در تاریخ 16 ماه ژوئن سال 2011 بعد از مدتها درد کشیدن، بالاخره یک وقت دندانپزشک گرفته بودم. من برای سالها معتاد به گاز زدن و مکیدن لیموترش بودم و این دندانهای من را خراب کرده بود. دندانپزشک روی یکی از دندانهایم که مدتها بود آزارم میداد عصبکشی انجام داد. ولی بعد از ظهر همان روز احساس کردم دردم بیشتر شده است. دندانپزشکم به من گفت که این طبیعی است و فقط چند مسکن بخورم. ولی در چند روز آینده درد من مرتباً افزایش یافت. متأسفانه بهخاطر بیمبالاتی و عدم دقت دندانپزشک، ظاهراً عفونت وارد لثه و بدنم شده بود. من مرتب مسکن و آنتیبیوتیک مصرف میکردم و ظرف مدت 2 هفته 8 کیلوگرم وزن کم کردم. در صبح روز 5 جولای متوجه شدم که دیگر نمیتوانم چیزی قورت بدهم، حتی آب. خیلی ضعیف شده بودم و تب داشتم و دردم که اکنون در تمام سر و فکم پخش شده بود غیرقابل تحمل بود. ما به بخش اورژانس بیمارستان رفتیم ولی من در آستانۀ ورود به بیمارستان از حال رفته و بیهوش شدم. بعداً فهمیدم که من به مدت 7 دقیقه مرده بودم. خاطرۀ تجربهام را با تمام جزئیات آن هنوز به یاد میآورم، زیرا احساس آن بهمراتب واقعیتر از واقعیت زندگی این دنیاست و خارقالعادهترین چیزی است که تاکنون تجربه کردهام …
اولین چیزی که حس کردم این بود که تمام دردهایم کاملاً از بین رفتهاند. میتوانستم ببینم که تعدادی از کارکنان بیمارستان و چند نفر دیگر به دور یک شخص که روی زمین افتاده است جمع شده و به تکاپو افتادهاند. نمیدانستم که آن شخص کیست، ولی چیزی که واقعاً برایم تعجب آور بود این بود که من این صحنه را از نزدیک سقف تماشا میکردم. متوجه شدم که یکی از آن افراد دوست پسر من است. او به نظر بسیار ناراحت و نگران و گریان میرسید. تعجب کردم که او اینجا چهکار میکند و چرا ناراحت است. نزدیک رفتم که از او سؤال کنم ولی هرچه سعی کردم به نظر میرسید که او من را نمیبیند و صدایم را نمیشنود. سعی کردم به شانه او دست بزنم تا متوجه من بشود، ولی متوجه شدم که نه تنها دست، بلکه اصلاً بدنی ندارم! همچنین اکنون دید من 360 درجه شده بود و تمام جهات را همزمان میدیدم. این برایم خیلی عجیب بود، ولی من از این حالت و توانائی لذت میبردم. هنوز هم متوجه نشده بودم که مردهام!
در آن موقع صدای گریۀ یک دختر بچه که بغل پدرش بود حواسم را پرت کرد. پدرش به نظر نگران میرسید و من میدانستم چرا. من شنیدم که او پشت تلفن به یک نفر گفت که دختر دیگرش به خاطر ناراحتی آپاندیس در این بیمارستان بستری است. من کنجکاو شده و به اتاقی که دختر او در آن بود رفتم. متوجه شدم که بهراحتی میتوانم از میان دیوار و درهای بسته عبور کنم. این دیگر چه معنی داشت؟ بهمحض اینکه آن دختر را دیدم فهمیدم که بیماری او هیچ ربطی به آپاندیس ندارد، بلکه او یک مشکل جدی سیستم گوارشی دارد. من صد در صد به این امر مطمئن بودم ولی تعجب کردم که من از کجا بیماری این دختر را با این اطمینان میدانم! بهخصوص که من هیچگونه تحصیلات پزشکی نداشتم. آنجا بود که متوجه شدم که میتوانم افکار او را که سه ساله بود بخوانم. من سعی کردم مشکل او را برای دکترش شرح بدهم ولی او هم مانند دوست پسرم علیرغم تلاشم متوجه من نشد و این برایم مستأصل کننده بود. متوجه شدم که من افکار آن دکتر را هم میدانم. او به این فکر میکرد که دو روز دیگر برای تعطیلات برود… با خودم گفتم چطور من میتوانم تمام چیزهایی که این افراد به آن فکر میکنند را بدانم!
