در سال ۱۹۴۳ جرج ریچی (George Ritchie) یک سرباز در ارتش آمریکا و در ایالت تگزاس مستقر بود. او قصد داشت تا به ریچموند رفته و در دانشگاه پزشکی ویرجینیا تحصیل کند و یک پزشک ارتش بشود. ولی او که تنها ۲۰ سال داشت به ذاتالریه دچار شد و درگذشت.
مدتی بعد، شخصی که جنازه ریچی را آماده میکرد تا به سردخانه بفرستد، در ناحیۀ قفسه سینه او حرکتی مشاهده کرده و بلافاصله به کادر پزشکی خبر داد و در نهایت او را احیاء کردند. ریچی با یک تجربه نزدیک به مرگ عمیق به زندگی بازگشت. مرگ ریچی و آنچه او در محیط بیمارستان در این اثناء مشاهده کرده بود بعداً توسط کارکنان بیمارستان نیز تأیید شدند. رابرت میز (Robert Mays) که یک متخصص NDE است روی جزئیات گزارش ریچی در مورد محیط بیمارستان و مکانهای دیگر زمینی که به آنها رفته بود تحقیق دقیقی به عمل آورده و مطابقت این گزارشها را با واقعیت تصدیق کرده است. ریچی در کتاب خود به نام «بازگشت از فردا» (Return from Tomorrow) که در سال ۱۹۷۸ آن را منتشر کرده تجربۀ خود را بازگو میکند. خلاصهای از از تجربۀ او در اینجا آورده شده است.
خروج از بدن و مرگ ریچی
ریچی ابتدا متوجه مرگ خود نبوده و در راهروهای بیمارستان سرگردان راه می رفت و سعی می کرد با کسانی که میدید ارتباط برقرار کند. ولی هیچ کس به او توجهی نکرده و همه او را نادیده میگیرند. ریچی که قرار بود آن شب با قطار به ویرجینیا برود، نگران این بود که مبادا از قطار جا بماند و فکر رفتن به ویرجینیا باعث میشود که او از بیمارستان خارج شده و در هوا به طرفی که فکر میکرد ویرجینیا است برود. او از اینکه چطور میتواند ناگهان در هوا حرکت کند و این توانائیهای خارقالعاده را از کجا آورده تعجب میکند، ولی هنوز هم متوجه مرگ خود نیست. او به شهری وارده شد و در آنجا نیز سعی میکند با چند نفر ارتباط برقرار کند که باز هم بیفایده بود. او سعی میکند شانۀ یکی از آن افراد را بگیرد تا روی او را به سمت خود برگرداند ولی دست ریچی بهراحتی در شانۀ آن مرد فرو میرود. سپس ریچی که از تمام این وقایع کاملاً گیج شده بود سعی میکند به یک باجه تلفن تکیه دهد تا کمی فکر کند ولی میبیند که بدنش بهراحتی از آن نیز عبور میکند. او از تمام این اتفاقات خیلی مشکوک شده و به تگزاس و اتاقش در بیمارستان باز میگردد و متوجه بدنش روی تخت میشود که بر روی آن ملحفهای کشیده بودند. انگشتری که به دست داشت به او کمک کرد که مطمئن شود این بدن خودش است. ریچی تازه در آن موقع متوجه میشود که مرده است.
