تجربۀ پیتر بالدوین پاناگر (Peter Baldwin Panagore)
20 مارچ سال 1980 بود و من به همراه دوست و یار کوهنوردیم، تیم، برای صعود به قلۀ کوه «آسینیبوین» (Assiniboine) در ایالت آلبرتا در کانادا رفته بودیم. تیم دوست دوران کالج من بود و از همان زمان با هم اسکی، صخره نوردی و یخ نوردی می کردیم. یکی از قسمت های صعود ما بالارفتن از دیوارۀ «ویپینگ وال» (Weeping Wall) بود. کل صخره حدود 150 متر ارتفاع داشت و قسمت های زیادی از صعود می بایست با طناب و تجهیزات صخره نوردی انجام می شد. ما شب قبل در دامنۀ کوه چادر زده بودیم و صبح آن روز برای صعود عازم شدیم. ولی آن روز ما جزو آخرین کسانی بودیم که صعود خود را شروع کردیم. به خاطر عوامل مختلف، ازجمله درد و خستگی مفرط در بازوی راستم، به دلیل استفاده مداوم از آن، صعود ما که می بایست حدود 6 تا 7 ساعت طول بکشد، تقریبا 12 ساعت به طول انجامید.
وقتی به بالای قله رسیدیم، خورشید در حال غروب کردن بود. ما در کمال خستگی آخرین گروه های کوه نورد را از بالا می دیدیم که در حال پایین رفتن از دیواره ها بودند. داشتیم نگران می شدیم، زیرا هوا در حال تاریک شدن بود، درحالی که ما هنوز در بالای کوه بودیم. پایینرفتن در تاریکی کار خطرناکی بود. همچنین با پایین رفتن خورشید، دما در کوهستان بهسرعت کاهش مییافت. ما که فکر می کردیم تا عصر به پایین کوه و چادرمان باز خواهیم گشت، هیچ غذا یا آب یا لباس اضافی یا کیسۀ خواب برای شب به همراه خود نیاورده بودیم و چاره ای جز پایین رفتن نداشتیم. سر کردن شب در بالای کوه با تجهیزات و شرایط ما تقریبا مساوی مرگ حتمی بود…
اشتباهمان این بود که جوان بودیم و خود را آسیب ناپذیر و غیرقابل شکست می دانستیم و بدون توجه به ساعت و زمان، فقط روی صعود خود تمرکز کرده بودیم. البته این چیزی بود که از کوه نوردی دوست داشتم؛ اینکه تمام توجه و تمرکز من را به خود جلب می کرد و از تمام دنیا غافل می شدم. تمام دنیای من در آن موقع شخص همراهم و صخرۀ پیش رویم بود.
درحالی که هوا در شرف تاریک شدن بود، برای اولین بار از صبح که راه افتاده بودیم، کمی استراحت کردیم. مجالی بود که به منظرۀ پیش رویم بنگرم. منظرۀ میدان وسیع یخی کلمبیا در تاریک و روشن دم غروب بسیار زیبا و باشکوه بود. همچنین این فرصتی برای مشورت بود. باید بین خطر پایین رفتن در تاریکی، یا خطر ماندن در کوهستان در سرمای شب، یکی را انتخاب می کردیم. ولی چیزی طول نکشید که به این نتیجه رسیدیم که ماندن در بالای کوه قابل انتخاب نیست. هوا به شدت سرد شده بود و من و تیم هر دو به خاطر عرق کردن در هنگام صعود و خرده های یخ که در حال بالا رفتن از دیواره های یخی در لباسمان افتاده و آب شده بود، کاملاً مرطوب شده بودیم.
در حین استراحت، تیم مشغول کشیدن طناب شد تا آنرا یکجا جمع کند، ولی او که نگران پایین رفتن و مشغول حرف زدن با من بود، فراموش کرد که آن را به طور منظم بپیچد و 100 متر طناب در هم پیچیده و گره خورد. من که مهارت بیشتری در باز کردن طناب داشتم، مجبور شدم وقت خیلی زیادی را صرف باز کردن آن کنم و این ما را از نظر زمانی بیشتر عقب انداخت. اکنون دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود و ما که تنها افراد باقی مانده در بالای کوه بودیم، از سرما به خود می لرزیدیم. دندان هایم مرتب به هم می خورد، گویی هیچ کنترلی روی فکم نداشتم. یک احساس نگرانی شدید و بدشگونی در من رخنه کرد، ولی با آن جنگیدم؛ همان طور که با ترس های خود در موقع صعود از صخره ها جنگیده بودم. من و تیم به یکدیگر روحیه می دادیم. تیم به من می گفت که لرزیدن خوب است زیرا این یعنی بدن تو در حال مبارزه با سرماست. من به خوبی مراحل مرگ در اثر سرما را می دانستم، لرزش، سپس لرزش بسیار شدید، کاهش مصرف گلوکز توسط سلول ها، از دست دادن کنترل دقیق ماهیچه ها، گیجی و منگی، سخت شدن حرکت، تیره شدن رنگ پوست، کاهش ضربان قلب و کاهش تنفس و فشار خون. در نهایت شخص به طور غیرقابل اجتنابی به خواب رفته و می میرد. شرایط من از تیم بدتر بود…
با تاریک تر شدن هوا، آسمان صاف و شفاف کوهستان با میلیون ها ستاره و کهکشان در اندازه و رنگ های مختلف پر شد. منظره ای باشکوه و خارق العاده بود. خوشبختانه نور ستاره ها اندکی روشنایی به وجود آورده بود و به دید ما کمی کمک می کرد. اگر آسمان ابری و تاریک بود، راه رفتن غیر ممکن میشد. بعد از مدتی ماه هم بیرون آمد و نور کمی بیشتر شد.
من و تیم تصمیم گرفتیم که برای راه رفتن، خود را با طناب به یکدیگر متصل کنیم، تا اگر یکی از ما افتاد، دیگری بتواند او را نگاه داشته و نجات دهد. البته به معنای این بود که سقوط یکی از ما نیز می توانست به سقوط دیگری منجر شود و شاید هر دو با هم می مردیم. در یک سمت ما دیوارۀ کوه و در سمت دیگر یک سقوط 150 متری قرار داشت. به خاطر تاریکی، باید برای برداشتن هر قدم فوق العاده دقت می کردیم و آهسته راه می رفتیم. به ندرت و فقط در مواقع ضروری با یکدیگر حرف می زدیم. خیلی مهم بود که آخرین ذرات انرژی خود را حفظ کنیم و تمامی فکر و حواسمان بر روی قدم بعدی متمرکز باشد. مسیر در زیر پای ما تاریک بود و من بیشتر با حس کردن حرکت می کردم…
برای مدت زیادی راهپیمایی کردیم و از چند صخره با طناب و ابزار صخره نوردی پایین رفتیم. دیگر هیچ گرما و رمقی در من باقی نمانده بود. تصور نمی کردم که انسان بتواند تا این حد خسته شود. ما هر دو به شدت احساس سرما میکردیم و بسیار گرسنه و بی رمق بودیم. از شدت سرما و خستگی تمام بدنم درد می کرد. لب هایمان آبی رنگ شده بود و می توانستم سرما را درون مغزم حس کنم…
به یک صخره رسیدیم که باید با طناب از آن پایین می آمدیم. قسمت بالای آن با نور ماه کمی روشن شده بود، ولی بیشتر آن در تاریکی و سایۀ کوه قرار داشت. اول تیم پایین رفت. او در صخره نوردی و یخ نوردی و استفاده از طناب از من ماهرتر بود. من ننشستم و ایستاده منتظر ماندم، زیرا می ترسیدم اگر بنشینم دیگر انرژی کافی برای برخاستن را نداشته باشم. وقتی تیم به پایین رسید، طناب را دوبار کشید تا به من علامت بدهد. اکنون نوبت من بود. من هم با دوبار کشیدن طناب به او پاسخ دادم.
