در سال ۱۹۸۲ لورلین مارتین (Laurelynn Martin) که ۲۱ سال داشت بهعنوان یک ورزش کار حرفهای در تنیس آیندهای روشن را در پیش روی خود میدید و بهسرعت در حال پیشرفت بود. ولی او که برای یک عمل جراحی ساده تحت مداوا قرار گرفته بود چیزی را تجربه کرد که مسیر زندگی او را برای همیشه تغییر داد. سالها بعد لورلین تجربۀ خود را در کتابش به نام «در جستجوی وطن» (Searching for Home) اینگونه شرح میدهد:
… من به اتاق عمل برده شده و بهتدریج با اثر کردن داروی بیهوشی به خواب رفتم. بعد از مدتی بیدار شده و متوجه شدم که در بالا و سمت راست بدنی که روی تخت بیمارستان است معلق هستم. من تلاش کادر پزشکی را برای احیاء این بدن بدون جان میدیدم، ولی هیچ احساسی نسبت به این صحنه نداشتم. من حتی متوجه نبودم که این بدن متعلق به خود من است. رنگ قرمز خون که بر روی روپوش پزشکان و پرستاران و کف اتاق عمل پاشیده شده بود و مقدار زیادی از آن هم در حفرهای که در وسط شکم باز شدۀ این بدن بود را میدیدم. من هیچ درد و اذیتی احساس نمیکردم، بلکه برعکس احساسم آزادی و بیوزنی بود. میخواستم به کسانی که در اتاق بودند و نگران و مضطرب به نظر میرسیدند فریاد کشیده و بگویم که حالم خوب است و این بالا چقدر عالی است. ولی آنها متوجه من نشدند.
من از فضائی که تاریک بود به سمت بالا کشیده شدم، بدون اینکه احساس ترس یا درد یا گیجی و گمی بکنم، و به دنیایی دیگر که سرتاسر آرامش مطلق بود رفتم و در فضائی از خلسه و شعف کامل و عشق و قبول نامشروط غرق گشتم… در آنجا کانال حرکت فکر بود و بدون محدودیتهای بدن فیزیکی، حرکات من روان و سریع بودند. تاریکی آنجا گرمائی مطبوع و احساسی دلنشین داشت و به نظر میرسید که انتهائی ندارد. در دوردست نوری به رنگ سفید و طلائی و بسیار باشکوه را دیدم که من را بهسوی خود میخواند.
من بهسوی نور حرکت کردم و با نزدیک شدن به نور شعاعهای آن به سمت من گسترده شدند تا به من خیر مقدم بگویند و من برای اولین بار متوجه شدم که زمان به معنائی که ما میشناسیم وجود ندارد. زمان و بودن ترکیبی بود که گذشته، حال، و آینده را در همین لحظه در خود داشت. احساسی از درک و دانش کامل در من نفوذ کرد و ذرهذره وجود من از عشق نامشروطی که ورای توصیف بود پر گشت و تمام سؤالهای من جواب داده شدند.
در حالی که گرم ستایش زیبایی نور بودم بیشتر بهسوی آن کشیده میشدم و احساس گرمی، و عشق و آرامش بیپایان را از سوی آن حس میکردم. احساس میکردم که به خانه و وطنم در نور بازمیگردم. قبل از اینکه بیشتر با نور ادغام شوم متوجه ارواح زیادی شدم. آنها من را در بر گرفتند و با نرمی و دانش و هدایتشان در سفرم من را یاری کردند. یکی از این ارواح از سمت بالا و راست به من نزدیک شد. با نزدیک شدن او من او را شناختم و از خوشحالی و شعف لبریز شدم. او شوهر خواهر من «ویلیس» بود که ۷ ماه قبل در اثر سرطان درگذشته بود. من نمیتوانستم مانند دنیا ببینم و بشنوم ولی به طور غریزی ادراک میکردم که اوست که آنجاست. گویی ما جدا ولی در عین حال یکی بودیم. من پیش خود خوشحال بودم که او را دیدهام و فکر کردم الآن میتوانم جبران آخرین باری که او را قبل از مرگش دیده بودم بکنم. من کمی در حق او احساس گناه و حزن میکردم زیرا او آخرین بار از من خواسته بود که پیش او رفته و کمی با او وقت صرف کنم زیرا میخواست با من حرف زده و درد و دل کند. ولی من آن روز خیلی سرم شلوغ بود و آن را پشت گوش انداختم (و وقت زیادی با او صرف نکردم). من متوجه شدم که او (در اینجا) من را به خاطر این کارم مورد قضاوت قرار نداده است، بلکه من خودم هستم که خود را ملامت میکنم. من خودم را در موقعیت او دیدم: در حال مردن، و در حالی که میخواهم با دیگران خداحافظی کنم و برای آخرین بار آنها را ببینم…آنگاه کسی مانند من پیدا میشود که نمیفهمد که تمام پول و مقام و دستاوردهای دنیا در همان دنیا خواهند ماند و تنها چیزی که میتوانیم بعد از مرگ به همراه خود بیاوریم مهر و عطوفتی است که به دیگران دادهایم. من بلافاصله فهمیدم که زندگی راجع به انسانها است نه موفقیتهای دنیایی. من موفقیتهای دنیا را در رأس امورم قرار داده بودم، زیرا فکر میکردم با داشتن آنها احترام و محبت مردم را به دست خواهم آورد. وقتی که (حقیقت را) فهمیدم، خودم را بخشیدم و با بخشیدن خودم عشق وافری دریافت کردم. وقتی که کسی محبت و عشق میدهد، عشق فوقالعاده زیادی از جهان هستی پس میگیرد.