ملاقات با وجود نورانی و مرور زندگی
در همان موقع نوری بسیار درخشان در اتاق پدیدار شده و ریچی خود را در نزد وجودی نورانی و باشکوه مییابد که او را مسیح میخواند. ریچی میگوید هیچ چشم زمینی ای نمیتواند این همه نور را تحمل کرده و در مدت چند ثانیه کور نشود. چیزی که برایش در مورد این وجود نورانی بیشتر از همه چیز بارز بود این بود که او ریچی را عمیقاً و بدون قید و شرط دوست دارد. عشقی ورای توصیف که به ذره ذرۀ زندگی و وجود ریچی واقف بود، ولی باوجود آن او را به همان گونه که بود دوست داشت. وجود نورانی زندگی ریچی را به او نشان میدهد:
…من خودم را از وقتی که طفلی خردسال بودم دیدم، هنگامی که من را با عمل سزارین از بدن مادرم خارج کردند و در دستگاه اطفال نارس گذاشتند…
خودم را دیدم که وقتی ۱۲ ساله بودم یک روز به منزل برگشتم و دیدم که برادر کوچکترم، هنری، هواپیمای چوبی اسباب بازی من را که با زحمت ساخته بودم شکسته است. خشم و عصبانیت درونی من نسبت به او بهتدریج افزایش یافت و به کنار کشیدن و روگردانی از تمام خانوادهام تبدیل شد و برای سالها ادامه یافت… ریزترین جزئیات زندگی من در این ۲۰ سال به من نشان داده شدند و در هر صحنهای که به من نشان داده میشد یک سؤال ضمنی وجود داشت: «با زندگی خود چه کردی؟» این سؤال راجع به اتفاقات و وقایع نبود؛ زیرا تمام آنها در جلوی چشمان ما بودند، بلکه به نظر میرسید که سؤال راجع به ارزشها و اولویتها باشد. چقدر در زندگیات به دیگران محبت کردهای؟ آیا دیگران را بدون شائبه و چشم داشت دوست داشتهای، آنگونه که من اکنون تو را دوست دارم؟
در زندگی من گناهان وحشتناکی وجود نداشتند، ولی روشنیهای بزرگی هم در آن دیده نمیشدند. میدیدم که تقریباً تمام فعالیتهای زندگی من حول خود من میچرخید و راجع به من بود. حتی خودم را دیدم که به کلیسا میرفتم ولی آن هم برایم بدون هیجان و بهصورت یک روتین بود. بدتر از آن، حس اعتماد به نفس و عجبی که به خاطر آن داشتم را میدیدم: من از کسانی که به کلیسا نمیآیند بهتر هستم. من حتی از خیلیها که به کلیسا میآیند بهترم؛ زیرا حضور من خیلی منظم بوده است.
من (در پاسخ به این سؤال که به دیگران چقدر مهر ورزیدی) به انتخاب رشته پزشکی و اینکه چطور توسط آن به مردم کمک خواهم کرد اشاره کردم. ولی در مرور زندگیام در کنار صحنههای کلاسها، صحنۀ ماشین کادیلاک و هواپیمای خصوصی و بقیه افکار و نیتهایم دیده میشدند که آنها هم مانند اعمالم کاملاً علنی و در صحنۀ نمایش بودند. من از این سؤالها عصبانی شدم. فکر کردم که آخر من عمری نکرده بودم که فرصت برای انجام کار چندانی داشته باشم. جواب این فکر من با مهر و نرمی زیادی پاسخ داده شد: مرگ در هر سن و سالی میتواند فرا رسد. وجود نورانی با شعف میخندید، خندیدنی مقدس. با تمام خطاها و کاستیها و تراژدیها، هنوز هم شعف و خوشحالی دست بالا را داشت. در خلسۀ آن خنده من متوجه شدم که او هرگز من را مورد قضاوت و محکومیت قرار نداده است؛ بلکه این خود من بودم که قاضی خود بودم، در حالی که او بهسادگی من را (به هر شکل که بودم) دوست داشت و به من عشق میورزید…
گشت و گزاری در اطراف زمین به همراه مسیح
ما شروع به حرکت کردیم و به یک کارخانه در یکی از شهرهای آمریکا رسیدیم. نمیدانم کدام شهر بود، شاید دیترویت یا یک شهر صنعتی دیگر بود. در آنجا روح یک مرد را دیدم که حدود ۶۰ ساله به نظر میرسید و سعی میکرد بلندگوی خط تولید را از دست مردی که (زنده بود و) آنجا کار میکرد بگیرد و در آن فریاد بکشد و دستور صادر کند، بدون اینکه متوجه باشد که قادر به این کار نیست و هیچ کسی صدای او را نمیشنود و او را نمیبیند و از دستورات او پیروی نمیکند.