دست های یخ زده ام را با زحمت از دستکش بیرون آوردم. انگشتانم در مرز قانقاریا بودند و کنترل کمی روی آنها داشتم. طناب را به سختی و آهستگی از داخل حلقه و ابزار مخصوص طناب نوردی که به کمرم متصل بود رد کردم. سپس به دیوارۀ صخره رو کرده و پاهایم را در لبۀ آن قرار دادم. بعد از مدتی مکث، به آهستگی و با اعتماد به طناب شروع به پایین رفتن کردم و در دل تاریکی زیر صخره فرو رفتم. تنها یک فکر در مغزم بود و آن هم بقا و زنده ماندن بود. در حقیقت این نه تنها یک فکر، بلکه چیزی بنیادی تر از آن بود. این غریزۀ اساسی من برای بقا بود که اکنون بر تمام وجودم حاکم شده بود.
من به آهستگی پایین می رفتم، تا اینکه ناگهان طناب گیر کرد. به آن تکانی دادم، ولی گیر آن محکم تر شد. آن را محکم کشیدم، ولی باز هم گیر آن بدتر شد. من در میان زمین و هوا گیر افتاده بودم. با زحمت انرژی خود را جمع کردم و به تیم که در پایین منتظر ایستاده بود با فریاد گفتم که طناب گیر کرده است. هرگز تصور نمی کردم که فکر کردن و جمله ساختن و حرف زدن تا این اندازه نیاز به انرژی داشته باشد. با گفتن هر کلمه، احساس می کردم که باقی ماندۀ انرژیم رو به تحلیل می رود. با تیم به این نتیجه رسیدیم که من باید خود راهی پیدا کرده و گیر طناب را برطرف کنم. تیم نمی توانست بدون اینکه جان خودش را در معرض خطر بسیار جدی قرار دهد به من کمکی بکند. با اندک انرژی باقی مانده ام مدت زیادی تلاش کردم که طناب را آزاد کنم، ولی طناب کاملا گیر کرده بود و به هیچ وجه حرکت نمی کرد. به تلاش خود ادامه دادم، ولی بی فایده بود. من که خیلی خسته و بی رمق بودم، برای مدت کوتاهی ور رفتن با طناب را متوقف کرده و کمی استراحت کردم. سعی کردم راهی دیگر برای پایین رفتن پیدا کنم، ولی هیچ امکان دیگری وجود نداشت…
به منظرۀ پشت سرم و زیبایی نفس گیر و باشکوه آسمان شب در بالای سرم نگریستم. ماه بر چشم انداز کوهستان و میدان عظیم یخی کلمبیا می تابید و با وجود نور مهتاب، آسمان غرق در ستاره بود. احساسی از آرامش بر من غلبه کرد. دیگر نمی ترسیدم و تقدیر و سرنوشتم را قبول کرده بودم. سرنوشت من مرگ بود و این اشکالی نداشت. سعی کردم که آخرین نگاه های خود را در زندگی به این منظره بیاندازم. چقدر باشکوه بود! اکنون ذهنم در راحتی و آسایش قرار داشت. احساس پذیرش و تسلیمی که بر من غلبه کرده بود، نشان از نزدیکی مرگم بود. به خانواده ام فکر کردم و اینکه وقتی این خبر را بشنوند چقدر قلبشان خواهد شکست؛ آنهم بعد از ناپدید شدن خواهرم و تمام آنچه مادرم در زندگی تحمل کرده بود…
با خود گفتم اینجا مکانی زیبا برای مردن است. زیر آن نور مهتاب و آسمان لبریز از ستاره های رنگارنگ، احساس آرامشی کامل و ترغیب کننده در مورد مرگ حس می کردم. این احساس آرامش فوق العاده در مواجهۀ با مرگ برایم تعجب آور بود. با خود دعا کردم: «خدایا، اینجا مکانی زیبا برای مردن است. من تسلیم نشده ام، ولی اگر قرار است امشب اینجا بمیرم، خوشحالم که مرگ من در زیباترین مکان اتفاق می افتد.»
دوباره مشغول کشیدن طناب شدم، ولی به تدریج خوابم گرفت. سعی کردم در برابر آن مقاومت کنم، ولی احساس می کردم که به شدت خسته هستم و خوابی غیرقابل مقاومت در حال غلبه بر من است. تمام سعی خود را کردم که بیدار بمانم. با خود گفتم: «این خواب نیست، بلکه مرگ است!» تمام اراده و قدرت خود را به کار گرفتم تا به خواب نروم، ولی نیرو و توانی در من باقی نمانده بود.
دیگر نمی توانستم چشمانم را باز نگه دارم. اولین باری که به خواب رفتم، حس کردم که زانوهایم شل شدند، ولی نمی توانستم در برابر آن مقاومت کنم. دیدم تنگ تر و تاریک تر شد تا جایی که چشمانم کاملا بسته شدند. قادر نبودم که آن ها را دوباره باز کنم. قسمت جلوی پایم روی یک لبۀ باریک قرار داشت و از روی آن لیز خورده و افتادم، ولی از کمر به طناب آویزان بودم. در حال افتادن، سر و صورتم با شدت به دیوارۀ صخرۀ پیش رویم برخورد کرد. البته کلاه ایمنی پوشیده بودم، ولی این ضربۀ شدید من را بیدار کرد. در حالی که سر و صورتم از این ضربه درد گرفته بود، به زحمت خودم را کمی بالا کشیدم تا پایم را دوباره روی آن لبه قرار دهم. تیم از پایین با من حرف می زد، ولی نمی فهمیدم چه می گوید. دیگر اهمیتی هم نمی دادم. نمی توانستم او را ببینم و مهم هم نبود. در آن لحظه فقط من بودم و سرما و کوهستان و طناب…
دوباره احساس کردم که دیدم در حال تیره و تار شدن است، و دوباره خواب بر من غلبه کرد. پاهایم سست شد و بار دیگر از آن لبه افتادم و از طناب آویزان شدم. دوباره برخورد با صخره بیدارم کرد و به زحمت کمی خود را بالا کشیدم و مجددا روی آن لبه ایستادم. ولی طولی نکشید که دوباره خوابم گرفت و افتادم… نمی دانم این چرخه چند بار تکرار شد.
