من پنج ماهه حامله بودم ولی به علت نامعلومی دهانۀ رحم من زودتر از موعد باز شده و در شرف وضع حمل قرار گرفتم. من را به صورت اضطراری به اتاق عمل بردند تا دهانۀ رحم من توسط یک دیافراگم بسته نگه داشته شود. ولی روز بعد ، کیسۀ آب من با وجود جراحی روز قبل ترکید. دوباره من را به سرعت به بخش اضطراری بردند تا دیافراگم را بردارند تا زایمان انجام شود… بچه بدنیا آمد ولی چون ریه های او به اندازه کافی رشد نکرده بود، مرد. من خونریزی بسیار زیادی کردم و برای بار سوم برای جراحی اضطراری به اتاق عمل فرستاده شدم. آنچه در حین این جراحی سوم تجربه کردم مرگ بود و چقدر خارق العاده بود… من تمایلی به خودکشی ندارم و جالب است که همیشه از زندگی لذت برده ام و کم و بیش بدون و غم و نگرانی زندگی کرده ام. ولی با این حال، حضور خود در مرگ را به زندگی قبل یا بعد از تجربه ام ترجیح می دهم. ولی پیامی که در تجربه ام دریافت کردم توضیح می دهد که چرا من تا این حد فارغ و بدون نگرانی بوده ام. پیام خدا در تجربه ام به من این بود که او در کنترل همه چیز است. همچنین او نه از طریق کلام، بلکه از طریق [تله پاتی] و فکر به من فهماند که تمام احساسات بدن و اتفاقات و احساساتی مانند خشم، خجالت، اندوه، استرس، و ناامیدی و دل شکستگی هایی که در طول زندگی یک نفر اتفاق می افتد کاملا در برابر احساسات و تجربه آن شخص از خدا بعد از مرگ ناچیز و بی اهمیت است. آن ها تنها اتفاقات کوچکی هستند که عناصر زندگی در یک بدن را تشکیل می دهند.
تجربۀ نزدیک به مرگ من
همه چیز کاملا تاریک و سیاه شد. وقتی دوباره هوشیار شدم، خود را در یک نور و فضای بسیار درخشان و بی انتها و بی حد و مرز یافتم. این حضور [نورانی] هیچ شکل و فرمی نداشت، بلکه مانند هوایی که تنفس می کنید همه جا را پر کرده بود. ولی در سمت راست من وجودی با فرم و قالبی تعریف شده تر بود که به نظر ارتباط مستقیم تری با من داشت. این قسمت کوچک تری از همان حضور عظیم بود که ارتباط شخصی تر و مستقیم تری با روح من دربارۀ درک علت احساسم در برابر این حضور بزرگ را داشت. گویی او به واکنش پر از سرور و بهت بی حد من در این [فضای] روح و معنا، به آرامی می خندید و با من در این سرور و لذت ها شریک بود و آنها را درک می کرد. می دانستم که حضور بزرگتر [و بی انتهایی که همه جا را فرا گرفته] خداست.
این وجود کوچکتر در در سمت راست من، در حقیقت «مسیح» بود و او کسی بود که من را به آنجا هدایت کرده بود. وقتی که این را درک کرده و به اطرافم بیشتر توجه کردم، متوجه شدم که من با این وجود فراگیر ممزوج شده ام. او به من درک و فهم می بخشید، نه از طریق کلمات، بلکه از طریق دانشی متقاعد و راضی کننده. او مرتب سوالاتی که در ذهن من دربارۀ زندگی بود ولی آنها را نپرسیده بودم را روشن می ساخت و هیچ جای شبه و ابهامی در من باقی نمی ماند. به یاد دارم که مرتب می پرسیدم «پس زندگی راجع به این است؟»
حضور الهی آنچنان آرامشی داشت که من احساسی ورای آرامشی معلق را در حضور او حس می کردم. این همان احساسی است که مردم در زندگی از طریق پول، مذهب، ازدواج، رابطه و همۀ چیزهای دیگر به دنبال آن هستند. سپس فهمیدم که چرا انسان ها پیوسته در جستجو هستند ولی هیچوقت راضی نمی شوند. زیرا آنچه به دنبال آن هستیم اینجا روی زمین نیست. حتی کلمه مناسبی برای آن [احساس] وجود ندارد. تنها کلمه ای که شاید نزدیک باشد آرامش پرقدرت، یا خداست.
