پاییز سال 1972 بود و من 17 ساله بودم. به تازگی یک کلاس آموزشی غواصی را گذرانده بودم و من و چند نفر از دوستان دبیرستان گاهی برای غواصی می رفتیم. ساحلی که در آن برای غواصی می رفتیم در «کورونا دل مار» در کالیفرنیا بود. به یاد دارم که آن روز به طور خاصی مادرم اصرار داشت که نروم و می گفت که اصلاً بهتر است غواصی را کلاً کنار بگذارم. ولی من 17 ساله بودم و فکر می کردم ضد ضربه هستم. به او گفتم که نگران نباشد و به همراه دوستانم رفتم. آن روز سه نفر بودیم و در عمق بین 7 تا 20 متری غواصی می کردیم.
در حالی که در زیر آب بودم اکسیژن اصلی من از کار افتاد و هرچه تلاش کردم نتوانستم آنرا راه بیاندازم. این مشکل چندان بزرگی نبود، چون عمق آب تنها 13 متر بود و یک اکسیژن یدک به همراه داشتم. من ضامن مخزن یدکی را کشیدم و شروع به تنفس کردم، ولی از آن نیز هیچ هوایی نیامد. نمی دانم مشکل چه بود، ولی آنرا نیز نتوانستم بکار بیاندازم. به خاطر وقتی که روی مخزن های اکسیژن صرف کرده بودم، اکنون از دوستانم عقب افتاده بودم و ترس من را فرا گرفت. هیچ هوایی داخل ریه های من نمانده بود و سعی در بالا رفتن به طور آزاد، بدون وجود هوا در ریه ام، انتخاب خوبی به نظر نمی رسید. من همیشه در این بالا رفتن آزاد مشکل داشتم و در امتحان کلاس غواصی هم تایید شده بود که این بزرگترین ضعف من است.
سعی کردم توجه دوستانم را به خود جلب کنم، ولی آنها به من توجهی نکردند. ما تا حالا اینقدر با هم شوخی کرده بودیم که فکر می کردند باز هم دارم با آنها شوخی می کنم. من به آنها علامت غواصی فقدان اکسیژن را در زیر آب نشان دادم، ولی آنها آن را جدی نگرفتند و به مسیر خود ادامه دادند. اکنون دیگر تمام سعی ام این بود که قبل از اینکه بیهوش بشوم، رگلاتور را در دهانم نگاه دارم. می توانستم ببینم که لحظه از هوش رفتن به سرعت در حال نزدیک شدن است و دیگر کاملاً ترسیده بودم. به این فکر می کردم که کارم تمام است، در حالی که فقط 17 ساله هستم و زندگی زیادی نکرده ام. با خودم فکر می کردم که چقدر والدین ام، به خصوص مادرم، ناراحت خواهند شد. او هیچ وقت در مورد غواصی کردن من رضایت نداشت و مخصوصا امروز خیلی اصرار کرده بود که نروم. در طول سالها متوجه ارتباط نزدیک روانی با مادرم شده ام و به آن احترام می گذارم.
به یاد دارم که وقتی نزدیک بود از حال بروم، ترس و نگرانی بسیار زیادی در من بود. ولی درست در لحظه آخر، ناگهان احساس عمیقی از رضایت و شادی بر من غلبه کرد. دیگر هیچ ترس یا درد یا حس بدی نداشتم. واقعاً عجیب بود، ولی احساس خوشحالی و آزادی می کردم. سپس خود را معلق در بالای ساحل یافتم، در حالی که به پایین و جایی که وسایل شخصی و لباس های ما روی ماسه ها قرار داشت می نگریستم. می توانستم به فاصله دورتر در دریا بنگرم و علامت شناوری که در محل غواصی ما بود را ببینم. می دانستم دوستانم هنوز زیر آب هستند. احساس می کردم خیلی زنده و سالم هستم. تنها چیزی که نگرانم کرد این بود که متوجه شدم که وسایل غواصی ام همراهم نیستند. آنها را اجاره کرده بودیم و اگر گم می شدند باید پول شان را می پرداختیم. ولی هر وقت می خواستم درباره چیزی نگران بشوم، بلافاصله آرامش بر من غلبه می کرد و جلوی نگرانی من را می گرفت. من همیشه از ارتفاع می ترسیدم، و توجه ام بلافاصله از نگرانی درباره وسایل غواصی ام به این جلب شد که چطور در این ارتفاع قرار دارم و می توانم در هوا معلق بمانم. ولی دوباره آن آرامش من را فرا گرفت، همان آرامشی که قبل از اینکه از حال بروم بر من غلبه کرده بود.