کم کم نور شب از ذهنم محو می شد و فکرم رو به خاموشی می گذاشت. احساس می کردم تنفسم در حال کند شدن است. قدرت خواب از نیروی غریزۀ من برای زنده ماندن بیشتر بود… احساس کردم که کاملاً در سیاهی فرو رفتم و خواب و تاریکی من را در خود فرو برد. برای آخرین بار احساس کردم که افتادم، ولی این دفعه حس نکردم که به دیوارۀ صخره برخورد کردم. می دانستم که به خواب رفته و افتاده ام. ولی برایم عجیب بود که این را می دانستم، زیرا در خواب فکر می کردم. با خود گفتم که اکنون خواب هستم و نباید ذهنم اینطور آگاهانه کار کند. در حقیقت من در یک تاریکی مطلق بودم، ولی خواب نبودم. این برایم گیج کننده بود. می دانستم که دیوارۀ صخره باید همین جلوی من باشد، ولی دیگر نمی توانستم آن را حس کنم و یا چشم هایم را باز کنم تا آن را ببینم…
ناگهان با چشمان بسته توانستم ببینم. ولی چیزهایی که می دیدم را نمی فهمیدم. من تاریکی را طوری حس کرده و می دیدم که گویی یک «چیز» است؛ یک تاریکی پهناور، یک تاریکی متحرک، یک تاریکی زنده. این سیاهی فرم و شکلی نداشت و متعلق به این دنیا نبود. تاریکی برای گرفتن من در خود با سرعت به طرفم می آمد. احساس آن مانند یک خلا مطلق بود که روح را با قدرت به درون خود می مکید. من در برابر آن با تمام توان مقاومت کردم و تمام تمرکزم بر روی این بود که نگذارم من را درون خود بکشد. می دانستم که تاریکی من را می خواهد و با آن جنگیدم، ولی تنها چند لحظه توانستم در برابر آن مقاومت کنم. دفاع ضعیف من به سرعت شکسته شد و همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. من مانند یک برگ درخت در چنگال یک سیل پرقدرت بودم. می دانستم که قصد این سیاهی این بود که من را در خود فرو گیرد، و جایی در اعماق درونم می دانستم که باید این کار را بکند…
تاریکی من را درون خود کشید؛ اصل و جوهره و روح من را. تا آن وقت فکر می کردم که من روح و جسم هستم. ولی اکنون می دیدم که من تنها یک روح هستم و جسمم فقط بستری بوده که روحم در آن سکنی داشته است. وقتی از جسمم جدا شدم، هنوز کاملا خودم بودم و چیزی از من کم نشد. چشمی نداشتم، ولی می توانستم تمام جهات را ببینم. گوشی نداشتم، ولی می توانستم بشنوم…
خود را در مکانی پهناور از تاریکی مطلق یافتم. در حقیقت اینجا یک مکان نبود، بلکه خارج از محدودۀ مکان و زمان قرار داشت و به همین خاطر ابدی بود. من خودم بودم، ولی دیگر مغزی نداشتم که در فکر کردنم مداخله کند و شفاف تر و بهتر از همیشه فکر می کردم. من در دنیا دچار ADD (بیش فعالی و کمبود توجه) هستم. هیچ یک از این ها در طرف دیگر وجود نداشت و مزاحم تفکرم نمی شد. می دانستم که خودم هستم، ولی دیگر بدنی نداشتم. کنجکاو بودم، ولی ترسی در من وجود نداشت. من یک وجود بودم، یک انرژی، تقریبا با شکلی کروی که به تنهایی در این تاریکی پهناور که به نظر از هر طرف تا بی نهایت گسترش داشت شناور بودم. ولی می توانستم تاریکی را «ببینم.» همچنین زمان وجود نداشت؛ گرچه من اتفاقات تجربه ام را به ترتیب تعریف می کنم، زیرا راه دیگری وجود ندارد. ولی در تجربۀ من گویی همه چیز هم زمان اتفاق می افتاد.
ناگهان یک دروازۀ بسیار عظیم در پیش رویم نمایان شد. شاید هم قبلا آنجا بود، ولی آن را ندیده بودم. در حقیقت تمام تجربه ام اینگونه بود. شاید تمام این چیزها همیشه در پیش روی من بوده اند، ولی قبلا توان دیدن آنها را نداشتم. اگر بخواهم تخمین بزنم، درگاه حدود 100 متر ارتفاع و 70 متر عرض داشت. درگاه حالتی براق و سیال داشت، مانند یک آبشار؛ ولی هیچ مایع و آبی در آن نبود، و همزمان شفاف و غیرشفاف بود. می توانستم یک تونل بسیار تاریک و طولانی و خمیده را ببینم که از این درگاه شروع می شد و تا چشم کار می کرد ادامه داشت. درگاه و تونل متصل به آن از تاریکی عظیمی که آنجا را فرا گرفته بود عبور می کرد و در آن بود، ولی به نظر می رسید که به جایی ورای آن می رفت. من دستم را دراز کردم که درگاه را لمس کنم، با اینکه دستی نداشتم. با لمس کردن آن متوجه شدم که درگاه زنده است. می توانستم انرژی حیات را در آن حس کنم که به درون وجود من نفوذ کرده و جریان می یافت.
آنگاه اسمم را شنیدم که از جایی بسیار عمیق از درون خود من خوانده شد. ولی در عین حال این صدا از جایی ورای من می آمد که هم خیلی نزدیک و هم بسیار دور بود. صدا از تمام جهات می آمد. این اسم من پیتر نبود، بلکه نام روحم بود که با عشق و محبتی ورای تصور و فهم صدا زده می شد. این عشق واقعی بود و بیشتر از آن، خودِ واقعیت بود. این نام حقیقی ام بود که تنها خدا آن را می خواند و من را بر خودم آشکار می ساخت. این اسم یک کلمه نبود و به صورت یک کلمه بیان نشد. با این حال من بودم. این نام، خود من بود. می دانستم که این صدای خداست که از اعماق درون و بیرون، من را می خواند. آن را نمی دیدم، ولی عظمت، مطلق بودن و بی پایانی آن را حس می کردم.
صدا من را به خوبی و به طور کامل می شناخت. می دانستم که هیچ زاویه و جنبه ای از وجود من، و هیچ فکر و سخن و عمل و احساس و نیتم از این صدا پنهان نیست. تمام خوشحالی و ناراحتی و عشق و تنفر و سرور و غم من برای او دانسته و آشکار بود. در آن لحظه می دانستم که خدا در کنار من است، گرچه نمی توانستم او را ببینم. صدا نه از طریق کلمات، بلکه از طریق فکر با من حرف می زد. این صدا نه مونث بود و نه مذکر، نه جوان بود و نه پیر، بلکه صدایی بود خالص و مقدس که تنها عشق و زیبایی از آن برمی خواست.
این صدا وجودم را از هدیه ای که لیاقت آن را نداشتم پر کرد، از عشق، امید، سرور، زیبایی، حقیقت، ایثار، محبت، شفقت و بردباری. ما در دنیا این ها را از هم جدا می کنیم و هریک مفهومی جدا هستند. ولی در سوی دیگر این گونه نیست و تمام این ها در حقیقت یکی هستند و از سرچشمه ای صادر می شوند که یکتا و یگانه است. صدا بهشت بود که درون من را از خود لبریز می ساخت. با وجود این بهشت درون، من هنوز هم به سادگی خودم بودم، همان پیتر همیشگی. می دانستم چه کسی هستم. احساس می کردم که در برابر خالق خود کاملاً آشکار و عریان هستم، ولی هنوز مورد عشقی ورای تصور و فهم بودم. درونم از دانش و آگاهی پر شد. ولی وقتی به دنیا بازگشتم هیچ چیزی از آن آگاهی نزد من باقی نماند.
جهنم من
سپس جهنم به سراغم آمد. من وارد جهنم خویشتن شدم، یا بهتر است بگویم که جهنم من وارد من شد و مرا در بر گرفت. این جهنمی بود که خود برای خود خلق کرده بودم. این یک جهنم شخصی بود، زیرا دیدم که در طول عمرم خودم آن را برای خویش بنا کرده بودم و این جهنم ترسناک بود. خدا این جهنم را به وجود نیاورده بود. در دنیا اصلا نمی دانستم که در حال صرف کردن عمرم برای ساختن یک جهنم برای خود هستم، یک به یک با عمل، فکر، و حرف خود! نمی دانستم که جهنم را مانند یک گنج گران بها با خود حمل کرده ا م. جهنمی که من را دربر گرفت، تجربه و احساس آنچه در دنیا در حق دیگران انجام داده بودم، از دیدگاه و نقطه نظر آنها بود. من خود دردهایی که در دیگران ایجاد کرده بودم را با خود حمل کرده و اکنون به سوی دیگر آورده بودم. چقدر برایم غیرمنتظره بود!
