تجربۀ من در یک شب در ماه مه سال 2001 اتفاق افتاد. در آن زمان من در ایالت کارولینای شمالی در آمریکا زندگی می کردم. ساعت حدود 2 صبح بود که من به دستشویی رفتم ولی آنجا ناگهان از حال رفتم. بلافاصله خود را در حالت معلق در نزدیک سقف اتاق نشیمن نزدیک به درب یافتم… همسرم من را در حالی که روی زمین افتاده بودم یافته و آمبولانس خبر کرد. از بالا می دیدم که کادر اورژانس از درب منزل وارد شدند و از کنار خود من عبور کرده و سراغ بدنم که در دستشویی بود رفتند. دکترها می گویند که برای حدود 14 دقیقه مرده بودم.
من در اتاق نشیمن ناظر تمام این رفت و آمدها و فعالیت ها از بالا بودم. ولی احساس من آرامش کامل بود. من پایی نداشتم ولی برایم تعجب آور نبود و اتفاقاتی که در خانه در حال رخ دادن بود من را نمی ترساند. نگران این نبودم که حالا چه کسی کارهای خانه را انجام می دهد یا قبض ها را پرداخت می کند… 45 دقیقه بعد آنها بدن من را روی برانکارد از خانه بیرون بردند. من به بدن بی جان خود روی برانکارد می نگریستم ولی دیگر هیچ اتصال و وابستگی به آن بدن نداشتم. این می توانست بدن کس دیگری باشد و برای من همان احساس را می داشت. همه از خانه خارج شدند و در را پشت سر خود بستند. اینجا بود که همه چیز عجیب و غریب شد…
با اینکه کسی در منزل نبود، درب ورودی باز شد و چندین گوی معلق به رنگ آبی تیره رنگ وارد شده و به طرف من آمدند. آنها می دانستند که کجا هستم و اطراف من معلق باقی مانده و تنها من را نظاره می کردند. واضحا آنها با یکدیگر در ارتباط بودند، زیرا هرگز به هم نمی خوردند و من می دانستم که با هم ارتباط دارند. مانند این بود که از آنها الکتریسیته مانند یک انرژی خارج می شود. در مرکز این آبی درخشان، یک رنگ سفید خالص بود. من از آنها نمی ترسیدم و آنها به نظر خصمانه و شرور نمی رسیدند. ناگهان همۀ آنها از درب اصلی خانه خارج شده و درب بسته شد. آنوقت کسی به آرامی روی شانۀ من زد. این کسی بود که اکنون می دانم همیشه با من است. او گفت که باید بروم. با خودم فکر کردم که کجا باید بروم؟…
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که همه چیز تاریک شد. با اینکه احساس حرکت نداشتم، چشمانم را باز کردم و دیدم که در یک مرغزار وسیع پر از گل هستم. آنجا مانند دامنۀ یک تپه با شیب ملایم بود و میلیون ها گل تمام فضا را تا چشم کار می کرد پر کرده بود. از لبۀ گلبرگ های این گل ها نور صادر می شد. رنگ های آنها را نمی توانم توصیف کنم، زیرا با رنگ هایی که ما در زمین با آنها آشنا هستیم تفاوت داشتند. در روی زمین ما تنها 5 درصد طیف رنگ را می توانیم ببینیم.
در دوردست می توانستم کوه هایی را ببینم که ده برابر قله اورست ارتفاع داشتند. آنجا هزاران نفر را می دیدم که در شادی بسر می بردند و مطلقا در میدان انرژی خود شکوفا شده بودند. همینطور که به گل های زیر پای خود نگاه می کردم، زیرا اکنون دوباره پا داشتم، می فهمیدم که گل ها می دانند که من آنجا هستم. آنها در فضای وحدت [با همه چیز] در ارتباط بودند و به آرامی از زیر پای من کنار می رفتند که من آنها را له نکنم. گرچه من هیچ وزنی نداشتم و نمی توانستم آنها را له کنم، ولی آن ها تنها به احساس من احترام می گذاشتند و می فهمیدند که هنوز احساس یک بدن را دارم و فکر می کنم که شاید گل ها زیر پای من له شوند.
