تری رز (Teri Rose) در اثر سانحۀ رانندگی آسیبهای شدیدی در ناحیۀ سر و گردن خود دیده و به مدت یک هفته در بیمارستان بستری بود. او میگوید:
بهمحض تصادف احساس کردم که چیزی که شبیه به یک تونل بود مانند یک جاروی برقی من را به خلأ درون خود مکید. میتوانستم نورهایی را ببینم که با سرعت از کنار من رد میشدند. من احساس میکردم که در حال حرکت هستم، گرچه گوئی در یک خلأ بودم. من از سمت دیگر تونل بیرون آمده و با مکانی روبرو شدم که احساس صحت و آرامش در آن توصیف ناپذیر بود. من در پیش روی زیباترین وجود نورانی بودم. با توجه به سطح فهم و آگاهی من، نور به خود شکل و فرم یک انسان را گرفت تا من در برابر او و برای ارتباط با او راحتتر باشم، ولی حقیقت و جوهرۀ او عشق و نور بود. نور فرم یک مرد به نسبت مسن با ریشهای جوگندمی و بلند را به خود گرفت. ولی آنچه بیش از هر چیز دیگر حس میشد و واضح بود این بود که نور به طور نامشروط و بیشائبهای من را دوست دارد. در حضور او بودن چنان احساس در وطن و منزل بودن را به من میداد که من هرگز آن را تجربه نکرده بودم.
من دیدم که جوهرۀ حقیقی من نیز همین انرژی عشق است. ولی وقتی با نور مرور زندگیام را دیدم، این ادراک را دریافت کردم که این من بودهام که در زندگیام خود را از سعادت و بهرۀ عشق محروم کرده بودم، زیرا به خاطر پارهای از اتفاقات و تجربههای که در دوران بزرگ شدنم داشتم، در خود خشم و غضب نگاه داشته بودم. دیدم که چقدر مهم است که بهجای انرژی منفی که من با احساسات و افکارم راجع به زندگی از خود منعکس میکردم، از خود احساس عشق صادر کنیم. دیدم که دیگران نیز میتوانند به خاطر انرژی که من از خود منعکس میکنم بهره برده یا تأثیر منفی دریافت کنند. همچنین من درک کردم که بهشت یک مکان نیست که به شما اجازه ورود به آن داده شود، بلکه یک فرکانس و ارتعاش (روحی) است که روح شما به آن دست مییابد. بودن در حضور آن نور سفید رنگ «بهشت» بود و بهتر از بهترین و عالیترین احساسی بود که حتی بتوانم در خیال خود آن را تصور کنم. تمام هدف و تلاشم از آن به بعد این شد که بتوانم دوباره آن احساس را تجربه کنم، نه اینکه به مکان خاصی (مثل بهشت) بروم. برای من «مکان» (ایدهآل) همان احساس و تجربه است.
من فهمیدم که ما وجود (و ضمیر) خود را هر جا که برویم با خود میبریم. آنچه برای رسیدن به آن احساس ارتعاش بالاتر، عشق، آرامش، سرور، و خلسه که من تجربه کردم لازم است تغییر در ضمیر و درون ماست. باید خود حقیقتاً همان عشقی شویم که میخواهیم و آرزوی آن را داریم. من از نور خواهش کردم که اجازه بدهد تا من بازگشته و دقیقاً همین کار را انجام داده و خود را تغییر دهم. زیرا فهمیدم که ضمیر من در آن زمان با احساس عشق نامشروطی که تجربه میکردم هماهنگ و منطبق نبود. به خاطر همین هم میدانستم که نمیتوانم این فرکانس و ارتعاش را که به طور موقت اجازۀ احساس آن به من داده شده است نگاه دارم، و این امر از روی تنبیه یا قضاوت در مورد من نبود. میدانستم که باید بهگونهای ارتعاش خود را افزایش دهم و بر عشق و محبت درونیم بیفزایم تا بتوانم این عشق را به طور دائمی (و برای ابد) تجربه و حس کنم.
توضیح این مفاهیم سخت است زیرا آنها فهم و درکی بودند که از طریقی غیرکلامی به من الهام شدند. ولی به هیچ وجه این حقایق بهمنظور تنبیه یا با قصد ایجاد رعب و ترس به من عرضه نشدند. نور پیش روی من تنها میتوانست از خود عشق که جوهرۀ مطلق و تمامی ارتعاش او بود صادر کند، و برای او تنبیه و ایجاد ترس غیرممکن بود زیرا این چیزها با ارتعاش عشق حقیقی و خالص در تضاد هستند و آن را پایین میآورند. با بصیرتی که به من داده شد، بیشتر فهمیدم که (جهان هستی و) همه چیز چطور کار میکند و میخواستم که بهتر بشوم، نه از روی ترس بلکه به خاطر عشق.
