در سپتامبر سال 2013 برای معالجۀ لوزالمعده در بیمارستانی در شمال کالیفرنیا بستری شدم. در قسمت مراقبت های ویژه، دکتر به من هشدار داد که در شرف تجربه کردن درد بی نهایت شدیدی هستم…
چیزی که در ظرف چند ساعت بعد برایم اتفاق افتاد دنیای من را زیر و رو کرد. در اعماق قلبم می دانستم که در حال مردن هستم، ولی ذره ای برای آن آمادگی نداشتم. در اتاق بیمارستان تنها بر روی تخت دراز کشیده بودم و با خود می اندیشیدم که آیا داستان من اینگونه به پایان خواهد رسید؟ در میان یک مشت آدم غریبه، بدون اینکه بتوانم با کسی از خویشانم صحبت کنم. زیرا تمام خانواده و بستگانم در شرق آمریکا بودند که با اینجا سه ساعت اختلاف زمانی داشت. ساعت ها می گذشتند و من از درد شدیدی که تصور نمی کردم امکان آن وجود داشته باشد به خود می پیچیدم. لوزالمعدۀ من در حال حل کردن و خوردن خود از درون بود…
درست زمانی که احساس کردم بیشتر از این تحمل درد را ندارم، شرایط تغییر یافت. من چشمانم را بسته و خود را جمع کردم، ولی وقتی چشمانم را باز کردم متوجه شدم که دیگر نمی توانم درست ببینم. دیدم تیره و تار شده بود. احساس کردم که غشایی مانند موم بر روی چشمانم کشیده شده و جلوی دیدم را می گیرد. سعی کردم آن را از روی چشم چپم بردارم. مانند این بود که یک لایه از پیاز را برمی دارم. تصور می کردم که همه چیز کاملاً برداشته و تمیز شده است، ولی هنوز دیدم تیره و تار بود.
سپس صدای پاهایی را در تمام دور و اطرافم می شنیدم. در حالی که سعی می کردم آرامشم را حفظ کنم، لایه های غشاء روی چشم راستم را نیز با عجله کندم. در تمام مدت متعجب و نگران بودم که چه چیزی در حال اتفاق افتادن است. احساس دل آشوبی و دلهرۀ بسیار می کردم. چیزی از درون به من می گفت که یک جای کار ایراد دارد.
در حالی که در انتظار اتفاقات نامعلوم بودم، با شفاف شدن دیدم و نگاه به آنچه در اطرافم بود، ترسی فلج کننده بر من غلبه کرد. من خود را در لبۀ یک جمعیت بزرگ، مانند دریایی از افراد یافتم که وحشیانه به جان هم افتاده و با هر وسیله و سلاحی به یکدیگر حمله می کردند. انواع اسلحه و سلاح در دستشان دیده می شد. چشمان آنها یکپارچه سفید بود و مردمک نداشت؛ چشمانی نفرین شده، ترسناک و بدون روح که هرگز آنها را فراموش نمی کنم. آنها تمام خصایص ظاهری یک انسان را داشتند، ولی چیزی در وجودشان کم بود.
وقتی که وارد این اقلیم تاریک شدم، تنها دقیقه ای فرصت داشتم تا خودم را جمع و جور کنم و سر در بیاورم که چه چیزی در حال رخ دادن است. سوالات زیادی در فکرم شکل گرفت و بدون اینکه آنها را با زبان خود ادا کنم، جوابشان را دریافت می کردم. افراد مختلف از میان جمعیت از دور سوالات ذهنی من را با فریاد جواب می دادند، گویی می توانستند فکر من را بخوانند.
اولین سوال من این بود: «اینجا کجاست؟» مردی که در فاصله ای دور بر روی جایی مانند یک سکو یا بالکن ایستاده بود فریاد زد: «جهنم! مادر … [ناسزا]! فکر کردی کجا هستی؟»
من شوکه شدم و در نهایت ناباوری با خود فکر کردم: «این باید یک خواب یا رویا باشد. نمی تواند حقیقت داشته باشد.» بلافاصله پژواک صدای خنده و قهقهه از دور به گوشم رسید. نمی خواستم جواب سوال هایم را بدانم، ولی نمی توانستم آنچه در اطرافم رخ می داد را مورد سوال قرار ندهم. جدی بودن و سنگینی وضعیتی که در آن بودم کم کم داشت برایم جا می افتاد. «نه، من نه!» فکری بود که از درون ذهنم گذشت. مردی که حدود 3 متر از من فاصله داشت و ظاهرش شکست خورده بود گفت: «احمق بی شعور، فکر می کنی الکلی های عصبانی لعنتی را وقتی که می میرند به کجا می فرستند؟» کلمات او تحقیر کننده، ولی لحنش قاطع و نافذ بود.
