من خلبان هواپیمای مسافربری بوئینگ بودم و در رفاه و وفور زندگی می کردم. من که از بچگی عاشق پرواز بودم، شغل رویایی خود را داشتم. زندگی من به نظر جالب می آمد، ولی خدا آخرین چیزی بود که به آن فکر می کردم. به یاد دارم که وقتی در شب در ارتفاع چند ده هزار پایی پرواز می کردم، منظرۀ هزاران هزار ستاره در آسمان سیاه شب برایم با شکوه و زیبا بود، ولی هیچگاه به این فکر نمی کردم که چه کسی به وجود آورنده تمام اینهاست؟ در غرور و خودخواهی خود چیزی ورای تاریکی شب که در پیش رویم بود نمی دیدم، ولی به طرز خفیفی این آگاهی در پس زمینۀ ضمیرم بود که باید چیزی بیش از آنچه چشم می بیند وجود داشته باشد. من از زندگی لذت می بردم، ولی هرگز حتی یک بار این را در خود حس نکردم که با خدا حرف بزنم، در مورد خلقت و علت آن سوال کنم و یا در هیچ موضوع و زمینه ای جز خودم مشغول و درگیر باشم. کسانی که خداپرست یا مذهبی بودند به نظر من ساده لوح و احمق می رسیدند.
هدف من بدست آوردن ثروت و لذت بیشتر در زندگی بود و در آن خیلی هم ماهر بودم. ولی در درونم نوعی احساس تهی بودن و عطش برای چیزی ورای این ها وجود داشت، گرچه همیشه آن را نادیده می گرفتم. فکر می کردم که معنی این احساس این است که باید چیزهای بیشتری به دست بیاورم؛ یک ماشین لوکس جدید، یک قایق خصوصی نو، هواپیمای شخصی… هر چیز جدیدی چند صباحی برایم سرگرم کننده و جالب بود، ولی بعد از مدتی، آن احساس تهی بودن و عطش درونی دوباره به من باز می گشت. با اینکه زندگیام پر از هدایا و الطاف خداوند بود، هیچ وقت این خوبی ها را [از سوی او] نمی دیدم…
یک روز صبح از خواب بلند شدم [و بدون هیچ زمینۀ قبلی] احساس لمس بودن و سوزن سوزن شدن در هر دو دست و پایم داشتم. چند ساعت بعد احساس کردم به شدت مریض هستم. این مریضی با گذشت زمان مرتب بدتر می شد. بعد از چند روز صبر و تحمل بالاخره به دکتر مراجعه کردم. بعد از آزمایشهای زیاد و تست مایع نخاعی معلوم شد که من به یک مریضی بسیار نادر و خطرناک به نام Guillain-Barre مبتلا هستم. در این مریضی سیستم ایمنی خود بدن به بدن حمله می کند و باعث از بین رفتن تدریجی قشاع خارجی رشته های عصبی در مغز می گردد. وقتی دکترم نتیجۀ آزمایش ها را برایم توضیح می داد، حرفهایش ناامیدی سردی را به وجود من تزریق کرد. او گفت: «جیمز، دیگر خیلی دیر شده است و فرصت مداوای کامل این مرض را از دست داده ای. متاسفانه این درد برای بقیۀ عمر با تو خواهد ماند.»
ولی من انسان مغرور و سرسختی بودم و با خود گفتم وضع نمی تواند آنقدرها هم بد باشد، خودم آن را درست خواهم کرد. در آنجا به جای اینکه زانو زده و به درگاه خدا دعا کنم، مانند همیشه در زندگی می خواستم خودم کنترل وضعیت را در دست بگیرم. ولی با وجود تمام سعی من و تلاش پزشکان، مریضی ام خوب نشد و مقداری فلجی نیز مزید بر علت شد. من از کسی که هواپیماهای عظیم و پرقدرت را کنترل میکرد به کسی تبدیل شده بودم که حتی نمیتوانست صورت خود را بشوید. دیگر نمی توانستم هیچ کاری را بدون کمک یک پرستار یا همسرم انجام دهم. بدن و زندگی ام کاملاً از کنترل من خارج شده بودند. قبلا بارها با شرایط خطرناک مرگ و زندگی روبرو شده بودم؛ از کار افتادن موتور هواپیمای در حال پرواز بر فراز اقیانوس، سقوط هواپیمای مخصوص اطفاء حریق من در جنگل… ولی هیچ کنترلی روی این شرایط نداشتم و زندگیم در حال غرق شدن در این گرداب بود. من احساس ناتوانی میکردم، و بدتر از آن خود را محتاج دیگران می دیدم؛ احساسی که برایم کاملاً غریبه بود.
هر حرکتی برایم دردناک بود. در مورد دردی که کمی برایتان معذب کننده باشد حرف نمی زنم. بلکه در مورد دردی حرف می زنم که باعث می شود در نیمۀ شب فریاد بزنید. دردی که همۀ وجودتان از آن به خود می پیچد. یک کمربند چرمی در کنار تختم گذاشته بودم تا وقتی که دردم خیلی شدید شد آن را گاز بگیرم تا کسی را بیدار نکنم. این یک شکنجۀ دائم و یک جهنم بر روی زمین بود. مدت بسیار زیادی تلاش و تمرین کردم و درد شدیدی را تحمل کردم تا بتوانم فقط دوباره راه بروم. دکترها برای من مسکن های بسیار قوی تجویز کردند. البته این مسکن ها دردم را از بین نمی برد، بلکه از تیزی و شدت آن کمی می کاست. ولی با استفادۀ مداوم از مسکن ها، به تدریج نیازم به آنها بیشتر شده بود و باید هر روز تعداد بیشتری قرص می خوردم تا همان سطح درد را حفظ کنم. در نبرد خود در برابر این مریضی و اعتیاد روزافزون به مسکن ها، هر روز ضعیف تر می شدم.