درک می کردم که در این فضا همه چیز با هم متحد است و هر چیزی تمام چیزها را در مورد هر چیز دیگر می فهمد. می فهمیدم که ما آن چیزی می شویم که فکر می کنیم و آنچه به آن فکر می کنیم [و انرژی می دهیم] را برای خود خلق می کنیم. اگر می خواستم موهای مشکی صاف و بلند داشته باشم، آن موها را برای خود خلق می کردم. اگر می خواستم که روی قلۀ آن کوهها باشم، بلافاصله آنجا روی قله بودم. اگر دوست داشتم که از کوه صعود کنم، بلافاصله پای دامنۀ کوه و در حال بالا رفتن از آن بودم.
در تمام مدتی که آنجا بودم صدای یک موسیقی به گوش می رسید. موسیقی نوعی سرود و مناجات بود که تکرار می شد و بسیار آرامش بخش و دلنواز بود. ولی صدای موسیقی از هیچ نقطۀ خاصی نمی آمد، بلکه از همۀ چیزها صادر می شد، حتی از وجود خود من. ولی می دانستم که اگر بخواهم می توانم موسیقی را تغییر دهم! چقدر خارق العاده بود! در این فضا ما هر آنچه را که بخواهیم آنا خلق می کنیم!
من با خانمی که همراهم بود [فرشته راهنمای من] در این راه سنگفرش شده به راه افتادیم که از میان کوهستان و دره های سرسبز و از کنار یک دریاچه رد می شد و بالاخره به یک شهر بسیار زیبا می رسید. تخمین من این است که مسافتی که راه رفتیم هزاران کیلومتر بود که روی زمین ماه ها طول می کشد که چنین مسافتی را راه بروید.
در جایی از این مسیر در حالی که پشت سر او راه می رفتم، روی او تمرکز زیادی کردم و ناگهان خود او شدم! برگشتم و به عقب نگاه کردم و لیندا را دیدم که پشت سر من است. او اکنون یک زن دیگر بود ولی هر زندگی که تاکنون زندگی کرده و هر درسی که فرا گرفته بود، همه را می دانستم. همچنین زندگی های دیگری که او می بایست طی کند و در آنها یاد بگیرد، همه را درک می کردم. این یک فهم مطلق از موقعیت هر روح منفرد بود. آنجا همه چیز از جنس انرژی بود، حتی ساختمان ها که بسیار بلند بوده و سر به آسمان می کشیدند و حتی خشت و آجرهای ساختمان ها.
داخل یک ساختمان شدیم. [با اینکه ساختمان بلند بود] آسانسوری در آن وجود نداشت، زیرا نیازی به آن نبود. البته در آن پلکانی بود برای کسانی که می خواستند یک به یک به طبقه ها بروند [و شاید برای زیبایی]، وگرنه می توانستم مثلا به طبقه دوازدهم فکر کنم و بلافاصله آنجا باشم. تخمین می زنم زمانی که در آنجا طی کردم معادل یکسال و نیم روی زمین بود. سپس دوباره کسی به آرامی به شانه من زد و من یک حضور مونث را حس کردم که فکر کنم همان وجودی بود که قبل از این من را همراهی می کرد. اکنون خود را در درگاه ورودی یک کلیسای بسیار باشکوه یافتم که صدها متر ارتفاع داشت. ما وارد کلیسا شدیم و همینطور که در راهروی آن راه می رفتم، مانند کلیساهای زمین، در دو طرف راهرو نیمکت هایی بود که هر کدام تقریبا 10 متر طول داشت و از چوب یک تکه درست شده بود. کف کلیسا هم چوبی بود ولی شکلی مانند ماسه سنگی داشت و هر قطعۀ موزاییک چوبی کف زمین حدود چند ده متر مربع مساحت داشت…
من در حال قدم زدن در راهروی کلیسا بودم و محو زیبایی های آن و به خصوص شیشه های رنگی پنجره ها شده بودم که بسیار بزرگ بودند و درخششی خیره کننده داشتند. به قسمت جلوی کلیسا رسیدم. در آنجا سه نفر ایستاده بودند. آنها موجودات فیزیکی نبودند، بلکه از جنس انرژی بودند. همچنین انرژی در اطراف آنها می چرخید، از چپ به راست و از راست به چپ. همچنین انرژی مانند یک آبشار از زمین برخاسته و بر سر آنها جاری می شد. من در پیش روی آنها ایستاده بودم. آنها به من یک جعبه را نشان دادند که از آن انرژی صادر می شد. یکی از آنها گفت که آنها آنجا نیستند که دربارۀ من قضاوت کنند. بلافاصله فهمیدم که باید در جعبه را باز کرده و تمام خاطرات درون آن را پردازش کنم.
