ساعت ۶ بعد از ظهر روز دوشنبه بود. من در هنگام زایمان دچار مشکل پارگی رحم (ruptured ectopic) شدم. پزشکان معتقد بودند شانس بهبودی من ۵۰ درصد است و تنها چیزی که مانع از مرگم در برابر خونریزی شدید می شد،فشار خون بسیار پایین من بود…
به یاد دارم که صدایی مانند شکستن در گوشم شنیدم که آنچنان بلند بود که نزدیک بود کر بشوم. ناگهان دیدم که در فضای بالای تختم، در نزدیکی سقف اتاق بیمارستان، شناور هستم و از آنجا عمل را تماشا میکنم. تماشای این صحنه برایم سرگرم کننده بود، مانند تماشای تلویزیون. میدیدم که کادر پزشکی در اطراف تخت یک بیمار در تکاپو هستند و میدانستم که حال این بیمار وخیم است. من با او احساس همدردی عمیقی میکردم و مشکلش را حس میکردم. نمیتوانستم واقعاً صورت او یا کادر پزشکی را از آن زاویه ببینم. با این حال ناگهان بهنوعی به فکرم خطور کرد که این مریض باید من باشم. ولی این فکر اصلاً من را نگران نمی کرد و چیز مهمی برایم به شمار نمیآمد، و تنها یک اطلاع و آگاهی ساده بود.
از سمت راست، نور سفید و بسیار درخشانی شروع به تابیدن کرد، به همین خاطر نمی توانستم بهراحتی صحنۀ عمل را مشاهده کنم. من میخواستم این نور کنار برود زیرا دیدن صحنۀ عمل برایم بسیار جالب بود و نمیخواستم از آن چشم بردارم. ولی نور مرتب توجه من را به خود میخواند و من هم چند مرتبه نگاهی سریع به آن انداختم و دوباره روی خود را بهسوی صحنۀ عمل چرخاندم. دیدم که پزشکان سوزن بلندی را در سینۀ مریض روی تخت فرو کردند که کمی دل من را ریشریش می کرد و باعث شد من نگاهم را برگردانم و به نور نگاه کنم. ولی این بار نور من را بهطرف خود کشید و شروع به حرکت در آن و بهسوی آن کردم.
من وارد تونلی تاریک و بلند شدم؛ چیزی مثل یک راهرو یا یک کانال طولانی. پیش خود فکر کردم این همان کانال تولد و آمدن به دنیا است و با خود گفتم نه، دیگر هرگز نمیخواهم دوباره متولد شوم. ولی متوجه شدم که اشتباه میکردم و در حال تولد نیستم. ولی بهنوعی این پروسه شبیه به تولد بود. من در فضایی مطبوع و گرم و تاریک و در حال دوران به سمت این نور درخشان حرکت میکردم. ناگهان لحظۀ تولدم، و پس از آن صحنه به صحنۀ زندگی ام در مقابلم به نمایش درآمد. این صحنهها آنقدر زنده بودند که گویی آن اتفاقات همان موقع در حال رخ دادن بودند. بیشتر صحنهها برایم خوشآیند بودند، ولی دیدن بعضی از آنها برایم بسیار شرم آور بود. احساس شرم و گناه آن چنان بر من غلبه کرد که لذت صحنههای خوشآیند را نیز از میان برد. من برای پارهای از آنچه کرده بودم احساس تأسف و پشیمانی زیادی میکردم. دیدم و حس کردم که چطور با رفتار خودخواهانه و نامناسبم موجب جراحت و درد دیگران شده بودم.