من به نزد پدر آن دختر بازگشتم تا برایش مریضی دخترش را شرح بدهم، ولی او هم من را ندیده و نشنیده گرفت. همانطور که با او حرف میزدم او به ساعتش نگاه میکرد. من هم نگاهی به ساعت او انداختم و متوجه شدم که میتوانم درون ساعت او را ببینم، و حتی بیشتر، من کارکرد تکتک قسمتهای داخلی ساعت و نقش تمام چرخدندههای آن را میدانستم و مفهوم مادی زمان را عمیقاً درک میکردم. من دوباره از خودم پرسیدم: «چطور است که من همه چیز را میدانم؟». آن وقت بود که متوجه شدم صدای یک آهنگ قدیمی که با آن آشنا بودم از پشت کافیشاپ بیمارستان به گوش میرسد. من بهسرعت به آنجا رفتم زیرا عاشق این آهنگ بودم. در آنجا مردی که مشغول درست کردن ساندویچ بود یک رادیو روشن کرده بود. با خودم گفتم که ای کاش صدای آن را بلندتر میکرد. بهمحض اینکه این فکر از ذهنم گذشت صدای موسیقی برایم بلند شد. برایم خیلی عجیب بود. آیا من صدای آن را بلند کردهام؟ نمیتواند کار آن مرد باشد زیرا او مشغول درست کردن ساندویچ بود. از خودم پرسیدم که آیا او هم صدای موسیقی را بلندتر میشنود؟ پاسخ آن بلافاصله در ذهنم شکل گرفت، نه. من تنها کسی بودم که صدای موسیقی را به این بلندی میشنیدم. همچنین من تمامی نتهای این موسیقی و تکتک سازهایی که در آن بکار رفته بود را میدانستم! برای من که استعداد چندانی در موسیقی نداشتم این خیلی عجیب بود. من هیجان زده بودم که این استعداد تازه یافتهام در موسیقی را به دوست پسرم بگویم. بهمحض اینکه به او فکر کردم به نزد او بازگشتم. دیدم که او هنوز بسیار ناراحت و نگران است و با خود فکر میکند: «ماریون، لطفاً نمیر. قول میدهم دیگر به تو نگویم که خیلی حرف میزنی و آواز خواندنت زیر دوش ریتم ندارد. خیلی غیر منصفانه است. چطور یک دندان میتواند باعث مرگ شود؟ آخر خانوادهاش چهکار میکنند؟…»
برایم خیلی گیج کننده بود. چرا در حالی که حال من کاملاً خوب بود او راجع به مرگ من فکر میکرد؟ من دوباره سعی کردم که با او حرف بزنم ولی تلاشم بیفایده بود. دیدم که توجه او به یک اتاق خاص در بیمارستان معطوف شده است. من کنجکاو شده و به آن اتاق رفتم. وقتی وارد آن اتاق شدم با تعجب دیدم که شخصی که روی تخت دراز کشیده است من هستم! البته خود من این بالا نزدیک سقف بودم، ولی بدنم روی تخت بود. من از خودم پرسیدم: «چطور من این بالا هستم ولی بدنم روی تخت است؟». با این حال من احساس انفصال و بیتفاوتی کامل نسبت به بدنم داشتم. این احساس واقعی و صادقانه بود. آن شیء بیجان و بیخاصیتِ روی تخت افتاده دیگر هیچ ربطی به من نداشت. بهیاد نمیآوردم که چرا در بیمارستان بودم و تمام درد و اذیت دندانم چیزی دوردست و فراموش شده مینمود. حالی که داشتم چنان خوب بود که بهیاد آوردن آن دردها برایم غیرممکن شده بود.
در آن موقع با خودم فکر کردم: «آیا من مردهام؟ یعنی مرگ این است؟». اگر مرگ این بود که من از زندگی و حیات تازهام راضی بودم و دوست داشتم که برای همیشه مرده باقی بمانم! احساس آن عالی بود. میتوانستم همه چیز را ببینم، (آناً) به هرکجا بروم، و دیگر دردی نداشتم. ضمناً من راجع به همه چیز دانش و آگاهی مطلق داشتم. واقعاً خارقالعاده بود! من نمیخواستم دیگر به آن بدن پر از درد و نحیف بازگردم و خیلی سعی کردم به پرستارها و دکترها بگویم که سعی در درمان بدنم نکنند. ولی کسی صدای من را نمیشنید. این باعث شد که احساس تنهایی کنم، زیرا نمیتوانستم با کسی ارتباط برقرار سازم.
دیگر محیط بیمارستان برایم کسل کننده شده بود و تصمیم گرفتم که از آن خارج شوم. من با عبور از چندین دیوار از بیمارستان بیرون رفتم. اولین چیزی که متوجه شدم این بود که سرمای هوای بیرون را حس نمیکنم. وقتی که به بیمارستان میآمدیم واقعاً سرد بود و من یک پتو دور خودم پیچیده بودم، ولی اکنون دمایی که حس میکردم ایدهآل بود. علاوه بر آن میدانستم که همیشه (صرفنظر از اینکه کجا باشم) این احساس دمای ایدهآل را خواهم داشت. اکنون سؤال این بود که آیا برای همیشه تنها خواهم بود؟ به یاد آوردم که در نزدیکی بیمارستان یک قبرستان کوچک است و با خودم فکر کردم که به آنجا بروم تا شاید بتوانم ارواح مردگان دیگر را ببینم و با کسی حرف بزنم. در راه قبرستان به یک خانه با باغچهای بسیار سرسبز برخورد کردم و متوجه چیزی شدم که قبلاً نمیدانستم: گلها زنده هستند! قبلاً میدانستم که اگر به گلها آب و نور کافی بدهی زنده میمانند و رشد میکنند. ولی اکنون میدیدم که گلها نیز حقیقتاً روح دارند! دیگر هرگز حاضر نبودم یک گل را از جای خود بچینم. این منظره مسحور کننده بود. گویی من دنیا را برای اولین بار کشف میکردم. سرور و خوشحالی ای که در آن لحظه حس کردم خارقالعاده بود. با خودم فکر کردم پس مردن راجع به این است: دیدن چیزهایی که در بدن مادی نمیتوانیم ببینیم!
