من در حال رانندگی به سمت محل کار داوطلبانۀ هفتگیام بودم که در زمینۀ طب سوزنی بود که ناگهان احساس ضعف و مریضی شدیدی کردم. تنفسم سخت شده و ضربان قلبم به شدت بالا رفت، و فکرم نیز گنگ و غیر متمرکز شده بود. من در حال رانندگی در شلوغترین ساعات روز و در یک اتوبان بودم. میخواستم ماشین را متوقف کنم ولی اتوبان شانۀ کنار نداشت. به درگاه خدا دعا کردم که من را از آن جا خارج کند وگرنه ممکن است تصادف شدیدی رخ دهد. نمیدانم چگونه، ولی بعد از دعا کردن توانستم خود را تا منزل برسانم بدون اینکه واقعاً بدانم چطور توانستم این مسیر را تا خانه رانندگی کنم. تا به پارکینگ آپارتمان رسیدم و خواستم از ماشین پیاده شوم نتوانستم زیرا پاهایم دیگر از من فرمان نمیبردند و هیچ انرژی و توانی در من باقی نمانده بود.
تصمیم گرفتم همان جا در ماشین بمانم تا حالم کمی بهتر شود. ولی حالم بدتر شد و ضربان قلبم بیشتر از پیش افزایش یافت. ناگهان در آن جا صحنههای زندگیام مانند یک فیلم سینما در جلوی من به نمایش درآمد. این صحنهها مانند تصاویر یک فیلم از زمان فعلی شروع شده و در جهت عقب تا زمان کودکی و تولدم ادامه یافتند. ولی دوباره مرور زندگیم از کودکی به سمت جلو و زمان فعلی تکرار شد، ولی این دفعه جواب همۀ سؤالاتی که در تمام زندگی به دنبال آنها بودم به من داده شد، تمام چون و چراهای مسیر زندگیم.
سپس گوئی آسمان شکافته شده و نوری بسیار درخشان و خیره کننده را دیدم که مانند خورشید ولی به رنگ سفید بود، بدون اینکه دید من را آزار دهد. نور به من نزدیکتر شد، مانند اینکه در سفینهای فضائی و به سمت ستارهای در حرکت باشم. از سوی نور احساس صحت و سعادت، آرامش، خوشحالی، آزادی، و عشق نامشروطی دریافت میکردم که توصیف آن ناممکن است. همه چیز آن نور بود و من نیز بدن مادی خود را حس نمیکردم و حس میکردم که جزئی از نور شدهام. من به دنبال این میگشتم که آیا میتوانم در نور تصویری ببینم و تشخیص دهم ولی نتوانستم و تنها پهناوری جهان بیانتها را در آن حس میکردم.
سپس صدائی مذکر و پر از عشق را شنیدم که من را صدا زد و گفت که مأموریت و رسالت من روی زمین به اتمام رسیده است. من خود را رها کردم و تنها آرزو داشتم که تا ابدیت در آنجا (و نزد نور) باقی بمانم و هیچ گاه بازنگردم. صدا گفت: «من به تو چیزهائی را نشان خواهم داد»، و من در فاصلهای دور سیارهای را دیدم که مانند ماه در هنگام کسوف به نظر میآمد و نقاط نورانی متعددی در قسمتهای مختلف آن میدرخشیدند. صدا گفت:
«این زمین است و در هر نقطۀ نورانی کسی در حال دعا و مناجات است. اگر تمام مردم روی زمین با هم دعا و مناجات میکردند زمین [از بعد معنوی] اینگونه به نظر میرسید.»
در آن موقع زمین مانند خورشید شروع به درخشیدن کرد. ولی اینگونه نبود (همه در حال دعا نبودند) و زمین دوباره تاریک شد.
او گفت:
«تو جستجوی بسیاری [به دنبال یافتن حقیقت] کردی، با مطالعه، و خواندن زیاد. ولی تو آنچه را که باید بخوانی نخواندی. چرا؟»
پرسیدم چه چیزی را نخواندم؟ جواب آمد:
«انجیل! هر چه را که باید [از نظر معنوی] بدانی در آنجاست و برای تو کافیست».
من گفتم که آخر نمیتوانستم آن را بفهمم، زیرا برای من خیلی پیچیده و غامض بود. او گفت:
«از این به بعد خواهی فهمید»
و دوباره اسم من را صدا زد که بروم و گفت که مأموریت من تکمیل شده است.