بهعنوان مثال ۴ سال قبل، شبی من و یکی از دوستانم به یک کلوپ شبانه رفته بودیم. بعد از مدتی رقصیدن و مشروب خوردن، دوستم آنجا را ترک کرد و من تنها ماندم، ولی چون زیاد مشروب خورده بودم نمیتوانستم خودم رانندگی کنم. حدود ساعت۲:۳۰ بامداد، پسری را آنجا دیدم و شروع به صحبت با او کردم. او حدود ۲۳ سال داشت و مؤدب و خوش برخورد بود و از سر کارش که تازه تمام شده بود به آنجا آمده بود تا چیزی بخورد. هدفم این بود که او من را به منزلم برساند و به همین خاطر عمداً طوری با او صحبت کردم که او دوست داشت. من بهدروغ به او گفتم که در منزل دوستم پارتی است و از او دعوت کردم که باهم به آنجا برویم. او قبول کرد و من را با ماشین خودم به آنجا که حدود ۵۰ کیلومتر با کلوپ فاصله داشت رساند. وقتی به خانۀ دوستم رسیدیم به او گفتم که بیرون منتظر بماند و او هم قبول کرد. من وارد خانه شدم و در آن مانده و دیگر بیرون نیامدم، در حالی که او تنها و غریب و دور از منزل خود در نیمۀ شب بیرون منتظر بود. بعد از مدتی چند بار در را زد و خواهش کرد که با من صحبت کند. دوستم دم در رفت و سعی کرد او را دک کند. خوشبختانه چند دقیقۀ بعد، دوست دیگرم که من را در کلوپ شبانه ترک کرده بود به آنجا آمد و حاضر شد که او را بازگرداند.
من در آن زمان به آنچه اتفاق افتاده بود اهمیت زیادی نداده و بهسادگی از کنار آن گذشته بودم. ولی در مرور زندگیام دریافتم که رفتارم کاملاً خودخواهانه و با بیرحمی و بیتفاوتی نسبت به انسانی دیگر بوده است. از تماشای آنچه میدیدم احساس اندوه و تنفر شدیدی کردم. من احساس ترس و نگرانی آن پسر را حس کردم و دیدم که چطور در اثر این عمل من او تغییر کرده و از اعتمادش به انسانها کاسته شده بود. چنان احساس گناه می کردم که نمیخواستم دیگر این صحنه را ببینم و سعی کردم رویم را برگردانم. ترسها، دردها، و جراحات و خشمی که در دیگران به وجود آورده بودم و عواقب و نتایج آن بر سر خود من فرو میریختند. من از یک دورۀ پاکسازی عبور کردم و به درون خود رفتم و پاک شدم و دوباره بیرون آمدم. تمام این ها دیگر پشت سر من بودند، ولی دانش و آگاهی (به آنچه کرده بودم و نتایج آنها) برای همیشه با من باقی میماند.
در پیش رویم چشم انداز منظرهای سفید و نورانی پدیدار شد و یک میز خطابه نیز آنجا بود که جزئیات آن را نمیتوانم شرح دهم. میدانم که ساختمان بزرگی در سمت راستم بود و تمام دانش، در این بنای بسیار عظیم بود که پلکان آن تا چشم کار میکرد ادامه داشت و تا سمت چپ من میآمد. میدانستم که افراد یا بناهای دیگری هستند که خارج از محدودۀ دید من قرار دارند. همانطور که آنجا ایستاده بودم تمام آنچه را که از یاد برده بودم به خاطر آوردم، و آن همه چیز بود! من از سادگی آن به حیرت افتادم. من خود همۀ این حکمتها را از قبل میدانستم. پیش خود فکر کردم که عجیب است که ما هیچ یک از اینها را روی زمین به یاد نمیآوریم. همه چیز بسیار واضح است ولی با این حال وقتی در سرای دنیوی هستیم نمیتوانیم آن را ببینیم. مانند مورچهای که نمیتواند یک انسان را بهطور کامل ببیند و درک کند. با این حال آن انسان آنجا مستقیماً جلوی چشم آن مورچه است، اگر مورچه ظرفیت رؤیت او را داشته باشد.
