فنی روسون پیگت (Fanny Ruthven Paget) در کتاب خود به نام «چگونه می دانم که مردگان زنده هستند» (How I Know that the Dead Are Alive) با جزئیات بسیار زیاد تجربۀ نزدیک به مرگ خود را که یکی از قدیمی ترین تجربه های مکتوب توسط خود شخص تجربه کننده می باشد را به قلم در آورده است. او که در شهر هیوستون ایالت تگزاس آمریکا زندگی می کرد، در اثر سینه پهلو در سال 1911 از پا در آمد:
…من در اطراف و بالای خود چیزی نمی دیدم، ولی وقتی به پائین نگاه کردم با تعجب بدنم را دیدم که بی حرکت روی تخت خواب افتاده است. من مسحور این صحنه شدم و نمی توانستم از آن چشم بردارم. بدنم در لباس سفید ابریشمی که پوشیده بودم بی جان افتاده بود و چشمان آبی نیمه باز آن دیگر درخشش زمانی را که روحی در کالبد آن بود نداشتند. دست چپ آن روی سینه افتاده و لبان آن اندکی باز بودند… من تمام جزئیات این تصویر را می دیدم ولی دیگر هیچ احساسی نسبت به این کالبد خاکی نداشتم، مانند لباسی که استفاده شده و دیگر نیازی به آن نیست. با این حال نسبت به آن احساس نوعی قدر شناسی می کردم زیرا برای سالها برایم خدمت گزار وفادار بوده و هر خواستۀ من را اجرا کرده بود…
من به یاد نامزدم که در شهر دیگری دور از من زندگی میکرد افتادم. با فکر کردن به او، درون خودم یک ارتعاش و انرژی خاص حس کرده و بلافاصله خود را نزد او یافتم که در آن موقع خوابیده بود. وقتی به او نگاه کردم، انرژی او از بدن او برایم واضحتر بود. وقتی از سوی دیگر حیات مینگریستم، انرژی او واقعی و اصل و بدن فیزیکی او سایه و فرع به نظر میآمد. نوری در تمام وجود او بود و در سرتاسر بدن فیزیکی و انرژی او هر دو از درون رخنه کرده بود و مانند هاله و لباسی او را در بر گرفته بود، مانند یک میدان مغناطیس در اطراف او. این سه جنبۀ تجلی حیات او برایم بسیار خارق العاده مینمود، به خصوص که ما عادت داریم که تنها متوجه جنبۀ فیزیکی باشیم. من به نامزدم نزدیکتر شده و سعی در ارتباط و تکلم با او نمودم، ولی جسم او بی خبر از حضور من در اتاق همچنان در خواب باقی ماند، گرچه روح او با خوشحالی با من تکلم نموده و سعی کرد تا به من کمک کند تا به بدن او وارد شوم. نامزدم در خواب ناله میکرد و با حالت معذبی پهلو به پهلو میشد. بعد از چند لحظه، او در حالی که نام من را صدا می زد و مینالید از خواب پریده و بیدار در تخت خواب خود نشست و با خود گفت: «چه کابوسی بود! خواب دیدم فنی مرده است!». سپس آهی کشیده و چراغ را روشن کرد و عینکش را به چشم زده و مجلهای برداشت تا بخواند. من به سعی نا موفق خود برای ارتباط با او ادامه دادم ولی بعد از مدتی تلاش بیفایده با خود گفتم «من مردهام، به خاطر همین است که او نمی تواند من را ببیند یا بشنود!» با اینکه من در این حال خود را بیش از همیشه زنده حس می کردم…
اینکه این چنین کسی که دوستش داری جلوی چشم و پیش رویت باشد، حتی بدانی که او به تو فکر میکند، ولی با این حال طوری رفتار کند که از حضور تو غافل است چیزی دردناک و رقت انگیز است. به خصوص که بدانی که دیگر هرگز نخواهی توانست با او سخن بگوئی و او هرگز تو را نخواهد دید. در حالی که من با قبل هیچ تفاوتی نداشتم، به جز اینکه فاقد کالبدم بودم…