در جای خودم خشکم زده بود! احساس عمیق ترین و آزاردهنده ترین شوک را داشتم. در آن موقع متوجه شدم که هیچ کس با دهان چیزی نمی گوید، بلکه صدای همه را در درون سرم می شنوم.
در حالی که سعی داشتم از شری که در اطرافم در حال شکل گرفتن بود فرار کنم، از ترس به خود می لرزیدم. می خواستم فریاد بکشم که من به اینجا تعلق ندارم. می فهمیدم که جایی برای گریز وجود ندارد. یک سد از تاریکی مطلق وجود داشت که تاریک تر از تاریکی نیمه شبی بود که تمام این سرزمین فراموش شده را احاطه کرده بود. هرچه به این سد نزدیک تر می شدم، من را از خود بیشتر دفع می کرد، مانند وقتی که قطب های موافق دو آهنربا را به هم نزدیک می کنید. [فرار] غیر ممکن بود و در اینجا گیر افتاده بودم! احساس وقتی را تصور کنید که شما را در حال انجام کاری که می دانید اشتباه است بگیرند، و آن احساس را به صورت توانی بزرگ کنید. بهترین توصیفی که برای فکر و احساس خام و برهنه ای که در آن موقع داشتم می توانم استفاده کنم، «لعنت بر من» است، ولی آن هم هنوز مطلقا نارسا است. من خود را در زمخت ترین و بی رحم ترین محیط یافتم؛ در حالی که برهنه، خالی، وحشت زده و کاملا آسیب پذیر بودم. با این فکر که «دیگر تمام شد»، مخوف ترین احساس بر من غلبه کرد که کلمه ای برای توصیف آن نیست. حتی امروز هم وقتی به یاد آن می افتم می خواهم بالا بیاورم. نه تنها دیگر هیچ یک از عزیزانم را نمی دیدم، بلکه خدایی که همیشه در زندگی او را دوست داشتم دیگر من را نمی خواست. اکنون این تصور و فکر همیشگی ام که من لایق نیستم، به تحقق پیوسته بود.
[این همان چیزی است که بارها در تجربیات نزدیک به مرگ و آموزه های عرفای شرق و غرب تکرار شده است، که دیدگاه ها و باورهای غالب ما در نهایت واقعیت ما را خلق خواهند کرد.]
وقتی که فکر کردم دیگر نمی تواند از این بدتر شود، شرایط باز هم بدتر شد. سوال و جواب به پایان رسیده و اکنون زمان بازی فرا رسیده بود. در یک چشم به هم زدن، تمام آن چشمان سفید و ترسناک با نگاهی تهدیدکننده به سمت من خیره شدند و جمعیت خشمناک شروع به حرکت به سمت من کرد. می دانستم که آنها به قصد من می آیند، ولی به هیچ وجه برای آن آماده نبودم. آنها ابتدا حملۀ خود را با هر چیزی که دم دست بود شروع کردند، مثل پرت کردن کفش، شلاق زدن توسط حولۀ خیس… من از آنها خواهش کردم: «نه، من نه! خواهش می کنم. من نه! حق من نیست که اینجا باشم!» خندۀ خبیث آنها و قهقه های تمسخرآمیزشان به وحشتم می افزود. مثل اینکه تمام این صحنه برای آنها تنها یک بازی و تفریح بود. گویی این تنها شروع کار بود و تازه داشتند گرم می شدند. آنها دور تا دور من را گرفته و تمام فضای اطرافم را پر کرده بودند و جمعیت شان تا چشم کار می کرد ادامه داشت. من سعی کردم از ضربات و حمله هایشان گریخته و جاخالی بدهم و سعی می کردم از آنجا فرار کنم. ولی مانند یک بازی کامپیوتری که