جمعه - 26 اردیبهشت - 1404
ارسال تجربه‌های شخصی
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
در آغوش نور
  • تجربه‌های نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های ایرانی
    • تجربه‌های غیر ایرانی
    • تجربه افراد مشهور
    • تجربه‌های کوتاه
    • تجربه‌های صوتی
    • تجربه‌های کودکان
    • تجربه‌های گروهی
    • ‌تجربه‌های منفی یا ترسناک
    • اتفاق‌های آینده
  • تجربه‌های شبه نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های شبه NDE ایرانی
    • تجربه‌های شبه NDE غیرایرانی
  • مقاله‌ها و نقطه نظرها
  • گفت‌وگوها
  • کتاب
  • تجربه‌های نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های ایرانی
    • تجربه‌های غیر ایرانی
    • تجربه افراد مشهور
    • تجربه‌های کوتاه
    • تجربه‌های صوتی
    • تجربه‌های کودکان
    • تجربه‌های گروهی
    • ‌تجربه‌های منفی یا ترسناک
    • اتفاق‌های آینده
  • تجربه‌های شبه نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های شبه NDE ایرانی
    • تجربه‌های شبه NDE غیرایرانی
  • مقاله‌ها و نقطه نظرها
  • گفت‌وگوها
  • کتاب
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
در آغوش نور
بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج

تجربۀ قبل از تولد آرون گرین

1403/06/11
A A

تجربۀ آرون گرین (َAaron Green):

حدود شش سالم بود که یک روز با حدود پنج یا شش نفر از بچه‌های همسایه، از جمله برادرم، در حیاط خانه دوستم مشغول بازی بودیم. دقیقاً نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد، اما ناگهان دچار تنگی نفس شدیدی شدم. سعی کردم از دوستانم دور شوم و به خانه بروم. حدود پنج یا شش متر دور شده بودم که احساس کردم دیگر نمی‌توانم نفس بکشم. ولی به جای این که بیهوش شوم، هوشیاری‌ام از بدنم جدا شد. روحم، یا هر آنچه که هسته اصلی وجود من است، از بدنم خارج شد. می‌توانستم ببینم که بدنم روی زمین افتاده است ولی خود من در آنجا شناور بودم.

چند چیز بلافاصله برایم واضح شد. یکی اینکه من وجود داشتم؛ ولی من این بدن فیزیکی نبودم. من چیزی متفاوت بودم. همچنین به نوعی زمان در آنجا فرق داشت. اینجا در زندگی دنیا، جریان زمان خیلی متوالی است و ما همه نوعی برده آن هستیم. اما آنجا چیزی در مورد زمان وجود داشت که بسیار متفاوت بود. به دوستانم نگاه کردم ولی آنها متوجه نشده بودند که اتفاقی برای من افتاده است. آنها فقط بازی می‌کردند. چیزی که در مورد دوستانم و نفس کشیدن تا چند لحظه قبل برایم آنقدر مهم به نظر می‌رسید، اکنون کاملا بی‌اهمیت می نمود. 

تقریباً بلافاصله زندگی‌ام جلوی چشمم نقش بست. تمام شش سال زندگیم را دوباره تجربه کردم. این سریع و آنی نبود، اما خیلی نزدیک بود. به‌جای اینکه فقط همه چیز را دوباره مرور کنم، من آن‌ها را دوباره تجربه کردم، هر احساس، هیجان و اتفاقی که در شش سال گذشته افتاده بود. اما همچنین می توانستم احساسات اطرافیانم را نیز درک کنم، اینکه آن‌ها نسبت به من چه احساسی داشتند و کارهایی که من انجام داده بودم چه تأثیری روی آن‌ها گذاشته بود و من چه تأثیری روی این افراد دیگر داشتم.

دو چیز واقعاً برجسته بود. یکی اینکه می‌توانستم عشق مادرم را نسبت به خودم احساس کنم. همچنین می‌توانستم خشم و رنجش های پدرم را احساس کنم. او پدر خوبی بود و من را دوست داشت، اما چیزی که باعث ناراحتی او بود، سختی های بزرگ کردن یک بچه گریه‌کن و عوض کردن پوشک و … بود. من الان خودم سه فرزند دارم و می‌توانم این موضوع را از دیدگاه یک بزرگسال درک کنم. اما آن موقع کاملا واضح بود که این چطور روی پدرم تأثیر گذاشته بود. همچنین واضح بود که من فقط یک بچه بودم و کار اشتباهی نکرده بودم. با اینکه گریه کردن من او را ناراحت کرده بود، واضح بود که این طبیعتِ داشتن یک بچه است و من تقصیری نداشتم. 