من شروع به نگاه کردن به دور و اطرافم کردم و متوجه شدم که در جهت شمال غربی در حال حرکت هستم. اکنون دیگر خیلی کنجکاو شده بودم که چرا همه چیز اینگونه است و با دقت خیلی زیادی به اتفاقاتی که برایم رخ می دادند توجه می کردم. نمی توانستم بگویم که روح یا چیز دیگری هستم ولی احساس تمامیت می کردم. متوجه شدم که می توانم در حال پرواز، حرکتم را کنترل کنم و اگر روی متوقف شدن تمرکز می کردم، متوقف می شدم. ولی اگر برای مدت زیادی در یک جا متوقف می ماندم، شروع به ارتعاش شدیدی می کردم که برایم معذب بود. به خاطر ترسم از ارتفاع، نگران بودم که از آسمان سقوط کنم. اگر به تمرکزم بر روی توقف ادامه نمی دادم، خود به خود به حرکت در می آمدم، گویی کسی من را به حرکت در می آورد. من در حد غیر قابل تصوری احساس بی فکر و خیال بودن و آسودگی داشتم. هر دفعه که می ترسیدم، بلافاصله ترسم با خوشحالی کاملی جایگزین می شد که احساسی خارق العاده بود.
متوجه شدم که جهتی که به طور خودکار در آن حرکت می کنم من را به سمت برگشت به شهر هدایت می کند. به خوبی به یاد دارم که از بالای پارک والت دیزنی رد شدم. خیلی عجیب بود. احساس واضحی در من بود که توسط یک نیروی نامرئی هدایت می شوم. ولی نمی توانستم کسی را در اطراف خود ببینم. یک حس ششم عمیق از ابتدای این تجربه با من بود که به من می گفت اوضاع عادی نیست.
سعی کردم که بترسم، ولی نمی توانستم! هرچه می کردم ترس در من پا نمی گرفت. از سمت جنوب شرقی وارد شهری که در آن زندگی می کردم شدم. تعجبی هم نداشت، زیرا این از ابتدا جهت حرکت من بود. بالاخره به بالای منزل مان رسیدم و بسیار مشتاق بودم که پایین آمده و داخل خانه بشوم، ولی نمی توانستم. من خودم را بالای خانه متوقف کردم و آنجا برای مدتی شناور باقی ماندم. می توانستم حس کنم که مادرم در آشپزخانه است و جای دقیقی که ایستاده بود را حس می کردم. همچنین حس می کردم که یک احساس حزن و اندوه پرقدرت بر او غلبه کرده و به شدت نگران چیزی است، ولی نمی توانستم بفهمم چرا و چه چیزی. دوباره شروع به ارتعاش نمودم و از ترس اینکه مبادا سقوط کنم و از بالا روی بام خانه بیافتم، دوباره خود را رها کرده و شروع به حرکت کردم.
اکنون مسیر حرکت من که تا حالا به سمت شمال غربی بود، بیشتر به شمال و اندکی به شرق متمایل شد. به تمام جزئیات این تجربه دقت خیلی زیادی می کردم و می خواستم مطمئن شوم همه چیز را به خاطر می سپارم. نگاهی به سمت جلو انداختم و از دور دیدم که به سمت قبرستان رزهیل (Rose Hill) در حرکت هستم. به طور غریزی می دانستم که با این جهت حرکت، از بالای این قبرستان رد خواهم شد. چیزی طول نکشید که وارد فضای قبرستان شدم. در میان قبرستان ناگهان یک نیروی نامریی من را متوقف کرد. تا قبل از این لحظه، همیشه من خودم را با تمرکز متوقف می کردم. لااقل این طور به آن نگاه می کردم و یک احساس غریزی بسیار پر قدرت به من می گفت که این فرض من درست است.