من شروع کردم که اتفاقات مختلف را در زندگی خویش دوباره ببینم، اتفاقاتی که دیگر هیچ خاطره ای از آنها نداشتم. مثلا زمانی که در مهد کودک به خاطر اینکه جواب یک سوال را نمی دانستم احساس خجالت و تحقیر شدن کردم. [در مرور زندگی] ما به آن لحظه خندیدیم. برایم روشن شد که چقدر وقتی بچه بودم احساس دستپاچگی و خجالت من در آن لحظه عمیق و مهم می نمود. او به من لحظات کوچک و بی اهمیت زیاد دیگری را نشان داد که در زمان خود برایم خیلی مهم و جدی به نظر می رسیدند. حتی چیزهایی که اکنون بعضی از آنها را بیاد نمی آوردم ولی او مانند نمایش یک فیلم کاملا واضح، آنها را به خاطرۀ من بازآورد. ولی اکنون این لحظات دیگر هیچ معنا و اهمیتی نداشتند. او همچنین به من زمانی را نشان داد که حدود 16 ساله بودم و داشتم مرغ سرخ می کردم. این لحظه مطلقا هیچ معنای خاصی برای من نداشت. ولی این هم یک لحظه از میان لحظات زیاد بی اهمیت در زندگی من بود. ناگهان تمامی زندگی ام برایم احمقانه و بی اهمیت به نظر رسید.
من همیشه زندگی را بیش از حد جدی گرفته بودم، ولی او به من نشان داد که زندگی یک سری اتفاق [و تجربه] است. او با نمایش من به خودم در این مرور زندگی، این درک را بخشید که این اینها اتفاقاتی بودند که رخ داده، گذشته و دیگر نیستند و هیچ معنایی ندارند. [ولی] اوست که ابدی [و معنای حقیقی] است. حیاتی که او در مرگ به من نشان داد، الهی بود.
من کنجکاو بودم که احساسات منفی زمینی، مانند ناامیدی ها، دل شکستگی ها، سختی ها، کلنجارها و تمام غم و نگرانی های دنیایی کجا رفته اند. به من با تاکید گفته شد:
«تو در کنترل [زندگی خویش] هستی و تمام زندگی راجع به همین است.»
من [با خود] شروع به تکرار کردم… «تو در کنترل زندگی هستی و تمام زندگی راجع به این است.»، «تو در کنترل زندگی خویش هستی…» این احساس در من شکل گرفت که زندگی [زمینی] در برابر این حیات و مرتبۀ وجود بسیار بی ارزش است. ناگهان شنیدم کسی فریاد می زند.
من در حال بازگشت و دور شدن از نور بودم و گفتم: «نمی خواهم برگردم. می خواهم اینجا باشم.» شنیدم که آن وجود کوچکتر گفت «ولی تو همسری داری که تو را خیلی دوست دارد.» من خیلی سرخورده و عصبانی شدم. گفتم کیست که فریاد می کشد؟ شروع به دیدن نورهایی کردم و به پایین نگریستم و بدنم را دیدم، ولی گویی به یک شخص غریبه نگاه می کردم. هیچوقت خودم را با این دید کامل [از بیرون] ندیده بودم. گفتم «این من هستم، ولی چرا اینطور فریاد می کشم؟» در کسری از ثانیه به بدنم بازگشتم و فهمیدم که چرا فریاد می کشیدم. من در میان عمل جراحی بودم و درد زیادی حس می کردم.
گاهی احساس سنگینی و حسرت می کنم که تصمیم گرفته شد که من را برگردانند. من به همسرم نگفتم ولی از اینکه به خاطر او بازگشتم احساس رنجش و دلخوری می کنم. من زمان زیادی را صرف این می کنم که اتفاقات تجربه ام را مرور کرده و احساسی که در آن حضور داشتم را دوباره در خود بازسازی کنم. هر چه بیشتر می گذرد می ترسم که خاطرۀ آن کمرنگ تر شود. ولی نمی خواهم که آن خاطره کمرنگ شود. آن تجربه بالاتر از افوریا و نشئگی بود.
قبلا وقتی که به کلیسا می رفتم از داستان هایی که کشیش دربارۀ خدا و مسیح تعریف می کرد در شگفتی فرو می رفتم. اکنون خطبه های کشیش به نظرم کسل کننده و خطی و کوچک می رسند. دیگر اتفاقات زندگی را خیلی جدی نمی گیرم زیرا می دانم که این [زندگی] خیلی موقتی و زودگذر است.
منبع: https://iands.org/research/nde-research/nde-archives31/newest-accounts/37-more-than-euphoria-amid-the-presence.html