زنی اهل دانمارک به نام بولیت (Bolette) که بعد از زایمان پسرش تجربۀ مرگ موقت داشت، در مورد تجربۀ خود میگوید:
در تاریخ ۱۱ فوریۀ سال ۱۹۹۶ بعد از زایمان پسر آخرم دچار بیماری پرهاکلامپسی (postpartum preeclampsia) شدم. زایمان من به طور طبیعی انجام شد و پسرم سالم به دنیا آمد، ولی از دماغ و دهان و چشمان خون ریزی میکردم زیرا بدنم فاقد گلبولهای سفید بود. به من آمپولی تزریق کردند و پزشک کشیک نیز ساعتی یک بار به من سر میزد. در میان شب در تختم نشسته بودم که به پسرم شیر بدهم، ولی بعد از شیر دادن به او احساس سرگیجه و ضعف و خستگی بسیار مفرط کردم، بهطوری که فهمیدم که اگر دراز بکشم خواهم مرد. این آگاهی با آرامش به من داده شد و از آن احساس دغدغه و نگرانی نمیکردم. تمام سعی خود را کردم که در حالت نشسته باقی بمانم ولی به جایی رسید که باوجود اینکه میدانستم خواهم مرد، دیگر نمیتوانستم بیشتر از این بنشینم. بهمحض اینکه دراز کشیدم به آرامی از ناحیۀ پشت سرم از بدن خود خارج شدم و در فضای بالای اتاق زیر سقف و بالای بدنم معلق شدم در حالی که بدن خودم و همچنین پسرم را که به آرامی در گهوارهاش خوابیده بود را از بالا میدیدم. احساس خروج از بدن برایم مانند طبیعیترین پدیدۀ دنیا بود.
بعد از چند لحظه شروع به حرکت کردم و ابتدا اتاقم را، و سپس بخش بیمارستان که در آن بستری بودم و سپس کل بیمارستان را ترک کردم وارد فضائی شدم که در آن تاریکی مطبوع و نوازش کنندهای بود. از فاصلۀ بسیار دور نوری را دیدم که بهطرفم میآمد و همزمان تاریکی ملایم و دلپذیری که در آن بودم من را بهطرف نور میراند. بالاخره نوری بسیار زیبا که عشقی ماورای زمینی از آن صادر میشد من را احاطه کرد. در آن نور وجودی که چون مردی مینمود، بسیار درخشنده و زیبا و بینهایت مهربان پدیدار شد. من احساس میکردم که او را همیشه میشناختهام و نزد او احساس راحتی و خوشحالی کامل داشتم. او با نورش من را در آغوش خود گرفت و من را همراه خود برد تا با یکدیگر زندگی من را با مهربانی و بدون هیچ قضاوتی مرور و دوباره تجربه کنیم. با او تمامی این تجربه دلنشین بود، ولی هر جا که به طور خاص به کاری خوب میرسیدیم، دوست خوب و نورانی من از شعف و عشق لبریز میشد و به من پیامی پر از مهر میداد. ما بدون کلام و از طریق فکر با هم ارتباط بر قرار میکردیم. جزئیات هر شرایطی را بهدقت بررسی کردیم و در آن تمام خوبیهای آن از جهات مختلف متظاهر شده و مورد تأکید قرار گرفتند. من همه چیز را با او میدیدم بدون اینکه کوچکترین احساس منفی نسبت به این تجربهها داشته باشم. حالا که دربارۀ آن فکر میکنم به نظرم عجیب میآید.
به من گفته شد چه چیزهایی بهویژه خوب هستند، و از جمله موارد آن:
♦ جاهایی بود که نیکی را از روی دل و بدون فکر و محاسبۀ چندان انجام داده بودم.
♦ فهمیدم آنچه واقعاً ارزش دارد زیستن در عشق و ابراز آن از درون قلب است.
♦ خوشحال بودن و تا حد توان با دیگران قلبی خالص و بیغش داشتن.
♦ دروغ نگفتن ولی از خود مراقبت کردن و به خویش و ارزشهای خویش وفادار و صادق بودن.