با این حال می دانستم که شکستگی ام جزیی از بشر بودن من است و به نوعی خصیصۀ طبیعی زندگی روی زمین می باشد! مردم روی زمین به یکدیگر آزار و اذیت می رسانند، و من هم از این امر مستثنی نبودم. ولی با این حال تمام دردی که آگاهانه یا ناآگاهانه و عمدا یا سهوا در دیگران ایجاد کرده بودم را خود حس کردم؛ به خصوص دردهایی را که به دوستان، اطرافیان و عزیزان خود وارد کرده بودم. تحمل آن بسیار دردناک بود؛ مانند یک آتش سوزاننده در درون روحم، ولی با این حال این آتش من را پاک می ساخت. اکنون می فهمیدم که «گناه» چیست: گناه ایجاد درد و آزار در «دیگری» است. بسیاری از گناهانم غیرعمدی بودند. ولی اکنون نه تنها تمام ابعاد و آثار رفتار و اعمال خود را می دیدم و حس می کردم، بلکه دلایل ناکافی و بی ارزشی که برای توجیه کارهای خود آورده بودم را نیز در کنار آنها می دیدم. من خود قاضی خویشتن بودم و ترازوی اعمالم در دست خودم بود. طبق قضاوت خودم گناه کار بودم و بی نهایت احساس شرم می کردم. مدارک و شواهد بر علیه من در درون خود من بود و هیچ دفاعی برای عرضه نداشتم. تمام توجیهات و دلایل من مثقالی سنگینی کارهایم را کاهش نداد.
با اینکه بیشتر چیزهایی که در سوی دیگر درک کردم را بعد از برگشت به دنیا فراموش کردم، این یکی از معدود چیزهایی بود که توانستم به یاد بیاورم. جهنم خارج از من نبود و مکانی نبود که به آنجا بروم، بلکه چیزی در درون من بود. این جهنم، عشق، سرور، امید، زیبایی، حقیقت، ایثار، محبت و شفقتی که در درونم بود را می پوشاند و تنها احساسی که برایم باقی ماند شرم و درد بود. جهنم دردناک است و هیچ زیبایی و عشقی در آن نیست.
با این وجود، در حالی که من اعمالم را از این دیدگاه می دیدم، دیدگاه سومی نیز وجود داشت. صدای خدا با عشق با من حرف می زد تا در حین عبور از جهنم خویشتن به من آرامش ببخشد. صدای خدا مرتبا به من اطمینان می داد:
«پیتر، من تو را دوست دارم. من تو را خلق کرده ام و کاملاً می شناسم. هیچ چیزی از من پنهان نیست. من همیشه همه چیز را راجع به تو می دانستم و می دانستم که تمام این ها از تو صادر شده است. من تمامی وجود تو و همه چیز را می بینم. من تو را دوست دارم و می بخشم. تو مخلوق من هستی. من تو را می بخشم. من تو را می بخشم. من تو را می بخشم.»
ناگهان به طور کامل و آنی بخشیده شدم؛ بخششی که لیاقت آن را نداشتم، زیرا خود را گناه کار و مستحق تنبیه می دانستم. سپس تمام دردی که حس می کردم ناپدید شد و جهنم من به پایان رسید. بار دیگر با عشق، امید، سرور، زیبایی، حقیقت، ایثار و زیبایی پر شدم.
جهنم و بهشت درون خود ما خلق می گردد. جهنم و بهشت من در درون روح و فکر و وجود من اتفاق می افتاد. از درون با خدا صحبت کردم و پرسیدم: «آیا مرده ام؟»
خدا گفت: «بله تو مرده ای.»
برایم مبرهن بود که این خداست که با من سخن می گوید. چیز دیگری که برایم روشن بود این بود که تمام عشقی که در دنیا از من صادر شده بود، و یا دریافت کرده بودم را با خود به سوی دیگر آورده ام. به نظر می رسید که تمام آنها یک عشق بود. به خدا گفتم: «من هنوز از این درگاه وارد نشده ام و نمی توانم وارد آن شوم!»
خدا گفت: «چرا؟»
قاعدتا باید تعجب می کردم که خدایی که همه چیز را راجع به من می دانست، جواب این سوال را نمی دانست و از من می پرسید. ولی در آنجا این کاملا طبیعی به نظر می رسید و می فهمیدم که خدا با این سوال به من این فرصت را می داد که به دلایل خود خوب فکر کنم و آن را با زبان و استدلال خویش عرضه کنم. گفتم: «خواهرم آندریا وقتی که نوجوان بود از خانه فرار کرد و هیچ وقت بازنگشت. زندگی مادرم در اثر آن ویران شد و روی سلامتش تاثیر گذاشت. قلب مادرم هنوز شکسته است. این قلب پدرم را نیز شکست و خشم زیادی در او به وجود آورد، به خصوص به خاطر تاثیراتی که روی مادرم و ما گذاشته بود. نمی توانم اجازه بدهم مادرم یک فرزند دیگر را نیز از دست بدهد. من پدر و مادرم را دوست دارم و نمی توانم این کار را با آنها انجام دهم. نمی توانم!»
ناگهان خدا من را از جای خود بلند کرد و به نقطه ای برد که می توانستم از فاصلۀ دور تک تک مردم روی زمین را ببینم. من روی مادر و پدرم تمرکز کردم و آنها را از نزدیک و به طور شفاف می دیدم. میتوانستم تمام دردها و غم ها و جراحات شان را ببینم.
خدا گفت:
«تو را دوست دارم و عشقم به تو بیشتر از آن است که هرگز در تصورت بگنجد. من تو را می شناسم و دوست دارم، پیتر. تو مخلوق من هستی. اکنون که اینجایی می بینی که چقدر دوستت دارم و تا چه اندازه عشق من بزرگ است. همیشه اینگونه تو را دوست داشته ام و خواهم داشت. این را می دانی!»
می دانستم که این حقیقت داشت. عشق خدا عمیق و وسیع، کامل و فراشمول، و امن و ابدی بود. می دانستم که خدا من را به شکلی شخصی و منحصر بهفرد دوست داشت؛ گویی تنها کسی بودم که در تمام جهان برای او اهمیت داشتم. ولی هم زمان می فهمیدم که عشق عظیم الهی منحصر و مختص به من نیست، بلکه خداوند تک تک انسان ها را همینگونه دوست دارد. احساس می کردم که خدا عشق است و عشق خداست.
خدا گفت:
«اینگونه که من اکنون تو را دوست دارم، و می دانی همیشه دوست داشته ام، همۀ انسان ها را دوست دارم، تک تک انسان های روی زمین را، اکنون و برای همیشه. من پدر و مادرت را نیز به همین اندازه دوست دارم، و به همین خاطر همه چیز برای آنها صحیح و سلامت بوده و خواهد بود؛ و برای همۀ انسان ها.»
می توانستم حقیقت این حرف ها و عشق خدا را نسبت به پدر و مادرم و همۀ انسان ها درک کنم، بچشم، بشنوم، لمس کنم و در اعماق وجودم حس کنم. می فهمیدم که همینطور که درد و رنج های من با مرگ پایان یافت، درد و رنج های پدر و مادرم نیز موقتی است و با مرگشان ناپدید خواهد شد. می فهمیدم که حزن، خشم و احساس فقدان آنها کاملاً محو خواهد شد و جای آن را عشق و سرور خواهد گرفت. همان طور که خدای مهربان من را شفا داده و کامل کرده بود، به آنها نیز شفا می بخشید.
گرچه خدا چشمی نداشت که آن را ببینم، اما احساس کردم که به من چشمک زد و در این چشمک زدن به من فهماند که تمامی عمر من و عمر پدر و مادرم و تمام بشریت روی زمین مانند یک چشم بهم زدن است. اشتباه ما این است که می پنداریم فرصت زیادی روی زمین خواهیم داشت، در صورتی که زمان خود یک توهم و سراب است. در حقیقت زندگی ما در این دنیا بسیار کوتاه است؛ با اینکه این طور حس نمی کنیم. ولی در لحظۀ مرگ، وقتی که پنجرۀ ابدیت به روی ما باز گردد و توهم زمان برایمان از بین برود، همۀ ما این را به خوبی خواهیم دید. درک می کردم که زمان و زندگیمان در دنیا و روی زمین و تمام کهکشان ها و دنیای فیزیکی آن گونه واقعیت ندارد که خدا واقعیت و حقیقت دارد. تنها واقعیت و حقیقت خداست.
