تجربۀ نزدیک به مرگ بتی گواداگنو (Betty Guadagno)
پیش زمینه
من در خانوادهای پر از اعتیاد و فقر و مشکلات روانی و تمام چیزهایی که همراه اینها میآید بزرگ شدم. وقتی بچه بودم فکر میکردم که تمام اینها عادی است و متوجه نبودم که زندگی متفاوتی دارم. فکر میکردم عادی است که از سوپرمارکت دزدی کنیم، عادی است که مرتب صاحب خانه ما را از خانه استیجاری بیرون کند، عادی است که حتی برق خود را بدزدیم، و بسیاری چیزهای دیگر. زیرا این تنها نوع زندگی بود که دور و اطراف خود دیده بودم. سالها طول کشید تا فهمیدم که زندگی من یک زندگی عادی نیست. از بچگی میدانستم که پدر و مادرم دچار مشکلات و چالشهای بزرگی هستند، ولی وقتی آنها الکل یا مواد مخدر یا قرص مصرف می کردند همه چیز ساکت و خاموش میشد. گویی دیگر مشکلی وجود ندارد.
من هم به عنوان یک کودک اینها را میدیدم و یاد میگرفتم. مادر من یهودی و پدرم یک مسیحی کاتولیک بود، ولی در عمل شخص مذهبی و با ایمانی نبود. من هیچ گونه اعتقاد یا پایگاه معنوی نداشتم و درباره تجربههای نزدیکی به مرگ چیزی نشنیده بودم. اعتقاد داشتم که وقتی میمیریم نابود میشویم و به خاک بازمیگردیم. من کودکی بسیار سخت و پر آسیبی داشتم و به همین خاطر برای من راحتتر بود که به خدا اعتقاد نداشته باشم تا اینکه بخواهم باور کنم خدایی مهربان و عادل چنین زندگی و سرنوشتی را به من داده است. برای من انکار خدا یک مکانیزم دفاعی روانی بود.
اعتیاد پدر و مادرم به تدریج بدتر و عمیقتر شد تا زندگی آنها را به نابودی کشاند. در سال ۲۰۰۷ آنها تصمیم گرفتند که باید به تمام مشکلات و رنج های خود پایان دهند. ولی تنها راهی که برای آن میدانستند خودکشی بود، چیزی که در فامیل و اقوام ما بارها اتفاق افتاده بود. آنها با یکدیگر در سال ۲۰۰۷ عمداً اوردوز کردند. من و خواهرم جنازه آنها را پیدا کردیم. آنها تنها یک نوشته کوچک برای ما روی در یخچال بجا گذاشته بودند: «مراقب یکدیگر باشید.» من 23 سال داشتم و خواهرم 18 سال، و این برای من بدترین بود. حتی تصور آن را هم نمیتوانید بکنید.
وقتی پدر و مادرم خودکشی کردند اعتیاد نیز کاملا بر من غلبه کرد و من هم مانند پدر و مادرم شدم. اعتیاد پناه و راهنمای من در زندگی شد. در چنین زندگی جایی برای خدا نداشتم. این باعث شد من به زندگی خود پشت کرده و همه چیز را رها کنم. خواهرم را ترک کردم و هزاران کیلومتر دورتر، به سوی دیگر کشور، مهاجرت کردم. با خود تصمیم گرفتم که دیگر نمیخواهم یک قربانی و مظلوم باشم، بلکه باید یک قلدر و زورگو باشم. اصلاً نمیدانستم که نقش دیگری نیز برای انسان ها به جز ظالم یا مظلوم میتواند وجود داشته باشد. تصمیم گرفتم که عمداً هر وقت می توانم دیگران را مورد تعدی و بدرفتاری قرار دهم. میخواستم دیگران همان درد و رنجی را که من از درون حس میکردم حس کنند. من یک شخص مجروح و زخمی بودم که سعی میکردم دیگران را مانند خود مجروح کنم.
من هر روز خودم را از طرق مختلف بی حس می کردم تا دردهای درونم را حس نکنم. اعتیاد تمام شخصیت من شده بود و تمام بدن من پر از خالکوبی بود. کار من پارتی کردن، خوش گذرانی، و سکس بود. من از راه تن فروشی و فاحشگی درآمد خود را به دست میآوردم. در ابتدا چنین زندگی خوب و مفرح بود ولی به تدریج مشکلات و دردهای آن بیشتر میشد و در نهایت هیچ چیزی جز درد و رنج در آن باقی نمانده بود. این مراحل طبیعی پیشرفت یک زندگی فاسد و مریض است.
تجربه نزدیک به مرگ
وقتی تجربه نزدیکی به مرگ من اتفاق افتاد من ۳۵ ساله بودم. تاریخ ۲۳ مارچ سال ۲۰۱۹ بود. در آن روز مواد مخدر و داروهای زیادی را همزمان مصرف کرده بودم. می خواستم درحالی که در اثر مواد بالا هستم به کارهای روزمره خود برسم. ولی در اثر مصرف زیاد کف دستشویی افتادم…
قسمت اول تجربه من یک مرور زندگی بود. مرور زندگی من بسیار سخت، بی رحمانه و دردناک بود. من احساساتی که در دیگران به وجود آورده بودم را از دیدگاه خود آنها تجربه کردم. تمام درد احساسی که در دیگران به وجود آورده بودم. احساس میکردم گویی قسمتی از روح آنها را پاره کردهام. سپس چیزی را تجربه کردم که مانند یک مرور زندگی گروهی و جمعی بود. مثلاً زایمان یک کودک را تجربه کردم و سپس مرگ فرزند خود را، در حالی که من هیچ وقت در این زندگی فرزندی نداشتهام. فکر میکنم اینها قسمتی از زندگیهای قبلی من بودند. من خودکشی پدر و مادرم را هم از دید آنها هم از دید خودم دوباره تجربه کردم. طیف وسیعی از احساسات، از اندوه، بیتفاوتی، فقدان، خشم و خیانت را تجربه میکردم.