من کنجکاو شده بودم که چرا نمی توانم با نامزدم ارتباط برقرار کنم، و متوجه این شدم که محیط و انرژی اطراف من با آنچه نامزدم را احاطه کرده متفاوت است و این دو یکی و در هارمونی نیستند، گرچه این دو محیط و انرژی به یکدیگر بسیار نزدیک و در تماسند… انرژی که من را احاطه کرده بود یک ارتعاش و حرکت دائمی بود، در حالی که انرژی اطراف او مانند دریای مردهای بود که از این ارتعاشات، نوسانی مانند یک موج بر روی سطح آن شناور میشود. انتقال از این مردگی به انرژی که من در آن قرار داشتم به نظر امری بسیار ساده و پیش پا افتاده میرسید و من مدت زیادی صبر کردم تا شاید این اتفاق بیافتد، ولی بالاخره دریافتم که او هیچ تلاشی برای این انتقال نخواهد کرد…
وقتی متوجه شدم که نخواهم توانست با جسم نامزدم ارتباط برقرار کنم، با او وداع کردم تا به سفر خود ادامه دهم، ولی متوجه شدم که نیروی اطراف من اجازۀ حرکت و صعود به سطوح بالاتر را به من نمی دهد. این نیرو با سماجت من را در جای خود نگاه داشته بود و مرا به توجه به زمین و دنیای روی آن دعوت میکرد، ولی من به این امر علاقهای نداشتم. نه فرزندی داشتم، نه مال انبوهی، نه وابستگی و کار نیمه تمام چندانی. میل من این بود که به سطوح ماورائی و سرور و لذتی که در آنجا و دنیای دور از زمین و تعلقات آن منتظر من است سفر کنم، ولی این نیرو به من این اجازه را نمی داد. بالاخره سعی کردم به جای آنکه با این نیرو ستیز کنم، آن را بفهمم و علت مقاومت آن را دریابم، زیرا میدانستم چنین مقاومتی باید علت و دلیلی موجه داشته باشد. بلافاصله این آگاهی در درون من رخنه کرد که دست بلند تعلقات خاکی میتوانند حتی بعد از مرگ نیز گریبان گیر ما باشند و ما را مانند یک آهنربا در سایۀ زمین اسیر و زندانی نگاه داشته و از رشد ما به درجات بالاتر جلوگیری کنند…
بعد از مدتی شروع به حرکتی موج گونه در این ارتعاش انرژی کردم، ولی هنگامی که حرکت من به پایان رسید تاریکی سنگین و سکوت عمیقی من را احاطه کرد و من خود را در این تاریکی، تنها و در انتظار و تردیدی ابدی یافتم… در ابتدا این تاریکی بسیار مخوف و سکوت آن غم انگیز به نظر میرسید، ولی به زودی فهمیدم که این نیز علتی داشته و جایگاه خود را در تصویر بزرگ جهانی دارد. با این آگاهی به تدریج درون خود نیرو و توانی خارق العاده حس کردم. قدرت دید من افزایش یافت تا جائی که دید من بر تاریکی غلبه کرده و حس کردم که نه تنها در آنجا تنها نیستم، بلکه در واقع تاریکیی وجود ندارد و تاریکی تنها از درون خود من بوده و تنها از درون من می تواند از بین رود. هنگامی که تاریکی از اطراف من ناپدید شد، متوجه دوستان و نزدیکان درگذشته زیادی شدم که با شادی منتظر خیر مقدم گفتن به من در آنجا بودند. راهنمای من مئون نیز آنجا بود. حس غریبی به من می گفت که جائی که مئون باشد (برای من) تردید و انتظاری وجود نخواهد داشت. چه احساس سبکی و فراغ بالی داشتم!…
مئون به من گفت که به دنبال او بروم و ما سوار بر نوری آبی رنگ و آرام که ما را فرا گرفته بود شروع به حرکت در فضا کردیم تا به فضائی که چیزی بین روشنی و تاریک بود، و تاریکی قرمز رنگی داشت رسیدیم. من در آنجا خود را در میان تعداد زیاد دیگری یافتم. من سعی کردم به همهمۀ آنها گوش فرا داده و آن را بفهمم ولی نمیتوانستم و به تدریج دریافتم که در فضائی پر از کششها و تعلقات زمینی هستم. از مئون پرسیدم: «چرا این ارواح در اینجا زندانی شده اند؟» مئون جواب داد:
«آنها زندانی نشدهاند، برخی از آنها خود میخواهند که در دام این تعلقات اسیر باشند، و بعضی دیگر قدرت کافی را برای اوج گرفتن ندارند و تعلقات زمینی آنها را در این جا نگاه داشته است».