یک روز بعد از ظهر مجبور شدم برای کاری از خانه بیرون بروم. به زحمت پشت ماشینم نشسته و به راه افتادم. در راه به بالای یک تپه رسیدم. برای یک لحظه منظرۀ خورشید طلایی و قرمز که در سوی دیگر تپه در حال غروب کردن بود من را تسخیر و مسحور خود کرد. ماشین را کنار زدم تا کمی غروب را تماشا کنم. ولی از طرفی درد شکنجه ام می داد و نمی توانستم از این منظره لذت ببرم. با خود گفتم اشکالی ندارد که چند قرص دیگر بخورم تا درد برای مدتی من را راحت بگذارد. بعد از اینکه چند قرص خوردم، ناگهان به جای احساس رهایی از درد، چیز عجیب دیگری را حس کردم. کف پاهایم شروع به سوختن کرد و این سوختن از پاهایم بالا آمده و تمام نیمۀ پایین بدنم را فرا گرفت. یک جای کار کاملاً اشتباه بود. من تنها در ماشین خود در حال تقلا برای نفس کشیدن بودم. همینطور که خورشید به تدریج غروب می کرد، یک میل و برانگیزش شدید درونی در من پدیدار میشد؛ یک کشش غیر ارادی از اعماق وجودم. برای اولین بار در زندگی دستهایم را بالا آورده و گفتم: «خدایا، من را ببخش!» به یاد می آورم که بعد از گفتن این دعا سرم روی فرمان افتاد…
نمی دانم چه مدت در این حالت روی فرمان افتاده بودم، ولی بعد از مدتی پشتم را صاف کرده و دوباره مستقیم نشستم. دیگر سوزش بدنم از بین رفته بود و احساس خیلی خوبی داشتم. پیش خودم فکر کردم که این قرص های مسکن عجب خوب اثر کردند. من که اکنون احساس انرژی و نشاط می کردم، از ماشین پیاده شده و چند قدمی راه رفتم. احساس سبکی می کردم، مانند کسی که یک لباس تنگ و سنگین و خیس را از تن در آورده است. حدود پنج متر از ماشین دور شده بودم که برگشته و به آن نگاهی انداختم. چیزی دیدم که من را به شدت متعجب کرد. یک نفر در ماشین من پشت فرمان نشسته بود! او به جلو خم شده و سرش را روی فرمان گذاشته بود. خیلی عصبانی شدم که کسی بدون اجازه سوار ماشینم شده است. او کیست؟ به چه اجازه پشت فرمان ماشین من نشسته و خوابیده است؟ با عصبانیت به سمت ماشین رفتم. آیا تا به حال برایتان پیش آمده که در خواب بخواهید حرکت کنید، ولی دست و پای شما فرمان نبرد؟ در هر قدم با تقلای زیاد فقط چند سانتیمتر می توانستم جلو بروم. وقتی به پایین و پاهایم نگریستم، گویی می توانستم از درون آنها زمین زیر پایم را ببینم. پیش خودم فکر کردم که این باید اثر قرص ها باشد. وقتی به ماشین رسیدم، دیدم که درب ماشین از داخل قفل است و این من را بیشتر عصبانی کرد. ولی وقتی با دقت به آن مرد نگاه کردم، متوجه شدم که این خود من هستم! من خارج از بدنم بودم ولی می توانستم ببینم و حس کنم و تمام تواناییهای پیشین را داشتم، بدون اینکه دردی داشته باشم. با خود گفتم یعنی چه؟ چطور چنین چیزی ممکن است؟ آیا خواب می بینم؟
من در بهت و تعجب بودم و هزاران فکر در سرم می چرخید که ناگهان احساس صعود و بالا رفتن کردم. چند ثانیه بعد بالای سر ماشین بودم، سپس ۵۰۰ متر، هزار متر،… و ارتفاع من به سرعت افزایش می یافت. وقتی به بالا نگاه کردم، یک تونل نورانی را دیدم که بعدها فهمیدم بسیاری در تجربۀ نزدیک به مرگ خود آن را گزارش دادهاند. یک دایرۀ طلایی به قطر حدود بیست متر پدیدار شد که گویی یک ورودی به مسیری بی نهایت طولانی است. وقتی به سوی آن نگاه کردم، ورودی آن باز شده و به سرعتم افزوده شد و وارد آن شدم…
احساس می کردم با سرعتی سرسام آور در حال حرکت هستم، ولی با این حال سکوتی کامل حکمفرما بود و هیچ جریان هوایی حس نمی شد. بدنم به سمت عقب زاویه داشت و پاهایم جلوتر بود. داخل تونل شبیه ابرهایی بود که در خود می پیچیدند. باید دوباره بگویم که ذهن و فکر من کاملاً سر جای خود بود. یک نقطۀ درخشان در سوی دیگر تونل دیده می شد و نوعی احساس انتظار همراه با ترس در من وجود داشت. می دانستم بیش از حد قرص مصرف کرده ام و با خود گفتم: «ببین چه کار کردی؟ حالا در آن طرف تونل چه چیزی است؟» برای من که یک خلبان بودم، احساس اینکه بر خلاف میلم و بدون این که کنترلی داشته باشم به جایی که نمی دانم کجاست برده بشوم احساس عجیب و ناآشنایی بود.