چند چیز دیگر در مورد کودکی هست که دوست دارم به اشتراک بگذارم: ما بزرگسال‌ها همه به نوعی فراموش کرده‌ایم که بچه بودن چه حسی دارد. اما چون من آن شش سال اول را دوباره تجربه کردم، متوجه چند چیز در مورد بچه بودن شدم که می‌خواهم بگویم. یکی اینکه وقتی تازه متولد می‌شویم – و همه ما این را فراموش کرده‌ایم – روح سعی می‌کند تا با این بدن جدید ترکیب شده و با آن کار کند. روح ما باید محدودیت‌های این بدن را یاد بگیرد. بخشی از این فرآیند، وقتی بچه هستیم، این است که در ابتدا تمام توانایی‌های بدن را نمی‌شناسیم. دو سال اول زندگی شامل یادگیری امکانات و وسعت بدن می‌شود – دست‌ها، انگشت‌ها، صورت، و همه این چیزها.

همچنین، وقتی کودکی تازه متولد می‌شود، هیچ ایده‌ای از وسعت زمین یا بزرگی دنیا ندارد. این مسئله‌ای است که باید یاد بگیرد. در دوران کودکی، انسان نمی‌فهمد که دنیا بزرگ‌تر از خانه اوست یا چیزهای دیگری در بیرون وجود دارد. نمی‌داند که میلیون‌ها و میلیون‌ها نفر در دنیا هستند. اما وقتی درباره مکان‌ها و افراد جدید یاد می‌گیرد، احساس می‌کند که دنیا در حال بزرگ‌تر شدن است. این حسی است که کودکان دارند، اما بزرگسالان بیشتر این حس را فراموش کرده‌اند. کودکان کوچک وقتی درباره مکان‌ها یا افراد جدید یاد می‌گیرند، احساس می‌کنند که دنیا در حال گسترش است.

وقتی این تجربه تجدید زندگی به پایان رسید، من فقط روحی بودم که در کنار بدنم شناور بودم. نوری درخشان را در فاصله‌ای دور دیدم که به نظر بسیار مهم می‌آمد، اما به دلیلی که نمی‌دانم، آن را نادیده گرفتم و به سمت نور درخشان نرفتم. در عوض، فقط روحی بودم که بی‌هدف در حیاط دوستم پرسه می‌زدم. شروع به پرسیدن سوالاتی کردم و هرگاه سوالی می‌پرسیدم، پاسخ‌های دقیقی به من داده می‌شد. این پاسخ‌ها توضیحاتی کامل برای سوالات من بودند.

یکی از اولین سوال‌هایی که داشتم این بود که «من چه هستم؟» می‌توانستم خودم را از بیرون ببینم. اینجا روی زمین، ما واقعاً نمی‌توانیم خودمان را این‌گونه ببینیم – بهترین کاری که می‌توانیم انجام دهیم استفاده از آینه است. اما در سطح روحانی، توانستم خودم را ببینم. من شبیه یک کره نورانی گرد بودم که نوری کم، اما قابل توجه از خود ساطع می‌کرد. اصلاً شکل انسان نداشتم؛ فقط یک کره گرد بودم که در آنجا شناور بود.

سپس این سوال برایم پیش آمد که «من از کجا شروع شدم؟» 

می‌دانستم که بشر بودن شروع من نیست و من یک شروع قبلی داشته‌ام. یک خاطره به یاد من آمد، چیزی که قبلاً به عنوان روح تجربه کرده بودم. آن تجربه کامل، خیلی سریع اما با جزئیات فراوان دوباره به من نشان داده شد. این خاطره از جایی شروع شد که من یک روح بودم و با صدها یا هزاران روح دیگر در چیزی که من آن را دریای روح می‌نامم، وجود داشتم. ما همه با هم بودیم. جایی بسیار شاد بود، شاید مانند داخل خورشید. بسیار روشن بود؛ ما گرم و شاد بودیم. اما با اینکه ما شاد و راضی بودیم، اساساً به نوعی نادان بودیم. زیرا ما هیچ تجربه قبلی نداشتیم. ما مانند روح‌های کوچک نوزاد بودیم.