وقتی وارد قبرستان شدم کسی آنجا نبود. تنها چیز زنده در آن اطراف چمنها، درختان و گلها بودند. این دوباره به من ثابت کرد که ما بدنمان نیستیم. با خودم فکر کردم که چرا بیجهت از قبرستان در شب میترسیدم. مانده بودم که اکنون چهکار کنم و تصمیم گرفتم که به بیمارستان بازگردم. شاید آنجا افرادی که در حال مردن هستند را پیدا کنم و با روحشان حرف بزنم. در بیمارستان یک مرد را دیدم که به خون آغشته بود. جالب بود که این صحنه اصلاً من را اذیت نمی کرد، با اینکه قبلاً از دیدن خون خیلی بدم میآمد. وقتی وارد اتاقم شدم دیدم که دکترها سعی در احیاء من دارند. من فریاد زدم: «نه! خواهش میکنم! من را دوباره وارد آن بدن نکنید!» ولی کسی صدای من را نمیشنید. من هم تلاش را متوقف کردم، زیرا بیفایده بود…
در آن موقع ناگهان همه چیز در اتاق کاملاً سیاه و تاریک شد. این تاریکی ای بود که در دنیای فیزیکی نمیتوانید حتی تصور آن را بکنید. اگر در اتاقی بدون پنجره باشید و تمام چراغها را خاموش کنید باز حتی به این تاریکی نزدیک هم نمیشوید. این تاریکی از آن یک میلیون بار تاریکتر بود. نه تنها میتوانستم آن را ببینم، بلکه میتوانستم عمق نامحدود آن و تهی بودن مطلق آن را حس کنم. این یک پوچی مطلق و ابدی و نامحدود بود. نمیتوانستم بگویم چه مدت در این تاریکی بودهام. زمان و مکان دیگر در این بعد وجود نداشتند. به نظر میرسید که برای ابد در این تاریکی به سر بردهام، گرچه میتوانست فقط کسری از ثانیه بوده باشد…
ناگهان در میان آن تاریکی بینهایت در سمت راستم یک نقطه خیلی کوچک ولی بسیار درخشان را دیدم. این درخشانترین و مخملیترین چیزی بود که تاکنون دیده بودم. میتوانستم لطافت خالص و حیات در شکلی بالاتر را در آن احساس کنم. این نوری سفید و زرد و فوقالعاده درخشان و در حد غیرقابل باوری تسکینبخش و ارضا کننده بود. درخشندگی آن از خورشید بهمراتب بیشتر بود، ولی با این حال چشمم را آزار نمیداد، بلکه به من راحتی و تسکین میبخشید. در نور میلیونها جنبش پر از انرژی وجود داشت. دیگر به هیچ چیزی جز آن نور نمیتوانستم توجه کنم و هرچه بیشتر به آن مینگریستم، سریعتر میچرخید و بزرگتر میشد. در ابتدا فکر کردم که نور بهطرف من میآید ولی بعد متوجه شدم که این من هستم که با سرعتی غیرقابل باور که بهمراتب از سرعت نور بیشتر مینمود از درون تاریکی بهطرف نور حرکت میکنم. بهتدریج این نور من را در خود احاطه کرد. احساس میکردم سفرم به سمت نور میلیونها سال طول کشیده که در یک ثانیه جمع شده است.
اولین احساس من در نور، احساس بازگشت به خانه بود. تمام وجود من از همین مکان منشأ شده بود و بلافاصله فهمیدم که برای ابد در این مکان خواهم بود. همچنین احساس آرامشی غیرقابل توصیف و عظیم و عشقی نامشروط و صحت و سلامت کامل داشتم. در دنیای مادی شما حتی نمیتوانید تصوری از این عشق داشته باشید. این عشق عشقی بود که زنده بود، بسیار بسیار زندهتر از من و شما. واقعاً کلمات نمیتوانند این تجربه را توصیف کنند. این عشق چنان قدرتمند بود که احساس میکردم من خود تبدیل به این عشق و این آرامش شدهام. من خود نور گشته و عشق نامشروط شده بودم. واقعاً احساس عجیبی بود. من احساس میکردم که خودم هستم، روحم. ولی با این حال من تمام احساسات و عواطف دور و اطرافم بودم. من یک وجود منفرد بودم ولی همزمان تمام چیزهایی بودم که در اطراف من بود. من یک چیز، ولی همه چیز بودم! مانند این بود که نور همزاد من بود، همسر و همروح من. در حقیقت احساس میکردم که من با آن نور و عشق همسان و برابرم! برای من قطعاً نور چیزی بالاتر (و دوردست) مانند آنچه مذاهب القاء میکنند نبود. بسیار بیشتر از آن، نور خود من بودم، خود روح من! نور، تمام آنچه تاکنون حس کرده بودم و احساسی که در دیگران به وجود آورده بودم بود. خوشحالی و ناراحتی، سرور و درد، عشق و گناه…. نور همۀ جهان بود در تمامیتش و نور، حقیقت بود. نور جزئی از من و من جزئی از نور بودم.