با اینکه می دانستم که من و پدر و مادرم مورد عشق الهی هستیم و در نهایت همه چیز درست و صحیح خواهد بود، گفتم: «نمی توانم اینجا بمانم.» خدا پرسید:
«چرا؟»
گویی عالم مطلق علت آن را نمی دانست. پاسخ دادم: «خداوندا، من در دانشگاه در رشتۀ تئاتر تحصیل می کنم و هفتۀ دیگر یک نمایشنامه داریم. وقتی استاد درس ارتباطاتم فهمید که برای صخره نوردی به کانادا می آیم، یخۀ من را گرفت و گفت که پیتر، به خود آسیبی نزن؛ کسی نمی تواند جایت را بگیرد و نمایش باید اجرا شود. من به او قول دادم که سالم باز خواهم گشت.» تمام اینها را در یک فکر منفرد به خدا گفتم. خدا با نرمی و شفقت پاسخ داد:
«اگر نمی خواهی مجبور نیستی که اکنون به خانه بازگردی.»
پرسیدم: «آیا این بهشت است؟» اشاره ام به بهشتی بود که درون من بود، و من نیز درون آن بودم؛ همان احساس کامل بودن، مقدس بودن، و تمام احساس عشق، امید، سرور، زیبایی، حقیقت، ایثار، شفقت، و صبر و زیبایی که درونم بود. خدا گفت:
«بله، این بهشت است که تو اکنون در آن هستی و آن را حس می کنی؛ به خاطر من، که درون تو وجود دارم. مجبور نیستی اینجا بمانی. اگر بخواهی می توانی بازگردی.»
حقیقت این سخنان برای من آشکار بود. پرسیدم: «اگر به بدنم و زندگی دنیا بازگردم، آیا باز خواهم توانست به اینجا و به این زیبایی و عشق بازگردم؛ نزد تو؟»
خدا بهشت بود و بهشت خدا بود و خدا بزرگتر از بهشت بود. هر دو یکی، ولی در عین حال جدا بودند. من خود را لایق خدا و بهشت نمی دیدم، ولی سپاس گزار بودم که آنجا هستم و با این حال اینقدر جسور بودم که از خدا خواستم که به دنیا بازگردم.
خدا پاسخ داد: «بله پیتر، عزیز من، می توانی به نزد من بازگردی.»
گفتم: «انتخابم این است که به دنیا برگردم و زندگیم را بکنم.»
او پاسخ داد: «پیتر عزیز من، تو زندگیت را نخواهی کرد.»
خاطرۀ بعدی ام این است که درد سوزانی را حس کردم. چشمانم را باز کردم. نمی دانستم کجا هستم، آنجا چه می کنم و [در نقش یک بشر] چه کسی هستم. بدنم از کمر به یک طناب آویزان بود. صدای فریادی را می شنیدم، ولی گیج و منگ بودم و هیچ چیزی نمی فهمیدم. بدنم برایم غریبه بود. چشمانم را باز کردم و به بالا نگریستم و مردی را دیدم که به من خیره شده بود. او کیست؟ چرا فریاد می زند؟ من کجا هستم؟ این چیز که در آن هستم، این بدن، چیست؟
او کلاه کاپشنم را گرفت و سعی می کرد من را بالا بکشد. من برای مدتی بی تفاوت و بدون هیچ واکنشی به او نگاه کردم. سعی می کردم بفهمم کجا هستم و چه شده است. او با من حرف می زد ولی من حرفهایش را نمی فهمیدم. چند دقیقه گذشت تا به تدریج متوجه شدم که به بدنم بازگشته ام. سپس آن مرد را شناختم. او دوستم تیم بود. من پیتر بودم. اینجا کوهستان بود. تیم فریاد می کشید: «نمیر! نمیر! بلند شو! نخواب! نمیر! من را اینجا تنها نگذار! بیدار شو! اگر بمیری من هم میمیرم!»
تیم گریه می کرد و فریاد می کشید و در صدایش ترس حس می شد. من به چشمانش خیره شدم و او متوجه شد که من بازگشته ام. او من را با قدرت بیشتری بالا کشید و به زحمت توانستم خودم را تا آن لبه بالا بکشم. او هنوز فریاد می کشید: «فکر کردم مرده ای. چقدر من را ترساندی و چقدر خوشحالم که زنده ای!»
من چیزی نگفتم. هنوز هم گیج بودم و فکر کردن برایم سخت بود و نمی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. استفاده کردن از بدنم و اینکه چه طور کار می کند را درست نمی دانستم. تمام بدنم به شدت درد می کرد. فقط به یاد می آوردم که من بدنم نیستم. می دانستم که من چیزی هستم که در این بدن سکنی دارد. همه چیز در دور و اطراف برایم غریبه به نظر می رسید…
طناب را کشیدم و این دفعه طناب آزاد شد. طنابی که برای ساعت ها گیر کرده بود و به هیچ وجه آزاد نمی شد. سعی کردم که تمرکزم بر روی کاری که در دستم بود باشد، ولی خیلی سخت بود. فکر جهانی که از آن آمده بودم از ذهنم خارج نمی شد. همه چیز برایم متفاوت بود، گویی دوباره زاده شده ام. ولی این دفعه می دانستم که دنیا واقعی نیست، بلکه نوعی توهم موقت است که در حال عبور از آن هستم. احساس می کردم که موجودی غریبه در این مکان نا آشنا هستم و قسمت بزرگ تری از وجودم هنوز در سوی دیگر است. مردن سخت، ولی زیبا بود. اکنون فقط می خواستم که به آنجا بازگردم؛ به آن زیبایی و عشق و حقیقت و سرور. دلم برای خدا تنگ شده بود. همین چند لحظه پیش تمام این ها را داشتم، ولی آن را رها کردم و به این دنیا بازگشتم. با خود فکر کردم که چقدر احمق بودم! آخر چه فکری پیش خود می کردم؟
بعدها به این می اندیشیدم که چه طور می توانم خاطرات سوی دیگر را به یاد بیاورم؟ مگر حافظۀ ما در مغز ما نیست؟ مگر خاطرات در سلول های مغز ما ذخیره نمی شوند؟ تنها پاسخ قانع کننده برای من این بود که روح من، یعنی خود واقعی من، حافظه ای دارد که جدای از مغز است. ولی وقتی در بدنم هستم، در اثر ارتباط بین جسم و روح، می توانم بعضی از خاطرات روحم را به یاد بیاورم.
وقتی به چادرمان رسیدیم احساسات متضادی داشتم. از یک طرف خوشحال بودم که به پایین رسیده ام، زیرا بدنم به گرما و غذا و استراحت نیاز داشت. ولی از طرف دیگر اصلا نمی خواستم اینجا باشم، چرا که خود را متعلق به بعد و مکانی دیگر حس می کردم. دیگر زمین خانۀ من نبود. نمی خواستم در این بدن باشم. هر چیزی که به آن نگاه می کردم به نظر سیاه و سفید و بنجل و سطحی می رسید. همه چیز دو بعدی و کسل کننده بود. حتی منظرۀ زیبا و باشکوه کوه های راکی در کانادا،نسبت به جایی که از آن آمده بودم زشت و زمخت می نمود.
از تصمیم خود برای بازگشت به دنیا تاسف می خوردم. برای اولین بار بعد از تجربه ام زیر لب شروع به دعا کردم: «خدایا، من اشتباه عظیمی مرتکب شدم. من را به خانه بازگردان. خواهش می کنم همین الان من را به خانه بازگردان!» ولی خدا درخواستم را اجابت نکرد. آن لحظه گمان نمی کردم که این دعای هر روزۀ من برای ده ها سال آتی خواهد شد. احساس غریبه بودن در این دنیا و میان دو جهان بودن برای همیشه با من ماند. من از نظر روحی، روانی و احساسی خرد و شکسته شده بودم.