وقتی به پایین نگریستم، به طور وضوح دیدم که بالای مرقد خانوادگی خودمان هستم که در آن پدربزرگ و مادر مادربزرگم دفن شده بودند. چند قبر خالی دیگر نیز در این مرقد خانوادگی برای آینده وجود داشت. ناگهان صدایی به من گفت: «درباره آنچه در آن پایین در حال رخ دادن است چه فکر می کنی؟» من نگاه کرده و دیدم که در افق در جلوی من یک مرد پدیدار شد، که فقط سر او را می دیدم. او یک سبیل بزرگ و به نظر قیافه آمریکای لاتینی داشت. وقتی حرف می زد می توانستم ببینم که دهان او حرکت می کند. او گاهی محوتر و گاهی واضح تر می شد و گاهی شفاف و گاهی نیمه شفاف می نمود، ولی هیچ وقت کاملا جامد به نظر نمی رسید. حس ششم من به من می گفت که او کسی بود که من را تا این لحظه هدایت کرده بود. احساس می کردم او را می شناسم، ولی نمی توانستم به یاد بیاورم که تاکنون او را جایی دیده باشم. در طول سال های بعد از این تجربه، نام او را راهنما گذاشته ام. او دوباره به من گفت:
«درباره آنچه در آن پایین در حال رخ دادن است چه فکری می کنی؟»
من دوباره به پایین نگاه کردم و انتظار نداشتم چیز جدیدی ببینم. زیرا تا همین یک لحظه قبل برای مدت به نسبت طولانی پایین را نگاه کرده بودم.
ولی وقتی این دفعه به پایین نگاه کردم دیدم که یک تشیع جنازه در حال انجام است. ولی مطمئن بودم که این تشیع جنازه یک لحظه پیش آنجا نبود. ارتفاع من خیلی زیاد بود و نمی توانستم جزییات را از آنجا تشخیص دهم. می توانستم یک تابوت را ببینم ولی نمی توانستم صورت مردم را بشناسم. از ابتدای تجربه ام این اولین باری بود که مردم را روی زمین می دیدم. به طرف راهنما نگریسته و گفتم: «می توانی من را نزدیک تر ببری تا بتوانم چهره مردم را تشخیص دهم؟» او با مهربانی پاسخ داد: «نه». مجبور شدم دوباره به پایین بنگرم و سعی کنم که خودم سر در بیاورم که چه خبر است. روی افرادی که به تابوت نزدیک بودند تمرکز کردم و دیدم که زنی که توسط مردی بغل شده بود، از بغل او با زور خارج شده و خود را روی تابوت انداخت و شروع به شیون و گفتن چیزهایی کرد که یک مادر که پسرش را از دست داده باشد می گوید. این تجربه اکنون خیلی غمناک و خیلی جدی شده بود. سعی کردم که خیلی محزون و شکه و نگران باشم، ولی نمی توانستم. این کمک بزرگی بود، زیرا اگر امکان آن بود، ترس کاملاً بر من غلبه می کرد.
من به راهنمایم نگریسته و گفتم: «این تشیع جنازه من است، مگر نه؟» او پاسخ داد: «بله». دوباره به پایین نگاه کردم و اکنون می توانستم دوستان و اقوام زیادی را آنجا ببینم. پدر و مادرم و خواهرم با دوست پسرش نزدیک تابوت من ایستاده بودند. دوست دخترم که سالها بعد با او ازدواج کردم هم نزدیک ایستاده بود. اگر امکان داشت افسرده می شدم، ولی امکان حس کردن غم، تنفر، درد، ترس و هیچ احساس منفی دیگری را نداشتم. (می دانستم که) همه چیز درست و خوب است، صرفنظر از اینکه من چه می دیدم و چه حس می کردم. اگر تنها همه در دنیا می توانستیم این طور حس کنیم، دنیا مکان بسیار متفاوت و مخصوصی می شد.