نور همه چیز را عمیقاً راجع به من و اعماق روحم میدانست. نور به تمام خوبیها و بدیهایی که من در حق خود و دیگران انجام داده بودم آگاهی داشت. زندگی من از تولد تا مرگ و تمام تأثیراتی که بر روی دیگران گذاشته بودم به من نشان داده شد. در حقیقت در معرض جنبههای تاریک وجودم قرار گرفتن و دیدن نتایج تصمیماتم، زندگی من را (بعد از بازگشت به دنیا) به طرز چشمگیری تغییر داد. با این حال هیچ قضاوتی از سوی نور نبود. نور از هر گونه قضاوتی فرسنگها فاصله داشت. او خردمندترین، بخشندهترین و دلسوزترین انرژی و موجودی بود که تاکنون دیده بودم. بعضی او را «خدا» مینامند. من او را ابر قدرت عشق، آرامش، شفقت و خرد مینامم. به من اشتباهاتم نشان داده شدند، ولی احساس میکردم که کاملاً بخشیده شده و هنوز هم مورد عشقی عظیم هستم.
ارتباط در آنجا مستقیماً از طریق فکر بود و کلماتی وجود نداشتند. هر سؤالی که داشتم آناً جواب داده میشد. کافی بود که تنها راجع به چیزی فکر کنم تا همه چیز را راجع به آن و هر چیز مربوط به آن بدانم. هیچ جایی برای سوء تفاهم و اشتباه و ابهام وجود نداشت.
اولین کسی که در نور دیدم یکی از همکلاسیهای سابقم به نام «اولیور» بود که من او را از 7 سالگی میشناختم ولی او در سال 1989 در یک تصادف کشته شده بود. من بعد از مرگ او چندان به او فکر نکرده بودم. مطمئن بودم که خود اوست، گرچه ظاهر او اکنون بدون سن و بدون جنسیت بود. او به یک انرژی از جنس عشق خالص تبدیل شده بود. میتوانستم عشق ابدی و نامشروط را در او حس کنم. او گفت که اینجا را خیلی دوست دارد. کسی در اینجا او را مسخره نمیکند. در مدرسه او چاق بود و مرتب دیگران او را مسخره میکردند. من زمانی را دیدم که در یک مهمانی یکی از بچههای مدرسه یک لباس سوپرمن با خود آورده بود. همه میخواستند آن را امتحان کنند، ولی وقتی نوبت الیور شد و آن را پوشید از بس چاق بود نتوانست زیپ آن را ببندد. همه به او خندیدند و من گفتم: «اون سوپرمن نیست، سوپر چاقه» و به تکرار آن ادامه دادم در حالی که همه به او میخندیدند و آن را با من تکرار میکردند. اکنون روحم تمام درد، اندوه، خجالت، پریشانی و خشم او که من مسبب آن بودم را حس میکرد. میتوانستم ببینم که او بعد از مهمانی تنها در اتاق خود نشسته و میگریست و با خود میاندیشید چرا بچههای دیگر همیشه او را مسخره میکنند.
دیدن این صحنه قلب من را طوری شکست که حتی نمیتوانم شروع به شرح آن کنم. با خود اندیشیدم «چرا، چرا، چرا من چنین چیزی به او گفتم؟ چرا به او خندیدم؟ این کار من خیلی او را مجروح کرد و من تحمل آن را ندارم.» او به من گفت: «نگران نباش. مسئلهای نیست. من تو را بخشیدهام و با تمام وجودم تو را دوست دارم.» احساسی خارقالعاده بود، ورای هر چیزی که در دنیا با آن آشنا هستیم. هر دفعه که به یاد آن میافتم نمیتوانم جلوی گریۀ خودم را بگیرم.