من تمام این ارواح درگذشتگان را میدیدم و در آن موقع با خود فکر کردم که پس من هم باید مرده باشم. وقتی خودکشی پدر و مادرم را تجربه کردم، این برایم غیر قابل تحمل بود و با خود گفتم پس زندگی همین است، من تسلیم میشوم. همان موقع صدای پدرم را شنیدم که با لحن آواز و سرود گفت:
«تو لایق تمام عشق جهان هستی! تو لایق تمام عشق جهان هستی!»
این صدای خود او بود. در آن لحظه احساس کردم انرژی من به گونهای تبدیل به انرژی تمام مردهایی شد که در زندگی من بوده و در گذشته بودند. من صدا را دنبال کردم زیرا میتوانستم به آن اعتماد کنم. با دنبال کردن صدا، وارد نور شدم و تجربه من کاملاً تغییر کرد و بسیار دلپذیر شد. من وارد فضایی از پذیرش، تمایل، و عشق بیقید و شرط شدم. وقتی وارد نور شدم همه چیز مانند یک بازی کامپیوتری بود. من خود را در جایی که شبیه سکوی یک سفینه فضایی بود یافتم. داخل آن مانند «گراویتون» در کارناوال ها بود، اگر آن را دیده باشید. من در مرکز سفینه بودم. آنجا یک فرمانده بود که انگار فرمانده یک ارتش است و هزاران روح دیگر که در اطراف من بودند. میتوانید نام آن فرمانده را بودا یا مسیح یا کریشنا یا هر چیزی بگذارید. او یک رهبر بود، یک ضمیر بالاتر که پر از عشق و پذیرش و احساس امنیت بود. فرمانده گفت که ما داوطلبان خاصی هستیم که تصمیم گرفتهایم که به زمین برویم تا سطح بیداری و آگاهی را روی آن متحول سازیم. من و تمام ارواح آنجا پر از احساس شور و هیجان بودیم. من درست نمیدانستم چه خبر است، ولی میدانستم که من هم جزئی از این حرکت هستم. من با تمام ارواح آنجا احساس ارتباط و اتصال میکردم.
آگاهی من بهسرعت به صحنهای دیگر منتقل شد. خودم را در مقابل میزی یافتم که چند موجود در پشت آن قرار داشتند. خود میز ساده و بیآلایش بود—چیزی شبیه میزهای پلاستیکی ارزان در سالنهای اجتماعات. هیچ تزئین یا زیبایی خاصی نداشت، و همین موضوع خودش جالب بود. موجوداتی در پشت میز ایستاده بودند. از آنها نپرسیدم که چه کسانی هستند، چون از درون میدانستم که آنها کسانی هستند که مسئولیت دارند. نمیدانم آیا آنها مسئول همه چیز بودند یا فقط مسائل مربوط به من، ولی کتابی بزرگ جلویشان بود. آنها صفحات آن را ورق میزدند، نگاهی به من میانداختند، نگاهی به کتاب، و گفتند:
«دیدنت خیلی خوشحالکننده است. [ولی] قرار نیست بمانی. تو فقط برای دریافت اطلاعات اینجایی.»
سردرگم به اطرافم نگاه کردم. در ذهنم گفتم: «شما با من صحبت میکنید؟» چون نمیدانستم کجا هستم، ولی هر جا که بود، فوقالعاده حس خوبی داشت. جایی که در ابتدا بودم، اصلاً خوب نبود. دلم میخواست اینجا بمانم. با این حال، آنها همچنان به ورق زدن کتاب ادامه دادند و گفتند: «تو فقط برای دریافت اطلاعات اینجایی.»
سپس آگاهی من دوباره تغییر کرد و خودم را همراه مردی دیدم. ظاهر او شبیه شخصیتهای داخل بازیهای کامپیوتری بود. او در حال راهنمایی من بود. کت چهارخانهای به تن داشت و یک کلاه فدورا به سر، و یک چرخ خرید بزرگ و خالی را هل میداد. به من گفت:
«خب، بیا زندگیات را انتخاب کنیم.»
ناگهان خودم را در حال دویدن در راهروهای یک فروشگاه دیدم. در دو طرف راهروها، جعبههای بزرگ و خانوادگی غلات صبحانه چیده شده بود. هر جعبه نماد و نمایانگر یک تجربۀ خاص در زندگی بود. این برنامه ریزی قبل از تولد من برای این زندگی بود. روحم با اشتیاق گفت:
«بیا این کار را انجام دهیم. داریم به زمین میرویم! بیداری بزرگی در راه است! تحول ضمیر و ادراک!»
و شروع کردم به برداشتن همه چیز. مسیر خانوادگی من از قبل تعیین شده بود، چون تجربیات خاصی بود که باید در این زندگی، یعنی همین زندگی که اکنون در آن هستم، داشته باشم. متعاقباً، شروع به برداشتن جعبههای مختلف کردم. چیزهایی را انتخاب میکردم که ظاهراً هیچ فردی نمیتوانست در طول فقط یک زندگی همه آنها را داشته باشد: اعتیاد، فقر، آزار جنسی در کودکی، خودکشی پدر و مادر،… همه آنها را در آغوش گرفتم.