آنگاه راهنما به من گفت:
«باید تصمیم بگیری که می خواهی بروی یا اینکه با ما بیایی.»
ولی من سرگرم تماشای تشیع جنازه ام بودم و سعی داشتم که راجع به آن احساسی داشته باشم، ولی نمی توانستم. راهنما دوباره به من گفت: «باید تصمیم بگیری که می خواهی بروی یا اینکه با ما بیایی.» از آنجایی که هیچ ترسی راجع به هیچ چیزی حس نمی کردم، با لحنی که کمی تند بود به او گفتم: «این را دو بار گفتی و هر دو بار گفتی ما. اینجا فقط من و تو هستیم. منظورت چیست که می گویی ما؟»
دقیقاً همان موقع یک چشم انداز در پشت او پدیدار گشت. منظره ای بسیار زیبا از سرزمینی بود که تاکنون مانند آن را در زندگی ندیده بودم. من به خیلی جاها روی زمین سفر کرده ام، ولی هنوز چنین جایی را ندیده ام. مانند یک جنگل زیبای حاره ای بود. پرندگانی را می دیدم که سه دم مجزا داشتند و مانند پرندگان زمینی نبودند. درختان و گیاهانی را می دیدم که آنها را نمی شناختم. آنجا بسیار زیبا و آرامش بخش و درخشان بود. همه چیزها با رنگهای بسیار زیبا و عمیقی می درخشیدند و زنده بودند، درختان، چمنها، سنگ ها، زمین، حیوانات. اکنون کم کم داشتم می فهمیدم که کل ماجرا چیست. می فهمیدم که سرزمینی که به آن نگاه می کنم یک مکان زمینی نیست.
متوجه شدم که این سرزمین توسط دره ای عمیق از جایی که من هستم جدا شده است. من و راهنما در یک طرف، و این چشم انداز در طرف دیگر دره بود. می توانستم حس کنم که این مکان زیبا ذره ذره وجود من را به سمت خود می خواند. گویی تمام اتم های وجودم به سمت این مکان کشیده و جذب می شدند. به طور غریزی می دانستم که اگر از آن دره عبور کنم، دیگر نمی توانم بازگردم. با این حال، این مکان عمق وجود من را به سوی خود می خواند. به شدت می خواستم به آنجا بروم، ولی می دانستم که اگر بروم دیگر نمی توانم برگردم. با خودم فکر کردم که اگر از دره عبور کنم، پدر و مادر و خواهر و دوست دختر و دوستان دیگرم چطور تحت تاثیر قرار خواهند گرفت. فکر کردم که هرگز پدر نخواهم شد. من فقط 17 سال داشتم و می خواستم چیزهای بیشتری را در زندگی تجربه کنم. به همین خاطر به تمرکز خود روی رد نشدن از دره ادامه دادم. با این حال، این احساسی به من می داد که راحت نبود. زیرا حس می کردم که متعلق به این سرزمین زیبا هستم و از آنجا آمده ام. این مکان خانه و وطن من بود و همه چیز، چه مرئی و چه نامرئی، از اینجا منشا شده بود. واقعاً می خواستم که آنجا باشم، ولی می دانستم که این تصمیم نتایج خود را بدنبال خواهد داشت. تنها راهنمای من در طول تمام این تجربه حس ششم من بود. با این حال در تمام مدت این حس را داشتم که قبلاً آنجا بوده ام.
راهنما دوباره گفت:
«باید تصمیم بگیری که می خواهی بروی یا می خواهی با ما بیایی.»
من به او نگاه کرده و گفتم: «چرا مرتب می گویی ما؟ اینجا فقط من و تو هستیم!» همان موقع در پشت این سرزمین باشکوه مردی از آسمان نزول کرد، گویی از یک پله نامرئی پایین می آید. او هیچ وقت جایی که من سطح زمین آن مکان در نظر می گرفتم را لمس نکرد. حرکات او به این شکل به نظر من خیلی طبیعی نمی رسیدند و برعکس آن راهنما، او شفاف نبوده و حالت جامد داشت و نمی توانستم پشت سر او را از میان او ببینم.
