جمعه - 14 آذر - 1404
ارسال تجربه‌های شخصی
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
در آغوش نور
  • تجربه‌های نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های ایرانی
    • تجربه‌های غیر ایرانی
    • تجربه افراد مشهور
    • تجربه‌های کوتاه
    • تجربه‌های صوتی
    • تجربه‌های کودکان
    • تجربه‌های گروهی
    • ‌تجربه‌های منفی یا ترسناک
    • اتفاق‌های آینده
  • تجربه‌های شبه نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های شبه NDE ایرانی
    • تجربه‌های شبه NDE غیرایرانی
  • مقاله‌ها و نقطه نظرها
  • گفت‌وگوها
  • کتاب
  • تجربه‌های نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های ایرانی
    • تجربه‌های غیر ایرانی
    • تجربه افراد مشهور
    • تجربه‌های کوتاه
    • تجربه‌های صوتی
    • تجربه‌های کودکان
    • تجربه‌های گروهی
    • ‌تجربه‌های منفی یا ترسناک
    • اتفاق‌های آینده
  • تجربه‌های شبه نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های شبه NDE ایرانی
    • تجربه‌های شبه NDE غیرایرانی
  • مقاله‌ها و نقطه نظرها
  • گفت‌وگوها
  • کتاب
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
در آغوش نور
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج

تجربه منفی پیتر

1404/08/18
A A

این داستان، حقیقت دارد. من همیشه انسانی بوده‌ام که هر روز با خدا سخن می‌گوید. این گفتگوها دعاهای رسمی نبودند؛ تنها گفت‌وگوهایی ساده بودند، اگرچه بیشتر یک‌طرفه. از کودکی می‌دانستم که خدا وجود دارد. همیشه به خدا ایمان داشتم و هنوز هم دارم. اما هرگز به دین باور نداشتم. چیزی در شکل ارائه‌ی دین برایم نادرست بود؛ گویی کسی در اعماق جانم دروغی را به من می‌گفت.

زندگی را همچون یک انسان معمولی سپری کردم. اندکی پس از تولد چهل سالگی‌ام در سال ۲۰۱۲، در جمعه‌ی پیش از تعطیلات روز کارگر، از محل کارم خبر رسید که حقوق ما به نصف کاهش یافته است. عجیب این‌که همسر صاحب شرکت، تنها یک هفته پیش از آن، کار خود را از دست داده بود. فشار روانی محیط کار باعث شده بود ضربانی لرزان در سینه‌ام احساس کنم؛ تپشی که به‌تدریج شدید و دردناک شد.

شبی، پس از آن‌که همسرم و فرزندم به خواب رفتند، فرو ریختم و گریستم. خشمگین بودم و بیش از همه، احساس خیانت می‌کردم؛ خیانت از سوی تنها کسی که در تمام زندگی‌ام نزدیک‌ترین همراه من بود: خدا. بر صندلی دفترم نشسته بودم و با خشمی تلخ با خدا سخن می‌گفتم. تنها یک چیز خواستم: «امیدوارم تو را ببینم؛ نه از روی عشق، بلکه تا تو نیز دردِ تمام زندگی مرا احساس کنی.» نمی‌توانستم بفهمم چگونه کسی که دوستش داشتم، می‌توانست همیشه این‌گونه به من آسیب بزند، در حالی‌که من همه‌ی تلاشم را کرده بودم تا همان باشم که خدا می‌خواست. مهربان بودم، به غریبه‌ها سخاوتمند، و پدری خوب برای خانواده‌ام. خود را مانند سگی کتک‌خورده می‌دیدم که با وجود تمام آزارها، باز هم به سوی صاحبش برای عشق بازمی‌گردد و باز هم با سختی روبه‌رو می‌شود. آن شب، دل خود را خالی کردم و گفتم: «اگر ببینمت، آزارت خواهم داد.»

همچنین بخوانید  تجربۀ قبل از تولد آرون گرین

آن شب، همان را که خواسته بودم دریافت کردم. دردی تیز از سینه‌ام تا نوک انگشتانم دوید. احساس کردم رگ‌های دست چپم منقبض شدند، مثل شلنگی که گره خورده باشد، سپس ناگهان رها شدند. یک بار این اتفاق افتاد، و سپس دوباره. چشمانم را از شدت درد بستم، و دیگر بر روی صندلی نبودم.