یک تجربه خاص و عمیق که میخواهم بازگو کنم این است که من این تجربه آسیب جنسی را در دوران کودکی را انتخاب کردم. وقتی آن جعبه را انتخاب کردم و آن را بر می داشتم، یک گوی کوچک نورانی از آن خارج شد. این گوی نور، روح مردی بود که قرار بود من را در دوران کودکی مورد آزار و اذیت جنسی قرار دهد. ما به صورت دو گوی نور به هم نزدیک شدیم و وارد یک قرارداد روحی شدیم، و من تمام دلایل آن را بهوضوح دیدم. یکی از دلایل اصلی این بود که در یکی از زندگیهای گذشته، من خودم آزاردهندهٔ او بودم. این زندگی برای توازن انرژی بین ما بود. همچنین دیدم که ما چقدر عمیقاً یکدیگر را دوست داریم، و به همین دلیل بود که تصمیم گرفتیم این نقشها را برای هم بازی کنیم — او در این زندگی نقش شرور را ایفا کند، کسی که به من آسیب میزند، و من کسی باشم که آن درد را تجربه میکند.
اما همچنین دیدم که چون آمدن من به زمین بخشی از «بیداری بزرگ» بود، این تجربه فقط دربارهٔ من نبود؛ بلکه دربارهٔ التیام همهٔ دختران و پسرانی بود که فرصت درمان زخمهای آزار جنسی دوران کودکیشان را پیدا نکردهاند. من این تجربه را با نیت این بر عهده گرفتم که وقتی خودم التیام پیدا کنم، این شفا به دیگران هم منتقل شود و مانند موجی در جهان منتشر می گردد.
این آگاهی و بصیرت، مرا از درون متحول کرد. ذهنیت قربانی و مظلوم بودنم فرو ریخت، مثل پوستهای که از وجودم جدا شد. احساس کردم دو تن بار احساسی از روی شانه ام برداشته شد. من قربانی نیستم — من یک خالق الهی هستم. من این تجربه را همراه با خداوند خلق کردهام.
ناگهان خودم را دوباره جلوی شورای موجودات نورانی پشت آن میز دیدم. روی زانوهایم افتاده بودم و گریه میکردم، غرق در سپاسگزاری. این فوقالعاده بود! بسیار سپاسگزار بودم که این آگاهی را به دست آوردهام. زمین هنوز هم شبیه یک آشفتگی عظیم به نظر میرسید، و من مطمئن بودم که قصد بازگشت ندارم — اما حداقل حالا میدانستم چرا. گفتم:
«این نمایش بیداری بزرگ واقعاً قرار است شگفتانگیز باشد. میخواهم آن را از این بالا تماشا کنم… در کنار شما.»
آنها گفتند:
«نه عزیزم، تو برمیگردی.»
من هم مانند یک کودک خردسال شروع کردم به قشقرق راه انداختن — دست و پای مجازیام را به زمین میکوبیدم:
«برنمیگردم! نمیتوانید من را مجبور کنید برگردم! این کار را با من نکنید!» و فریاد زدم:
«شما هیچوقت واقعاً به ما نمیگویید زمین حقیقتا چه گونه است!»
آنها با آرامش پاسخ دادند:
«تو این را هر بار که به خانه برمیگردی میگویی! واقعاً هر بار!»
و ادامه دادند:
«تو برای تنبیه شدن برنمیگردی. برمیگردی چون طی زندگیهای متعدد قبلی، برای این زندگی خاص آموزش دیدهای. این یک مأموریت است، و ما اجازه نمیدهیم که این فرصت را از دست بدهی. این هیجانانگیزترین زمان برای بودن روی زمین است. هر روحی که حالا اینجاست، برای تحول آگاهی آمده است.»
من پاسخ دادم: «اما نمیتوانم به آن بدن بازگردم.» بدنم را دیدم که کف حمام افتاده بود — درهمشکسته و گمگشته. گفتم:
«به آن نگاه کنید، کاملاً بهمریخته و خراب شده است، و به درمان زیادی نیاز دارد. محال است که بشود کاری برایش کرد. نمیتوانم به آن بازگردم!»
آنها گفتند:
«باشد، مجبور نیستی به آن بدن برگردی. ما [به جای آن] نوزاد دیگری را که در قالب آن به دنیا خواهی آمد به تو نشان میدهیم، چون قرار است برگردی. انتخاب دیگری وجود ندارد.»
و بعد دیدم که سبد خرید زندگیام — همهٔ تجربیاتی که انتخاب کرده بودم — کنار زده شد. سپس مثل یک بازی ویدیویی، آواتار کوچکی از یک نوزاد ظاهر شد که آرام آرام به صورت ۳۶۰ درجه میچرخید. دیدم مشخصاتش کنار تصویر ظاهر شد: جنسیت، نژاد، محل تولد، والدینش، چالشهای زندگیاش، هدفش، بخشهایی از مأموریتش، … این نوزاد قرار بود زندگیای حتی دشوارتر از زندگی فعلی من داشته باشد.