به من زندگیام نشان داده شد و با مرور زندگیام به نکتههای جدیدی راجع به خودم پی بردم. بسیاری از اتفاقات زندگی من به طور هم زمان به من نشان داده شدند. دو مثال آن را اکنون به خاطر دارم. یکی وقتی که 5 ساله بودم، دختر دیگری که اسمش «تمی فولر» بود و او هم 5 سال داشت را آن قدر اذیت کردم که به گریه افتاد. اکنون آنچه را که او احساس کرده بود را من خود حس میکردم، استیصال، گریه، و احساس تنهائی و جدائی. اکنون احساس شفقت زیادی نسبت به این کودک میکردم. من خود او شده بودم و نیاز به محبت و تغذیه روحی و بخشش داشتم. جوهرۀ من به هر دوی ما عشق و محبت داد، عشقی که چنان عمیق و لطیف بود که مانند عشق بین یک مادر و کودک خردسالش بود. من فهمیدم که با آسیب وارد کردن به دیگری، در حقیقت به خود آسیب وارد کرده بودم.
اتفاق دوم هم مشابه قبلی بود. من کودک دیگری که اسم او بیلی بردلی بود را مورد تمسخر قرار داده بودم. بیلی بسیار لاغر و نحیف بود و از بیماری آسم هم رنج میبرد. او در سن 17 سالگی در اثر گرفتگی رگ مغزی درگذشته بود. به نظر میرسید که او در همان سرای وجودی که من بودم حضور داشت. ولی من مطمئن نبودم که کجا هستم. وقتی بیلی 12 ساله بود برایم نامهای عاشقانه نوشته بود ولی من عشق او را (با تمسخر) رد کرده بودم. اکنون من خود درد و ناراحتی او را حس میکردم. ولی هم زمان، من احساس عشق و شفقت زیادی نسبت به این پسر و خودم داشتم. من روح او را حس کردم. در درون او نور درخشان آبی رنگی میتپید. حس کردن حیات معنوی و قدرت روحی او فوقالعاده بود، بهخصوص که میدانستم چقدر او در دنیا متحمل رنج و سختی شده است.
پیغام تمامی اینها واضح بود، همه چیز راجع به عشق است. بالاتر و قبل از همه چیز، باید یاد بگیریم که خود را بدون قضاوت و بدون قید و شرط دوست داشته باشیم. با عشق به خود، در حقیقت میتوانیم تمامی انسانها و چیزهای دیگر را نیز به طور مشابهی دوست داشته باشیم. من فهمیدم که چقدر انسانها در زندگی ما مهم هستند و چقدر مهم است که دیگران را قبول کرده و به آنها محبت کنیم. من بالاخره این گفتۀ سرخ پوستان را فهمیدم که میگوید: «هیچ گاه کسی را مورد قضاوت قرار نده مگر اینکه تو خود با کفشهای او یک کیلومتر راه رفته باشی (و آنچه در زندگی بر او گذشته را تجربه کرده باشی)».
من فهمیدم که تمام اتفاقات کوچک و بزرگ زندگی ما مهم و قابل توجه هستند. با درک کردن همه چیز، حتی تجربههایی که بهظاهر کوچک و پیش پا افتاده به نظر میرسند، به مرحلۀ بالاتری از شفقت و شناخت میرسیم. هنگامی که مرور زندگی من به پایان رسید من به فهم بسیار بالاتری دست یافته بودم و احساس میکردم که آزاد و تصفیه شدهام… من قبل از این هیچ وقت به اثری که اعمالم روی دیگران و خودم دارند توجه نکرده بودم. ولی اکنون برای تمام کارهایی که با بیتوجهی انجام داده بودم متأسف بودم. ولی با درک و فهمیدن حالات و رفتار ناآگاهانهام، تمامی این اندوه و پشیمانی را رها کرده و (با بخشیدن خودم) پر از شعف شدم.
به یاد دارم که با خود گفتم «آه، اکنون میفهمم! اکنون همه چیز راجع به بودن ما معنی دار و منطقی به نظر میرسد». من سؤالات بیشتری برای ویلیس داشتم. انتقال اطلاعات بین ما بسیار عمیق و با اطمینان بود. ویلیس مکرراً به من گفت که «همه چیز دانسته و معلوم است. تو تنها آن ها را فراموش کرده بودی».
من احساس نمیکردم چیزی میدانم، ولی جایی درون من بود که همه چیز را میدانست. من از ویلیس پرسیدم آیا میتوانم اینجا بمانم. او پاسخ داد:
«هنوز زمان تو فرا نرسیده است و این یک اشتباه بوده است. باید بازگردی.»
به یاد دارم که پیش خود فکر کردم: «باشد، من برمیگردم. ولی میتوانم هر وقت بخواهم دوباره به اینجا بیایم.»
در همان موقع ویلیس از طریق افکار به من گفت:
«تو نمیتوانی جان خود را بگیری. خود کشی برای تو یک پاسخ نیست و گرهای را نمیگشاید. تو باید بازگردی و منظور زندگیت را به انجام رسانی».
او ادامه داد:
«نگران نباش، ما هیچ جا نخواهیم رفت و منتظر تو خواهیم ماند.» آخرین حرف ویلیس به من این بود: «به خواهرت بگو حال من خوب است».
من بلافاصله به سمت عقب کشیده شده و از پشت در تاریکی سقوط کردم. من ترسی نداشتم و در یک لحظه با شدت به داخل بدنم کوبیده شدم.
منبع:
“Searching for Home: A Personal Journey of Transformation and Healing After a Near-Death Experience” by Laurelynn G. Martin, Cosmic Concepts Publications, August 1, 1996, ISBN-13: 978-0962050756.