من این پدیده را مکرراً مشاهده کردم، ارواحی که در میان مردم بودند (و هنوز متوجه مرگ خود نبودند یا آن را قبول نمیکردند). من روح یک زن را دیدم که از زن دیگری (که زنده بود) با عجز، التماس میکرد که یک سیگار به او بدهد، گویی بیشتر از هر چیز دیگر در دنیا به آن نیاز دارد. ولی آن زن که کاملاً از وجود او غافل بود یک سیگار برای خودش روشن کرده و مشغول به پک زدن به آن شد. روح آن زن با نیاز و اشتیاق فراوان پیوسته سعی میکرد که به سیگار او پکی بزند، که البته بدون فایده بود. این صحنه برای من سرد و مورمور کننده بودند. من به یاد خودم افتادم؛ وقتی که میخواستم با افراد در راهروی بیمارستان حرف بزنم، در حالی که هیچ کس به من توجهی نمیکرد. آنها هم مانند من مرده بودند.
من زنی حدود ۵۰ ساله را دیدم که در خیابان، مردی با همان سن و سال را دنبال میکرد. او به نظر خیلی زنده میرسید و در حالتی پر اضطراب و با چشمانی پر از اشک مرتباً آن مرد را نصیحت میکرد و نکات مختلفی را به او گوشزد مینمود. آن مرد او را نمیدید و هیچ توجهی به او نمیکرد. من فهمیدم که او مادر آن مرد است و از اینکه هر دو حدوداً هم سن به نظر میرسیدند معلوم بود که سالهاست که از مرگ او میگذرد ولی هنوز آن مرد را دنبال میکند. در انجیل آمده است: «به دنبال گنجهای خود بر روی زمین نگرد، زیرا آنجا که گنج های توست، قلب تو خواهد بود».
تمام این افراد ارواحی بودند که باوجود عدم امکان تماس و ارتباط با دنیای زمینی، هنوز هم قلب و دلشان اسیر دنیا بود. در یک خانه، مردی جوان را دیدم که مرد مسنی را اتاق به اتاق دنبال میکرد و میگفت: «متأسفم پدر. نمیدانستم این کارم با مادر چه خواهد کرد، نفهم بودم». با اینکه من صدای او را میشنیدم، خیلی واضح بود که مرد مسن آن را نمیشنید و او را نمیدید. مرد مسن در حال حمل یک سینی به اتاقی بود که در آن زن سالمندی در رختخواب دراز کشیده بود. مرد جوان میگفت: «متأسفم پدر… متأسفم مادر».
من چندین صحنه نظیر این را دیدم. جای دیگر یک پسر را دیدم که دختر نوجوانی را در راهروهای یک مدرسه دنبال میکرد. و جای دیگر یک زن میان سال از مردی مسنتر خواهش میکرد: «من را ببخش». مسیح به من گفت: «اینها خودکشی کردهها هستند که اکنون به تمامی عواقب خودکشی خود غل و زنجیر شدهاند».
ما به یک کلوپ که فضای تاریکی داشت رفتیم که به نظر نزدیک به یک پایگاه نیروی دریایی بود. ملوانهای زیادی جلوی پیشخوان صف کشیده بودند و در حال نوشیدن ویسکی و الکلهای دیگر بودند. در آنجا ارواحی را میدیدم که سعی میکردند از نوشیدنی الکلی این ملوانها بنوشند. آنها بیهوده تلاش میکردند که جام الکلها را از روی پیشخوان بردارند ولی دست آنها در جام فرو میرفت. این ملوانها متوجه حضور این ارواح در آنجا نبودند و تلاش سخت و ملتمسانۀ آنها را برای نوشیدن جرعهای الکل نمیدیدند. ولی این ارواح یکدیگر را میدیدند و میشنیدند و گاه گاهی بین آنها جنگ و نزاع سختی بر سر یک جام الکل، که هیچ یک نیز نمیتوانستند از آن بنوشند، رخ میداد. تمام این ارواح کسانی بودند که گرچه دستشان از زمین بریده و ارتباط آنها با دنیای مادی قطع شده بود اما هنوز هم دل و نیازشان به دنیا بود. با خود اندیشیدم که آیا من نیز مانند اینها هستم؟ من با ترس به یاد جایزۀ زمان پیشاهنگی و قبولی در دانشکدۀ پزشکی و بقیۀ چیزهایی افتادم که به آنها دل خوش داشتم. با نگاه کردن به مسیح ترسم به آرامش تبدیل شد ولی این سؤال هنوز هم برایم باقی بود.