به تدریج توانستم آنها را بفهمم، بعضی پر از احساس انتقام و بعضی پر از حسرت بودند و بعضی دیگر هنوز در آرزوی دنیا و عطش اشباع نشدنی لذت های آن به سر میبردند. برخی آرزو داشتند که برگردند تا اشتباهی را تصحیح کنند، و بعضی دیگر نیز از صعود به عالم بالاتر واهمه داشتند، و هر کسی به نوعی هنوز گرفتار دنیا و زندگی زمینی بود. گوش دادن به نالۀ آنها مهیب و ناگوار بود، ولی هیچ سد و مانعی سر راه رشد و صعود آنها نبود، بلکه آنها خود نمیخواستند یا نمیدانستند که اگر بخواهند میتوانند اوج بگیرند… قلب من از احساس تأسف برای این ارواح میسوخت و در تفکر بودم که آیا این حال آنان ابدیست یا درمانی برای کوری آنها وجود دارد. در همان هنگام به تدریج دید روحانی من نافذتر شده و مشاهده کردم که ارواحی پر از مهر و شفقت در عمق این تاریکی نزول کرده و این گمشدگان را صدا میکنند و راه را برای آنها روشن مینمایند. گرچه همۀ این غرق شدگان هنوز توانائی شنیدن را در خود بوجود نیاورده بودند، برخی این توانائی را کسب کرده و گاهی صدای یکی از آنان را میشنیدم که به این ندا پاسخ داده و برای رهائی خود تلاش کرده و از مرز تاریکی میگذشت.
همچنین این ادراک به من داده شد که ساکنان زمین توانائی زیادی دارند که به جای آنکه به این ارواح گم شده اجازۀ نفوذ و اثر گذاری روی خود را دهند، به فرستادن آنها به عالم بالاتر کمک کنند. ساکنان زمین مجبور به تأثیر پذیری از تاریکی این ارواح نیستند، و قدرت الهی که درون تک تک ماست از هر قدرتی در عالم بالاتر و غالب است. اگر تنها بتوانیم این نور الوهیت که ما را با تمامی نیروی نامحدود حیات یکی میکند را درون خود ببینیم، نه تنها میتوانیم خود را از تمام تردیدها رها کنیم، بلکه میتوانیم بدن خود را نیز از تمامی امراض و بدیها پاک نمائیم و بفهمیم که ما با بال و پر آگاهی و بیداری میتوانیم به سوی بهشت پرواز کنیم.
چیزی که باید بر آن تأکید کنم این است که گرچه برخی اعصار طویلی را در این تاریکی میگذرانند تا وقتی که بالاخره موج نور به ضمیر آنها رخنه کند، هیچ نفسی برای ابدیت گم شده و سرگردان نخواهد بود.
در آن موقع ناگهان موجی از ترس من را فرا گرفت، که مبادا جایگاه من نیز در این سرا و تاریکی باشد. مئون بلافاصله گفت:
«آیا حتی مسیح نیز قبل از صعود خود به عالم بالاتر به این مکان نزول نکرد؟»
این حرف او به من اطمینان خاطر داد و باعث شد که من جرات کرده و در تاریکی جلوتر بروم. زمان زیادی نگذشت که صدای خاصی از درون من به من گفت:
«گناهان دنیای خاکی این مکان را ایجاد کرده و وابستگیهای دنیا نیز باعث ادامۀ آن میشود.»