پیش خود فکر کردم: نمیتوانم دوباره از صفر شروع کنم. اگر واقعاً فقط این دو گزینه وجود داشته باشد — یا بازگشت به آن بدن شکسته، یا شروع دوباره [در قالب این نوزاد] — پس ترجیح میدهم به همان بدنی که از آن بیرون آمدم بازگردم.
موجودات نورانی، با عشقی بینهایت، به من گفتند:
«ما در کنارت خواهیم بود. تو هرگز تنها نخواهی بود. راهنمایی خواهی شد، حتی زمانی که احساس میکنی در تاریکی مطلق هستی. نیروی درونت از پیش آماده شده تا این مسیر را طی کنی.»
آن لحظه چیزی در درونم آرام گرفت. هنوز هم احساس ترس داشتم، اما این ترس با آگاهی عمیقی از هدفم درهمآمیخته بود. میدانستم که این بازگشت آسان نخواهد بود، اما اکنون فهمیده بودم چرا. من خودم این مسیر را انتخاب کرده بودم. هیچ کس مرا مجبور به قبول رنج نکرده بود. این بخشی از برنامهٔ روحی من بود برای رشد، برای خدمت، برای گسترش نور…
موجودات نورانی، با شفقت فراوان، به من گفتند، ببین، بخش نخست زندگیات همانند یک دورهی آموزشی نظامی بود—و کسی از چنین دورهای لذت نمیبرد. اما بخش دوم زندگیات، آغاز انجام مأموریت توست. در این مرحله، تو تنها نخواهی بود. یارانی در کنارت خواهند بود—ارواحی همنوا و هم خویش، همراهان روحی، مربیان، آموزگاران، و گروه هایی که تو را در مسیرت یاری خواهند کرد. این مرحله، به مراتب بهتر خواهد بود. حتی فراتر از آنچه اکنون بتوانی تصورش را بکنی. فقط به ما اعتماد کن.
با آن درک و آگاهی تازه، آرام آرام به بدنم بازگشتم. به آن جسم شکسته، دراز کشیده بر کف حمام. بازگشتم با باری از عشق، احساس هدفمندی، و فهمی تازه [از زندگی و هدف آن]. وقتی چشمانم را باز کردم، جهان دیگر همان جهان قبلی نبود. زندگی هنوز پر از چالش بود، اما اکنون با نور درونم به آن نگاه میکردم — نوری که حتی در تاریکترین لحظات هم راه را نشان میداد.
پس از تجربه
من به سرعت تمام آن تجربه را به حساب توهمات ناشی از مصرف مواد مخدر گذاشتم. به آرامی نشستم و سرم را تکان دادم و با خودم گفتم: «وای… چقدر تحت تأثیر مواد بودم. فکر میکردم دارم با خدا صحبت میکنم. چه تجربۀ عجیبی بود.»
سپس، انگار نه انگار، به همان زندگیام ادامه دادم، درست همانگونه که پیش از آن ادامه میدادم—بیتغییر، بدون تأمل و فکر. من قبل از این درباره تجربه های نزدیک به مرگ یا بیداری معنوی چیزی نشنیده بودم. ولی با گذشت زمان و دیدن نشانه های متعدد به این نتیجه رسیدم که این نمی توانست یک توهم باشد.
یکبار در تلویزیون اتفاقی برنامه ای دیدم که در آن دکتر ماری نیل (Mary Neal) دربارۀ تجربۀ نزدیک به مرگ خود می گفت. من در بهت و تعجب غرق شدم و کاملا سر جایم خشکم زد. باور کردنی نبود! این همان چیزی بود که برای من هم اتفاق افتاده بود!
نشانۀ دیگر که دیدم این بود که بعد از تجربهام کسانی که از آنها مواد مخدر میخریدم یکی یکی ناپدید یا غیر قابل دسترس شدند. پیش هر کدام که میرفتم میگفت من دیگر تغییر کردهام یا من به مسیح ایمان آوردهام یا من از این به بعد میخواهم آدم خوبی باشم یا دیگر مواد نمی فروشم. شاید سراغ 10 نفر رفتم و هرکدام یک چیزی می گفت و بهانه ای به من مواد نمی فروخت. بسیار درمانده شده بودم زیرا بدنم خیلی به آن مواد نیاز داشت. ولی هر دفعه باید کل شهر نیویورک را می گشتم تا شاید بتوانم کمی مواد پیدا کنم. ترک اعتیاد آن هم در سن 35 سالگی بسیار سخت بود.
اولین باری که برای ترک اعتیاد به کلینیک بازپروری رفته بودم، در سن هجده سالگی بود. من میتوانستم همان موقع کاملا خود را پاک کرده و زندگی خود را برای همیشه تغییر دهم. پیروی کردن از برنامه دوازده- قدم برای ترک اعتیاد، مزایای معنوی زیادی می توانست برای من داشته باشد، و زندگی من میتوانست خیلی متفاوت باشد. ولی من مرتب در طول زندگی این ندا و احساس درونی خود را که من را به سوی تغییر و تحول فرا می خواند نادیده گرفته بودم. این تجربه نزدیک به مرگ در 35 سالگی آخرین فرصت من برای تغییر و خروج از آن نوع زندگی بود. اگر آن را از دست می دادم، فرصت دیگری برای من در این زندگی وجود نداشت. تمام درس های من روی هم انباشته شده بودند.