صحنۀ دیگری که دیدم چیزی است که اکنون در دنیا بیشتر از همه روی آن کار میکنم. بلافاصله بعد از دیدار با الیور، وجود شخصی را نزدیک خود حس کردم. او شخصی بود که من با او با بیمهری رفتار کرده بودم. شکی نداشتم که خود اوست. صحنه مربوط به سال 2002 بود که در سوپرمارکت خرید کرده بودم. هنگام پرداخت با کارت اعتباری، دستگاه کارتخوان کار نکرد. صندوقدار که یک زن بود به من گفت که دوباره امتحان کنم. من تردید کردم زیرا میترسیدم که دوبار از حسابم پول برداشته شود. ولی او اصرار کرد و من بالاخره علیرغم میلم همین کار را کردم، ولی دفعه دوم هم دستگاه کار نکرد. من به سراغ دستگاه خودپرداز رفتم تا از آن پول نقد بگیرم و پول خریدم را بدهم، ولی دیدم که از حسابم دوبار پول کم شده و اکنون دیگر پول کافی برای خرید در حسابم ندارم. من دانشجو و کمپول بودم و اکنون برای آخر هفته مواد غذایی کافی نداشتم. من برگشتم و با آن زن دعوای شدیدی کردم؛ با لحنی که تقریباً در حد توهین بود. اکنون میدیدم که چه احساسی در او به وجود آورده بودم و چطور او نزدیک بود به خاطر من شغل خود را از دست بدهد. اکنون میدیدم که او در زندگی خود چه مشکلات جدی داشت، مشکلاتی که مسائل من در برابر آن هیچ بودند. او از یک بچه بسیار مریض و معلول و همچنین از نظر ذهنی عقبمانده مراقبت میکرد و نیاز شدیدی به درآمد این شغل داشت. دیدم که برخورد من در او چه احساس درد و پریشانی و اشکی به وجود آورده بود. دیدم که او چه زندگی سختی در دنیا داشت و بالاخره با سرطان از دنیا رفته و کودک معلولش را یتیم گذاشته بود. دیدن این صحنه چنان وجود من را به درد آورد که تاکنون در زندگی خود چنین دردی را حس نکرده بودم. اگر احساس بدترین روز زندگیتان را ضرب در یک میلیون کنید هنوز به دردی که حس میکردم نزدیک هم نیستید. دیدم که واکنش من بهخاطر یک چیز بیاهمیت بر روی او اثری عمیق گذاشته بود.
با این حال در این سرای زیبایی، عشق نامحدود و نامشروط او در ذرهذرۀ وجودم نفوذ میکرد و از جانب او شفقتی بسیار دریافت میکردم. گویی او به من میگفت: «گاهی مشکلات و دردهای ریز و درشت ما جلوی ما را میگیرد که درد و مشکلات دیگران را ببینیم. مسئلهای نیست، در نهایت عشق تنها چیزی است که اهمیت دارد.» و من این عشق را حس میکردم. او عشقی نامشروط و نامحدود و خالص بود.
صحنۀ دیگر درباره دوستپسر سابقم بود که به من خیانت کرده بود. او از من صادقانه بخشش خواسته بود ولی من تصمیم گرفته بودم که باید از او انتقام بگیرم. مدت زیادی از خیانت او نگذشته بود که در شغلش ارتقاء بزرگی گرفت. او هم برای جشن، یک رستوران مجلل را دربست رزرو کرده و دوستان زیادی را دعوت کرده بود. او فوقالعاده خوشحال بود و مرتب دربارۀ آن حرف میزد و میگفت که چقدر دوست که با من جشن میگیرد. من آن روز بهجای رفتن به رستوران به خانۀ دوستم در یک شهر دیگر رفتم. او مرتب به من زنگ میزد ولی من جواب او را ندادم. ساعت 10 شب به او زنگ زدم و گفتم که متأسفانه نمیتوانم به جشن بیایم زیرا امشب خانه یکی از دوستانم هستم. دوستی که نام بردم مردی بود که همه میدانستند به من علاقه دارد. دوستپسرم با شنیدن این حرف کاملاً ویران شد.
تا قبل از NDE ام فکر میکردم که او تظاهر میکند و ته قلبش واقعاً خیلی ناراحت نیست. بههرحال او به من خیانت کرده بود. اکنون در میان این نور خارقالعاده دیدم که اشتباه میکردم. دیدم که آن یکی از بدترین روزهای زندگیاش بود که من باعث آن شده بودم. دیدم که بعد از تلفن من با سرعت به سمت ماشینش رفت تا در آن نشسته و گریه کند و از مهمانان پنهان شود. من تمام افکار او را میشنیدم، گویی افکار خودم بودند: «چطور توانست در روز به این مهمی با من این کار را بکند؟ یعنی زندگی کردن با شرم برایم کافی نبود؟ او میداند که من چقدر پشیمانم و چقدر دوستش دارم؟ من را باش که میخواستم امشب پیشنهاد کنم که بیاید و با من زندگی کند. دیگر نمیخواهم به رستوران برگردم. دوست دارم همینجا بمیرم.» من همچنین دو روز بعد از این مهمانی رابطهام را با او تمام کردم. البته او هم از توهین به من کم نگذاشت.
اکنون من تمام درد او را یک میلیون برابر، خود حس میکردم و پشیمانی و حسرت او را واقعاً میدیدم. در این جهان که عشق و بخشش پادشاهی میکند، منیت و غرور جایی ندارد. فهمیدم که در دنیا این منیت ما بود که باهم حرف میزد (و کشمکش داشت). ما حقیقتاً یکدیگر را دوست داشتیم ولی منیت ما اجازه نمیداد که جراحات گذشته را پشت سر بگذاریم.
گاهی مشکلات و دردهای ریز و درشت ما جلوی ما را میگیرد که درد و مشکلات دیگران را ببینیم. مسئلهای نیست، در نهایت عشق تنها چیزی است که اهمیت دارد
مدتی بعد از بازگشتم به دنیا به او تلفن کردم و از او معذرت خواستم و گفتم که من در حق او بد کرده بودم. 5 سال از رابطه ما گذشته بود و او خیلی تعجب کرد که با او تماس گرفتم. هنوز هم تلخی گذشته در او بود، ولی من آن را بهخود نگرفتم، زیرا میدانستم تا وقتی که ما در دنیا هستیم در معرض منیت خود قرار داریم و از شر آن در امان نیستیم. ولی خوشحال بودم که میدانستم منیت ما با مردن بدن کاملاً نابود خواهد شد.