ناگهان سرعت سرسام آور من در تونل کاهش یافت. می دانستم اتفاق مهمی در شرف رخ دادن است. همینطور که به انتهای تونل نزدیک می شدم، دهانۀ آن فراختر و سرعتم کمتر می شد، تا بالاخره کاملاً متوقف شده و به آرامی فرود آمدم. در دهانۀ دیگر تونل ایستاده بودم که با چیزی شبیه به مه غلیظ پوشانده شده بود. وقتی از این مه عبور کردم، دیدم که پیش رویم چشم اندازی درخشان قرار دارد. با احتیاط و آهستگی به جلو و بر روی این سرزمین قدم نهادم. به پایین نگاه کردم و دیدم که بر روی زیباترین و بی نقص ترین چمنی که بتوان آن را تصور کرد ایستادهام. وقتی که بر روی این چمن قدم می گذاشتم، با تعجب دیدم که موجی از نور از زیر پای من به اطراف پخش می شود. همه جا نورانی بود…
به محض اینکه دومین قدم را برداشتم، تونل از پشت سرم ناپدید شد. در پیش روی من گویی خطی پدیدار شد که چپ و راست را از هم جدا می کرد. در سمت راست، نوری درخشان ولی نرم، فضای مه آلود آنجا را روشن کرده بود. ولی در سمت چپ، زمین به سمت پایین شیب تندی داشت که به سوی یک پرتگاه عمیق و تاریک می رفت. دیوارهای سیاه و نمور این دره تاریک، به نظر بافتی مانند ذغال داشتند. صدای گوش خراش دروازه های جهنم در فضای محزون و افسردۀ آنجا طنین می افکند و به روح من رعشه می انداخت و وجودم را از وحشت لبریز می نمود.
وقتی که به سمت چپ و پایین نگریستم، دیدم که سراشیبی تند پرتگاه، در یک تودۀ انبوه از ابرهای سیاه و متلاطم که در خود می پیچیدند ناپدید شده است. ابرهای متلاطم به سرعت بالا می آمدند، گویی میخواستند من را در خود بگیرند. از این سیاهی متلاطم، بوی تعفن به مشام می رسید، بوی مشمئز کنندۀ مرگ، ناامیدی، و مردارهای گندیده. این ابر سیاه در سمت چپ من مرتب تغییر شکل می داد و یک حضور سیاه و سرد و یک حزن و تاریکی عمیق و فراگیر در آن حس می شد.
من روی خود را به سمت نور برگرداندم، ولی می توانستم زمزمه هایِ تاریکی را بشنوم که از این مه غلیظ و سرد و نمناک می آمد. در ابتدا صداها خفه و مبهم بودند و نمی توانستم درست بفهمم چه می گویند. ولی به تدریج زمزمه ها واضح تر و در عین حال سمج تر و مصرتر می شدند. صداها با حالتی خش دار، مستقیماً با من حرف می زدند، گویی یک ابلیس حیله گر مرا به سمت آن پرتگاه دعوت می کرد. صداها می گفتند: «جیم، جیم، جیم! زود باش! بیا اینطرف! بیا اینجا جیم! با ما بیا. بیا پیش ما.»
اکنون واقعا شروع به لرزه و اضطراب کردم. سعی می کردم که از پرتگاه دور شده و به سمت نور بروم، ولی هرچه بیشتر رویم را از آن دره تاریک برمی گرداندم، صداها بلندتر و مصرانه تر می شدند. آنگاه به دعوت وحشتناکشان حملۀ فیزیکی هم اضافه شد و خراش تیز و دردناک یک پنجه را در پشت شانۀ خود حس کردم. صداها مرتب بلندتر می شدند و خندۀ شیطانی آنها سمج تر می شد: «جیم، با ما بیا. ما برای تو اینجا هستیم! تو متعلق به اینجایی!»
صداها به نظر با یک هیجان و ذوق [بیمارگونه و] عجیب، در انتظار یک اتفاق مخوف بودند. هر چه بیشتر به نور رو می کردم، تاریکی سعی بیشتری میکرد که من را در بوی متعفن خود بکشد. خراش پشت شانه ام و فریادهای اهریمنی آنها فضای اطرافم را پر کرده بود و فکر کردم که تاریکی من را خواهد گرفت. ولی ناگهان این کلمات از اعماق وجودم صادر شد، از همان جایی که وقتی پشت فرمان ماشین بودم گفته بودم «خدایا من را ببخش». فریاد زدم: «خدایا به من کمک کن!»
به محض اینکه این کلمات را گفتم، نور در سمت راست من درخشنده تر شد و تاریکی سمت چپم حدود سی متر به سمت آن پرتگاه عقب نشینی کرد و صداها متوقف شدند. لحن صدای من پر از خواهش و التماس بود و از موضع ناتوانی و عجز کامل بر می خواست. چیزی در من نبود که بتواند از سرنوشت تاریک آن دره مخوف جلوگیری کند. من به آنجا تعلق داشتم، زیرا زندگیام تنها راجع به «من» بود. اکنون به درگاه خدا برای کمک التماس می کردم، ناتوان و درمانده. در کمال تعجب، او به التماس و خواهشم پاسخ داد.
بلافاصله، از پشت آن مه درخشان در سمت راستم، سه نقطۀ نورانی ظاهر شد. در ابتدا این نقطه ها دور و بدون شکل و فرم بودند. هرچه به من نزدیکتر می شدند، درخشش آنها افزایش یافته و تمام آنجا و پشت سرم را پر میکرد، و در نهایت نورشان به آن موجودات سیاه اصابت نمود. وقتی نور درخشان به آن موجودات برخورد می کرد، آنها فریاد کشیده و از درد می غریدند و با سرعت عقبنشینی می کردند. آن موجودات و بوی متعفنی که آنجا را پر کرده بود با دستپاچگی و به شکلی وحشیانه در هم پیچیده شده و به درون آن درۀ تاریک بازگشته و ناپدید شدند… [وای که] لحظه ای پیش، من به ژرفای بی پایان تاریکی زل زده بودم و در آستانۀ جهنم قرار داشتم و چیزی نمانده بود که روحم در چنگال مهلک آن به دام بیفتد.