همچنین بخوانید  تجربه جین اسمیت

ما مانند دوستانی صمیمی و شاد بودیم، اما این یک تجربه محدود بود. در آنجا به طور دوره‌ای، نوعی پاداش به ما داده می‌شد. هر دفعه برای هر روح یکی از این پاداش ها بود. به عنوان یک کودک، من این را مثل گرفتن یک شیرینی تصور می‌کردم. چیزی بود که همه ما از آن لذت می‌بردیم، اما به آن نیاز هم نداشتیم. یک بار، تعداد جایزه ها  یکی کمتر از تعداد روح‌های گروه بود. من یک تصمیم آگاهانه گرفتم که از جایزه خودم بگذرم تا بقیه همه بتوانند یکی دریافت کنند. وقتی آخرین روح آخرین جایزه را دریافت کرد، من بسیار آرام از این گروه روح‌ها بلند و جدا شدم. مراقبتی که با آن من را بلند کردند واقعاً قابل توجه بود. بسیار آرام بود. من بالا کشیده شدم و یک سطح آگاهی بالاتر با من ارتباط ذهنی برقرار کرد، مانند ارتباط ذهن به ذهن.

این سطح آگاهی بالاتر به من گفت که کاری که من انجام دادم بسیار مهم بود. فدا کردن چیزی که خود می‌خواستم به خاطر اطرافیانم بسیار حائز اهمیت بود. این آگاهی و ضمیر توضیح داد که خالق من است و من بسیار مورد عشق و مراقبت هستم. کاری که من انجام داده بودم مهم بود و من مهم بودم و بسیار مورد مراقبت قرار گرفته بودم. اما نه فقط من – همه روح‌های دیگر اطراف من نیز مورد عشق و مراقبت قرار گرفته بودند. این موجود سطح بالاتر، که برای سادگی آن را خدا می‌نامم، وجودی فوق‌العاده را برای من و همه افراد دیگر آماده کرده بود. برای درک و جذب کامل این وجود، ما باید از نوعی تجربه‌ عبور می‌کردیم. اساساً، خدا راهی برای رشد یا آموزش ما خلق کرده بود که ما را قادر می‌ساخت تا بیشتر این وجود فوق‌العاده را درک کنیم.

پرسیدم که آیا خدا می‌تواند فقط من را تغییر دهد تا بتوانم همه چیز را بدون گذراندن این آموزش یا تجربه درک کنم. خدا جواب داد: «بله، مطمئناً.» 

خدا کاملاً قادر بود من را به هر شکلی تغییر دهد، اما من و همه افراد دیگر با آزادی اراده و اختیار خلق شده بودیم، و آن آزادی انتخاب بسیار مهم بود. به ما اجازه داده شده بود هر چه می‌خواستیم انتخاب کنیم، و این بخش کلیدی از خلقت و وجود ما بود. خدا نمی‌خواست در این اختیار آزاد تداخل کند. بسیار مهم بود که به ما اجازه داده شود انتخاب‌های خودمان را انجام دهیم. به نوعی، این امر بسیار مهم بود، و عواقب طبیعی بسیاری از آن ویژگی مهم وجود داشت – اینکه ما همه دارای اختیار آزاد هستیم.

من موافقت کردم. خدا این تجربه را برای من آماده کرده بود تا به من اجازه دهد همه چیزهای فوق‌العاده‌ای که برای ما آماده شده بود را کاملاً درک کنم. اساساً، خدا دوست‌داشتنی، مهربان، دلسوز و بخشنده بود – همه ویژگی‌های مثبت. توضیح دادن تجربه من با خدا سخت است، اما خدا فوق‌العاده است. برای درک و دریافت کامل همه این‌ها، چون ما آفریده‌هایی با اختیار آزاد هستیم، باید با اختیار آزاد خود، دلسوز، مهربان و دوست‌داشتنی شویم. باید آزادانه آن ویژگی‌هایی را که شبیه خدا هستند انتخاب کنیم تا بتوانیم چیزی که خدا برای ما آماده کرده است را کامل دریافت کنیم.