من در کسری از ثانیه به یاد دو دوختر دوقلویم افتادم که 15 ساله بودند و گفتم که مأموریت من تکمیل نشده است. او پرسید:
«چه مأموریتی؟»
من پاسخ دادم که باید بازگشته و دخترهایم را برای زندگی آماده کنم، آنها به من نیاز دارند. او گفت:
«پس بازگرد! آنچه را که باید انجام دهی انجام ده و آنچه را که یاد گرفتهای بیاموز، ولی یک چیز را هرگز فراموش نکن: هیچ گاه ضمیر خود را آلوده و تاریک نکن که آن تنها چیزی است که (همیشه) با خود خواهی داشت.»
بعد از آن آسمان بسته شده و نور ناپدید شد. سرعت ضربان قلب من کم شده و من کاملاً احساس سلامتی کردم. به ساعتم نگاه کردم، و 6 عصر بود. و به نظر میرسید که من حدود 3 ساعت در آن حال آنجا بودم. من از ماشین خارج شدم و یک جمله به طور مکرر در ذهن من منعکس میشد «هر راهی برای هر رهرویی نیست…» این همان صدایی بود که از سمت نور شنیده بودم. تصمیم گرفتم که قلم و کاغذ را برداشته و آن را یادداشت کنم. با تعجب حس کردم که جملات دیگری یکی بعد از دیگری به ذهن من دیکته میشوند که من آنها را اینجا می آورم:
راه
هر راهی برای هر رهرو و جویندهای نیست
هنگامی که رهرو آماده است و از اعماق قلب و روح خود از جهان هستی طلب میکند
تمام نیروهای لازم به حرکت در خواهند آمد و تمام درها گشوده خواهند شد که عدالت و توازن کامل برقرار شود…، نه توازنی دل بخواه و یک طرفه، بلکه عدالت و توازنی جهانی
سپس مسیر در را برایتان کاملاً باز خواهد کرد
همه یک راه و یک مسیر را طی نخواهند کرد
ولی تمامی راهها مقصدی مشترک دارند که نور است.
آنانی که آگاهی و بصیرت بیشتری دارند مسئول تعلیم و راهبری آنانی هستند که پشت سر میباشند، زیرا آنها قدم اول را برداشتهاند
آنان از او پیروی خواهند کرد، زیرا به او اعتماد دارند
او بار معنوی و روحانی کافی دارد
او مسئولیت خود را میداند
او خود قاضی خود است
و هنگامی که زمان و موعد فرا رسید آماده باش، زیرا زمان (چندانی) باقی نمانده است.
موعد در حال سررسیدن است
جایگاه خود را به عنوان یک مربی و رهبر دریابید ولی (در جای مناسب نیز) به خود اجازه دهید که پیرو باشید و راهبری شوید
شما باید یکدیگر را ملاقات کنید…ولی در زمان مناسب.
شما نمیتوانید به تنهائی در این مسیر حرکت کنید
هر یک از شما میداند که توانائی یک معلم و مربی را دارد
پس بشتابید و دست همراهان خود را بگیرید، مربی آنها باشید و خود را با کسی که از شما جلوتر است هم جهت سازید.
نترسید
سرافکنده نباشید
از آنچه که تصور میکنید سادهتر است
فراموش نکنید که من همیشه آنجا هستم، همانطور که همیشه در تمامی جهان هستی حضور دارم
هم اکنون نیز با من آشنائید و عشق نامشروط من را حس کردهاید
آنچه که تاکنون اتفاق افتاده است تنها برای رشد شما بود تا دوباره آرزوی دیدار نور را کنید
حال شما آماده هستید
و میدانید که چه کاری باید انجام شود
بیایید که من منتظر شما هستم
ما دست در دست یکدیگر این مسیر را طی خواهیم کرد و ما دوباره به هم ملحق خواهیم شد، که ما همگی یکی هستیم.
و بدن (خاکی) نیز تنها یک راه است.
(الهامی که در تاریخ 20 آگوست سال 2007 دریافت شد)
این پیغام وجود من را عمیقاً لمس کرد و من تصمیم گرفتم که شروع به خواندن انجیل کنم. جالب اینجاست که اکنون میتوانم چیزهائی را که قبلاً نمیفهمیدم را بفهمم. گوئی فکر من به روز آوری شده است. من از آن زمان مرتب دربارۀ انجیل مطالعه و تحقیق میکنم. احساس باشکوه و زیبندهای که از نور گرفته بودم تا چندین روز بعد از این اتفاق هنوز با من بود.
منبع:
Near Death Experience Research Foundation Website, Nilda P NDE: http://www.nderf.org/Experiences/nilda_p_nde.html