این سه نور با سرعت به طرف من می آمدند و به خود شکل و فرم می گرفتند و اندازۀ آنها بزرگتر می شد. اکنون وحشت و تاریکی جهنم برای من جای خود را به کنجکاوی و هیجان داده و قلب من پر از شوق و سرور شده بود. آنها به من رسیدند و به آرامی در جلوی من فرود آمده و شکل گرفتند و تبدیل به موجوداتی شدند که زیبایی آنها غیرقابل وصف است. آنها سه فرشته بودند و رنگ ها ی درخشان و زیبایی از آنها صادر می شد که ورای این بود که هیچ هنرمندی در دنیا بتواند آن را خلق کند. فرشته ای که از همه به من نزدیک تر بود قدی حدود 3 متر داشت. صورت او زیبایی نفس گیری داشت و از عشق خدا می درخشید و رفتار او باوقار و شاهانه بود. فرشتۀ دوم حدود 3.5 متر بود و ظاهر او حتی بیشتر از اولی هیبت و متانت داشت. او هم مانند فرشتۀ اول یک ردای سادۀ سفید ولی بسیار باشکوه به تن داشت که از جنس نور بافته شده بود. آنها مذکر یا مونث نبودند، بلکه بهترین صفات هر دو جنسیت را در خود داشتند. این دو فرشته کنار رفته و راه را برای فرشتۀ سوم باز کردند. قد او حدود 4.5 متر بود و لباس او کمی با دو فرشتۀ دیگر فرق می کرد. واضح بود که او رهبر گروه بود و اقتدار بیشتری نسبت به بقیه داشت. چشمان آنها مسحور کننده و باشکوه بود و ژرف ترین ترکیب رنگ بنفش و رنگ هایی دیگر که بعضی از آنها در روی زمین وجود ندارد در آن ها دیده می شد، و آرامش و عشق و شفقتی عمیق را در خود داشت.
می دانستم که حضور آنها به این معنی بود که خدا دعای من را اجابت کرده و به التماسم پاسخ داده بود. از شدت سپاس گزاری روی چمن نرم و سبز آنجا زانو زدم. موجی از نور از زیر زانوانم پخش شده و با نور آن سه فرشته ترکیب شد… من دوباره ایستاده و دستم را به سوی آنها دراز کردم. فرشته ای که از همه کوتاه تر بود کنار من آمده و دست خود را به آرامی روی بازویم قرار داد. با تماس او احساسی از گرمی و اطمینان وجودم را پر کرد. آنگاه او از طریق فکر شروع به حرف زدن با من کرده و گفت:
«جیمز، نترس! ما دوستان همیشگی تو هستیم.»
اکنون می فهمیدم که آنها همیشه و در تمام طول زندگی همراه و در کنار من بوده اند! او من را در آغوش خود گرفت. احساس آن صد برابر قوی تر و پرعطوفت تر از این بود که مادربزرگتان شما را در آغوش خود بگیرد. در حقیقت این من را به یاد احساس یک روز در بچگی ام می انداخت که در سرمای زمستان به خانه مادربزرگم رفته بودم. مادربزرگم در را برایم گشود و من را به گرمی در آغوش خود فشرد، در حالی که از منزل بوی مطبوع شیرینی در حال طبخ می آمد. اکنون همان بوی مطبوع شیرینی را حس می کردم. بهشت کم کم بیشتر برایم احساس خانه و منزل را به خود می گرفت.
فرشتۀ سوم که از همه بلند قامت تر بود و اقتدار بیشتری داشت به طرف من حرکت کرد. دو فرشتۀ دیگر با حرکت به عقب، با احترام از سر راه او کنار رفتند. جامۀ او اندکی با دوتای دیگر تفاوت داشت و درخشنده تر بود. سجاف آستین ها و ردایش رنگ طلایی داشت که رشته هایی ارغوانی با جزئیاتی زیبا و دقیق در آن دیده می شد و یک شال طلایی رنگ بر کمرش بسته بود…
وقتی او به طرفم آمد و از بالا به من نگریست، در برابر جثۀ او احساس کوچکی کردم. ولی در کمال بهت و ناباوری من، ناگهان او در برابر من تعظیم کرد! در برابر من! چطور چنین چیزی ممکن بود؟ من [در آنجا و در میان آنها] خود را کوچکترین کوچک ها می دیدم. من تنها یک بشر حقیر بودم! من یک انسان مقدس و مرد خدا نبودم که حتی یک دقیقه از زندگیم را صرف خدا کرده باشم. نمی توانم احساسم در آن موقع را به درستی توصیف کنم، گویی در ابدیت معلق مانده بودم. این موجود خارق العاده که با نور و زیبایی الوهیت پر بود به من تعظیم می کرد! مگر من که بودم؟
او شروع به حرف زدن با من کرد. نه آن طوری که من و شما صحبت می کنیم، بلکه یک ارتباط فکری که در آن فکر او وارد ذهن من می شد. این نوع ارتباط، بسیار عمیق تر از مکالمۀ روی زمین و ورای محدودیت های زبان و کلام است. با این حال، لحن روحانی صدای درونی او با ریتمی هماهنگ و آرامش بخش حس می شد… در قلب من، که در اثر این برخورد بهشتی آرامش می یافت، سوالی شکل گرفت. از فرشته پرسیدم:
«چطور می توانی به من تعظیم کنی؟ تو که در این مکان [آسمانی] زندگی می کنی، در حضور خداوند!»
جوابی که به من داد من را در حدی مفتخر و در عین حال فروتن کرد که ورای توصیف است. او گفت:
«جیمز! انسان از نفس الهی آفریده شده است. در درون تو نور خداست! آن نور با گناه و روگردانی از خداوند تیره و پنهان می گردد. ولی هنوز هم نور، درون تو و تمامی انسان ها وجود دارد. وقتی ما به شما [انسان ها] تعظیم می کنیم، [در حقیقت] نور خدا را درون شما می ستاییم.»
داشتم می فهمیدم که این موجودات پرقدرت و باشکوه، در احترام و ستایش ما هستند، ما بشرهای فانی! همان نوری که بهشت و فرشتگان را می افروزد در درون من است! آنچه باعث شده بود که آن فرشته به من تعظیم کند اصلاً دربارۀ شخص من نبود، بلکه دربارۀ نور خدا بود. [فهمیدم که] ارزش و بهای ما ورای فهم دنیایی و فانی ماست.