در چادر لباس هایمان را عوض کردیم و لباس خشک پوشیدیم. کمی آب گرم کردیم و چای خوردیم و پس از آن در کیسه خواب استراحت کردیم. بعد از مدتی استراحت بلند شده و مشغول جمع کردن وسایل شدیم. من از پایین برای مدت زیادی به نقطه ای که در آن مرده بودم خیره شدم. تا اینکه ناگهان تیم شانه ام را تکان داد. ظاهرا تیم مدت خیلی زیادی سعی کرده بود با من حرف بزند، ولی متوجه نشده بودم. هنوز کاملاً در مورد چیزی که اتفاق افتاده بود گیج بودم. چه اتفاقی افتاد؟ آیا واقعی بود؟ آیا واقعا مرده بودم؟ یا اینکه دیوانه شده ام؟ نکند اثر سرمای شدید بوده است؟ احساس می کردم که در آن واحد در دو جهان هستم. یک چشم من برف و کوه پیش رویم را می دید، ولی گویی چشم دیگرم نظاره گر جهانی ماورای این ها بود. هیچ وقت در زندگی اینقدر گیج و گم نبودم. از خود پرسیدم منظور خدا چه بود که گفت: «تو زندگی ات را نخواهی کرد.»
چادر و لوازم را جمع کردیم و با ماشین تیم به طرف جنوب به راه افتادیم. در راه با هم حرف زیادی نزدیم. وقتی به شهر کلگری رسیدیم، خیلی گرسنه بودیم و به یک پیتزا فروشی رفتیم. من ساکت و در خود بودم. تیم سعی می کرد با حرف و شوخی کمی من را به حرف بیاورد، ولی فایده ای نداشت. حرف یا لبخندی نمی زدم و افکار دائما در سرم می چرخیدند: چه کسی هستم؟ کجا هستم؟ اینجا چه کار می کنم؟ من اصلا چه چیزی هستم؟ زنده ام یا مرده؟ آیا این واقعیت است یا توهم؟ آیا من واقعیت دارم؟ واقعیت چیست؟ خدا چیست؟ آیا دیوانه شده ام؟
مشکل من این بود که در سوی دیگر جواب تمام این سوال ها و بسیاری از سوالات بزرگ و مهم دیگر را می دانستم. ولی اکنون نمی توانستم جواب هیچ یک را به یاد بیاورم. آن چه تجربه کرده بودم برایم خیلی سنگین بود و کاملا ذهنم را به خود مشغول کرده بود. تیم هم بالاخره دست از سرم برداشت. بعد از 30 سال که از این اتفاقات می گذرد این احساسات هنوز هم با من هستند؛ احساس غریبه بودن و بیگانگی در این دنیا، احساس اینکه به جهانی دیگر تعلق دارم و احساس اینکه همزمان در دو جهان هستم.
در راه ناگهان یک ماشین پلیس پشت سر ما آژیر خود را روشن کرد. ما هم کنار کشیدیم و توقف کردیم. ماشین پلیس پشت سر ما متوقف شد و افسر پلیس به سمت مان آمد. او گفت که 30 کیلومتر تندتر از سرعت مجاز می راندیم. وقتی که دید گواهی نامۀ تیم از آمریکا است، گفت که باید پول جریمه را همین جا بپردازیم، زیرا او نمی تواند اطمینان کند که وقتی به آمریکا بازگشتیم جریمه را پرداخت خواهیم کرد و در غیر این صورت باید به زندان برویم. ما فقط پول کافی برای بنزین داشتیم و نمی توانستیم جریمه را پرداخت کنیم. هرچه از او خواهش و التماس کردیم فایده ای نداشت. او به ما دستبند زد و ما را سوار ماشین خود کرد و به دفتر پلیس برد. در آنجا ما را در یک سلول موقت زندانی کردند. بعد از چند ساعتی که در بازداشت بودیم، پول خود را جمع کردیم ولی همچنان کمتر از مبلغ جریمه بود. البته این همۀ پول ما نبود، ما مقدار کمی پول را برای بنزین در کفشهای خود پنهان کردیم. به آن افسر پلیس گفتیم این تمام چیزی است که می توانیم بپردازیم. او قبول کرد که با همان مبلغ ما را از زندان آزاد کند و به نزدیک ماشین مان بازگرداند. ما هم دوباره به راه افتادیم و به مسیر خود ادامه دادیم.
اکنون هوا در حال تاریک شدن بود. من و تیم هردو خیلی خسته بودیم. متوجه شدم که تیم در سمت چپ جاده و در خط اشتباه در حال رانندگی است. به او گفتم که در خط اشتباه هستی. او اصرار داشت که من تازه از خواب بیدار شده ام و اشتباه می کنم و او در خط خودش است. ولی یک جفت چراغ ماشین داشت از روبرو مستقیم به سمت ما می آمد. تیم در لحظۀ آخر متوجه شد و ماشین را به سمت راست کشاند. ما با فاصلۀ چند سانتی متری از کنار آن ماشین با سرعت گذشتیم. به تیم گفتم که بگذار من رانندگی کنم. او گفت که اصلا چنین امکانی وجود ندارد. پدرش به او اعتماد کرده و ماشین را به او داده است و اگر بفهمد خیلی عصبانی خواهد شد. من هم که خیلی خسته بودم دوباره خوابم برد.
نمی دانم چقدر خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم احساس کردم که دوباره یک جفت چراغ ماشین از فاصلۀ حدود 800 متری مستقیم به سمت ما می آید. جز آن هیچ ماشین دیگری در جاده نبود. به تیم گفتم که دوباره در خط اشتباه هستی. او قبول نکرد و گفت که من تازه از خواب بیدار شده ام و گیج هستم. من اصرار می کردم که تو در خط اشتباه هستی و تیم قبول نمی کرد. به جای اینکه با او مشاجره کنم و دوباره خودمان را در معرض یک تصادف قرار دهم، فرمان را گرفتم و به سمت راست چرخاندم. تیم با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت نکن. تیم راست می گفت، ما در خط خودمان بودیم. من حالم خوب نبود و درست فکر نمی کردم. چرخ های سمت راست روی خاک و سنگ کنار جاده رفت و احساس کردم سمت راست ماشین کمی از جای خود بلند شد. تیم با عصبانیت و در حالی که سر من فریاد می کشید با شدت فرمان را به سمت چپ چرخاند و ماشین با شدت به سمت چپ کشیده شد. اکنون دیگر ماشین از کنترل خارج شده بود. تیم بر سر من فریاد می کشید و سعی داشت ماشین را کنترل کند. من با وحشت به چراغ های یک تریلی هجده چرخ که با سرعت به ما نزدیک می شد، می نگریستم. ما و آن کامیون هر کدام حدود 90 کلیومتر در ساعت سرعت داشتیم.
زمان آهسته شده بود. در یک لحظه تمام زندگیم پیش چشمم آمد. این با مرور زندگیم وقتی که مرده بودم خیلی فرق داشت. اکنون تمام زندگی مانند یک فیلم فوق العاده سریع ظرف یک لحظه جلوی چشمم به نمایش درآمد. همه چیز بسیار شفاف بود و احساس کردم هر روز زندگی خود را از بدو تولد دیدم. در حقیقت این صحنه، دید من را به دور و اطرافم سد کرده بود. در همین لحظه جلوی ماشین در تصادفی وحشتناک با شدت به چرخ های عقب کامیون، که قفل شده و با صدایی گوش خراش روی زمین می کشید، برخورد کرد. ما با شدت به جلو پرت شدیم ولی کمربند ایمنی ما را نگاه داشت. صدای گوش خراش تصادف را شنیدم و تکه های فلز و پلاستیک را می دیدم که در هوا به همه جا پرتاب می شدند. قسمت جلوبندی ماشین تیم در جلوی چشمان من با اصابت به کامیون کاملاً اوراق شد. همین طور که با وحشت نگاه می کردم، آهن بدنۀ تریلی به سرعت به طرف صورتم می آمد، ولی در فاصلۀ چند سانتیمتری در طرف دیگر شیشۀ ماشین متوقف شد. اگر کمربند ایمنی نبود، حتما کشته شده بودم. سپس همه چیز متوقف شد.