من همچنین خوشحالی و سروری که در دیگران به وجود آورده بودم را دیدم. یکبار وقتی بود که به یک زن سالمند کمک کرده بودم که از پلههای یک ایستگاه مترو بالا برود. من خود بار و بستههای زیادی به همراه داشتم و یک کولهپشتی بزرگ و سنگین هم پشتم بود. ولی وقتی دیدم که او برای بالا رفتن بهشدت تقلا میکند به او گفتم که صبر کند تا من بستههایم را بالا برده و برگردم و به او کمک کنم. او به من لبخند زد و در راه بالا رفتن با من خیلی صحبت کرد. اکنون در مرور زندگیام نه تنها لبخند او را دوباره میدیدم، بلکه آن را به شکلی جادویی و خارقالعاده حس میکردم و میدیدم که در قلب او یک دنیا سپاسگزاری بود. او به من گفت که برای سر زدن به دوستش که در خانه سالمندان زندگی میکند میرود، و ای کاش دخترش آنجا بود تا به او کمک کند. او گفت: دخترش یک مدیر عالی رتبه است و وقت زیادی برای او ندارد و فقط ماهی یکبار به او سر میزد. او گفت که چطور مردم در این زمانه دیگر برای هم وقت ندارند، ولی برای اینترنت و چیزهای دیگر وقت دارند… وقتی به او کمک میکردم به نظرم کار خاص و مهمی انجام نمیدادم. ولی اکنون میدیدم که این کار من وجود او را پر از سرور کرده بود و اکنون من نیز آن سرور را بهمراتب بیشتر حس میکردم. حاضرم هر چیزی دارم بدهم تا آن احساس را دوباره تجربه کنم.
سپس حضور مادر بزرگم را در آنجا احساس کردم. من تمام لحظاتی را که از بچگی تا مرگ او باهم گذرانده بودیم را دوباره دیدم. دیدم که آخرین باری که برای دیدار او به بلژیک رفته بودم، او از من خواست که مدت بیشتری پیش او بمانم. ولی من به خاطر کارم مجبور شدم این درخواست او را رد کنم. دیدم که به این خاطر چقدر در آن روز افسرده شده بود و مرتب با خود فکر میکرد: «چطور ماریون حاضر شد که به این زودی برای کارش بازگردد و کمی بیشتر پیش من نماند. من واقعاً دلم برایش تنگ میشود و ما به ندرت یکدیگر را میبینیم. او حتی این کار را دوست ندارد. آیا پولش برایش از من مهمتر است…» با این حال در آنسو او یکپارچه بخشش بود و این خاطرات بلافاصله با خاطراتی خوش جایگزین شدند. خودم را دیدم که وقتی 5 سالم بود از شیرینیهای خوشمزهای که برایم درست کرده بود میخوردم. سرور و شادی او را، وقتی که آن لحظات را با من میگذراند، میدیدم و حس میکردم که او نیز خوشحالی و لذت من را احساس میکرد و من نیز خوشحالی و لذت او را حس میکردم… من هزاران لحظه شاد دیگر که با او گذرانده بودم را دیدم. من مرگ او را نیز دیدم و خودم را که چقدر گریستم، در حالی که روی تختم دراز کشیده بودم و به دستبندی که به من داده بود نگاه میکردم. او مرده بود، ولی اکنون در این مکان باشکوه در پیش روی من او از همیشه زندهتر بود.
در تجربهام همچنین مادرم را (که هنوز در دنیا بود) دیدم. وقتی که تجربۀ من اتفاق افتاد 7 سال میشد که با مادرم حرف نزده بودم؛ بهجز وقتی که مادر بزرگم فوت کرد و به او تسلیت گفتم. من بهشدت از مادرم متنفر بودم و حتی یک دقیقه نمیتوانستم با او در یک اتاق بمانم. با این حال در آن جهان خارقالعاده من احساس بخششی آنی برای تمام کارهای سهمناکی که در حق من انجام داده بود کردم. اکنون میدانستم که چرا او آنقدر به من درد و شکنجه وارد کرده بود. او خود یک روح معذب و در شکنجه بود و در جهان فیزیکیِ منیتمحور، او با وارد کردن درد به دیگران سعی میکرد درد خود را کمتر حس کند. میتوانستم تمام درد و تشویش عظیم درونی او و ترسهایش، همه را حس کنم و میدانستم که اینها باعث شده بودند که او با من اینچنین رفتار کند؛ همانطور که پدر او در بچگیاش با او بد رفتاری کرده بود. بعد از بازگشت به دنیا نحوه پاسخ من به رفتار بد او کاملاً تغییر یافت. قبلاً من با او میجنگیدم و دشنامهایش را جواب میدادم و کارهایش را تلافی میکردم. ولی اکنون دیگر اینطور نیست. گرچه رابطۀ من با مادرم تا وقتی که در دنیا هستیم برای همیشه یک رابطۀ شکسته خواهد بود، ولی الآن من تا حد ممکن آرامش را حفظ میکنم. دیگر نمیتوانم بجنگم؛ بعد از بخشش حقیقی که برای او در سوی دیگر حس کردم.