بهشت چه شکلی است؟ بهشت جنبه های آشنای مناظر زمینی مانند کوه و رودخانه و سبزی و گل را دارد، فقط صد میلیون بار زیباتر و آرامش بخش تر است. زیباترین و باشکوه ترین مناظر روی زمین تنها اشاره ای خفیف به زیبایی هستند که خداوند برای ما در بهشت آماده کرده است. غیرمنتظره ترین جنبۀ چشم انداز بهشت [برای من] این بود که رنگ ها صدا و صداها رنگ داشتند؛ که یک طیف حسی برای من ایجاد کرده بود که وجودم را از احساس شگفتی و اعجاز لبریز می نمود.
دوباره فرشتۀ رهبر گروه با حالت دعوت کردن، به من تعظیمی کرد و گفت:
«آیا می خواهی با ما قدم بزنی؟»
من سرم را به نشانۀ تایید تکان دادم. آنگاه او با متانت جهت خود را چرخانده و با دستش سمتی که می خواست با او بروم را نشان داد. اکنون دو فرشتۀ دیگر در دو طرفم و فرشتۀ رهبر در پشت سرم بود و آنها من را به سوی یک چشم انداز با زیبایی غیرقابل تصور هدایت می کردند…
بهشت یک پانوراما است که زیبایی آن از هر جهت تا بی نهایت ادامه دارد. ولی با این حال می توانستم همۀ جزئیات را [حتی از فاصلۀ دور] با وضوح و شفافیت ببینم. گویی فاصله مفهومی نداشت. چیزهایی مانند زمان، اندازه، فاصله، … مفاهیمی هستند محدود [که از نسبیت و ثنویت سرچشمه می گیرند] و واقعا برای توصیف طبیعت بی نهایت بهشت [که در عالم مطلق است] قابل استفاده نیستند.
من هر چیز را با دیدی 360 درجه، و همزمان در تمام جهات می دیدم. برای توصیف درجۀ شفافیت و هوشیاری در آنجا کلمات مناسب را پیدا نمی کنم. می توانستم شکفتن یک گل را در دامنۀ کوهی در دوردست ببینم، گویی همین جا در پیش روی من بود. ما در دنیا فقط سطح همه چیز را می بینم، ولی در آنجا دید من در عمق نیز محدودیتی نداشت. تمام جنبه و جزییات این چشم انداز، سرشار از رنگ ها و صداهایی بودند که ورای زیباییهای این دنیا بود. آسمان، درخشنده و به رنگ عمیق آبی، ولی بدون خورشید بود.
همینطور که راه می رفتیم، یک مسیر جنگلی با چمن های سرسبز در اطرافش، در پیش روی ما پدیدار شد. در مرزهای این مسیر از هر دو طرف، گل ها و شکوفه هایی با زیبایی و رنگ هایی نفس گیر و تنوعی سرگیجه آور دیده می شدند. تمام حس های من [از لذت و زیبایی] لبریز و اشباع شده بودند. در حین راه رفتن با فرشته ها مقداری مکث کردم تا بتوانم این همه زیبایی را جذب کنم. گلبرگ های گل ها رنگی ولی شفاف بودند، مانند یک شیشۀ چند وجهی رنگی . من ایستاده و به گل ها دقت کردم. فرشتگان از دیدن اینکه چقدر مجذوب گل ها شده بودم با رضایت لبخند می زدند. همینطور که به آرامی قدم می زدیم، آنها جنبه های مختلف این گل ها را برایم شرح می دادند. گل ها نه تنها رنگ، بلکه صدا نیز داشتند. گلبرگ گل ها در نسیم نرم و مطبوعی که در آنجا می وزید یک موسیقی فی البداهه را می نواخت. حس می کردم که آنها یک ملودی زیبا، پیوسته و رونده که پایانی نداشت را می سرودند. من به یکی از فرشته ها گفتم: «ایا این یک موسیقی است؟». او جواب داد:
«بله جیمز، گل ها و تمامی بهشت بسیار خوشحال هستند که تو اینجایی. تمامی آنها [از بازگشت تو] لبریز از سرور و هیجانند و برای تو آواز می خوانند.»
برای من! فرشتۀ بلند قامت برایم توضیح داد که سرور، زندگی کردن در لبۀ خنده است که از آگاهی دائم به حضور خداوند نشات می گیرد.
در آنجا همچنین چشمه ها و برکه های کم عمق و کوچکی بودند که یکی دو متر عرض داشتند. سنگ ریزه ها و ریگ های کف چشمه ها طلایی رنگ بودند. آب آنها آبی درخشان بود و جریان آب در آن ها یک موسیقی و ملودی خودجوش را می نواخت که قدمهای ما در آن مرغزار را همراهی میکرد. فرشته به من گفت که این آب، پر از زندگی و حیات است. او گفت که در بهشت تمام چشمهها به هم متصل هستند، همانطور که همۀ ما انسان ها به هم متصل و مرتبط هستیم. ملودی گل ها، چشمه ها، و نسیم آنجا به همراه هم یک سمفونی زیبا را تشکیل داده بودند که در تمام چشمانداز بهشت طنین می افکند.
همینطور که گلها را برانداز می کردم، به سوی آن ها خم شده و از آن ها معطرترین و دلنشین ترین رایحهها به مشامم رسید. این بوی نافذ و باشکوه عشق بود که همه چیز را اشباع کرده بود و در تمام اطراف خود آن را حس می کردم. به فرشته سمت چپم گفتم که این گل ها بسیار معطر و زیبا هستند. او پاسخ داد:
«بله جیمز، این بوی تقدس است.»