بوی لاستیک و سوختگی همه جا را پر کرده بود. ماشین تیم کاملاً اوراق شده بود. خوشبختانه بدنۀ ماشین تقریبا تمام ضربه را جذب کرد و ما آسیب چندانی ندیدیم. برای چند لحظه سکوت همه جا را فرا گرفت. تیم از عصبانیت منفجر شد و انواع فحش و ناسزا را با فریاد بر سر من خالی کرد و گفت که پدرش او را خواهد کشت. رانندۀ کامیون که پایین آمده بود بر سر تیم داد می کشید زیرا فکر می کرد او مقصر است. من با لکنت زبان گفتم: «تقصیر من بود. من فرمان را به زور چرخاندم.» احساس شرم و تقصیر من را فرا گرفته بود…
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که پلیس به آنجا آمد. واضح بود که ما مقصر بودیم. بعد از حرف زدن با تک تک ما و پر کردن فرمهای مربوطه، پلیس دستور داد که ماشین را از وسط جاده به کنار هل بدهیم. من زیر ماشین رفتم تا جلوبندی را که در کامیون گیر کرده بود آزاد کنم. در حین این کار یک تکه فلز تیز عمیقا دستم را برید. ولی آن پلیس عصبانی بود و فریاد می کشید که عجله کنید. هوا به شدت سرد بود و من به خود می لرزیدم. در این نقطه دیگر یک ویرانۀ احساسی و روانی کامل شده بودم. به هر زحمتی بود، بعد از مدت زیادی تلاش بالاخره ماشین را به کنار جاده کشاندیم. تیم هنوز عصبانی بود و بر سر من فریاد می کشید.
پلیس به ما گفت: «این ماشین دیگر قابل استفاده نیست، برای شب کجا می روید؟» گفتیم که ما چادر و کیسه خواب داریم و می توانیم شب را کنار جاده چادر بزنیم تا صبح برای خود فکری بکنیم. او گفت: «این اصلا کار عاقلانه ای نیست. یک هتل نزدیک اینجا است. تمام وسایل خود را بردارید، من شما را به آنجا می برم.» ما گفتیم که پول کافی برای هتل نداریم و اگر اجازه بدهد ما همین کنار جاده بخوابیم. او گفت: «برای من اهمیتی ندارد که پول دارید یا نه. شب را اینجا نخواهید خوابید.» او گفت که اگر در هتل نخوابیم، در زندان خواهیم خوابید. ما که چاره ای نداشتیم تمام وسایل را جمع کردیم و سوار ماشین او شدیم.
از نصفه شب گذشته بود که وارد لابی هتل شدیم. هتل نسبتا مرتبی بود. ظاهر کثیف، هیپی، خسته و مستاصل ما با کوله پشتی های بزرگ و طناب و وسایل صخره نوردی که به ما آویزان بود، اصلا به فضای مرتب و شیک آنجا و سر و وضع بقیۀ مهمانان هتل نمی خورد. کارمندان هتل و کسانی که در لابی کنار شومینه نشسته بودند، همه به ما خیره شده بودند. ما برای مسئول هتل داستان تصادف خود را تعریف کردیم، و گفتیم که پول کافی نداریم. او گفت: «ما اینجا اتاق مجانی نداریم. از اینجا بروید. شما فضای اینجا را بههم ریخته اید.» ما خواهش و التماس کردیم و گفتیم که اگر نتوانیم شب در هتل بمانیم، افسر پلیسی که دم در ایستاده ما را به زندان خواهد برد. ولی خواهش کردن بی فایده بود. او گفت اهمیتی نمی دهد که چه بلایی بر سر ما خواهد آمد و اینجا موسسۀ خیریه نیست. من به پشت سر نگاه کردم و افسر پلیس را دیدم که با نگاهی جدی و مصمم به ما می نگریست. مهمان های هتل که در لابی بودند به داستان ما گوش می دادند. من با لکنت زبان خواهش کردم که لااقل به ما اجازه بدهد که در گوشۀ لابی چادر بزنیم و قول دادیم که قبل از طلوع صبح آنجا را ترک خواهیم کرد. او به لکنت زبان من خندیده و گفت: «از اینجا گم شوید.» در آن موقع افسر پلیس به مسئول هتل گفت: «فکر کنم این ها پسرهای خوبی هستند که در دردسر زیادی بوده اند. به خاطر من اجازه بده که امشب اینجا در گوشه لابی چادر بزنند. اگر قبل از طلوع صبح نرفتند، من خودم می آیم و آنها را دستگیر می کنم.» بالاخره مسئول هتل با اکراه به ما اجازۀ این کار را داد. ما بقیۀ مهمانان هتل که به ما خیره شده بودند را نادیده گرفته و مشغول باز کردن وسایل و برپا کردن چادر شدیم…
صبح روز بعد، مسئول هتل ما را خیلی زود بیدار کرد و گفت که باید برویم. ما هم وسایل مان را جمع کردیم و از هتل خارج شدیم. هنوز اندکی پول را در چکمه های خود مخفی کرده بودیم، ولی این مبلغ برای بلیط هر دوی ما کافی نبود. من به تیم گفتم که با اتوبوس برود و من کنار جاده منتظر می مانم تا کسی را پیدا کنم که من را سوار کند. آنجا بود که فهمیدم که یک لکنت زبان شدید پیدا کرده ام که قبلا آن را نداشتم. شب قبل هم لکنت داشتم ولی فکر می کردم موقتی و در اثر خستگی است. ولی اکنون می دیدم که لکنتم از بین نمی رود. اصلا از این لکنت زبان خوشم نمی آمد و آن هم به تمام چیزهایی که سعی می کردم با آنها کنار بیایم اضافه شده بود.
وسایل را بین خودمان تقسیم کردیم. دوباره از تیم به خاطر آنچه رخ داده بود معذرت خواستم. تیم گفت: «فوق العاده از دستت عصبانی هستم. نمی دانم جواب پدرم را چه بدهم. او به من اعتماد کرده بود و اکنون مرا خواهد کشت. بعد از این دیگر نمی خواهم هرگز تو را ببینم.» به او حق می دادم. زمانی که در سوی دیگر در جهنم خود صرف کرده بودم به من می فهماند که چقدر باعث درد و آزار او شده ام. من هنوز برای منطبق شدن با این دنیا و زندگی در قالب یک بشر تقلا می کردم و عمیقا گیج و گم بودم.
