راحتی و تنها با دعا کردن دریافت کنند. برای این مردم مشکل غیر قابل حل و درد لاعلاج وجود نداشت. این مردم تقریباً قادر به انجام هر کاری که می خواستند بودند. آنها به ندرت دلتنگ می شدند و احساس غربت می کردند و می توانستند از طریق روحی با یکدیگر از هر فاصله ای ارتباط برقرار کنند. در آن زمان کسی نیاز به تعطیلات نداشت، زیرا هر کس از آنچه می کرد و از جائی که زندگی می کرد و مردمی که با آنها بود بسیار لذت می برد.
مردن در این دنیا بسیار ساده بود و هنگامی اتفاق می افتاد که شخص آنچه را که باید در زندگی دنیا تجربه کرده و یاد گرفته باشد را تجربه کرده بود. در این هنگام کافی بود که او دراز کشیده و اجازه دهد که روحش از کالبد او خارج شود. در آن حال مردم به دور کالبد او جمع شده وشادی می کردند، زیرا همه می دانستند که روح او به جائی بسیار زیبا می رود. این دنیا برای من چیزی مانند باغ خدا را تداعی می کرد که در آن مردم گلهای این باغ بودند و به این دنیا می آمدند که در شناخت خالق خود و عشق ورزیدن رشد کنند.
این تجربه زندگی من را به کلی دگرگون کرد. من نه تنها از شغل استادی در دانشگاه استئفا داده و در کلیسا یک کشیش تمام وقت شدم، بلکه احساسات من نیز تغییر یافتند. قبل از آن من عیب جو و بد گمان و ناراحت بودم، ولی اکنون همیشه و حقیقتاً از درون خوشحال و مسرورم. نه به این معنی که روزهای ابری و بالا و پایینهای خودم را ندارم، بلکه در پس هر روزم بالاخره لذتی درونی است. من تمام سعی خود را میکنم که این لذت و سرور را بین بقیه پخش کنم…
نمیدانم چرا خدا من را برای این اتفاق برگزید. شاید به خاطر این بود که من یک معلم بودم و قدرت بیان خوبی داشتم. شاید به این علت بود که من مشهور بودم و یک منکر شناخته شده و مسلم به شمار میرفتم. شاید خدا میخواست با این کار قدرت خود را نشان دهد.
«ما همواره در حال مشاهدۀ خود هستیم، چه در دنیای فیزیکی و چه در دنیای معنوی» ادگار کیسی (Edgar Cayce)
منبع:
“My descent into death: and the message of love which brought me back”, Howard Storm, London: Claireview, 2000, ISBN 978-1902636160.