همانطور که آنجا منتظر ایستاده بودم به یاد ۳ روح دیگر در عالم روحانی افتادم که با آنها وقت زیادی را صرف کرده بودم. به خاطر دارم که هنگامی که میخواستم به دنیا بیایم آنها از این تصمیم من برای آمدن به دنیا نگران بودند؛ زیرا به نوعی برایم احساس خطرمیکردند. اما اکنون نمیتوانم به یاد بیاورم علت آن چه بود. من به آنها فکر کردم و میخواستم آنها را ببینم و بگویم که همه چیز درست است و نگران نباشید. ولی میل به بازگشت به دنیا برایم مرتباً شدیدتر میشد. به یاد آوردم که یک دختر کوچک دارم و قبل از اینکه تقاضای بازگشت کنم، از طریق فکر به من گفته شد که اجازه ماندن در اینجا را ندارم.
از اینکه بازمیگشتم هیجان زده بودم و پیش خود فکر کردم که چقدر میخواهم تمام این دانش و آگاهی را به خاطر بسپارم تا بتوانم آن را برای دیگران بازگو کنم و ترسشان را از مرگ تخفیف دهم و آنها را به خوب بودن تشویق نمایم. (میدانستم که با بازگشتن به دنیا این دانش از من گرفته خواهد شد ولی) فکر کردم شاید بتوانم ترفندی برای به خاطر سپردن آنها به کار ببرم . فکر کردم اگر بتوانم چند کلمه ساده بیابم که تمام این دانش و آگاهی را به صورتی ساده توصیف کند و به آن مرتبط باشد، و بتوانم این کلمات را با خود به دنیا بازگردانم، با به یاد آوردن آن کلمات خواهم توانست تمام این حکمت را به یاد بیاورم. این کلمات به نظرم ایدهآل آمدند: «جهان هستی همه چیز است و همه چیز یک چیز است.» از انتخاب این کلمات خیلی خوشحال بودم. سپس از آنجا دور شدم و از تونل نزول کردم و با نیرویی بسیار زیاد وارد بدن خود گشتم و اولین کاری که کردم این بود که نفس عمیقی کشیدم.
دو روز بعد روی تخت بیمارستان به هوش آمدم. به خاطر چیزهایی که دیده بودم و یاد گرفته بودم از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. این تجربه برایم حتی از زندگی روزمره در دنیا شفافتر، واقعیتر، و ملموستر بود. من کمی از آن را برای یکی از پرستاران بازگو کردم ولی او گفت که داروهای بیهوشی میتوانند باعث توهمات غیرعادی شوند. من آن را به دیگران و منجمله خانوادهام تعریف کردم ولی حتی یک نفر حرفم باور نکرد. همه به من طوری نگاه میکردند که گوئی دیوانه شدهام. حتی یک نفر هم نمیخواست دربارۀ آنچه دیده بودم بشنود. بعد از چند ماه شوهرم تهدیدم کرد که اگر از تکرار و حرف زدن راجع به آن دست برندارم من را ترک خواهد کرد. او گفت همه فکر میکنند که دیوانه شدهام و من باعث خجالت او و معذب شدن دیگران میشوم.
بالاخره مدتها بعد روزی در اتاق انتظار دندانپزشکی در حالی که مجلات روی میز را ورق میزدم بهطور اتفاقی به نوشتهای راجع به کتاب مشهور دکتر مودی به نام «حیات بعد از مرگ» برخوردم. قلبم از هیجان برای لحظهای متوقف شد، زیرا برای اولین بار میدیدم شخص دیگری تجربهای شبیه به تجربۀ من داشته است. من کتاب را خریدم و تمام آن را همان شب خواندم و یک نامه برای دکتر مودی نوشتم و تمام تجربۀ خود را برای او شرح دادم. تجربۀ من بدون ذکر نام من در کتاب دوم دکتر مودی آورده شده است.
منبع:
http://iands.org/experiences/nde-accounts/543-all-is-everything-everything-is-one.html