با اینکه در طول این تجربه گاهی برای درک مولفه های مختلف آن باید تقلا می کردم تا آنها را کم کم بفهمم، مدت زیادی طول نکشید که فهمیدم چه کسی بود که از آسمان پایین آمد. او عیسی مسیح بود. امروزه او را «مرد الهی» می نامم و سعی می کنم او را به یک دین و مذهب خاص مربوط نکنم. این را خود به خود می دانستم. او کمی به نقاشی هایی که از او کشیده اند شباهت داشت، ولی نه خیلی. خارق العاده بود که می توانستم به چهره مسیح بنگرم. او یک ردای بلند آبی به تن داشت و لاغر و قد بلند و بسیار زیباتر از آنچه در زمین او را ترسیم کرده اند بود. موهای او نرم و موج دار و طلایی و بلوند و کمی بلند بود. با نگاه اول احساس می کردید که او پدر شما یا یکی از افراد خانواده شما است. تمام سلول های وجودم تشنه این بودند که به سمت او پرواز کرده و او را بغل کنم. ولی می دانستم که اگر از آن دره عبور کنم دیگر بازگشتی در کار نبوده و سفر من یک طرفه و همیشگی خواهد بود.
در طول سی سالی که از این اتفاق گذشته، بارها فکر کرده ام که اگر دوباره چنین فرصتی به من داده شود، بلافاصله خواهم پرید. خیلی خودم را ملامت کرده ام که مرد حسابی، تو چه فرصتی را در زندگی از دست دادی؟ آخر چرا نرفتی؟
توصیف آن سخت است ولی گویی ما برای ساعت ها به هم نگریستیم. تا او را دیدم می دانستم که او همه چیز را راجع به من و گذشته و حال و آینده من می داند. احساس می کردم که در برابر او کم ارزش و کوچک هستم. احساس می کردم چیزی نیست که بتوانم به این وجود بگویم که خود آنرا نداند. می توانستم فکر او را کمی قبل از هر احساس و فکری که داشتم درون ذهنم حس کنم. حقیقتاً با تمام وجود می خواستم با او بروم، ولی در همان حال به عذر و بهانه ای برای نرفتن با او فکر می کردم. احساس معذبی می کردم، زیرا وجود او را در سرم حس می کردم و می دانستم که امکان ندارد که به هیچ شکلی او را فریب داد. او همه چیز را می دانست و همه چیز را می دید و می توانستید آن را حس کنید. ولی او همچنین بسیار راحت و آرام و بخشنده بود. همین طور که به هم نگاه می کردیم، احساسات زیادی در وجودم بود.
آنگاه مسیح به من گفت:
«باید تصمیم بگیری که می خواهی با ما بیایی یا می خواهی بازگردی.»
آنگاه من متوجه خارق العاده ترین چیزی که تاکنون در زندگی دیده بودم شدم. او مستقیما در فکر من صحبت می کرد و لب های او حرکت نمی کردند. می توانستم حس کنم که حرف زدن ما از طریق ارتباط مستقیم فکر بود و گوش های من و لب های او نقشی در آن نداشتند. این برایم خیلی غیر منتظره بود و احساس مخصوص و متفاوت بودن به من می داد. عجیب بود، ولی با این حال این نحوه ارتباط برایم طبیعی به نظر می رسید. پیش خودم فکر کردم چرا نمی توانم در دنیا با همه این طور ارتباط برقرار سازم؟ به طور مشخصی می دانستم که او آنچه می خواستم بگویم را خود می دانست، حتی قبل از اینکه به آن فکر کنم. هنوز هم خیلی احساس بشر بودن می کردم. من فکر کردم که دلایل خوبی برای برگشتن دارم و سعی کردم که به شکلی محترمانه که به احساس کسی بر نخورد به آنها بگویم که می خواهم بازگردم. تعجب کردم وقتی ناگهان مسیح به من گفت: «می دانستم که این تصمیم را خواهی گرفت.»