من متوجه شدم که تمامی انسانهایی که میبینم نوعی از هالۀ نور در اطراف خود دارند، نوعی مرز خفیف مانند یک میدان الکتریکی. ولی ارواحی که آنجا بودند این هالۀ نور را نداشتند. یک بار دیدم که یکی از ملوانان در اثر نوشیدن الکل زیاد از حال رفت. دو مرد دیگر زیر بغل او را گرفته و به کناری بردند. دیدم که هالۀ نورانی اطراف بدن او از ناحیۀ سر باز شده و بلافاصله یکی از ارواح وارد بدن او شد. به نظر میرسید که این ارواح نیز زمانی بدنی داشتهاند، ولی چنان خود را به نوشیدن الکل وابسته کرده بودند که وابستگی آنها از حد جسم گذشته و به یک وابستگی فکری و روحی تبدیل شده است. حال که آنها بدن خود را از دست دادهاند، تا ابد از چیزی که تا این حد به آن وابسته هستند بریده شدهاند، مگر برای زمانهای کوتاهی که مالکیت بدن یک شخص الکلی دیگر را در دست بگیرند. تصور تا ابدیت اینگونه زیستن برایم سرد و مورمور کننده بود.
سپس بهجایی رفتیم که هنوز روی زمین بود، ولی در آنجا تنها چیزی که میدیدم فقط ارواح بسیار خشمناک و مستأصلی بودند که در جنگ و نزاع دائم با یکدیگر به سر میبردند. آنها با یکدیگر گلاویز بوده و با تمام توان سعی در نابود کردن یکدیگر داشتند، بدون اینکه امکان آن برای آنها وجود داشته باشد. بر خلاف ارواح قبلی که هر یک به شکلی هنوز به جنبهای از دنیا وابسته و نیازمند بودند، این ارواح در دام افکار مخرب و احساسات منفی و تنفر و خشم خود اسیر بودند. در این مکان افکار و احساسات هر کسی بلافاصله برای همه هویدا و مشهود بود و به همین خاطر محیط آنجا مملو از صدای فریاد و زوزه و دشنام و ابراز خشم و تنفر بود.
در تمام این مدت وجود نورانی کنار من هیچ قضاوتی در مورد این افراد نمیکرد و تنها دلش برای آنها میسوخت. واضح بود که او نمیخواست که این ارواح در این فضا و حال باشند. ولی برای هیچ یک از این ارواح هیچ سد و مانعی برای ترک کردن این مکان وجود نداشت. به نظر میرسید که آنها خود میخواهند که در آنجا باقی بمانند. به نظر میرسید که هرکس به سمت گروه ارواح دیگری که مانند او هستند و مثل او فکر میکنند جذب میشود. شاید این نور نبود که به آنها پشت کرده بود، بلکه آنها خود از نور گریخته بودند. بهتدریج متوجه شدم که موجوداتی نورانی و عظیم بر فراز این مکان حضور دارند و به تکتک این ارواح خشمگین و پر از تنفر توجه میکنند. نمیدانم آیا آنها فرشته یا چه کسی بودند. ولی واضح بود که این ارواح متوجه حضور این موجودات نورانی نبوده و به تماس آنها پاسخی نمیدادند و در جریان فریاد و دشنام و ابراز خشم آنها هیچ وقفهای حاصل نمیشد.
من متوجه شدم که در تمام این صحنهها یک وجه مشترک وجود دارد و آن ندیدن نور است؛ چه به خاطر عطش و نیازمندی به جنبهای از دنیا و حیات مادی، یا غرق بودن در خود و دنیای خود. هر یک از این ارواح به نوعی از دیدن نور عاجز بودند و این بود که باعث جدایی روح آنها از نور بود.