من قبول کردم که از این تجربه عبور کنم. خدا بسیار مطمئن بود که این ایده و برنامه خوبی بود. تصمیم به همراهی با چیزی که خدا برای من برنامه‌ریزی کرده بود، کار آسانی بود. قبل از اینکه به این سفر بروم، خدا پرسید که آیا می‌خواهم صورت خدا را ببینم. گفتم، «مطمئناً.» ناگهان توجه من به چیزی که شبیه خورشید بود جلب شد که در آن میلیون‌ها میلیون‌ روح همه با هم بودند و تعامل می کردند. به نوعی شبیه تصویر برفک تلویزیون که در آن نقاط به سرعت حرکت می کنند، ولی این نقاط نورانی ارواح بالغ و پیشرفته‌ای بودند که از تجربه‌ای که من قرار بود از آن عبور کنم، عبور کرده بودند و بسیار رشد یافته بودند. آن‌ها بسیار شاد بودند، بسیار بسیار شادتر از من.

چند تا از این روح‌ها جلو آمدند تا به من خوش‌آمد بگویند. آن‌ها می‌دانستند که من قرار است از چه چیزی عبور کنم و برای اینکه بتوانم روزی به آن‌ها ملحق شوم، هیجان‌زده بودند. ملحق شدن من به آن‌ها خوشحالی‌شان را افزایش می‌داد چون من [با تجربه منحصر بفرد خود] چیزی به گروهشان اضافه می‌کردم. آن‌ها اساساً گفتند، «ما تا وقتی که آماده ملحق شدن به ما شوی، اینجا منتظر تو خواهیم بود.»

خدا پرسید که آیا مطمئن هستم که می‌خواهم از این تجربه عبور کنم و من هم تأیید کردم. در آن لحظه، انگار با سرعت بسیار زیاد به مکان یا قلمرو دیگری شلیک شدم. به من نشان داده شد که این خلقت فیزیکی از دیدگاه خدا چه شکلی است. شبیه به فراکتال بود، یک الگوی تکرار شونده در مقیاس های افزاینده. هزاران هزار سیاره مختلف وجود داشت که می‌توانستم به هر کدام که می‌خواهم بروم. هر سیاره ویژگی‌های خاص خود را داشت، اما اثر کلی برای من یکسان بود و به من تجربه فیزیکی‌ای که برای رشد لازم داشتم را ارائه می‌داد.

همچنین بخوانید  تجربۀ جولیت نایتنگیل

بعد از دیدن هزاران سیاره، چیزی درباره زمین وجود داشت که برایم خاص و جذاب می نمود. کاملاً مطمئن بودم که اینجاست که می‌خواهم بروم و برای من این انتخاب درست بود. با این کار، خاطره به پایان رسید و من دوباره به حالت شناور شدن بی‌هدف نزدیک بدنم برگشتم. سوال بعدی من این بود که «چطور من این شخص شدم؟ چرا من این زندگی را به عنوان این شخص زندگی می‌کنم؟» دوباره خاطره روحانی چیزی را که قبلاً تجربه کرده بودم، به یاد من آورد و من توانستم آن را دوباره ببینم.

من با چند راهنما بودم که به من کمک می‌کردند تا یک بدن را انتخاب کنم. راهنماها بدنی را در نظر داشتند که فکر می‌کردند برای من مناسب خواهد بود. آن‌ها به من نشان دادند که من می‌توانم این فرد خاص شوم، اما این فرد قرار بود خیلی عصبانی و ناراضی از زندگی باشد. من کاملاً آن زندگی را رد کردم و نمی‌خواستم آن فرد باشم. راهنماها به خواسته‌های من احترام گذاشتند و قبول کردند. نمی‌توانستم بفهمم که چطور ممکن است کسی آن زندگی را انتخاب کند، اما می‌دانستم که یک روح دیگر آن زندگی را زندگی می‌کند و برای او سودمند خواهد بود.

به من والدینی نشان داده شد که قرار بود بچه‌دار شوند. شروع کردم به نگاه کردن به نوع بچه‌هایی که می‌توانستند داشته باشند و دیدم که آنها می‌توانند بچه‌ای با موهای قرمز داشته باشند. متوجه شدم که موهای قرمز کمی نادر هستند و این برایم بسیار جالب بود. ایده داشتن رنگ مویی غیرمعمول برایم جذاب بود. من هم خواستم آن بچه با موهای قرمز باشم. من می‌خواستم دختر باشم چون احساس می‌کردم که زنان نسبت به مردان کمتر مستعد خشونت هستند و من واقعاً نمی‌خواستم به کسی آسیب برسانم. تبدیل شدن به یک دختر با موهای قرمز واقعاً مرا جذب می‌کرد. 