وقتی چشمانم را گشودم، خود را در حال زانو زدن در گِل سیاه دیدم. دستانم در گِل فرو رفته بود، اما زمانی که آن‌ها را بالا آوردم، خشک بودند. گِل ظاهری خیس داشت، اما هیچ رطوبتی بر پوست من باقی نمی‌گذاشت. آسمان تیره بود و بارانی سیاه و نرم فرو می‌بارید؛ مانند گِل سیاه، این باران نیز مرا خیس نمی‌کرد، بلکه تنها از روی من می‌لغزید و فرو می‌افتاد. نسیمی گرم می وزید که بوی باروت سوخته را با خود بهمراه داشت.

هیچ اثری از حیات در اطراف من وجود نداشت. تنها علف‌های مرده، بوته‌های خاموش و دودآلود، و کوه‌هایی دوردست که در اطراف یک دره‌ بودند. میان آن کوه‌ها، مایع سیاهی موج می‌زد؛ همچون سدی زنده. در سمت راستم درختی تنها ایستاده بود. این درخت تقریبا برگی نداشت، بجز بخشی کوچکی که در آن چند برگ سبز هنوز به آن چسبیده بودند. آن سوی آن مایع سیاه، نور و سبزه و زندگی دیده می‌شد. همان لحظه فهمیدم که من مرده‌ام، و تصور کردم که در جهنم هستم.

در مرگ، حس ها شدیدتر می‌شوند. بو، لمس، طعم، و هر احساس دیگر عمیق‌تر می‌شود، حتی حس درد. هر حرکت من، رنجی جان‌سوز به همراه داشت و تمام نیرویم را می‌بلعید. هر چه بیشتر بی‌حرکت می‌ماندم، دردم کمتر می‌شد. با خود گفتم: «فقط کافیست تکان نخوری، آنگاه درد از بین می‌رود.» اما این کار بهایی داشت. با توقف من، گل شروع به فرو بردن من در خود کرد و گرم و راحت شد، مثل یک پتوئی داغ و آرام‌بخش.

همچنین بخوانید  تجربۀ کریستین اندرسن

تنها یک فکر در ذهنم بود: «پیتر، فقط تکان نخور، تا درد ناپدید شود.» اما می‌دانستم من به اینجا تعلق ندارم. خشم دوباره در وجودم شعله کشید. برای دخترم خشمگین شدم. یاد او در ذهنم زنده شد. او بزرگ‌ترین شادی زندگی من بود. با خود گفتم: «نمی‌توانم او را رها کنم. نمی‌توانم خانواده‌ام را ترک کنم.» اما هر چه بیشتر روی خشم تمرکز می‌کردم، گل مرا سریع‌تر در خود فرو می‌برد. سپس نجوا را شنیدم: «بابا، بلند شو.»

با ذره ذره توان باقیمانده ام، دستانم را از آن گِل سیاه بیرون کشیدم. هر حرکت، یک شکنجه بود. عضلاتم می‌سوخت، اعصابم فریاد می‌کشید. مرگ آسان‌تر از این بود. اما ما هنگام ترک بدنمان نمی‌میریم، تنها گذر می‌کنیم. مرگ واقعی بعداً می‌آید؛ بسته به آنکه در کدام سوی مرز ایستاده باشیم.

وقتی خود را بیرون کشیدم و نشستم، بار دیگر به چشم‌انداز مرده و بی‌روح مقابل خود نگاه کردم: علف‌های سوخته، خاکستر، و نوری نارنجی‌رنگ از پشت کوه‌ها. تنها نشانه‌ی زندگی، همان درختِ رو به مرگ بود کنار من بود. گریستم، و دوباره خشم بازگشت. پرسیدم: «چرا خدا مرا اینجا آورد؟ من [به او] وفادار بودم. چرا آنچه بیش از همه برایم ارزش داشت را از من گرفت؟»

خدا را نفرین کردم و خواستم در برابر من ظاهر شود. فریاد زدم: «اگر شهامت داری، روبه‌رویم بایست!»

آنگاه تاریکی همه‌چیز را بلعید… سپس او ظاهر شد. در فاصله‌ی شش متری، سایه‌ای ایستاده بود. همان کسی که بیش از همه می‌خواستم از او متنفر باشم.

من به سویش یورش بردم. هر قدم دردناک بود. در حین حرکت، خاطرات گذشته چون برق از ذهنم گذشتند. شادی، اندوه، عشق. ولی نفرت در آن کم بود. حتی در کودکی، زمانی که گریه می‌کردم و می‌گفتم «هیچ‌کس دوستم ندارد»، همیشه صدایی آرام می‌گفت: «من دوستت دارم.»

همچنین بخوانید  تجربه هافور

وقتی به آن سایه نزدیک شدم، چهره‌اش آشکار شد. صورتی زخمی و بهم ریخته و معوج. ولی او لبخند می‌زد و یک چهره آشنا بود. آنگاه فهمیدم: من داشتم به روح خودم نگاه می‌کردم!