احساس می کردم که یک پایم در این دنیا و پای دیگرم در جهان دیگر است. روح من در آتش بود و نمی خواست که در این دنیا باشد. من عصبانی، محزون و پشیمان بودم و این دنیا برایم کاملا غیر واقعی و بنجل و بی رنگ و رو می نمود. تشنۀ عشقی بودم که در سوی دیگر حس کرده بودم. با خود گفتم: «منظور خدا چه بود که گفت زندگیم را نخواهم کرد؟ شاید منظور همین است: زندگی عادی من به پایان رسیده و روحم کاملا زیر و رو شده است و احساس می کنم که یک غریبه هستم.» خیلی به خاطر تصمیمی که گرفته بودم حسرت می خوردم؛ تصمیم بازگشت به این دنیا، سیارۀ زمین و نزد خانواده ام. برای ماه ها بعد، این سوالات مرتب در ذهنم می چرخید. من چه هستم؟ که هستم؟ خدا چیست؟ کجاست؟ واقعیت چیست؟ آیا این دنیا واقعی است؟ چرا احساس می کنم که هم زمان در دو جا هستم؟
بعد از یک انتظار طولانی، ماشینی جلوی پایم توقف کرد. او گفت می تواند من را تا شهر میسولا در ایالت مونتانا در آمریکا ببرد. من با لکنت زبانم از او تشکر کردم و سوار شدم. او یک استاد فلسفه در دانشگاه بود و در راه سعی کرد با من حرف بزند، ولی فکر من جای دیگری بود. او نگاهی به من انداخته و گفت: «حالت خوب است؟ به نظر خیلی داغان می رسی.» من برای چند دقیقه ساکت ماندم، ولی او با بردباری منتظر پاسخ من ماند. پس از مقداری تفکر، با زحمت و لکنت زبان تمام داستان صعود و گیر کردن در کوه، به زندان رفتن و سپس تصادف وحشتناک را برای او گفتم، به جز قسمت مربوط به تجربه ام در سوی دیگر. به او گفتم که قبلا لکنت نداشتم. او با حوصله به داستان من گوش داد و سپس دوباره برای مدتی طولانی سکوت حکم فرما شد. او مرد خوش قلب و مهربانی بود و می توانستم نور خدا را به وضوح در چشمانش ببینم. بعد از تجربه ام، این اولین باری بود که نور خدا را در چشمان کسی این چنین واضح و آشکار می دیدم. احساس می کردم از وجود او نور و عشق صادر می شود. در طول سال های بعد، در اثر مراقبه و تمرین و مدیتیشن، توانایی ام برای حس کردن این نور افزایش یافت. اکنون با گذاشتن دستم روی قلب، دست یا پشت یک نفر، می توانم انرژی روحی او را در روح خودم به صورت نوعی گرمی و ارتعاش حس کنم.
وقتی به شهر میسولا رسیدیم، او من را برای شام و استحمام و خواب به خانۀ خود دعوت کرد. ولی من احساس کردم که تا آن لحظه نیز به اندازۀ کافی در حق من لطف کرده است و نتوانستم دعوتش را قبول کنم و بیشتر از این شرمنده اش بشوم. او هم من را در کنار جاده پیاده کرد و از هم خداحافظی کردیم. در کنار جاده منتظر ماندم تا یک ماشین پیدا شود و من را به سمت جنوب و شهر «بوته» (Butte) ببرد. در آن زمان جمعیت مونتانا کمتر از 1 نفر بر کیلومتر مربع بود. به ندرت ماشینی از آن جاده رد می شد و هیچ کدام هم به سمت جنوب نمی رفتند. ساعت ها به تنهایی در کنار جاده انتظار کشیدم. هیچ فرد یا ماشینی دیده نمی شد و خورشید در حال غروب کردن بود. من یک ویرانه بودم و به سختی تقلا می کردم که خود را از نظر جسمی و روانی سرپا نگاه دارم. به شدت شروع به گریستن کردم…
مدتی بعد یک وانت توقف کرد. رانندۀ آن مردی بود که لباس کابوی به تن داشت. من قضیۀ تصادف را برای او تعریف کردم و گفتم ممکن است من را تا جایی نزدیک به شهر بوته برساند؟ او من را سوار کرد و دربارۀ تصادف از من پرسید. من هم با لکنت زبان و به آهستگی، همین طور که سعی می کردم جلوی اشکم را بگیرم برای او تمام داستان، به جز تجربه ام در سوی دیگر را تعریف کردم. او پرسید: «چیزی خورده ای؟» گفتم: «آخرین بار دو شب پیش بود که پیتزا خوردم.» گفت: «من تو را به یک رستوران می برم و جواب نه را هم قبول نمی کنم.» او در رستوران فقط یک قهوه گرفت ولی به من گفت که هر چه می خواهم سفارش دهم. سپس من را به ایستگاه اتوبوس بین شهری برد و یک بلیط برای مقصدم «بزمن» خریداری کرد. وقتی به او فکر می کنم هنوز اشک در چشمانم حلقه می زند. نور خدا را در او نیز می دیدم. وقتی خداحافظی کردیم گفت: «به یاد داشته باش، خدا تو را دوست دارد.»…
ماه ها بعد، یکبار به طور غیرمنتظره ای تیم را دیدم. او آمده بود تا به من بگوید که خیلی دربارۀ آن اتفاقات فکر کرده و اکنون مرا بخشیده است، زیرا من در حالت خوبی نبودم و آن کار را از عمد نکردم. من هم از او تشکر کردم. این آخرین باری بود که تیم را دیدم…
احساس غریبه بودن در این دنیا و حضور هم زمان در دو بعد تا سال ها بعد با من باقی ماند. هنوز هم تا حدود زیادی این احساس را دارم، ولی دیگر مانند قبل خیلی اذیت کننده نیست. این حس و دنیای درونم، به علاوۀ مشکل لکنت زبانم، باعث شد که بیشتر در خود و تنها باشم. این به من فرصت داد که زمان بیشتری را به تامل و تفکر با خود بگذرانم و برای مدیتیشن و مناجات با خدا وقت صرف کنم. بزرگ ترین آرزوی من این بود که بمیرم و به بهشت باز گردم، به آن مکان پر از عشق. اشتباه بزرگی مرتکب شده بودم که بازگشتم.
به طور کلی مدیتیشن تمرین خاموش کردن ذهن، بالا بردن قلب و روح، و گوش فرا دادن به ندای درون است. مدیتیشن برایم دریچه ای به سکون و آرامش است و این فرصت را می دهد که شمه ای از احساسی که در سوی دیگر تجربه کردم را اینجا روی زمین حس کنم. من قبل از تجربه ام هم مدیتیشن می کردم، ولی اکنون برایم این تمرین، یک خط ارتباط با خدا و جهان دیگر شده است. یک راه خاموش کردن ذهن در مدیتیشن این است که یک مناجات یا ذکر یا کلمه را آنقدر تکرار کرده و روی آن تمرکز کنید تا جایی که آن ذکر نیز به تدریج به پس زمینه رفته و تنها درون شما سکوت باقی بماند.
اکنون یک کشیش هستم و تاکنون زندگیم سختی های زیادی داشته است. گاهی دیگران از من می پرسند چه طور در تمام این سال ها ایمان خود را حفظ کرده ای. واقعیت این است که وقتی کسی مانند من خدا را ملاقات و درک کند، نیازی نیست که به او «ایمان» داشته باشد. برای من این یک یقین است.
زندگی بعد از تجربه ام، با وجود این احساس شکاف و دوگانگی بین دو جهان، راحت نبوده است. در طول سالها گاهی آرزو کرده ام که ای کاش می توانستم به زندگی قدیمی خود بازگردم. من زندگی را به این شکل نمی خواستم. باور کنید، تمام سعی خود را کردم که از خدا فرار کنم. ولی با این حال، در حالی که از خدا می گریختم، به سمت او شیرجه رفتم. من قسمتی از وجود خویش را هنوز عقب نگاه داشته بودم، تا بالاخره به این نتیجه رسیدم که مقاومت بی فایده است. چرا فرار می کردم؟ زیرا می ترسیدم که وجودم در وجود خدا غرق و ناپدید شود و دیگر من، من نباشم. می دانم که به نظر می آید دیوانه شده ام، ولی دیگر به این [که مردم فکر کنند دیوانه هستم] عادت کرده ام.
منبع:
“Heaven Is Beautiful: How Dying Taught Me That Death Is Just the Beginning” by Peter Baldwin Panagore, Hampton Roads Publishing (October 1, 2015), ASIN: B013L783RA.