آن جا هر چیزی از خود نور صادر میکرد و مطلقاً هیچ تاریکی و سایه ای وجود نداشت. همه چیز شفافیتی مبهوت کننده داشت. دمای هوا ایده آل بود و نور، احساس گرما و نرمی عشق الهی را در خود داشت. همینطور که راه می رفتیم، به یک چشمه بزرگتر رسیدیم. در کنار آن منظره ای بود که برایم در دنیا خیلی آشنا بود، منظرۀ اسب های زیبایی که در مرغزار رها بودند. در دنیا من به اسب علاقۀ خیلی زیادی داشتم و خود چند اسب داشتم و آنها نقش مهمی در تمام دوران زندگیم، از زمان بچگی تا بزرگسالی ایفا کرده بودند. آنجا چندین اسب از نژادها ی گوناگون دیده می شد، که هر کدام در نژاد و گونه خود ایده آل و سرآمد به نظر می رسیدند. آنها با نگاه ژرف خود به من می فهماندند که علاقه و عشقی که در طول زندگی به اسب داشتم را درک می کنند. گویی بهشت مخصوصاً برای [سلیقۀ] من درست شده بود. هر چه جلوتر می رفتیم، جنبه شخصی و منحصر به فرد عطوفت الهی بیشتر برایم آشکار میشد.
در یک قسمت از مسیر دست فرشته ای که در کنارم راه می رفت را گرفتم. مانند وقتی که دست دوست خود را می گیرید. احساسی از گرمی و [امنیت] در خانه بودن به تمام وجودم نفوذ کرد. با تعجب، وقتی که دست او را رها کردم، نور او هنوز به دستم چسبیده بود. نور عشق خدا می خواست که من را دوباره به سوی خود بکشد. این عشقی بود که من را بهتر از خودم می شناخت و از عشق من به خودم [کامل تر] و بالاتر بود. تا وقتی که دستم حدود 15 سانتیمتر از او فاصله گرفت، آنگاه نور به سوی او بازگشت.
در آنجا شعاع های نوری را دیدم که به سمت آسمان می رفتند. با انگشت خود به سوی آنها اشاره کرده و پرسیدم آنها چه هستند؟ با پاسخ فرشته اشک در چشمانم حلقه زد. او گفت:
«جیمز، اینها دعاهای خانوادهات برای تو هستند که حتی هم اکنون نیز به بهشت و درگاه خدا می رسند.»
در آن جلوه و فروزش بهشت، زندگی زمینی ام را تقریباً به طور کامل فراموش کرده بودم. بعداً فهمیدم که خانوادهام برای بازگشت من دعا کرده بودند. با دیدن دعای خانواده و دوستانم، حقیقت عشق و علاقه آنها در قلبم نفوذ کرد.
فرشته با آن چشمان زیبای بنفش و عمیق خود و با نگاهی گله دار به من گفت:
«متاسفانه بشریت در حال از دست دادن میل به دعا کردن است و فرهنگ انسانها روی زمین، به لذت طلبی و کامیابی لحظهای تبدیل شده است.»
امروزه ما به خاطر پیشرفت های تکنولوژی و سرعت ارتباطات، می خواهیم همه چیز را بلافاصله به دست بیاوریم، و اگر جواب دعای خود را به سرعت دریافت نکنیم گمان میکنیم خدا به ما اهمیت نمی دهد یا به دعای ما گوش نمی کند. در صورتی که تمام دعاها در بهشت شنیده می شوند و هرگز هیچ دعایی فراموش نمی شود.
در آن حال بودم که فرشته قد بلند آرنج من را به آرامی کشیده و گفت:
«جیمز نگاه کن!»
نمیدانم چطور آن را توضیح دهم، ولی در یک لحظه دیدم که بر فراز یک شهر باشکوه بهشتی هستم. شهر دیوارهای قطوری داشت و مانند یک پارک بسیار بزرگ بود که در آن ساختمان ها با فضای پارک ادغام شده بودند، و نه تنها تداخلی در زیبایی [و طبیعت] آن بوجود نمی آوردند، بلکه آن را کامل تر هم می کردند.
این شهر بسیار عظیم بود و از بالا در آن بلوارهایی بزرگ که دایره های هم مرکزی را تشکیل می دادند با خیابان های طلایی دیده می شد. این بلوارها با فضاهایی بسیار سرسبز و خرم از هم جدا شده بودند. در نقاط مختلف شهر آبشارهای زیبای متعددی که آب آنها در جویبارهای شفاف و کریستالی جریان داشت به چشم می خورد. مابین این دایره های عظیم، پیاده روهای کوچک تر و ساختمان ها قرار داشتند.
در آنجا زمان و مکان منحصر به زمان حال در پیش روی من بود. تجربه پرقدرتی از «در اکنون» بودن خدا در زمان و مکان وجود داشت. بعضی از ساختمان ها ستون های باشکوه و طاق های بزرگ و مجللی داشتند، تقریباً مانند معبد آکروپلیس در یونان. ولی این ساختمان ها مانند زمین از سنگ ساخته نشده بودند و از خود درخششی نرم صادر میکردند. از آنها گرما و عشق الهی حس می شد و احساس می کردم که آن جا به من خوش آمد می گوید. فرشته به من در مورد بعضی از ساختمان ها توضیح داد. [به عنوان مثال] در میان آن ها سالن دانش بزرگ، سالن یادگیری، سالن شفا و التیام و سالن موسیقی دیده می شد که در آن از هر نوع موسیقی کلاسیک گرفته تا مدرن و موسیقی های غیرقابل وصف دیگر، قابل شنیدن بود. این موسیقی ها به نرمی و راحتی با تمام صداهای دیگر در بهشت ترکیب شده و یک سمفونی زیبا را به وجود میآوردند که پژواک عشق الهی بود.
خانه و منزل شخصی در بهشت فاکتور مهمی نیست. در دنیا ما برای حفاظت خود در برابر عوامل محیطی [و حفاظت لوازم شخصی خود] نیاز به خانه داریم. ولی در بهشت روزهای بارانی یا طوفانی یا عوامل دیگری که ما را نیازمند به یک سرپناه می کند وجود ندارد. با این حال در آنجا گاهی خانه هایی با رنگ های زیبای متنوع دیده می شد. این خانه ها هیچ لبه و زاویه تیزی نداشتند و با چشمانداز طبیعت آنجا به خوبی ادغام شده بودند.