سپس صدایی محکم و بی‌احساس گفت: «پاسخت یک است یا شش؟»

گیج و خشمگین بودم. سپس دریافت کردم. این اعداد خدا و ابلیس را نشان می‌دادند. اندیشیدم: آیا تمام عمرم فقط یک شرط‌ بندی میان آن دو بوده است؟ خود را چون کودکی دیدم در میان طلاق والدین آسمانی خویش.

از انتخاب سر باز زدم. گفتم: «پاسخ من یک است، اما نه برای تو. برای هر دوی شما. من هیچ‌یک از والدین را محکوم نمی‌کنم.»

سکوت آمد… سپس صدا آرام گفت: «درست گفتی. تبریک. تو داوری.»

زخم‌ها از چهره‌ی تصویرم ناپدید شدند و آرامش جای آن را گرفت. اما سپس تاریکی هجوم آورد. هزاران صدای فریاد مرا به درون آینه‌ی سیاه راندند. آتش مرا فرا گرفت… و گناهانم را سوزاند و شست.

وقتی شعله‌ها فرو نشستند، خود را در آن سوی مرز دیدم. در چمنزاری سبز، زیر آسمانی آبی. همان درخت آنجا بود، این‌بار پر از جوانه. پرنده‌ای شبیه شاهین، بی‌حرکت بر فراز آن معلق بود.

دیدم که بهشت در حال مردن [دور شدن از من] است. شنیدم: «چنان‌که بالا، همان‌گونه پایین.» نفرت و انتخاب‌های ما آن را نابود می‌کنند.

آیینه‌ای گرداگردم بسته شد و تصاویری لایه‌لایه پدیدار شدند. حروف، اعداد، و جهان را دیدم… 

سپس در صندلی‌ام بیدار شدم. نفس‌نفس‌ زنان، سینه‌ام در آتش می سوخت… دانستم باید بازگردم. باید بازگردم، هم برای خانواده‌ام و هم برای همه‌ی ما.


منبع:

https://www.nderf.org/experience.html?ENTRYNUM=33083


آدرس کوتاه: https://neardeath.org/2LtpW

مرتبط پست ها

تناسخ و تجارب نزدیک به مرگ – کوین ویلیامز
تجربه‌های غیر ایرانی

تجربۀ گالادرییل

1404/06/09
تجربه ملیندا لاینز
تجربه‌های غیر ایرانی

تجربه تاشا

1404/05/06
تجربۀ بتی گواداگنو
تجربه‌های غیر ایرانی

تجربۀ بتی گواداگنو

1404/02/01

همچنین بخوانید

تناسخ و تجارب نزديک به مرگ – تحقيقات دکتر کنت رينگ
تناسخ

تناسخ و تجارب نزديک به مرگ – تحقيقات دکتر کنت رينگ

1399/10/15

هدف اصلی تناسخ آموزش است. جهت نيل به اين هدف، ما بارها و بارها روی زمين متولد مي­شويم.

ادامه مطلب

تجربه جاستین

1399/10/20
گفت‌وگو با دکتر بروس گریسون: آیا آگاهی توسط مغز ایجاد می‌شود؟

گفت‌وگو با دکتر بروس گریسون: آیا آگاهی توسط مغز ایجاد می‌شود؟

1403/04/15
تجربه ملیندا لاینز

تجربه تاشا

1404/05/06
تجربۀ گلاکو شیفر در 8 سالگی

تجربۀ گلاکو شیفر در 8 سالگی

1399/10/16
بارگذاری بیشتر
در آغوش نور

کپی مطالب با ذکر منبع جایز است

بررسی مفاهیم تجربه‌ نزدیک به مرگ، تجربه‌های معنوی، متافیزیک، مرور زندگی و مرگ موقت

  • جمله‌های برگزیده
  • پرسش‌ها و پاسخ‌ها
  • ارسال تجربه‌های شخصی
  • پیوندها

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
  • تجربه‌های نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های ایرانی
    • تجربه‌های غیر ایرانی
    • تجربه افراد مشهور
    • تجربه‌های کوتاه
    • تجربه‌های صوتی
    • تجربه‌های کودکان
    • تجربه‌های گروهی
    • ‌تجربه‌های منفی یا ترسناک
    • اتفاق‌های آینده
  • تجربه‌های شبه نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های شبه NDE ایرانی
    • تجربه‌های شبه NDE غیرایرانی
  • مقاله‌ها و نقطه نظرها
  • گفت‌وگوها
  • کتاب