در سال 2004 من یک گربۀ خیلی بانمک و زیبا داشتم. او خیلی مهربان بود ولی یک روز ناگهان ناپدید شد. من سه روز به دنبالش میگشتم و بدون فایده در کوچه و خیابانهای محله راه میرفتم و نام او را صدا میزدم. شش روز پس از ناپدید شدنش، لاشۀ او، که در حال گندیدن بود، را در پشت بوتههای حیاط همسایهمان یافتم. من بیشتر از 10 بار آن نزدیکی را گشته بودم ولی او را ندیده بودم. اینجا او از همیشه زندهتر بود و با من حرف میزد. حرف زدن ما با یکدیگر تفاوتی با حرف زدن من با ارواح موجوداتی که انسان بودند نداشت. من افکار او را همانطور (مانند افکار ارواح انسانها) دریافت میکردم. فهمیدم وقتی ناپدید شد، یک ماشین به او زده بود و بشدت مجروح شده و نمیتوانست حرکت کرده یا صدایی بروز دهد. او در روز دوم مرده بود. ولی اکنون میدانستم که وقتی در کوچه اسمش را صدا میزدم صدای من را میشنیده است (گرچه نمیتوانست حرکت کرده یا پاسخ دهد). این خیلی باعث التیام دردش شده بود و به او کمک کرده بود که در آرامش و در حالی که احساس میکرد عمیقاً مورد عشق و محبت است بمیرد. من تمام لحظههایی که در زندگی کوتاه دنیایی او باهم صرف کرده بودیم را دیدم؛ وقتی که روی پاهایم مینشست، وقتی که با اسباببازیهایش بازی میکردیم… میتوانستم ببینم از اینکه من صاحب او هستم چه شادی و لذت عمیقی حس میکند. اکنون در اینجا گویی من دوباره او را در آغوش گرفته بودم. احساس آن سحرآمیز بود.
بلافاصله بعد از پایان مرور زندگیام دوباره خود را در پیش روی نور و در درون آن یافتم. نوری که به طرز باورنکردنی خردمند و مهربان بود. هنوز نمیتوانم کلمات کافی را برای توصیف قدرت عشق او پیدا کنم. عشق او عظیم، قوی، مؤثر، قدرتبخش، ابدی و نامشروط بود. نور به من گفت که باید تصمیم خود را بگیرم که آیا میخواهم بمانم یا بازگردم. البته که به هیچ وجه حاضر نبودم بازگردم، چراکه این مکان به غایت زیبا بود و عشقی غیرقابل تصور در سرتاسر آن و در همه چیز جریان داشت. می دانستم که این حیات تازۀ من ابدی است، و این حیاتی کامل و ایده آل بود. هر موجودی در این بعد کامل و بیعیب بود. حتی کسانی که در دنیا آنها را بسیار معیوب میدانستم اکنون در این انرژی خارقالعاده، از هر لحاظ و جنبه کامل و بیعیب بودند. ولی به من نشان داده شد که اگر تصمیم به ماندن میگرفتم چه میشد. تمام خانواده و دوستانم در حالی که خاکسترهای من را در دریای شمال میریختند میگریستند. من درد و حزنی که مرگم در دیگران ایجاد میکرد را میدیدم، حتی در کسانی که فکر میکردم برایشان اهمیتی ندارم، و این من را متعجب کرد. من فکر تکتک افراد را میدانستم. عجیب بود ولی در آنجا میتوانستم به هزاران چیز همزمان فکر کنم؛ بدون اینکه برایم گیج کننده باشد. وقتی صحنۀ مراسم سوگواری خود را در کنار دریا میدیدم، نه تنها به فکر تمام افراد، بلکه به تمام محیط اطراف دانش و آگاهی کامل داشتم: به دریا، ماسهها، صدفها، ماهیها و تمام بیولوژی این حیوانات، و حتی نقش تکتک سلولهای هر یک. میتوانستم هرچقدر که میخواهم بر روی یک چیز خاص بزرگنمایی کنم و آن را طوری ببینم که در دنیا فقط با میکروسکوپ امکان آن هست. من نقش هر اتم را در هر قطرۀ آب میدانستم، و این در حالی بود که همزمان حزن و عزاداری آن افراد را حس میکردم. من همزمان همهجا بودم. من تمامی جهان هستی بودم! من و جهان هستی پارهای از یکدیگر بودیم. باوجود تمام چیزهایی که میدیدم باز هم نمیخواستم بازگردم. حتی به من نشان داده شد که مدت کوتاهی بعد از مرگم، پدرم در اثر غصه درخواهد گذشت و مرگ او اثر ویران کنندهای بر روی برادر و خواهرانم خواهد داشت. ولی با این حال هنوز هم میخواستم در سوی دیگر بمانم. بله، عشقی که در سوی دیگر دریافت میکنید اینقدر عظیم است!