من در جعبه را باز کرده و به درون آن نگاه کردم. درون این جعبه هیچ کف یا دیواری نبود. درون آن بی انتها به نظر می رسید و می توانستم هزاران هزار حباب کوچک از جنس انرژی را ببینم که در آن معلق بودند. هریک از آنها یک فیلم کوچک دربارۀ یکی از خاطرات زندگی من، یا بهتر بگویم یکی از اعمالم در دنیا بود. می دانستم که باید یک به یک این حباب ها را گرفته و بیرون بیاورم و خاطره و انرژی درون هر یک را پردازش کنم. درون هر حباب مانند یک صفحه تلویزیون بود.
به عنوان مثال یکی از آنها دربارۀ وقتی بود که من یک کودک خردسال بودم و دم گربۀ مادربزرگم را بشدت کشیده بودم. ابتدا کل آن صحنه را دوباره از دید شخص سوم دیدم، گویی این اتفاق هیچ ربطی به من نداشت. دیدم که این دختر بچه با این گربه چکار کرد. سپس دوباره لیندا [خودم] شدم وقتی که خردسال بودم. می توانستم دوباره صدای قلب لیندا را بشنوم و تمام افکار و احساسات او را حس کنم، مانند اینکه افکار و احساسات خودم هستند. می توانستم قصد و نیت او را بفهمم. همینطور که او دم گربه را کشید، گربه خیلی رنجیده و عصبانی شد و فریاد کشید. من با خود اندیشیدم که چرا وقتی بچه بودم این کار را کردم؟ اکنون دوباره این خاطرات را از دیدگاه لیندای خردسال مرور می کردم و تمام دلایل و انگیزه های او را آنالیز می نمودم. سپس باید خود آن گربه می شدم و همه چیز را از دید او تجربه می کردم. می توانستم چهار پای خود و دم و گوشها [و بقیه بدنم] را حس کنم. می توانستم صدای راه رفتن یک مارمولک را روی زمین بشنوم. دید من تغییر کرده بود و اکنون مانند یک گربه همه چیز را می دیدم. یک نفر آدم نزدیک من بود و من خیلی ترسیده بودم زیرا او دم من را در دست خود نگاه داشته بود. وقتی که دم من را کشید، دردی شدید در تمام پشت و ستون فقرات من منتشر شد. من با عصبانیت شروع به هیس کردم و پنجه هایم را بیرون آوردم…
دوباره خود را بیرون این حباب یافتم، در حالی که به آن و صحنه های فیلم درون آن نگاه می کردم. آنجا بود که شروع به گریستن کردم و قطرات اشک از چشمان من سرازیر شده و بر روی زمین می ریخت. می دانستم این گریۀ من برای این نیست که دیگران آن را ببینند، بلکه برای خود من است که بفهمم با آن گربه چیکار کردم. درد آن ده برابر بود. من نشسته و صورتم را در دست گرفته بودم و به شدت گریه می کردم. با خود فکر کردم، آخر من یک بچه بودم و نتایج و اثرات کارهای خود را نمی دانستم. نمی دانستم که هر عمل ما مانند موجی در جهان منتشر می شود. نمی دانستم که [احساس] این گربه نقشی کلیدی در این خاطره [و اثری که بجای گذاشته بود] بازی می کند و می بایست آن درد [و اثر] را التیام ببخشم و بگویم که متاسفم و برای خودم بخشش بخواهم، بخاطر کاری که با آن گریه کردم. گربه آنجا نبود که از او معذرت خواهی کنم. تنها کسی که در نهایت مورد قضاوت من بود خود من بودم. تنها کسی که در نهایت باید می بخشیدم، خود من بودم. بعد از زمانی که مانند 30 تا 45 دقیقه [در دنیا] حس می شد توانستم آن بخشش را برای خود بیابم و در آن موقع آن حباب در دست من ناپدید شد! انرژی آن دیگر ناپدید شده بود.