هر مرحله از مرحلۀ قبلی سخت تر است، شرایطم مرتب بدتر می شد. با هر قدم موقعیت از بد به بدتر تغییر می یافت. کفش و حوله در ضربات آنها به چوب و راکت و سپس به باتوم و لولۀ فلزی تبدیل شد. البته درد این ضربات هم افزایش می یافتند، ولی با این حال در حد درد ضربه های مشابه خود در دنیا نبودند. فکر کنم باید اینطور می بود تا این بازی جهنمی بتواند ادامه بیابد. تنها کاری که از من ساخته بود این بود که هرچه دستم به آن می رسد را برداشته و شروع به دفاع از خودم کنم. سرعت حرکت آنها غیرقابل باور بود. مانند یک دوندۀ المپیک می دویدند و مانند یک بوکسور حرفه ای مشت می زدند و از سلاح خود مانند یک جنگجو استفاده می کردند. سرعت همه چیز خیلی زیاد بود و تا آنجایی که می توانستم ببینم، بسیاری از آنها آنچه می کردند را خیلی دوست داشتند. برای آنها خشونت [و بی رحمی] لذت خالص بود.
هیچ چاره ای نداشتم جز اینکه از خودم دفاع کنم و با آنها بجنگم، ولی تعدادشان خیلی زیاد بود. من یک «گوشت» تازه وارد در میان دریایی از لاشخورها بودم که به هر ذرۀ «لاشۀ» من حمله می کردند. این نزاع، بی رحمانه و بی امان بود. در جهان بعد از مرگ، حقیقتا کبوتر با کبوتر و باز با باز پرواز می کند.
در میان غلظت این جنگ و آشوب، ناگهان صدایی کوچک و محو توجه من را به خود جلب کرد. «آهای»، تنها چیزی بود که شنیدم، ولی همین کافی بود که باعث شود بی درنگ در جای خود متوقف شوم [و به دنبال منبع صدا بگردم]. نگاه کردم و دیدم که صدا از سوی یک دختر بچه 3 یا 4 ساله می آید. چیزی که در مورد او برایم جالب و سوال برانگیز بود این بود که وقتی به صورتش نگریستم، در میان تمام جمعیت او تنها کسی بود که هر دو چشمش کاملا سفید نبود. یک چشم او مثل بقیه سفید خالص بود، ولی چشم دیگرش آبی روشن و زیبا بود، گویی او می توانست هر دو جهان را ببیند.
در پشت سر او یک مرد عظیم الجثه که حدودا 4 متر قد داشت ایستاده بود که هیچ توجهی به من نداشت، و آن دختر بچه او را «سلطان» خطاب می کرد. او شروع به حرف زدن با من کرد و به نظر می رسید که با حرف زدن او حمله ها متوقف شد. او گفت: «من می دانم تو که هستی!» با تعجب با خود فکر کردم «چی؟». گفت: «تو فلان کس هستی.» پرسیدم: «تو از کجا این را می دانی؟» به خاطر داشته باشید که تمام این مکالمات به صورت ارتباط ذهنی بود. آرام بودن او در آن شرایط برایم تسکینی موقتی بود. گفت: «مدت زیادی نیست که اینجا بوده ای، هنوز می توانی برگردی.»
احساسی که دیگر آن را از دست داده و شاید کاملا فراموش کرده بودم به آهستگی به من بازگشت: احساس امید! تنها سوال من این بود: «چطور؟» او گفت: «باید آن را حس کنی! احساس کن جایی هستی که قبل از آمدن به اینجا در آن بودی.» من هنوز شبحی از روپوش بیمارستان بر تنم بود و در ناحیۀ لوزالمعده ام احساس درد می کردم و به همین خاطر دقیقاً می دانستم که از کجا آمده ام.