در آن موقع صحنهای از آینده به من نشان داده شد. من دختر بچهای را دیدم که بر روی ماسههای کنار دریا بازی میکرد. آناً فهمیدم که باید بهخاطر این بچه بازگردم؛ صرفنظر از اینکه او در دنیا با من چه رابطهای خواهد داشت. او ممکن است دخترم باشد یا خواهر زادهام یا کس دیگر. فهمیدم که او در اقلیم زمینی به من کمک خواهد کرد که بیشتر عشق بورزم، و من نیز بهنوعی در زندگی اش به او کمک خواهم کرد. من تصمیم خود را گرفتم: «به آن دنیای پر از درد باز خواهم گشت. به هر حال دیگر ترسی در من نیست. دیگر هرگز از هیچ چیزی نخواهم ترسید، بهخصوص مرگ.»
بهمحض اینکه فکر بازگشت به دنیا از سرم گذشت، با همان سرعتی که از تونل به این سوی آمده بودم به بدنم بازگشتم. بازگشت و وارد شدن به بدنم دردناکترین چیزی بود که تاکنون تجربه کردهام. احساس بدن بسیار تنگ و معذب بود. وقتی چشمانم را باز کردم در تمام بدنم درد شدید عفونت و همچنین درد حاصل از کارهایی که بهخاطر احیاء من انجام داده بودند را حس میکردم. من بیدار شدم ولی همه چیز در اطراف من مانند یک توهم و سراب بود. بعد از دیدن آن جهان که واقعیتی بسیار والاتر بود، دیگر این دنیا به نظر واقعی نمیرسید.
دکترم به من گفت که برای 7 دقیقه رفته بودم ولی برای من گویی یک ابدیت بود. من (از اینکه احیاء شده بودم) عصبانی و بسیار سرخورده بودم و به او گفتم چرا این کار را کردید؟ من به او توضیح دادم که بارها از شما خواستم که من را به حال خود بگذارید زیرا حال من خوب است و چند بار فریاد زدم و گفتم که احیاء من را متوقف کنید. گفتم اگر باور نداری از پرستاری که تیشرت من را مسخره میکرد و دربارۀ آن به همه جوک میگفت بپرسید. ناگهان رنگ او کاملاً پریده و چشمان او از بهت و ناباوری درشت شد و گفت: «تو نمیتوانی آن جوک را شنیده باشی! تو مرده بودی!». او به سمت آن پرستار نگاه کرد و من گفتم: «بله، خود اوست. او بود که درباره تیشرت من جوک میگفت.» دکترم برای اطمینان از پرستار پرسید که آیا او دوباره از وقتی احیاء شدهام دربارۀ تیشرت من چیزی گفته است؟ او گفت که گمان نمیکند و مانند آن دکتر در جای خود خشکش زده و در بهت و ناباوری بود. من احساس کردم که نباید بیشتر از این به آنها چیزی بگویم.
من بهخاطر عشق بازگشتم. میبایست به دیگران کمک کنم که عشق و محبت بیشتری ابراز کنند تا بهترین تجربۀ حیات پس از مرگ را داشته باشند و مجبور نباشند دردهایی را که بر دیگران وارد ساختهاند را خود تجربه کنند. این تجربه زندگی من را تغییر داد. من معنویتر شدهام ولی مذهبیتر نشدهام. من یقین دارم نوری که در سوی دیگر دیدم، که عشق مطلق و بینهایت و سرتاسر شفقت بود، محال است بتواند کسی را بهجایی بفرستد که تا ابدیت مورد عذاب و شکنجه قرار بگیرد. نور، تماماً بخشش است و هیچ چیزی جز بهترین خوبیها را برای شما نمیخواهد.
در تجربۀ خود فهمیدم که هرچه ما در حق دیگران انجام میدهیم، در نهایت در حق خود انجام دادهایم و آن را در سوی دیگر با قدرتی بسیار بیشتر تجربه خواهیم کرد. ما (از جهان هستی) همان را دریافت خواهیم کرد که میدهیم. پس چه بهتر که آنچه میدهیم عشق باشد. من اکنون سعی نمیکنم که باور خود را به کسی ثابت کنم، اگر در آن استرس و تشویشی باشد. من آرامش را به ستیز و کشمکشهایی که از منیت برمیخیزند ترجیح میدهم. من فهمیدم که عشق تنها چیزی است که اهمیت دارد و عشق همه جاست؛ یک لبخند به غریبهای که محزون به نظر میرسد، یک سخن خوش به همکار یا دوستتان که با سختی و چالشی در زندگی خود مواجه است، و یا حتی بدون علت. اینها در زندگی روزمرۀ ما به نظر هیچ و پیش پا افتاده میرسند، ولی این به این خاطر است که ما هنوز حقیقت زندگی را نمیبینیم.
من همچنین فهمیدم که هر وقت دربارۀ یکی از عزیزان درگذشته فکر کنیم، او نیز در بعد ابدیت دربارۀ ما فکر میکند (و فکر کردن ما را حس میکند). من هیچ تردیدی در حقیقی بودن تجربهام ندارم. آنچه من تجربه کردم یک میلیون بار از این دنیا حقیقیتر بود.
منبع:
“Beyond Sight: The True Story of a Near-Death Experience”, by Marion Rome. October 12, 2014. ISBN: 152341409X.