می دانستم که باید برخیزم و به سراغ جعبه بروم و یک حباب دیگر را بیرون کشیده و خاطرۀ آن را پردازش کنم و شفا دهم، تا وقتی که جعبه خالی شود… بعضی از خاطراتم خوب بودند. مثلا وقتی که به یک غریبه لبخند زده بودم. این من را خیلی هیجان زده کرد زیرا می دیدم که چطور آن شخص را خوشحال کرده بودم و پاداش آن ده برابر بود. دوباره اشک از چشمان من از شدت شوق سرازیر شد… خاطراتی هم بودند که اصلا نمی خواستم سراغ آنها بروم و به آنها رسیدگی کنم. ولی می دانستم که باید با تمام کرده های خود روبرو شوم، تا وقتی که جعبه خالی شود. ولی با وجود تمام درد آن، این فرایند بسیار زیبایی بود. وقتی که بتوانیم جراحاتی که در خود و دیگران ایجاد کرده ایم را التیام ببخشیم، این بسیار زیباست. وقتی که می بخشیم، عشق را کشف می کنیم. شفا بخشیدن، به دنبال خود عشق می آورد… چندین هزار خاطره را از آن جعبه بیرون کشیده و به آن رسیدگی کردم. تخمین من این است که حدود یکسال و نیم [به زمان دنیا] در آنجا مشغول مرور اعمال و رسیدگی به خاطراتم بودم.
وقتی مرور زندگی من به پایان رسید دوباره احساس کردم کسی به شانه ام زد و چشمانم را باز کردم و دوباره خود را در مکانی کاملا متفاوت یافتم. اینجا اتاقی سفید بدون دیوار و سقف و پنجره بود. به پایین نگاه کردم و می توانستم پاهایم را ببینم ولی اتاق کف نداشت و چیزی زیر پای من نبود. تا چشم کار می کرد تنها سفیدی دیده می شد. در دوردست یک زن را دیدم که به طرف من می آمد. با نزدیک شدن به من، او بزرگتر می شد و وقتی نزدیک به من رسید، اولین حرفی که زد این بود که اینجا چکار می کنی؟ تو نباید اینجا باشی. من با خودم فکر کردم این زن کیست؟ تا حالا در این اقلیم همه با من خیلی مهربان بودند، ولی این زن لحن چندان مهربانی ندارد.
پاسخ دادم نمی دانم کجا هستم و چطور باید به جایی که بودم بازگردم. او که به نظر مستاصل می رسید، گفت:
«لیندا، اسم من کارینا است. من مادربزرگ مادربزرگ تو هستم. تو نباید اینجا باشی.»
سپس به طور مفصل برایم توضیح داد که [در دنیا] چه کسی بود، کجا بدنیا آمد، کجا زندگی می کرد، بچه هایی که داشت، چطور با کمک همسرش خانه ای که در آن زندگی می کردند را ساخته بودند و بسیاری از داستان های زندگی اش را برایم بازگو کرد. سپس شروع کرد دربارۀ زندگی من از سال 2001 به بعد صحبت کند. او گفت نمی توانی در آمریکا بمانی و باید قبل از ماه سپتامبر به سرزمینی که از آن آمده ای (استرالیا) بازگردی… وقتی این تجربه اتفاق افتاد ماه می سال 2001 بود و من در ایالت کارولینای شمالی در آمریکا زندگی می کردم. من در ماه ژوئن همان سال به استرالیا بازگشتم… او گفت که چه سالی دخترت را بدنیا خواهی آورد و …
اکنون من رویاهای صادقه دارم و حدود یکسال پیش فرشته نگهبان خودم که همیشه در طول زندگی با من بوده است را دیدم. حدود یک هفته بعد شروع به دیدن ارواحی که فرشته راهنما هستند را کردم. اکنون خیلی خوشحال هستم که می توانم به دیگران امید و فهم و اعتماد به آینده را هدیه کنم. زندگی روی زمین سخت است و مرتب هم در حال سخت تر شدن است و هرچه بیشتر بتوانیم امید را زنده نگاه داریم و متوجه باشیم که ما همواره فرشته های نگهبان ما همراه و در اطراف ما هستند و هرچه بیشتر فرکانس ارتعاش روح خود را با این انرژی به طور آگاهانه هم راستا نگاه داریم، و در سطح عشق باشیم می توانیم بهشت را روی زمین بوجود بیاوریم. همه چیز با ما شروع می شود و اکنون این هدف زندگی من است که مردم را آگاه سازم.
منبع : کلیک کنید