♦ بخشیدن بدون قبول کردن رفتار منفی از دیگران.
♦ در احساس سرور بودن و تا حد امکان در زمان حال زیستن.
♦ روح خود را تغذیه کردن و بهترین دوست خود بودن. و برای دیگران نیز دوست خوبی بودن ولی توجه داشتن به اینکه هر یک از ما مسیر خاص خود را برای رشد و یادگیری داریم.
♦ مسائل و مشکلات را در ذهن خود نگاه نداشتن، و فراموش کردن آنها وقتی که شرایط سخت است و رسیدگی به آنها و سعی در حل کردنشان هنگامی که استقامت و توان غلبه به آنها وجود دارد.
♦ بخشودن خویش و خود را مورد فشار بیش از توان قرار ندادن.
♦ ابراز نیکی و گرامی داشتن تمامی آنچه زنده است.
♦ من یاد گرفتم که مردن بسیار زیبا و دلنشین است.
در تمامی مدت این تجربه احساس هشیاری، زنده بودن، و آگاهی در من در حدی بسیار این دنیا و آنچه در زندگی دنیوی حس میکنیم بود. من سرشار از انرژی و نشاط و کنجکاوی، و غرق در مشاهدۀ آنچه میگذشت بودم. در آنجا مطلقاً و کاملاً در زمان حال و فارغ از تمامی دردها و نگرانیها بوده، و احساس کامل بودن و امنیت مطلق در من بود. میتوانستم همزمان تمامی پیرامون خود را بهطور کامل و 360 درجه ببینم. بهمحض اینکه به چیزی خاص توجه میکردم آن چیز برایم بدون هیچ مشکلی نزدیک آمده و دیدم روی آن متمرکز میشد، حتی بدون اینکه به آن فکر کنم. میتوانستم به پشت و جلو بالا و پائین همزمان نگاه کنم. رنگها بسیار شفافتر واضحتر از دنیا بودند و زیبایی آنها تصور بود. صدایی را میشنیدم که حالت ملودی بسیار زیبا و دلنشینی داشت و بااینکه من در دنیا دچار ناشنوائی هستم، در آنجا هیچ مشکلی برای شنیدن نداشتم. احساس من در آنجا چیزی جز عشق سرشار و آرامش و سپاسگزاری و آزادی نبود، احساس اینکه همه چیز درست همان گونه است که باید باشد.
دوست مهربان و نورانی من به من گفت که من به طور موقت آنجا هستم و باید به زندگی دنیا بازگردم. من به حرف او توجهی نکردم زیرا محو آنچه میگذشت بودم. به من گفته شد که من و همسرم بعد از چند سال از هم جدا خواهیم شد، و من باید به آن به چشم یک موهبت نگاه کنم زیرا خوشحالتر و آزادتر خواهم گشت. و من باید او رفتار او را علی رقم اذیتهایی که به من کرده ببخشم و به دنبال زندگی خود بروم، بااینکه او عمیقاً من را خواهد آزرد. به من گفته شد که زندگی من کاملاً تغییر خواهد یافت و آنچه انجام میدهم و اهدافم کاملاً دگرگون میشوند و از این به بعد تجربههای بسیار دلنشینی خواهم داشت و مشغول نویسندگی خواهم شد. من خواهم توانست به اهدافی که قبل از آمدن به دنیا برای خود قرار داده بودم برسم و از رسیدن به آن اهداف لذتی عمیق حس خواهم کرد. همچنین چالشها و موانع زیادی سر راهم خواهند بود که من از قبل از به دنیا آمدن برای خود برگزیدهام، و نباید بگذارم آنها روحیۀ من را پائین بیاورند، بلکه برعکس، باید با گامهایی استوار و بانشاط با آنها روبرو شوم، و اگر جایی پیشرفت من به سرعتی که انتظار دارم نبود، خود را ببخشم. غلبه به آن مشکلات به من خرد و فهم و آرامش زیادی خواهد داد. به من گفته شد باید به خاطر داشته باشم که دعا کنم و کمک بطلبم، که آن را دریافت خواهم کرد، و