با این حال، همچنین دیدم که چیزی در مورد آن بدن و شخصیت من وجود دارد که کاملاً درست نبود. شاید ژن‌ها کاملاً جفت و جور نبودند یا چیزی شبیه به این. اگر من انتخاب می‌کردم که یکی از این دختران مو قرمز باشم، از نظر اجتماعی دست و پا چلفتی می‌شدم و نمی‌توانستم شوهر پیدا کنم. برای من این یک نقطه شکست بود. من می‌خواستم همسر داشته باشم و ازدواج کنم. بنابراین به پسرهای مو قرمز نگاه کردم. والدین من [بر اساس ژن های موجود] می‌توانستند پسر مو قرمز داشته باشند، اما گزینه‌های کمتری وجود داشت و هیچ‌کدام برای من مناسب نبود.

من هم به رنگ‌های موی متفاوت تغییر سلیقه دادم. شروع کردم به نگاه کردن به پسرهای مو قهوه‌ای و گزینه‌های زیادی برای آن وجود داشت. در ابتدا می‌خواستم یک پسر خیلی خوش‌تیپ باشم، یکی از خوش‌تیپ‌ترین پسرهای روی زمین. والدین من ژن‌های لازم برای این کار را داشتند. اما راهنماهای من اشاره کردند که در آن صورت، زنان با من متفاوت رفتار  خواهند کرد و احتمالاً در برابر وسوسه ها خیلی مقاوم نخواهم بود و هوس‌باز خواهم شد. من جنبه منفی معنوی آن را دیدم و این در آن زمان کاملا واضح بود.

متوجه شدم که این کار نمی‌کند، بنابراین جذابیت مطلوب خود را به چیزی که فکر می‌کردم به اندازه کافی جذاب است اما فوق‌العاده نیست، کاهش دادم. من با هوش هم کار مشابهی کردم. می‌خواستم باهوش‌ترین پسر روی زمین باشم. والدین من آن ژن‌ها را داشتند و این چیزی بود که می‌خواستم. اما راهنماها به من نشان دادند که بسیار باهوش بودن باعث می‌شود من بسیار مغرور شوم و از دیگران به خاطر اینکه به اندازه من باهوش نیستند برنجم و احتمالاً آتئیست شوم. این هم برای من یک نقطه شکست بود.

من میزان هوش مطلوب خود را به چیزی که تصور می‌کردم باهوش است، اما فوق‌العاده نیست، کاهش دادم. شاید کمی باهوش‌تر از حد متوسط، اما نه در سطح انیشتین. من ویژگی‌هایی را انتخاب کردم که برای من مفید بودند، مانند توانایی در ریاضیات و علوم. اکنون یک مهندس برق هستم و این توانایی‌ها به خوبی جواب داده‌اند. قصد داشتم ویژگی‌هایی را انتخاب کنم که بتوانند در ساختن دنیایی بهتر مؤثر باشند. احساس کردم که ویژگی‌هایی که انتخاب کردم، می‌توانند به جامعه کمک کنند.

راهنماها به من عواقب ناخواسته‌ای در مورد بدنی که خواهم داشت را [به خاطر ژن های والدینم] نشان دادند: من در دوران نوجوانی آکنه وحشتناکی خواهم داشت. من دقیق‌تر نگاه کردم و دیدم که حدود دو سال آکنه خیلی بدی خواهم داشت. اگرچه این برنامه‌ریزی شده [و جزو اهداف اولیه زندگی من] نبود، اما این تجربه نیز به رشد روح من کمک می‌کرد. از دیدگاه یک روح، دو سال تقریباً هیچ به نظر می‌رسد. این یک بهای بسیار جزئی بود که من با آن موافقت کردم.

پس از برگزیدن کالبدی مناسب، راهنمایان طرحی برای مسیر زندگی من ترسیم کردند. [به عنوان مثال] آنان پیش‌بینی کردند که در جوانی، یکی از شانه‌ هایم آسیب خواهد دید و در سال‌های بعد، شانه دیگر من به شدت زخمی خواهد شد. آنها نشانم دادند که روی زمین درمان هایی برای ترمیم شانه وجود خواهد داشت و من هم پذیرفتم. همچنین، در نوجوانی بینی‌ام خواهد شکست؛ پیش از وقوع، رضایت من لازم بود که دادم. به گونه‌ای، این رنج‌ها یارای من در این سفر شدند.