روز سوم حالم خیلی بد بود. احساس میکردم استخوانهایم در آتش میسوزند و پوستم مانند شیشه شکسته میافتاد. خون من مانند گدازه آتشفشان شده بود. همه چیز دردناک و زجرآور بود. در آنجا صدایی را شنیدم که گفت می توانم هرچه می خواهم درست شود را درخواست کنم. من هم درخواست کردم که این احساس و درد برود. صدا به من گفت که چشمهایم را ببندم و از ۱۰ به طور معکوس بشمارم. همانطور که مشغول شمردن بودم ۲ مرد کوچک در چشمان ذهن من پدیدار شدند. آنها یونیفرم سفید آزمایشگاهی به تن داشتند. در برابر چشمانم، ناگهان چمنزنهای کوچکی در دستانشان ظاهر شد. آنها با حرکات هماهنگ، بالا و پایین میپریدند، گویی در هماهنگی با حرکت چمنزنها هستند. سپس در جهات مختلف پراکنده شدند و شروع کردند به عبور از پیچوخمهای درون ذهن من. در حالی که با آن دستگاه ها درون شکافهای ذهنم پیش میرفتند، احساس کردم گرههایی داغ و شدید، ناحیهی تاج سرم را فرا گرفتند. زمانی که کارشان به پایان رسید، گویی کسی علامتهایی به شکل ضربدر بر پیشانیام کشیده بود و یک مکنده بر تاج سرم قرار گرفت. هنگامی که آن مکنده به پایین فشرده شد و دوباره بالا آمد، نوری درخشان و سفید در ذهنم درخشید.
در همان لحظه، بهطور آنی از علائم ترک هروئین شفا یافتم. تا چند لحظه پیش، در حال جان کندن، غرق در بیماری و آغوشگشوده به سوی مرگ بودم، اما ناگهان همه چیز تغییر کرد—کاملاً بهبود یافته بودم. خودم را از تخت پایین انداختم، به زمین افتادم و بر زانوهایم نشستم. گریهکنان، با ندایی بهسوی خدایی که باورش نداشتم، فریاد زدم:
«چطور ممکن است؟ من به این چیزها ایمان ندارم… به تو ایمان ندارم. تو بدترین فرد ممکن را برای دریافت چنین رحمتی انتخاب کردهای!»
و باز، برای درک شدت تضاد: در آن زمان، من یک خداناباور رادیکال بودم—معتاد به مواد مخدر، یتیمی که والدینش خودکشی کرده بودند، دروغگو، فریبکار، دزد، آزارگر، فاحشه، انسانی که خود باعث رنج و آسیب دیگران شده بود. ولی با این حال، همین انسان بود که شفا یافت؛ آن هم بهگونهای ناگهانی و کامل.
در حالی که مدام با خود تکرار میکردم که «من شایستهی این نیستم»، ناگهان پیامی در درونم طنینانداز شد. آنها به من گفتند:
«اما تو شایستهی تمام عشق جهان هستی. تو شایستهی تمام عشق جهان هستی.»
پس از آن تجربه، گویی من بازگشت دوبارۀ مسیح هستم! به خیابانهای نیویورک رفتم، سوار متروی شهر شدم، و در ایستگاهها شروع به موعظه و تبلیغ کردم—از خدایی سخن میگفتم که تا دیروز حتی به وجودش باور نداشتم…
یک روز در متروی نیویورک نشسته بودم. واگن کاملاً خالی بود، با اینکه وسط روز بود. این در شهر شلوغی مانند نیویورک اتفاق عجیب و نادری است. در باز بود و مردی وارد شده و مستقیماً روبهروی من نشست، با وجود آنکه تمام واگن خالی بود. دور گردنش گردنبندی بزرگ و درخشان آویزان بود، نماد یکی از انجمنهای دوازده-قدم که من هم امروز عضوی از آن هستم. همان لحظه، صدایی در ذهنم طنین انداخت:
«این مسیر توست. او را دنبال کن و به جلسهای برو.»
از او، این مرد غریبهای که در قطار خالی روبهرویم نشسته بود، پرسیدم: «ببخشید، آیا شما در راه رفتن به یک جلسه هستید؟» او لبخندی زد و گفت: «بله، میخواهی همراه من بیایی؟»
این، آغاز سفر بهبودی و شفای من بود. من این غریبه را دنبال کردم و به اولین جلسه دوازده-قدم خود رفتم. آنجا به من گفتند که باید هر روز در جلسات شرکت کنم. این قرار بود تبدیل به عادت جدیدم شود، به جای مصرف روزانه مواد مخدر، اکنون باید هر روز به جلسه دوازده-قدم بروم.
روز بعد به جلسهای دیگر رفتم. ظاهر من، آنزمان با امروز بسیار متفاوت بود. بیشتر دندانهایم را از دست داده بودم. بدنم بیش از حد لاغر شده بود. پوست صورتم خاکستری رنگ بود و چشمانم خاموش و بینور. سراسر صورت و دستانم پر از زخم و سوراخ بود، چراکه هر بار که نشئه میشدم، تصور میکردم که حشراتی درون بدنم زندگی میکنند. برای همین، با تیغهای تیز خودم را میبریدم و با مشعل، پوست بدنم را میسوزاندم تا آن «حشرات» را بیرون کنم.
به جلسهای زنان وارد شدم. کاملاً مشخص بود که تازه وارد هستم، با آن چهره نابود شده و متروک. هنوز از در وارد نشده بودم که زنی به سمت من آمد، دستانش را دورم حلقه کرد و مرا محکم در آغوش گرفت. مدتها بود که هیچکس با مهربانی مرا در آغوش نگرفته بود. احساس عجیبی داشتم؛ ترکیبی از بیقراری و شگفتی. او سرش را به گوشم نزدیک کرد و در گوشم زمزمه کرد: «تو لایق تمام عشق جهان هستی! تو لایق تمام عشق جهان هستی!»