او سرش را به نشانه تایید تکان داد و به من لبخندی زد. من به طور غریزی همانجا در حالت معلق منتظر ماندم تا برگردانده شوم. مسیح دوباره از طریق فکر با من حرف زد و گفت:
«روزی از طریق تو کارهایی برای انجام خواهم داشت.»
من با فکرم به او گفتم: «هر وقت هر چیزی که خواستی برایت انجام می دهم.» او گفت:
«زندگی طولانی خواهی داشت.»
من پاسخ دادم: «متشکرم!» همانطور که او باز می گشت، متوجه شدم که زمین را لمس نکرد.
ناگهان من دوباره در آب بودم و دو دوستم نزدیک من بودند. ترس زیادی در چهره آنها دیده می شد. من با قدرت رگلاتور اکسیژن را از دهان دوستم ربوده و بر دهان خودم گذاشته و نفس پشت نفس کشیدم. ما اکسیژن را با هم تقسیم کردیم و به نوبت نفس می کشیدیم تا وقتی که به سطح آب رسیدیم. وقتی به ساحل رسیدیم من فقط روی ماسه ها دراز کشیدم، در حالی که کاملاً مسحور و غرق این تجربه شده و در بهت و نا باوری بودم. احساسات ام بسیار منقلب بودند، ولی با این حال آرامش داشتم و احساس می کردم که خیلی خوش شانس بوده ام. من از دوستانم پرسیدم چه اتفاقی افتاد و آنها گفتند که چون من دیر کرده بودم، به دنبال من برگشته بودند. ولی وقتی که من را دیده بودند، شروع به تغییر رنگ داده بودم، از قهوه ای روشن به آبی به آبی تیره و سپس خاکستری. من به صورت بی جان در آب شناور بودم. آنها گفتند که می ترسیدند که به من دست بزنند یا من را حرکت دهند. آنها گفتند که بعد از حدود 5 تا 10 دقیقه، رنگ من دوباره تغییر یافت و از خاکستری به آبی تیره و سپس آبی و قهوه ای روشن مبدل شد. وقتی چشمانم را باز کرده و به آنها نگاه کردم، کاملاً ترسیده بودند. آنوقت بود که من رگلاتور اکسیژن دوستم را از دهانش کنده و در دهان خود گذاشتم. ظاهرا من برای 5 تا 10 دقیقه مرده بودم ولی طول تجربه من به نظرم ساعت ها بود.
وقتی که به ساحل رسیدیم هر دوی آنها احساس می کردند اتفاق خاصی برای من افتاده و از من توضیح می خواستند. ولی من در حالی نبودم که به آنها توضیح بدهم، زیرا خودم هم هنوز باورم نمی شد. داشتم سعی می کردم آنرا بفهمم ولی برایم سخت بود. ما برگشته و وسایل غواصی را پس دادیم. در راه دوباره از من پرسیدند: «چیزی برای تو اتفاق افتاده، به ما بگو چه شده است.» من خیلی احساس ضعف می کردم و به زحمت می توانستم مستقیم بنشینم. به آنها گفتم که بله، برایم اتفاق خاصی افتاده ولی آمادگی حرف زدن راجع به آنرا ندارم. به آنها گفتم اگر هم برایتان تعریف کنم باور نخواهید کرد…
اکنون دیدگاه و اعتقادات من خیلی تغییر یافته اند و بیش از اینکه مذهبی باشم، معنوی و روحانی هستم. برای من مسخره است که ما چقدر ادیان مختلف داریم که هر یک تعبیر و دیدگاه متفاوتی دارند. باور من این است که انرژی حیات (که در ماست) همواره وجود داشته و تا ابد وجود خواهد داشت. ما نمی توانیم بمیریم، تنها به زندگی خود به شکل متفاوتی نسبت به آنچه روی زمین داشتیم ادامه خواهیم داد.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1gary_d_nde.html