همچنین بخوانید  مامان چرا من را نگه نداشتی؟

من شاهد توافقات بین ارواح مختلف در مورد نحوه تعاملشان بر روی زمین بودم. مردم سختی‌هایی را درخواست می‌کردند که به رشد روح آن‌ها کمک کند. دیدم که برخی از روح‌ها زندگی خود را برنامه‌ریزی کرده و تجربیاتی را درخواست می‌کنند که در زمین بسیار ناخوشایند به نظر می‌رسد، اما از دیدگاه روحانی مفید است. پس از موافقت با همه چیز برای زندگی‌ام، راهنماها از من خواستند که همه چیز را دوباره بررسی و تأیید کنم. وقتی این کار را کردم، همه چیز آماده شد.

من دوباره خود را در کنار بدنم شناور یافتم. فکر کردم که وقتی روح‌ها زمین را ترک می‌کنند چه اتفاقی برایشان می‌افتد. به من مکان‌های مختلفی نشان داده شد که روح‌ها به آنجا می‌روند. اولین اقلیم مکان بسیار ناراحت‌ کننده‌ای بود که ظاهرا بازتابنده طبیعت آن‌ ارواح بود. روح‌هایی که از هم متنفر بودند، بسیار زشت بودند، و دائماً با هم می‌جنگیدند. روی زمین زیبایی چهره ما لزوما ارتباطی با درون ما ندارد، ولی در سوی دیگر اینطور نیست. آنها بجای دست، مانند حیوانات پنجه داشتند. در آن حین، یکی از این روح ها تصمیم گرفت که دست از جنگیدن با بقیه بردارد. بلافاصله موجودات نورانی یا فرشتگانی که آنجا بودند پایین آمده و آن روح را بیرون کشیدند. آن‌ها گفتند که او دیگر به آن مکان تعلق ندارد. آنها گفتند که در نهایت هر روحی آن مکان را ترک خواهد کرد و هیچ‌کس برای همیشه آنجا گیر نمی‌کند.

من اقلیم دیگری را دیدم که در آنجا روح‌هایی گیج و گم در یک سطح تاریک ایستاده بودند. موجودات سطح بالاتری که قبلا روی زمین زندگی کرده بودند سعی می کردند به آنها کمک کنند، اما این ارواح بدبین بودند و به کسی اعتماد نمی کردند. در نهایت، یکی از آنها کمک را پذیرفت و آن‌ها راهی برای پیشرفت و صعود آن روح پیدا کردند.

من قلمرو دیگری مانند یک شهر زشت با ساختمان‌های تاریک و جاده‌های کثیف را دیدم. روح‌ها در آنجا ناراحت بودند، اما بدبخت نبودند. سپس قلمرویی شبیه زمین اما با ساختمان‌های زیباتر و ارواح شادتر دیدم. در نهایت، شهری از نور را دیدم که همه چیز در آن می‌درخشید. روح‌ها در آنجا بسیار خوشحال بودند. برخی از ارواح کاملاً با خدا ادغام شده بودند و تجربه خود را کامل کرده بودند و به طرز وصف‌ناپذیری شاد بودند.

من دیدم که روح‌ها در سطوح مختلفی از رشد هستند. هر چقدر انتخاب های آنها بیشتر از عشق و مهربانی نشات می‌گرفت، شادتر بودند. روح‌هایی که می‌خواستند به دیگران آسیب برسانند بسیار ناراحت بودند. سطوح زیادی بین این دو سطح وجود داشت. وقتی آن چشم‌انداز پایان یافت، من دوباره در کنار بدنم شناور شدم. یادم آمد که وقتی کارم با این زندگی تمام شد، می‌توانم به شهر نور برگردم و با دوستانم باشم. این آگاهی مرا بسیار خوشحال کرد.

من هر روز به مدت حدود شش ماه به این تجربه فکر می کردم و سعی می کردم آن را درک کنم. بعد از شش ماه، راهنماهای من با من ارتباط برقرار کرده و گفتند که می‌خواهند این خاطره را از من پنهان کنند زیرا با زندگی من تداخل داشت. آن‌ها گفتند که در غیر این صورت من هرگز ایمان نخواهم آورد، زیرا همه چیز را دیده و می‌دانستم. آن‌ها به من اطمینان دادند که روزی این خاطره را دوباره به دست خواهم آورد و من نیز موافقت کردم. آن‌ها خاطره را از من پنهان کردند و من دیگر به آن فکر نکردم.

سالها گذشت و من بزرگ شدم. در دوران راهنمایی در یک دعوا بینی من شکست، اما نمی‌دانستم که خودم با آن موافقت کرده‌ بودم. در نوجوانی شانه‌ام در رفت، با همسرم آشنا شدم، ازدواج کردم و سه فرزند داشتم. حدود 10 یا 12 سال پیش، شانه دیگر من نیز در رفت و نیاز به جراحی داشت. سخت بود، اما نمی‌دانستم که قبل از تولد با آن موافقت کرده‌ام.

حدود 10 سال پیش، مقاله ای در مجله نیوزویک در مورد دکتر اِیبن الکساندر، جراح مغز و اعصابی که تجربه نزدیک به مرگ داشت، خواندم. او در طول تجربه خود دچار مرگ مغزی شد و توسط دستگاه ها تحت نظر بود، اما تجربه نزدیک به مرگ واضحی داشت. او توضیح داد که این اتفاق نمی‌توانسته در مغز او رخ دهد، بنابراین باید خارج از آن بوده باشد. با خواندن آن مقاله، فکر کردم، «وای، این واقعاً جالب است. فکر کنم همه این چیزها درباره خدا واقعی هستند.» این ایمان مرا عمیق‌تر کرد.

وقتی این اتفاق افتاد، چیزی را درون من برانگیخت و همه آن خاطراتی را که از کودکی داشتم به یاد آوردم. به مدت ۳۰ سال به آن‌ها فکر نکرده بودم، اما حدود ۱۰ سال پیش همه آن‌ها برگشتند. ۱۰ سال گذشته را صرف پردازش این اطلاعات و کنار آمدن با آن تجربه و خاطرات تازه کشف شده کردم. این تجربه من از زمانی است که شش ساله بودم.


https://www.youtube.com/watch?v=4HvCz4ql1XE


آدرس کوتاه: https://neardeath.org/vqnr8

مرتبط پست ها

تجربۀ بتی گواداگنو
تجربه‌های غیر ایرانی

تجربۀ بتی گواداگنو

1404/02/01
جهنم و تجارب نزدیک به مرگ
تجربه‌های غیر ایرانی

تجربه جانی

1403/12/27
تجربۀ مارک
تجربه‌های غیر ایرانی

تجربۀ مارک

1403/07/30
پست‌ بعدی
تجربۀ مارک

تجربۀ مارک

همچنین بخوانید

تجربه جیم وودفرد
تجربه‌های غیر ایرانی

تجربه جیم وودفرد

1399/10/21

وقتی که به سمت چپ و پایین نگریستم، دیدم که سراشیبی تند پرتگاه، در یک تودۀ انبوه از ابرهای سیاه و متلاطم که در خود می پیچیدند ناپدید شده است. ابرهای متلاطم به سرعت بالا می آمدند، گویی می‌خواستند من را در خود بگیرند. از...

ادامه مطلب
تناسخ و تجارب نزدیک به مرگ – کوین ویلیامز

نگرشی به مرور زندگی پس از مرگ

1399/10/15
آیا تجربه‌های نزدیک به مرگ حقیقت دارند؟

تجربۀ نزدیک به مرگ هوارد استرم

1399/10/17
تجربۀ قبل از تولد آرون گرین

تجربۀ قبل از تولد آرون گرین

1403/06/11
تجربه انکه اورتز

تجربه انکه اورتز

1399/11/02
بارگذاری بیشتر
در آغوش نور

کپی مطالب با ذکر منبع جایز است

بررسی مفاهیم تجربه‌ نزدیک به مرگ، تجربه‌های معنوی، متافیزیک، مرور زندگی و مرگ موقت

  • جمله‌های برگزیده
  • پرسش‌ها و پاسخ‌ها
  • ارسال تجربه‌های شخصی
  • پیوندها

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

بدون نتیجه
مشاهده تمام نتایج
  • تجربه‌های نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های ایرانی
    • تجربه‌های غیر ایرانی
    • تجربه افراد مشهور
    • تجربه‌های کوتاه
    • تجربه‌های صوتی
    • تجربه‌های کودکان
    • تجربه‌های گروهی
    • ‌تجربه‌های منفی یا ترسناک
    • اتفاق‌های آینده
  • تجربه‌های شبه نزدیک به مرگ
    • تجربه‌های شبه NDE ایرانی
    • تجربه‌های شبه NDE غیرایرانی
  • مقاله‌ها و نقطه نظرها
  • گفت‌وگوها
  • کتاب