آن لحظه، لحظهی فروپاشی من بود، لحظهی تسلیم کامل. در آغوش او ذوب شدم. گریهای زار، عمیق و از ته جان سر دادم. سرم را بر سینهی بزرگش گذاشتم و تا هر زمان که اجازه داد، آنجا ماندم. برای نخستین بار واقعاً تسلیم شدم. اگرچه در درونم هنوز احساس نمیکردم که واقعاً شایستهی تمام عشق جهان باشم، اما بذر آن باور در قلبم کاشته شده بود. در دل تاریکی، روزنهای از امید در درونم جرقه زد—شاید ارزش من فراتر از آن چیزی باشد که اکنون در زندگیام جریان دارد.
فردای آن روز به جلسهای دیگر رفتم. جلسهای بزرگ بود، با حضور حدود هشتاد نفر. به خدا قسم، احساس میکردم در نمایشی مثل فیلم «نمایش ترومن» قرار گرفتهام؛ گویی هر فردی که در حال صحبت بود، مستقیماً با من سخن میگفت. آنها حتی از حضور من خبر نداشتند، اما هر جملهای که گفته میشد، برای من پیامی الهی بود، مستقیم به گوش جانم.
در میان جمع، زنی را دیدم که مدیر برنامهی یک مرکز بازپروری بلندمدت برای زنان بود. در تمام مدت جلسه، ندایی در درونم زمزمه میکرد: «باید از او کمک بخواهی… باید از او کمک بخواهی…»
اما نفسِ خودخواه من پوزخند میزد: «تو اینطور نیستی. نمیتوانی از کسی کمک بخواهی. فراموشش کن.»
جنگی میان روح و نفس درونم آغاز شده بود. سرانجام، جراتی در من شکل گرفت. جلسه که به پایان رسید، به سمت آن زن رفتم. با خودم گفتم: «میخواهم زندگی تازهای آغاز کنم، و او کسی است که قرار است مرا در این راه یاری دهد. من این را حس میکنم.»
اما وقتی به جایی رسیدم که نشسته بود، دیدم رفته است. او زودتر جلسه را ترک کرده بود. احساس شکست و سرخوردگی تمام وجودم را فرا گرفت. با سری به زیر افتاده، به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. ولی درست هنگامی که سوار اتوبوس شدم، دیدم آن زن همانجا نشسته است. او زودتر رفته بود ولی با اینحال، در همان اتوبوسی نشسته بود که من نیز در آن سوار شدم. به سمتش دویدم، در حالتی سرشار از هیجان و شیدایی، و گفتم:
«خدای من! فکر میکنم شما یک فرشته هستید و از بهشت آمدهاید. تنها برای کمک به من روی زمین هستید. نمیتوانم باور کنم. میخواستم آنجا با شما حرف بزنم، اما البته نمیتوانستم چون… چون… حالا اینجایید! این دیوانهکننده است! خواهش میکنم، کمکم میکنید؟ فکر میکنم شما قرار است به من کمک کنید.»
او با آرامشی آسمانی به من نگاه کرد، گویی سالها بود که در انتظارم نشسته است. لبخندی زده و گفت:
«بله، ما میتوانیم کمکت کنیم. برایت یک تخت داریم. فردا بیا.»
و آن جمله، زندگی مرا برای همیشه دگرگون کرد. فردای آن روز، فقط با لباسهایی که به تن داشتم، به آن مرکز رفتم. چیزی برای بردن نداشتم و چیز زیادی در زندگیام باقی نمانده بود. با خود گفتم: «اگر میتوانم از این بگذرم، میتوانم از همه چیز بگذرم.»
و چنین شد. آن را پشت سر گذاشتم و سفر معنویام آغاز شد.
وارد مرکز بازپروری زنان شدم، جایی که روند شفا و یکپارچهسازی درونم آغاز شد. هنوز نمیدانستم چه بر من گذشته است. این برنامه بلندمدت بود. من هفده ماه در آن مرکز ماندم. برخلاف تصور برخی مردان، بازپروری زنان به مهمانیهای خوابآلود و جنگهای بالش شباهتی نداشت، بلکه سخت و طاقتفرسا بود. من با تمام زخمهای روحم روبهرو شدم. همهی زوایای تاریک شخصیتم، تمامی الگوهای سمی که در روابطم داشتم، همه بر من آشکار شد و من بسیار آموختم.
در آن مدت، به تلفن همراه یا اینترنت دسترسی نداشتم. باید از طریق کتابها میآموختم، گویی به دوران باستان بازگشته بودم. هفتهای یک بار اجازه داشتیم به کتابخانه برویم. من بیدرنگ به بخش دین و معنویت میرفتم. تشنهی دانش بودم. ذهنم، که پیش از آن تجربه ظرفیت محدودی داشت، حالا بهطور کامل گشوده شده بود. پیشتر تنها دانشی که داشتم، لیستی بلندبالا از مواد مخدر مصرفیام بود و قیمت همخوابگی با من. جای دیگری برای افکار تازه نبود. حالا، عطشی سیریناپذیر برای درک معنای زندگی داشتم. میخواستم درباره مکانیک کوانتومی بدانم، درباره همه چیز بیاموزم.