گرچه در بهشت هیچ یک از خویشاوندان خود را ندیدم، اما مردم زیادی در آنجا بودند که ظاهرشان نماینده نژادها و ملیت های مختلف روی زمین بود. بسیاری از آنها در گروه هایی به همراه خانواده یا عزیزان خود بودند. چهرهشان مملو از عشق و احساس زندگی و حیات بهشتی بود. در آنها سرور، شیرینی و شوق ناشی از انتظار کامیابی و خوشحالی دیده می شد، مانند یک کودک در صبح روز کریسمس [که در انتظار هدیه کریسمس خود ذوق زده است]. به نظر میرسید که هر یک از این افراد دارای مقصود و هدفی بود. بعضی از آنها در دست خود کتاب داشتند و بعضی دیگر آلات موسیقی یا چیزهای دیگر. هدف و منظورشان این بود که فقط خودشان باشند، بدون هیچ فشار یا تظاهری. هر کاری که آنها در بهشت می کردند در حقیقت نوعی پرستش و ستایش الهی بود. جامۀ تمام آنها از خود نوری سوسو زننده صادر میکرد و آنها در احساس راحتی و آرامشی هدف دار در بر گرفته شده بودند.
خیلیها از من میپرسند آیا حیوانات خانگی خود را در بهشت خواهیم دید؟ من در بهشت به غیر از اسب، سگ و گربه های زیادی را دیدم. به یاد داشته باشید که هر موجودی که به نوعی روی زمین به شما محبت و سرور داده باشد، در بهشت به استقبال شما خواهد آمد…
سپس فرشته ها با احترام به سمت شخصی که به طرف ما میآمد تعظیم کردند. او از تمام فرشته ها بلند قامت تر بود و گرچه فرشته ها نیز نورانی بودند، اما درخشش طلایی رنگ او مانند خورشید بود. نور مانند یک فواره از او منتشر می شد و بر تمام چیزهای اطرافش فرود می آمد. وقتی که نورش بر گل های دور و اطراف می ریخت، با آن که آنها خود درخشان و شکوفا بودند، با دریافت نور او بازهم درخشنده تر، بزرگتر و زیباتر می شدند. در حالی که من در افسون و شیفتگی می نگریستم، این حضور به آرامی به سمتم آمد. درآن لحظه این آگاهی در من نفوذ کرد که این حضور خارق العاده، عیسی مسیح است.
در ابتدا به خاطر نور درخشان و سوسو زنندهای که چهره او را پوشانده بود، نمیتوانستم صورتش را ببینم. ولی درکی بسیار عمیق و نافذ در روحم وجود داشت که مرا به او متصل می ساخت. او یک ردای سفید و ساده ولی بسیار زیبا پوشیده بود و یک شال قرمز بر کمر داشت. فرشته ها در حال تعظیم و احترام، به آرامی عقب رفتند و من در سکوت با او تنها ماندم. ناگهان نور از چهرهاش کنار رفته و کاملاً به من رو کرد. عجب سیمایی بود! چشمان پر از عشق او به رنگ آبی، سبز و طلایی بود و به اندازه ابدیت عمق داشت و مرا به درون خود می کشید. موهایش قهوهای و مجعد و تا پایین گردن بود. او به من لبخند زد، زیباترین، پرانرژیترین و پر مهرترین لبخندی که تاکنون دیده بودم. زیباییاش ورای طاقت بود و گرمی لبخندش در تمام وجودم جریان می یافت. لبخند او یک عشق نامشروط را تداعی می کرد؛ برای کسی که هیچ گاه در زندگی به او ایمانی نداشته و همواره از او رویگردان بود.
در نگاه او علاوه بر عشق، حزن هم دیده میشد؛ حزن برای تمام عمری که در غفلت تلف کرده بودم. با این حال او به من چنان شفقتی داشت که گویی تنها کسی بودم که برایش اهمیت داشت. فرشته بلند قامت، یک کتاب نازک را به مسیح داد. می دانستم که این کتاب زندگی من است که موارد معدودی که در زندگی به همنوعان خویش عشق و شفقت نشان داده بودم در آن منعکس شده است… قلبم فرو افتاد و روحم با شرمندگی غیرقابل وصفی له شد. من تمام زندگی ام را صرف خودم کرده بودم، غافل از نیازهای همنوعان و اطرافیان خویش. فرشته با چشمان زیبایش به من رو کرد و در فکرم شنیدم که گفت:
«جیمز، با زندگی خود چه کردی؟»
متاسفانه من هیچ جواب و توجیهی نداشتم. با این حال مسیح هیچ وقت به نازکی کتاب [اعمال من] اشاره نکرد و با قضاوت و تحقیر و ملامت به من ننگریست. شرم و خجالت از درون خود من نشات می گرفت و این من بودم که خویشتن را مورد قضاوت و محکومیت قرار می دادم. همینطور که مسیح کتاب را می خواند، زندگی من در پیش رویم نمایش داده می شد. کلماتی که او می خواند تصاویری می شدند که از صفحات کتاب خارج شده و وارد ذهنم میشد…
سپس مسیح دست خود را به سویم دراز کرده و شروع به صحبت با من نمود. می خواستم در برابر او زانو بزنم ولی فرشته ها اجازه این کار را به من ندادند. مسیح مستقیماً به چشمانم نگاه کرد، نگاهی پر از عشق و شفقت. او گفت:
«جیمز، پسرم، هنوز زمان تو فرا نرسیده است! بازگرد و آنچه را که اینجا به تو نشان دادیم برای برادران و خواهرانت بازگو.»