آن دختر با تاکید گفت: «برو!» گویی فرصت زیادی باقی نمانده بود. این آخرین کلمه ای بود که به من گفت. زمان کوتاه تسکین بخشی که با او داشتم به پایان رسید و دوباره ضرب و شتم و باران ضربات لوله و باتوم بر من از سر گرفته شد. من با هل دادن و ضربه و مشت، به هر شکلی که بود، از میان جمعیت خود را به جلو فشار می دادم و تقلا می کردم تا به مرز تاریکی که احساس می کردم با آن فاصلۀ زیادی ندارم برسم. مصمم بودم که نگذارم هیچ کس یا چیزی من را متوقف سازد، صرف نظر از اینکه چقدر سخت است و آنها چقدر تلاش کنند. باور کنید که آنها تمام تلاش خود را می کردند.
من نیروی دافعۀ مرز تاریکی را احساس می کردم که با نزدیک تر شدن، مرا از خود می راند. این نیرو آن قدر زیاد شد که بر روی زانوهایم فرود آمدم و چهار دست و پا با نیرویی می جنگیدم که نمی توانستم آن را ببینم. من با تقلا خود را به جلو فشار می دادم و می خزیدم، در حالی که احساس می کردم صدها دست از پشت سعی دارند با چنگ و پنجه به هر سانتیمتر از بدنم دست بیاویزند.
احساس خستگی مطلق شروع به غلبه بر من کرد. من آخرین توان خود را جمع کردم و یک فشار نهایی به سمت مرز تاریکی وارد کردم. چشمانم را بستم و با ذره ذرۀ وجودم تقلا کردم که به تخت بیمارستان بازگردم و خود را آنجا تصور کردم. چشمانم را در تاریکی مطلق باز کردم و با خود گفتم: «نه، این کار نمی کند! کار نمی کند!» صدای قهقهه و فریاد گوش خراش آن ها [مانند خنجر] در قلبم فرو می رفت. من به زحمت چند سانتیمتر دیگر نیز خود را در تاریکی فشار دادم و بر پشتم خوابیده و سعی کردم آخرین وضعیت خود را در بیمارستان بازسازی کرده و با ارادۀ خالص دوباره به آن وضعیت بازگردم…
شاید حدود ده ثانیه گذشت تا توانستم شهامت کافی را در خودم ایجاد کنم که چشمانم را باز کنم. در کمال ناباوری و شوک، خود را در حال نگاه کردن به سقف اتاق بیمارستان از زیر ملحفه یافتم. احساس کردم که قلبم دوباره به کار افتاد. بلند شدم و در جای خود مستقیم نشستم، در حالی که فریاد می کشیدم و برای تنفس تقلا می کردم. پرستار و دکترها با سرعت به اتاق من ریختند، در حالی که من از تخت بیرون پریده و در حال کندن لولۀ سرم و بقیۀ چیزهایی که به من وصل بود بودم و تلوتلوخوران به دستگاه های پزشکی در اتاق برخورد می کردم.
من برای دو هفتۀ دیگر در بیمارستان بستری بودم و در این مدت پرستارها به شنیدن داستانم علاقه نشان می دادند و سعی می کردند تا جایی که امکان داشت به من دلداری دهند و تسلی ببخشند. پژواک صدای آن دختر بچه را هنوز در ذهن خود می شنوم، در حالی که خود را دوباره در آن مکان مهیب به یاد می آورم. گاهی با خود می گویم که آیا من یک زندگی پر از درد داشته ام، تنها برای اینکه بمیرم و به مکانی با درد بسیار بیشتر بروم؟ آن دختر بچۀ فرشتۀ کوچک، اسم من را می دانست. از خود سوال می کنم چرا؟ فکر کنم تنها گذشت زمان جواب سوالم را خواهد داد. وقتی که به آن ارواح بدبخت و گم شده با چشمان سفید ترسناک و فراموش نشدنی شان فکر می کنم، هیچ چیزی جز تاسف حس نمی کنم. به نظر من آنها نه تنها بخشی از انسانیت، بلکه ضمیر و آگاهی و وجدان خویش را نیز از دست داده بودند.
واقعی بودنی که من در تجربه ام حس کردم معادل عمق واقعیتی است که شما که اکنون در حال خواندن این متن هستید حس می کنید. آیا برای یک لحظه فکر می کنید که در حال خواب دیدن هستید؟ نه! اطمینان من به واقعی بودن تجربه ام نیز همین قدر است.
منبع: