تجربۀ اَنا سسیلا (Ana Cecilla G):
من با یک مشکل قلبی به دنیا آمده بودم. یک از رگهای مهم قلب من در جای خودش نیست و قلب من تنها یک دهلیز دارد. از بدو تولد دکترها به پدر و مادرم گفته بودند که مدت زیادی زنده نخواهم ماند. ولی من هیچگاه عمل جراحی به خاطر آن انجام نداده بودم. ولی چند ماه بعد از زایمان اولین دخترم احساس کردم خیلی مریض هستم و مجبور شدم تحت عمل جراحی قرار بگیرم. این عمل عوارض جدی و خطرناکی داشت که یکی از آنها این بود که یک ویروس (Staphylococcus aureus) در بدن من منتشر شده بود و مایعی دور و اطراف قلب و ریه من را گرفته بود و به قلبم فشار میآورد. من باید برای دومین بار برای خارج کردن این مایع تحت عمل قرار میگرفتم…
در اتاق عمل من را بیهوش کرده و عمل جراحی شروع شد. با اینکه بیهوش بودم میتوانستم همه چیز را بشنوم. شنیدم که به یکدیگر میگفتند که من یک دختر 10 ماهه دارم که شاید هرگز دوباره او را نبینم. من از درون با خود گفتم که چرا در حالی که من هنوز زنده هستم راجع به من اینطور حرف میزنند و به شدت گریستم.
نتیجه آزمایشهایی که روی من کردند خوب نبود. یک عفونت در تمام بدن من منتشر شده بود که پاکسازی آن در شرایطی که من داشتم بسیار پیچیده بود. من در بخش مراقبتهای ویژه به هوش آمدم در حالی که تمام خانوادهام در اطراف من بودند. صورتهای آنها محزون و پر از درد بود و به من همان چیزی را گفتند که خود در حال بیهوشی شنیده بودم. من در لبۀ مرگ قرار داشتم ولی روح من مانند همیشه قوی بود… دکترم پدر و مادرم را بیرون از اتاق برد تا با آنها صحبت کند، ولی من صحبتهای آنها را میشنیدم و شنیدم که دکترم به آنها گفت که فرمهای لازم را پر کنند زیرا احتمال مردن من وجود دارد.
در همان موقعها بود که من احساس کردم لولۀ تنفس من به شکل بدی در گلوی من جاسازی شده و خیلی من را اذیت میکند. دستهای من را به تخت بسته بودند تا به طور اتفاقی به لولۀ هوا و بقیۀ چیزهایی که به من وصل بود برخورد نکنند. به خاطر بسته بودن دستهایم و لولهای که در گلویم بود و اثر داروی بیهوشی که هنوز در بدنم بود نمیتوانستم به کسی منظورم را درست بفهمانم. شرایط غیر ممکنی بود و هیچ کس نمیفهمید که مشکل من چیست و تنها فکر میکردند که کمی به خاطر عوارض بعد از عمل معذب هستم و چیزی طبیعی است.
چند ساعت بعد هر دو پرستاری که مراقب من بودند به دلایل مختلف برای مدتی رفته و من را تنها گذاشتند. به خاطر ترشح خلط من، لولۀ هوای من که در جای بدی بود بالاخره تقریبا به طور کامل بسته شد و من دیگر قادر به تنفس نبودم و شروع به خفه شدن کردم. هیچ کسی دور و اطراف من نبود و با وجود اینکه خیلی سعی کردم که دستهایم را آزاد کنم تا لوله را در بیاورم موفق نشدم. من تقلا میکردم ولی فایدهای نداشت. ثانیهها مانند ساعت میگذشتند. همان موقع بود که بوق هشدار دهنده دستگاه تنفس به صدا درآمد و ناگهان تعداد زیادی دکتر و پرستار به اتاق من هجوم آوردند و شنیدم که فریاد میزدند دستگاه تنفس. آنها سعی کردند لوله را در بیاورند ولی موفق نمیشدند چون در جای بدی گیر کرده بود. هنوز میتوانستم همه چیز را بشنوم ولی نمیتوانستم نفس بکشم. من به شدت تقلا کرده و دست و پا میزدم ولی چهار نفر من را محکم گرفته بودند تا حرکت نکنم. من به شدت محتاج یک ذره هوا بودم. بدن من با وجود ضعف شدید و عمل جراحی چند ساعت قبل و عفونت شدید و نبود هوا هنوز هم با مقاومت میجنگید تا زنده بماند و حاضر به تسلیم نبود.
شروع به احساس گیجی کردم و در حال بیهوش شدن بودم. بالاخره بدنم از مقاومت دست کشید و تقریبا بلافاصله قلب من ایستاد. ناگهان چشمانم را باز کردم و احساس کردم که کاملا آزاد هستم. بدن خودم را در لباس مریض بر روی تخت بیمارستان دیدم که کادر پزشکی سعی در احیاء آن داشتند. احساس عجیبی بود زیرا من در خود احساس کامل و سالم بودن میکردم ولی میدیدم که بدنم در مقابل من روی تخت افتاده است. این آزادی بسیار بزرگ بود و من به صورت شناور شروع به حرکت کردم و سفر خارقالعاده من شروع شد.
من از درون چیزی که به نظر یک درخت بود [سر در آوردم و در آن] شناور بودم. من تنها یک نظارهگر بودم. اولین چیزی که دیدم شبیه به یک لایه از شاخههای درخت بود که حیوانات کوچک مانند خرگوش، پرنده، و سنجاب در آن زندگی میکردند. تمام آنها در هارمونی بودند و من از آنها احساس آرامش، کامل بودن، و عشقی را دریافت میکردم که هرگز مانند آن را حتی از انسانها دریافت نکرده بودم. صدای [زیبای] آنجا در روح من رخنه میکرد و همه چیزهایی که در دنیا به جا گذاشته بودم برایم بی اهمیت شدند. تجربه و احساس این صدا تنها چیزی بود که در آن لحظه به آن توجه داشتم.
بدن [روحیم] بدون درد و استرس و خستگی بود و میتوانستم آزادانه تنفس کنم. در فاصلهای دورتر در جلوی من میتوانستم یک لایه دوم از شاخههای مختلف و وسیع را ببینم. حیوانات بزرگتری آنجا بودند، مانند شیر، زرافه، فیل، اسب، و بسیاری دیگر. این منظره زیبا و خارقالعاده بود. زیبایی رنگ پوست هر کدام از آنها من را حیران کرده بود. برای اولین بار این حیوانات وحشی را دیدم که کاملا خلق و خوی دوستانه و آرامی دارند و تاکنون چنین چیزی را ندیده بودم. مانند این بود که همه ما یکدیگر را میشناختیم و عضو یک خانواده بودیم. من نسبت به آنها احساس عشق و محبت میکردم و آگاه بودم که آنها هم همین احساس را نسبت به من دارند.
من به صعود خود ادامه دادم و گروه سومی از شاخهها را دیدم. آنجا پر از کودکان از سنین و نژادهای مختلف بود. هر یک از آنها منحصر به فرد و در عین حال زیبا بود. همه خوشحال بودند و لبخند میزدند و صدای شیرین و بچهگانه آنها و آوازشان تنها چیزی بود که میشنیدم. آنها مشغول بازی و دویدن در آن مرغزار زیبا و سرسبز بودند و گاهی از یک سری فواره که در آنجا بود به هم آب میپاشیدند. من سعی نکردم با کسی صحبت کنم و راضی و خوشحال بودم که تنها نظارهگر این صحنهها باشم. از هر سوی فضای آنجا عشق صادر میشد. من احساس کردم که عشق مانند سیلی من را در خود غرق کرده است. اگر دست خودم بود دوست داشتم همینجا بمانم ولی مانند یک بالن به حرکت خود به سمت بالا ادامه دادم.
من به یاد دختر خردسالم افتادم، ولی نگران نبودم. میدانستم که حال او خوب خواهد بود [و از او مراقبت خواهد شد]. وقتی به یاد او افتادم او را دیدم که در تخت خود با آرامش خوابیده است. من احساس کردم به او خیلی نزدیک هستم، گویی در کنار تخت او قرار دارم.
من متوجه شدم که میتوانم همه چیز را در جلو، عقب، بالا، پایین، و تمام جاها به طور همزمان ببینم. نیازی نبود که زاویه دیدم را بچرخانم. کمی بالاتر رفتم و متوجه یک گروه بزرگ دیگر از شاخهها شدم. این دفعه نوجوانان و افراد میان سالی را دیدم که پر از هارمونی، وقار و آرامش، و خوشحالی بودند. همه لبخند میزدند و من احساس کردم [با لبخند آنها] قویتر شدهام. صدای آنها به روشنی پر از هارمونی و بسیار روان بود و ارتباطات [بین آنها] بسیار طبیعی و راحت جریان داشت. در آنجا نیز یک فواره در میان یک باغ بزرگ قرار داشت که گلهایی از هر رنگ دور آن بودند. آب فوارهها با ریتمهایی متفاوتی جریان داشتند و تصاویر و صداهایی را میساختند که خارقالعاده بودند. گروههای مردم دور هم نشسته و میگفتند و میخندیدند. آنها با دهان و اصوات با هم حرف نمیزدند، بلکه تنها با فکر میتوانستند همه چیزها را به هم بگویند و من هم میتوانستم آنها را بشنوم. بعضی نیز در باغ در کناری لم داده و مشغول مطالعه کتاب بودند یا به سادگی از دراز کشیدن در آفتاب لذت میبردند. این مکان فوقالعاده بود.
من باز هم به حرکت و سفر خودم ادامه دادم. من تنها از این سفر لذت میبردم، سفر در درختی که مانند یک تونل بود و پر از زندگی بود و همه چیز در آن متحد و یکی به نظر میرسید و به من احساس کامل بودن، رضایت، و آزادی میداد. میتوانستم نفس عمیق بکشم و خودم را پر از اکسیژن کنم. من به یاد پدر و مادر و همسرم افتادم و میدانستم که آنها در حال رنج کشیدن [از مرگ من] هستند ولی میدانستم که حالشان [در نهایت] خوب خواهد بود. میخواستم که به آنها تسکین و دلداری و عشق بدهم. مطلقا هیچ چیزی در آنجا من را نگران نکرد. میدانستم که دیر یا زود آنها هم [به اینجا خواهند آمد] و همین احساس عالی من را خواهند داشت و به خاطر همین هم نگران آنها نبودم.
من به مسیر خود ادامه دادم و به لایه دیگری از شاخهها رسیدم، و این دفعه میتوانستم یک گروه بزرگ از افراد مسن را در آنجا ببینم. آنها لبخند به لب داشتند و نیرومند و پرقدرت به نظر میرسیدند. بسیاری در میان باغ نشسته و در حال صحبت بدون حرف زدن بودند و از این مرغزار و دشت سرسبز لذت میبردند. آنجا پر از گل و انواع درختان و چشمههای آب زلال بود. برخی هم با هم قدم میزدند و صحبت میکردند.
ناگهان احساس کردم که مانند این است که بدنم با الکتریسیته پر شده و از خود نور متشعشع میکند. برای یک لحظه به بالا نگاه کردم و دیدم که همه چیز یک منظره پر احساس و شوری است که من تا کنون مانند آن را حس نکرده بودم. من یک دایره کوچک بسیار درخشان به رنگ زرد را دیدم که من را به خود جذب میکرد. کنجکاوی من هم باعث میشد که بخواهم بدانم چه چیزی پشت آن است. ولی هر چه سعی میکردم نمیتوانستم به طرف آن سرعت چندانی بگیرم، ولی بالاخره توانستم به تدریج کمی وارد این فضای کوچک بشوم که مانند ابریشم نرم و لطیف بود. سر و شانه من وارد این فضا شده بود و من فکر کردم که بالاخره خواهم توانست در این نور درون زندگی کنم. نیمه بدن من داخل این فضا بود و [نور آن] ذره ذره بدنم را پر کرد. من [از شدت درخشندگی] نمیتوانستم ببینم ولی در خلسه و شعف بودم. نفسی عمیق کشیدم تا خودم را کاملا با این احساس اشباع کنم. من هیچ چیز دیگر نیاز نداشتم و نمیخواستم. بالاخره به مقصد نهاییم وارد شده بودم. امکان نداشت که جای دیگری بتواند بیشتر از اینجا عشق وجود داشته باشد. من این را میدانستم و حس میکردم و به شدت از آن لذت میبردم. هیچ احساس لذت، آرامش، هارمونی، کامل بودن، و خلسهای نمیتوانست با در بر گرفته شدن در این نور که من را با عشق کامل پر کرده بود برابری کند. کلمات کافی برای توصیف آن وجود ندارد. من هنوز هم در درخت شناور بودم و میتوانستم همه چیز را بشنوم، ببینم، حس کنم، و درک نمایم، بدون اینکه نیازی باشد که از اینجا حرکت کنم. احساس میکردم همه چیزها به هم متصل است و [در حقیقت] همه چیز یک چیز است. میفهمیدم که هیچ چیزی در جهان نیست که به نوعی زنده نباشد. من میتوانستم به طور همزمان همه جا باشم و با همه صحبت کنم، بدون اینکه لازم باشد کلمهای بگویم. من احساس عشق و مورد قبول بودن کامل میکردم بدون هیچ ابهام یا مغایرتی. مانند این بود که در خانه و منزل هستم به همراه خانوادهام، که تمامی خلقت است.
ناگهان احساس کردم که دستی من را در ناحیه بالای سرم لمس کرد و در آن لحظه عشق و خلسهای غیر قابل تصور من را در خود غرق کرد. صدایی نرم و زیبا و معنوی به من گفت:
«آرام باش و در آرامش برو و آنچه از تو خواسته بودم را تمام کن.»
میخواستم [منظور او را] بفهمم و سؤالاتی بپرسم ولی همان موقع شروع به بازگشت کردم. در راه بازگشت دوباره لایههای شاخهها را دیدم ولی به سرعت. من نمیخواستم که از این تجربه زیبا که اینقدر آن را دوست داشتم بازگردم، ولی کنترلی نداشتم و با سرعت زیادی در حال بازگشت بودم.
دوباره [بدن] خودم را از فاصلهای دور در بیمارستان روی تخت دیدم و دکترها که دور من را گرفته بودند و سعی در احیاء من داشتند. در یک لحظه من به بدنم بازگشتم. نمیتوانستم بفهمم که در چه زمان و مکانی قرار دارم. چشمانم را باز کردم و دیدم تعداد زیادی دکتر و پرستار دور من هستند. در سینهام در محل شک الکتریکی احساس گرمای زیادی میکردم. من با خودم فریاد زدم «نه! نمیخواهم بازگردم! من را در آرامش رها کنید!». سرم به شدت گیج میرفت و احساس درد و اندوه و خشم میکردم.
من مشتاق برگشتن [به آن مکان آرامش] بودم. با خود فکر کردم چرا بعد از آن همه تقلا برای نفس کشیدن حال که به آرامش رسیده بودم من را دوباره احیاء کردند؟ گویی خواست من برای هیچ کس اهمیت نداشت. همه میخواهند من را به اینجا که پر از درد است بازگرداند. هنوز هم به سختی نفس میکشیدم و دقایق مانند ساعت میگذشتند. من برای مدت کوتاهی سعی خودم را کردم که بازگردم، برای من دلیلی نداشت که در این مکان پر از درد و رنج بمانم. من نمیتوانستم به بچهام، به همسرم، پدر و مادر و خانوادهام یا به هیچ کسی فکر کنم. تنها میخواستم به این نور بازگردم، به این عشق که من را کامل میکرد. ولی هیچ کس گریه ساکت من را از درون نشنید.
بعد از یک ساعت تلاش دکترها توانستند ضربان قلب من را منظم و ثابت کنند. من دوباره در بیمارستان بودم، پر از دستگاهها و سر و صدای آنها و لولههایی که به من متصل بودند و کادر پزشکی که دور من را گرفته بودند. کم کم بیشتر آنها رفتند و فقط دو پرستار و یک دکتر قلب برای بقیه شب آنجا ماندند. من از دست همه عصبانی بودم و هیچ چیزی نمیفهمیدم.
چند ساعت گذشت تا همه چیز در ذهن من روشن شد. آنوقت بود که توانستم آنچه اتفاق افتاده بود را بفهمم و قبول کنم. فهمیدم که من در اقلیمی دیگر که از این دنیا نیست بودهام و شمهای از جهان خارقالعادهای که بعد از مرگ منتظر ماست به من نشان داده شده بود. همه فکر میکردند که من مردهام ولی من در آنجا از همیشه زندهتر بودم….
چند روز گذشت و من وارد یک بحران دیگر شدم. در حالی که روی تخت بودم شروع به گریهای عمیق کردم، ولی یکی از زیباترین تجربهها برایم اتفاق افتاد. در حالی که به آرامی نفسهای عمیقی میکشیدم و به حرفهای خواهرم که در کنار من بود گوش میدادم، به سقف چشم دوخته بودم و از خدا دعا میکردم که به من آرامش بدهد. من فکرم را روی دعایم متمرکز کردم. یک احساس مور مور شدن در تمام بدنم منتشر شد. در حالی که چشمانم باز بودند و کاملا بیدار و هوشیار بودم، دو فرشته را دیدم که پایین آمده و در دو طرف من ایستادند. آنها میدرخشیدند و لباسهای کوتاه ابریشم مانندی به تن داشتند و در هوا شناور بودند. آنها بالی نداشتند و بدن آنها شفاف بود و من را با رضایت و عشقی خالص پر کردند. آنها بر روی سر و سینه و دستان و شکم و پاهای من دست کشیدند. احساس کردم بدنم از فشار و دردی که حس میکرد در حال رها شدن است. من احساس آزاد شدن میکردم و از آنچه اتفاق میافتاد لذت میبردم و احساس میکردم در آغوش مهر این فرشتگان هستم. خواهرم به من خیره شده بود و نمیدانست که چه خبر است. فقط میدید که من خیلی آرام شدهام.
من به خواب عمیقی فرو رفتم و برای اولین بار بعد از چند روز چند ساعتی خوابیدم. تنفس من به طور چشمگیری بهبود یافت. مایعی که در داخل بدن من بود در اثر تنفس عمیقم جابجا شده و حالم خیلی بهتر شد. اتفاقات زندگی که گاهی خیلی تاریک و دردناک به نظر میرسند با خود نوری به همراه دارند که به درد معنا میدهد و باعث رشد ما میگردد.
این تجربه باعث شد من بعضی از باورهای مذهبی خودم را مورد سؤال قرار دهم. من ایمان دارم که جهان دیگری بعد از مرگ منتظر ماست، ولی باور ندارم که این باید از طریق ترس و عذاب به ما یاد داده بشود. من فهمیدم که هیچ چیزی در جهان نیست که به نوعی زنده نباشد و درد معنی ندارد و تمام آن گذرا است.
منبع:
http://www.nderf.org/Experiences/1ana_cecilia_g_nde.html