قلبم پر از حزن شد. چطور ممکن بود من را بازگردانند؟ بالاخره به خانه باز گشته بودم و تمام خواهش ها و آرزوهایم برآورده شده بود، ولی اکنون باید باز میگشتم. شروع به التماس کردم: «خواهش می کنم بگذار بمانم. هیچ خطایی از من سر نخواهد زد. مسیح، بگذار پیش تو بمانم!» ولی فرشته بلند قامت گفت:
«جیمز، متاسفم ولی باید بروی!»
لحظهای بعد من در همان تونل اولیه بودم… اکنون خلسه بهشت و فرشته ها و زیبایی چهره مسیح جای خود را به سقوط به عالم فیزیکی و بازگشت به بدن و درد آن داده بود. احساس آزادی و سبکبالی بهشت جای خود را به تنگی و حبس دنیا و بدن فیزیکی ام می داد که احساسی سرد، مرطوب و چندش آور بود. امکان ندارد بتوانم اختلاف و تضاد این دنیا و دنیای دیگر را شرح دهم. احساسی ورای طاقت از فقدان و جدایی از بهشت بر من غلبه کرد… چشمانم را باز کردم. در بیمارستان بودم. یک ماسک اکسیژن بر دهانم و یک ملافه سفید بر رویم بود. بعداً فهمیدم که به مدت یازده ساعت هیچگونه فعالیت مغزی نداشتم…
سالها بعد از این اتفاق هنوز از خود می پرسم چرا من؟ می توانستم به سادگی در دره جهنم سقوط کرده و محکوم به شکنجه ابدی آن بشوم. آن پنجه ها که از سوی تاریکی سعی می کردند من را بگیرند، ممکن بود من را به اعماق جهنم فرو کشند. کلمه سپاسگزاری حتی نمی تواند اندکی از احساسم نسبت به خدا، به خاطر نجاتم را توصیف کند. اینها بعضی از چیزهایی است که در بهشت راجع به خدا درک کردم:
- خدا یک دوست دائمی و همیشگی است. از تجربه ام در بهشت آموختم که هیچ قسمت و جنبه از زندگی ما کم اهمیت نیست و خدا دوستی است که در تمام جنبه های زندگی و لحظات آن در کنار ماست.
- خدا لبریز از گذشت و فیض است، و در سخت ترین شرایط به ما پاسخ می دهد. او به ما در زندگی فرصت دوباره و دوباره می بخشد تا به او روی آوریم. من زندگی درستی نداشتم و اکنون فکر میکنم که با آن همه ثروت و توانایی چقدر می توانستم به انسانهای دیگر کمک کنم، درحالیکه زندگی ام فقط راجع به خودم بود. ولی خدا به من این فرصت را داد که زندگی خود را تغییر دهم.
- خدا میزبانی بسیار مهربان و با شفقت است. او در بهشت چیزهایی آشنا قرار داده بود تا به من احساس راحتی و در خانه بودن بدهد. خدا تمام جنبه های من و زندگیام را می دانست و بهشت را برای من همانگونه متجلی ساخته بود که به آن نیاز داشتم.
- هیچ چیزی برای خداوند غیر ممکن نیست، از این رو او من و زندگی ام را کاملاً دگرگون ساخت. او یک خلبان بازنشسته را تبدیل به پیام آور خود نمود. اکنون به انسانهای اطرافم توجه میکنم. نه تنها از نظر روحی و درونی، بلکه از نظر جسمی هم زندگی من بعد از این تجربه کاملاً تغییر کرد. اگرچه هنوز این بیماری کاملا رفع نشده است، اما دیگر درد یا عوارضی ندارم. اکنون قوی ترین مسکنی که می خورم آسپرین است؛ چیزی که تعجب تمام پزشکان را برانگیخته است.
- خدا سرچشمه تمامی عشق و نور است و هیچ تاریکی توان نفوذ در نور او را ندارد. تجربهام در سوی دیگر نگرش من را به زندگی و انسان ها تغییر داد. اکنون سعی می کنم که نور خدا را در هر انسانی ببینم، صرفنظر از اینکه کیست و در زندگی کجا و در چه موقعیتی قرار دارد. توانایی من برای حس کردن دردهایی که دیگران در قلب خود احساس می کنند افزایش یافته است.
- خداوند، پروردگار شادی و سرور است. در بهشت هر چیزی از خود نور خدا و شادی و سرور منعکس میکند. اکنون این شادی و سرور در جنبه های مختلف و کوچک و بزرگ زندگی من نفوذ کرده است، از ازدواجم گرفته تا چیزی به سادگی تنفس هوای تازه در یک روز سرد زمستانی. اکنون می توانم همیشه خود را همانطور که فرشته گفته بود در لبه یک خنده از اعماق دل حس کنم.
- خدا در زمان حال است. بیشتر مردم در حسرت گذشته یا در آرزوها و نگرانی های آینده زندگی می کنند. ولی در بهشت همه چیز راجع به «اکنون» بود. ابدیت در بهشت، ابدیت «این لحظه» است. در آنجا نه حسرت گذشته وجود دارد و نه نگرانی آینده. با این حال هیچ چیزی از گذشته و آینده برای خدا گم شده نیست. کوچکترین دعاها و یاد خدا برای او ارزشمند است و او تمام دعاها را می شنود.
- استراحت و آرامش ما در خداوند است. اینکه میدانم خدا رهبر و هادی من در زندگی است و همواره خود را مورد عشق و عطوفت او میبینم، مایه خرسندی و آرامش من است.
تجربه من در بهشت راجع به من نبود بلکه راجع به خدا بود. ولی در حقیقت تجربه من به پایان نرسیده است، زیرا تحول قلب و روحم هنوز هم ادامه دارد.
منبع:
“Heaven, an Unexpected Journey: One Man’s Experience with Heaven, Angels, and the Afterlife”, by Jim Woodford and Thom Gardner. Destiny Image Publication, September 11, 2017. ISBN-13: 978-0768414127.