این مفاهیم در آن سو به طور کامل برایم واضح و جا افتاده بودند. چند روز بعد با خاطرۀ آن تجربه در بیمارستان به هوش آمدم. احساسی که داشتم این بود که چیزهای فیزیکی و آنچه دور و اطراف خود میدیدم بسیار بیاهمیت هستند. زندگی فیزیکی که به آن بازگشته بودم را مانند یک دانۀ ماسه در ساحلی پهناور میدیدم، چیزی که بخش بسیار کوچکی از حقیقتی بالاتر است. چیزهایی که قبلاً توجه و انرژی من را به خود جلب میکردند اکنون وقتی که به تصویر کلی جهان فکر میکردم برایم بسیار کوچک مینمودند. تمام خواست و آرزوی من این بود که بهجایی که از آن آمده بودم بازگردم. ولی میدانستم که برای تحقق آن میبایست خود را تغییر دهم.
متأسفانه هیچ کس حرفهای من و تجربۀ من را باور نمیکرد و این من را خیلی عصبانی و آزرده کرد. هیچ چیز (در من) عوض نشده بود. هنوز هم بهراحتی از کوره در میرفتم و فهمیدم که بهصرف اینکه من تجربۀ نزدیک به مرگ داشتهام و فهمیدهام که چه تغییراتی باید در خود به وجود بیاورم، به این معنی نیست که این تغییرات به طور خودکار اتفاق خواهند افتاد. احساس تنهایی و گیجی میکردم، ولی با این حال بسیار مصمم بودم که راهی برای تغییر خود پیدا کنم.
تصمیم گرفتم که تجربهام را پیش خودم نگاه دارم و روی تغییر خودم تمرکز کنم. واقعاً برای من ۲۵ سال کار مداوم بر روی خودم لازم بود تا بتوانم راهی برای خروج از این روحیه پیدا کنم. پیشرفت من بسیار کند بود زیرا در من خشمها و جراحات عمیقی وجود داشتند که به نظر نمیرسید هیچ مقداری از عزم و اراده برای از بین بردن آنها کافی باشد.
با مطالعۀ بیشتر روی اینکه مغز انسان چطور کار کرده و خاطرات را بایگانی و بازیابی میکند، و قدرت ضمیر ناخودآگاه ما، و انرژیهای جسمی بهتدریج معما برایم بیشتر حل میشد. خوشبختانه تئوریهای جدید علمی هم به من برای فهم بیشتر و تغییرم کمک کردند.
تجربۀ نزدیک به مرگ من عامل و بذری شد که من را بالاخره به انسانی کاملاً متفاوت تبدیل کرد. برای من ۳۰ سال سعی و خطا و مطالعۀ علمی نیاز بود تا بالاخره این توانائی را به دست بیاورم که در مورد همه احساس عشق کنم، صرفنظر از اینکه که هستند و چه میکنند. این حال توان و قدرتی به من داده که اکنون میتوانم به بقیه کمک کنم که در زندگی خود و در دنیا تغییرات مثبت به وجود بیاورند. بهجای اینکه در مقابل عدم صداقتها و انحرافاتی که در اخبار میشنوم احساس خشم و تنفر کنم، اکنون این توانائی را دارم که احساس گرمی عشق و انرژی آن را از خود به سمت آن شرایط نامطلوب متمرکز نمایم. همیشه این امر بلافاصله اتفاق نمیافتد، ولی بالاخره اتفاق میافتد.
اکنون تمام هدف من این شده که هیچ گاه هیچ احساسی جز عشق نامشروط به خود راه ندهم. هنوز هم مقداری کار نیمه تمام در من هست تا بتوانم فرکانس روحی خود را به طور دائمی و کامل به سمت گرمای عشقی که آن را بسیاری از اوقات در قلب خود حس میکنم متمرکز کنم، ولی میدانم که بالاخره به آنجا خواهم رسید. حال من روی این کار میکنم که با سرعت بیشتری بتوانم این گرمای عشق را در قلب خود ایجاد کنم و زمان بیشتری در آن احساس بمانم، و کمتر به سوی انرژیهای که زندگی روزمره ما را سخت میکنند جذب شوم.
این تأثیری بود که تجربۀ ملاقات من با نور بر روی من گذاشت. همچنین، من دیگر به آنچه مردم دربارۀ تجربۀ من میگویند اهمیتی نمیدهم. گاهی من از برخی مسیحیهای مذهبی نامههایی پر از کینه دریافت میکنم که فکر میکنند اینکه من (توسط نور) مورد قضاوت قرار نگرفتهام نشان این است که در واقع دیدار من با شیطان بوده است. تنها چیزی که میتوانم بگویم این است که اگر شیطان توانسته باعث این همه تغییرات (مثبت) در من شود، آفرین بر شیطان. آنانی که به من نزدیک هستند میدانند که زندگی من چطور در جهت بهتر بودن تغییر یافته است و احساسی که امروزه افرادی که دور و بر من هستند میگیرند چقدر با گذشته فرق دارد.
«ترس راه به سوی تاریکی است. ترس منجر به خشم خواهد شد، خشم به تنفر خواهد انجامید، و تنفر رنج و عذاب می آفریند.» جرج لوکاس (کارگردان فیلم جنگ ستارگان)
منبع:
Teri Rose Near Death ٍExperience: http://peaceofsuccess.com/
http://www.nderf.org/Experiences/1teri_r_nde.html