روزی وارد کتابخانه شدم و کتابی دیدم که گویی از درون میدرخشید. انگار میخواست از قفسه بیرون بیفتد. تنها کلمهای که بر کنارهاش دیده میشد، «معجزات» بود. با خود گفتم: «معجزه؟ من خودم یک معجزهام!» به کتاب نزدیکتر شدم. عنوانش این بود:
«دورهای آسان از درسی در معجزات» نوشتهی آلن کوهن [این کتاب و کتب متعدد دیگری برای شرح و تفسیر کتاب مشهور «درسی در معجزات» (A Course in Miracles, Helen Schucman, 1976) نوشته شده اند].
نمیتوانستم از خواندنش دست بکشم. نمیدانستم نویسنده اصلی «درسی در معجزات» کیست. باز به کتابخانه رفتم و از کتابدار خواستم کمکم کند. اما او گفت: «دختر جان، این کتاب اصلاً اینجا نیست. خواهش میکنم دست بردار.» اما من دست برنداشتم. شروع کردم به خواندن کتابهایی دربارهی «درسی در معجزات». تا اینکه روزی در بازگشت به مرکز، مدیر بالینی در حال بازرسی کیفم بود و پنج کتاب دربارهی این کتاب در کیفم دید. نگاهی به آنها انداخت و گفت:
«میدانی؟ من یک نسخه از کتاب اصلی را دارم. دههی هفتاد آن را خریدم، اما هیچوقت نفهمیدم چیست. سالهاست که روی قفسهی کتابم خاک میخورد. دوست داری آن را قرض بگیری؟»
من گفتم: «بله، صد در صد.» و اینگونه شد که در طول آن هفده ماه درمان، کتاب «درسی در معجزات» را خواندم—و همچنین هر متن معنوی دیگری که میتوانستم بیابم. معنویت شخصی خود را بر پایهی اصولی زیبا و درونی طراحی کردم. از هر آموزهای، آنچه برایم معنی دار بود را برگزیدم و بنای روحیِ تازهای برای زندگیام ساختم.
در کنار تمام جستوجوهای معنویام، به فلسفهی کارل یونگ نیز پرداختهام. در این فلسفه، یونگ دربارهی مراحل مختلفی سخن میگوید که ما در مسیر آمدن به زمین از آنها عبور میکنیم. نخستین مرحله، ماسکها هستند—نقابهایی که در کودکی و نوجوانی به چهره میزنیم. سپس، سایه درون ما وارد صحنه میشود. سایۀ من پس از مرگ پدر و مادرم قدرت و کنترل کامل را به دست گرفت. این همان بخشی از وجودم بود که چه آن را «سایه»، «نفس» یا «من پایینتر» بنامیم، در تضاد کامل با روح یا خود برتر من بود. در ادامهی این مسیر، به مرحلهی آنیما و آنیموس میرسیم—تجلی زنانه و مردانهی الهی درون ما، و سپس بازگشتی دوباره به خود برتر، آن خود حقیقی و بزرگ.
برای من، سایهام بخش اصلی شخصیت من شده بود—در بیشتر طول زندگیام. اینطور نیست که با یک تجربهی روحانی، سایه ناپدید شود. او هنوز در من هست. مدتها آن تنها چیزی بود که [از خود] میشناختم و نقش اصلی محافظ من در زندگی را بازی می کرد. بنابراین باید یاد می گرفتم چگونه نقشی تازه به او بدهم. باید کاری جدید برایش تعریف کنم، چون او نمیرود و در من هست. باید راهی پیدا کنم برای همزیستی با آن.
بخشهای زیادی از من، اجزای این سایه را تشکیل میدهند. برای من، اعتیادم یکی از اصلیترین آنهاست. پس شروع کردم به خلق شخصیتهایی برای اجزای سایهام. اعتیاد من، چهره، نام و هویتی خاص دارد. او یک مرد است بهنام ریچارد. فکر میکند بسیار باحال و درخشان است، اما در واقعیت، کاملاً بههمریخته و آشفته است. ریچارد در یک خانهی شیشهای درون ذهن من زندگی میکند. دهانش را به لبههای خانه میچسباند و فریاد میزند: «بیا یک نوشیدنی الکلی بزنیم! بیا خوش بگذرانیم!» ولی من باید به او بگویم: «نه ریچارد، ما دیگر مشروب نمیخوریم!»
در این لحظه، خود برتر من باید وارد عمل شود، و به او دلسوزی و شفقت نشان دهد. چون نمیتوانم او را نادیده بگیرم؛ اگر این کار را بکنم، فقط صدایش بلندتر میشود، تا زمانی که تمام فضای درونم را بگیرد. بنابراین، تمام این تلاش برای من یعنی تقسیمبندی درونیام—تا بفهمم کدام بخش از وجودم در حال سخن گفتن است؟ کدام قسمت تلاش میکند مرا محافظت کند؟ چرا گمان میکند من در خطرم؟ حتی خود اعتیادم هم به شاخههای دیگری منشعب شد. وقتی مواد را رها کردم، اختلالات تغذیهایام سر برآوردند. وقتی آنها را کنترل کردم، اعتیاد به پورن و خودارضایی بروز کرد. بعد نوبت هم-وابستگی (co-dependence) رسید. و سپس، «شیدایی عاشقانه»—همان وسواس فکری نسبت به افرادی که حتی از وجودم بیخبرند!