بسیار مهم است که یاد بگیرم که آن نیز در زمان مناسب خود اتفاق خواهد افتاد. باید یاد بگیرم که هرگاه افسرده و ناراحت میشوم فکر خود را به سرور و تمامی چیزهای خوبی که در زندگی برایم اتفاق افتاده متمرکز کنم، که این باعث التیام زخمهایم خواهد شد. من افراد بسیار جالب و دوستان خوبی را ملاقات خواهم کرد و باید چشم به راه آن باشم. چندین سال بعد از طلاقم بالاخره با مردی دوست داشتنی آشنا خواهم شد. زندگی هر یک از ما در آن موقع مانند کویری خواهد بود ولی بعد از آن مهر و شادی بسیاری با یکدیگر خواهیم داشت. در آنجا چهرۀ آن مرد به من نشان داده شد تا وقتی او را ملاقات کردم بتوانم او را بشناسم. به من گفته شد علت اینکه این صحنه به من نشان داده شد این بود که آرامش خاطر کافی داشته باشم تا بتوانم روی خودم و زندگی که در پیش رو دارم کار کنم.
سپس من و دوستم با یکدیگر به سرزمینی بسیار زیبا و باشکوه و سرشار از زندگی رفتیم و در آنجا قدم زدیم. در آنجا گروهی به سمت من آمدند که من برخی از آنها را در دنیا میشناختم که اکنون درگذشته بودند. پدر بزرگ و مادر بزرگ پدری و مادریم، که هر چهارتاییشان را بسیار دوست داشتم نیز آنجا بودند. آنها به من لبخند زدند و از دیدن من بسیار خوشحال شدند و من را بامحبت در آغوش گرفتند. آنها به من گفتند که در آنجا جایشان خوب است و خوشحالاند، و در آنجا روی هر چیزی که بیشتر دوست دارند کار میکنند. همچنین چندین نفر از دوستان درگذشتهام را دیدم که به استقبال من آمده بودند. همه به من گفتند که باید به دنیا بازگردم و زمان من هنوز فرا نرسیده است. همۀ آنها سالم و خوشحال بودند، و آنانی که در پیری درگذشته بودند دست کم ۲۰ سال جوانتر از آنچه به یاد دارم به نظر میرسیدند. من نیز خوشحال بودم و میدانستم که هر اتفاقی که در زندگی ما میافتد معنا و علتی دارد.
سپس گروهی را ملاقات کردم که آنها را در دنیا نمیشناختم، ولی وقتی آنها را دیدم میدانستم که آنها را از اعماق روحم میشناسم. در حقیقت آنها را بیشتر از هر کس دیگر میشناختم و دوست داشتم و بیش از هر کس دیگر در جهان با آنها احساس ارتباط و نزدیکی میکردم. پیش آنها بودن چنان خوشحالی به من داد که حس میکردم از شدت شعف در حال گریستن هستم. در عین حال در تعجب بودم که چرا در این مدت ۴۲ سال زندگیام هیچ گاه آنها را به یاد نیاوردهام و در میان تمام انسانهای این جهان چگونه میتوانستم آنها را فراموش کرده باشم. اکنون که به تجربۀ NDE خود فکر میکنم میفهمم که آنچه در آنجا بر من گذشت اتفاقی نبود، بلکه تمامی آن از قبل برای من برنامه ریزی و ترتیب داده شده بود.
ناگهان در آن جا پسری جوان روبروی من آمد و من فهمیدم که او فرزند تازه متولد شدۀ من است. او عمیقاً به چشمان من خیره شد و به من گفت «مامان، تو به من قول دادی که در دنیا مادر من باشی، وگرنه من در اینجا نخواهم بود». من بلافاصله با شدت بهطرف پشت کشیده شدم و در کسری از ثانیه به بدنم بازگشتم. احساس بازگشت به بدن بسیار ناخوشایند و رنج آور بود.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1bolette_l_nde.html