دیدار و سیاحت درجات بالاتر در نزدیکی زمین
به تدریج نور محیط آنجا افزایش یافته و صحنههای پیش روی من تغییر پیدا کردند و من توانستم اقلیم جدیدی را ببینم. گویی این چیزها همیشه آنجا بودهاند ولی مسیح تنها آن مقداری را میتوانست به من نشان دهد که ذهن من آمادۀ پذیرش آن بود. بناهای عظیم و زیبایی که در محیطی پارک مانند و آفتابی قرار داشتند در پیش روی من پدیدار شدند. احساس میکردم که ارتباطی منطقی بین ساختار و نحوۀ قرار گیری این ساختمانها وجود داشت. به نظر میرسید که ما وارد بعد جدیدی شده بودیم، نوعی متفاوت از وجود داشتن. در اینجا آرامش نافذی برقرار بود. در یکی از ساختمانها افرادی را دیدم که همگی لباسهای ردا مانندی به تن داشته و سخت مشغول کار روی دستگاههای علمی و آزمایشی به نظر بسیار پیچیده و پیشرفته بودند و توجه چندانی به ما و دنیای اطرافشان نداشتند… سپس به ساختمان دیگری رفتیم که در آن موسیقیهای بسیار پیشرفتهای که برای من فهم و هضمشان مشکل بود ساخته میشد… و سپس به مکانی رفتیم که به نظر میرسید در آن کتابها در حال نوشته شدن هستند و پس ار آن، جایی که شبیه به یک رصدخانه بود. در تمام این فضا آرامش و روشنایی دلپذیری حاکم بود و عدم حضور منیت و اگو در افراد مشهود بود. من از وجود نورانی پرسیدم: «آیا این افراد بر روی زمین به ورای منیت خود رشد کردهاند؟» او پاسخ داد: «بله آنها رشد کرده و به رشد خود (در دنیای غیر مادی) ادامه دادهاند». حدس من این بود که گرچه آنها در درجۀ بسیار بالاتری نسبت به ارواحی که قبلاً دیده بودم قرار داشتند و به نوعی از خود فارغ بودند؛ اما آنها نیز با جستجو کردن حقیقت، تنها از درون کتابها و فرمولها و دستگاههای آزمایش، خود را محدود کرده بودند. احساس من این بود که ما هنوز هم در نزدیکی زمین هستیم، گرچه در مراتبی خیلی بالاتر از جایی که قبلاً در آن بودیم.
سپس ما به حرکت خود ادامه دادیم و از زمین فاصله گرفتیم. از دور و فاصلهای بسیار عظیم، شهر بسیار درخشان و باشکوهی نمودار شد که ما با سرعت به سمت آن حرکت کردیم. ولی وقتی به نزدیکی آن شهر رسیدیم با همان سرعتی که به آن نزدیک میشدیم از آن فاصله گرفتیم و در زمان کوتاهی من خود را در اتاق کوچک در بیمارستان و نزدیک بدنم یافتم و در کسری از ثانیه دوباره در بدنم بودم…
ریچی در سال ۱۹۵۰ از دانشگاه پزشکی ویرجینیا فارغالتحصیل شد. او متعاقباً تحصیلات تخصصی خود را در رشته روانشناسی ادامه داده و برای بقیۀ عمر یک روانشناس موفق بود و چندین سمت بالای دانشگاهی را نیز به عهده گرفت. ولی او بیشتر از هر چیز دیگر به کارهایش با گروههای نوجوانان و کمکهایی که به آنها کرده بود افتخار میکرد. او همچنین در چندین کلیسا بهعنوان کشیش خدمت نموده و در محافل و کشورهای مختلف دنیا دربارۀ تجربۀ خود سخن گفت. گزارش تجربه نزدیک به مرگ او یکی از عواملی بود که دکتر ریموند مودی را کنجکاو و ترغیب کرد که در این زمینه تحقیق کند. دکتر مودی کتاب مشهور «زندگی پس از زندگی» (Life after Life) را در این زمینه نوشت که بهعنوان اولین کتابی که تجربههای نزدیک به مرگ را در سطح وسیع و جهانی مطرح کرده شناخته می شود و اصطلاح Near Death Experience نیز اولین بار توسط دکتر مودی در این کتاب استفاده شده است. جرج ریچی درنهایت در ۲۹ اکتبر ۲۰۰۷ در سن ۸۴ سالگی در اثر سرطان درگذشت.
منابع:
-
- “Return from Tomorrow” by George C. Ritchie and Elizabeth Sherrill, Revell Publication, December 1, 1996, ISBN-13: 978-0800784126.
- Kevin Williams NDE Website: http://www.near-death.com/experiences/notable/george-ritchie.html