تمام اینها در درونم در حال رخ دادن بود. نابودگر درونی، کنترلگر درونی، منتقد درونی… همه درون من هستند. و روح من، میخواهد همهی اینها را تجربه کند. چون بدون این تضاد، چطور میتوانستم عمق نوری را که هستم، درک کنم؟ اگر در بیشتر سالهای زندگیام اعتیاد کنترل را در دست نداشت، آیا میتوانستم خدا را با چنین عشقی درک کنم؟ شاید. اما اگر قرار بود به گذشته بازگردم، هرگز داستانم را عوض نمیکردم. مسیرم پر از پیچوخم و رنج بود، اما اکنون همهچیز در محور موفقیت و پیروزی ایستاده است. توانایی غلبه بر چالشهای زندگی انسانی—این روح انسانیِ شکستناپذیر—چیزی است که به آن باور دارم. اگر این برای من ممکن بود، برای همه ممکن است.
قبلاً من اصلاً خودم را دوست نداشتم و دلیلی نمیدیدم که بخواهم به خودم کمک بکنم. ولی اکنون هر روز هدف من این است که خودم را همانگونه که خداوند من را دوست دارد، دوست داشته باشم. بیشتر ما بدترین رفتار را با خودمان داریم. وقتی که برای ترک اعتیاد تلاش میکردم، این تمرین را انجام دادم که یک نامه از طرف خودم به خودم بنویسم و یک نامه هم از طرف یک دوست خوب به خودم بنویسم و این دو را با یکدیگر مقایسه کنم. اختلاف بسیار بزرگی بین لحن این دو نامه بود!
ما برای دگرگونی آفریده شدهایم. ولی من این را نمیدانستم. گمان میکردم سرنوشت من همان خزیدن در خاک است—همیشه، تا پایان عمر، یک کرمِ زمینی بودن. همان موجود کوچک و گِلی که از میان گلولای میگذرد، بیآنکه سر بالا کند، بیآنکه بداند نوری هم هست. اصلاً نمیدانستم که میتوان به پروانه بدل شد. من انسان کاملی نیستم و هنوز هم نقطه ضعفهای خود را دارم، ولی این تحول و دگردیسی هیجان انگیزترین و بهترین چیز زندگی من بود و هنوز هم ادامه دارد. من برای همیشه در مسیر رشد و تحول خواهم بود. من سعی ندارم بهتر از هیچ کس دیگری باشم، فقط سعی می کنم از کسی که قبلا بودم بهتر باشم و هر روز یک فرصت جدید و پرقدرت برای رسیدن به این هدف است.
امروز من از هدایای معنوی که به من داده شده است برای کمک به دیگران و شفای آنها استفاده می کنم، کسانی که در دام اعتیاد و مشکلات دیگر اسیر هستند. می خواهم آنها هم شفا یافته و احساس کنند که مورد قبول هستند و خود را جزوی از جامعه بشری بدانند. من همچنین به کسانی که مانند من پدر و مادر خود را از دست داده اند یا عزیزی از آنها خودکشی کرده کمک می کنم و مشاوره می دهم. احساس می کنم تمام آن سال های قبل از 35 سالگی و آنچه بر من گذشت، من را برای کارهایی که اکنون انجام می دهم آماده کرده است. وقتی که آن تجربه ها را داشتم خیلی عصبانی و مستاصل بودم، ولی الان می بینم که همه بخشی از برنامه قبلی بوده است.
قبل از تجربه نزدیک به مرگم اگر کسی به من میگفت که این زندگی را خودت انتخاب کردهای، من با مشت به صورت او میکوبیدم. ولی امروز میدانم که من خود تمام این مسیر را برای خود انتخاب کرده بودم. راه اعتیاد راه بسیار سختی است، ولی میتواند با تجربه ترک اعتیاد و شفا یافتن همراه آن باشد. اعتقاد من این است که این شفا یافتن من نه تنها برای من، بلکه برای تمام خانواده و اطرافیانم، مفید بوده است و حتی کارمای آیندگان و اجداد در گذشتهام را تحت تاثیر قرار داده است. این چیزی است که به من این احساس را میدهد که زندگی من در اینجا برای منظور و هدفی است. اگر این فقط در مورد خود من بود، شاید تا این حد برای نجات و شفای خود انگیزه نداشتم و تلاش نمیکردم و در نیمه راه تسلیم میشدم. در خط اقوام و اجدادی ام، می خواهم آن کسی باشم که مسیر و کارما را برای همه تغییر میدهد. این داستانی است که امروز برای خود باور دارم. داستانی که قبلا برای خود می گفتم داستان جنگیدن برای بقا بود، اینکه ما به این سیاره پرت شدهایم و بعضی خوشبخت بوده و در خانوادهای سالم و مرفه به دنیا میآییم ولی اکثریت باید با سختیها و مشکلات بجنگیم تا بتوانیم زنده بمانیم. برای بسیاری از ما، این داستانی است که به ما خورانده شده و به آن باور داریم، تا وقتی که به دست خود این داستان را برای خود تغییر دهیم، و این همیشه کار راحتی نیست. ولی همه ما این قدرت را داریم که داستان خود را بازنویسی کنیم و قهرمان زندگی خود باشیم، تا به درد و رنج خود معنا دهیم و به قدرت درون خود دست یابیم. اگر کسی مثل من بتواند این کار را انجام دهد، هر کس دیگری نیز میتواند.
منبع:
https://www.youtube.com/watch?v=PH8JSAHA_L0