من به یاد بسیاری از پیشوایان مذاهب و ملتهای مختلف که در طول اعصار گذشته به روی زمین آمدهاند افتادم که آنها نیز به این تاریکی نزول کرده و سپس از آن به عالم والا صعود کردهاند. کریشنا پیشوای هندوها، زرتشت پیشوای ایرانیان، ازیریس پیشوای مصریان، بلدور پیشوای اسکاندیناوی، بودا …. مئون به من گفت:
«برای هر ملتی مرد نمونه و ایده آل آن ملت به عنوان معلم فرستاده شده است، تا برای آنها مثالی از امکان رشد و تکامل باشد. اکنون دیگر یک نفر برای تمام زمین کافیست، ولی هنگامی که این پیشوایان آمدند، ملتها کمتر از آنی که خدا را بشناسند یکدیگر را میشناختند.»
من متوجه شدم که نه تنها میتوانم جلوی خود، بلکه تمام اطراف و پشت خود را نیز در آن واحد ببینم. به تدریج دید من افزایش یافت و در فاصلهای بسیار دور، تاریکی مایل به قرمزی که در آن بودیم، نوری کم رنگ مانند طلوع صبح را دیدم که گویی در آن رنگین کمانی بود و مرز تاریکی را لمس میکرد. این صحنه بسیار زیبا و فریبنده بود…ناگهان ما به مکانی منتقل شدیم که بسیار شبیه به زمین بود، با خانهها و گل و درختان آن. آرامش و نرمی خاصی را در تمام چیزهای آنجا میشد دید و ساکنان آنجا به راحتی و بدون هیچ محدودیتی حرکت میکردند. آنها میتوانستند با من مکالمه کنند. مردم آنجا پر از عشق و ایمان به زندگی بعد از مرگ بودند، گرچه به طور کامل هم از تعلقات خاکی مبرا نبودند. بعضی از آنان گاهی به سوی آن تاریکی قرمز رنگ رفته و در آن محو میشدند. شاید برای آنکه کسانی که در آن تاریکی گرفتار بودند را یاری کنند تا به درجاتی بالاتر بروند. واضح بود که این مردم نیز روزگاری روی زمین میزیستهاند، گرچه من نمیتوانستم هیچ چهرۀ آشنائی در میان آنها ببینم…
سپس ما دوباره شروع به حرکت کردیم. به نظر میرسید که ما برای مدت بسیار طولانی در حرکت بودیم تا بالاخره احساس کردم که ارتعاش فضای اطراف من در حال تغییر است…. ما به شهری بی انتها از جنس نور رسیدیم. در آنجا متعالیترین ارواحی را که تاکنون دیده بودم ملاقات کردم. بعضی از آنها جلو آمده و به ما خیر مقدم میگفتند. آنها با مئون طوری حرف میزدند که گوئی مئون یکی از آنهاست. ما به درون ساختمان بسیار باشکوهی رفتیم که بزرگی و ارتفاع آن بی حد و حساب بود. در و پیکر آن از جنس شفاف و سفید رنگ خاصی بود که رنگهای مختلف در اوج زیبائی در آن پدیدار شده و با هارمونی در هم پیچیده و سپس محو میشدند… ارتعاش خاصی در این ساختمان جریان داشت که به درون من نفوذ میکرد و بعد از مدتی که من با این ارتعاش هماهنگ شدم، احساس کردم که دانش و حکمت فضای درون این ساختمان را اشباع کرده و به درون من تراوش میکند. احساس میکردم حکمت تمام اعصار در من نفوذ کرده و معمای مرگ و زندگی برایم حل شده است. دیگر من یک موجود شگفت زده نبودم، بلکه یک نظارهگر بودم که همه چیز را کاملاً درک میکردم. تمامی زمین و هر آنچه مربوط به آن است از این سطح مدیریت و نظارت میشد و هیچ اتفاقی روی زمین از دید ارواح متعالی که در این سطح میزیستند مخفی نبود. ارواحی که کار دیگری جز مراقبت و کمک به اهالی زمین برای رشد و تعالی آنها نداشتند. آنها هرگاه که نیاز بود، معلمی برای انسانها و در مناسب ترین جای ممکن قرار میدادند. این معلمان با نوعی تلهپاتی، در ارتباط دائمی با این عالم بالاتر بودند. آنها ارواحی که روی زمین به رشد و بلوغ بالائی رسیده بودند را به سوی خود میآوردند و این ارواح نیز با میل و رغبت تمام با این گروه همکاری میکردند. همگی از تلاش برای بالا بردن و ارتقاء بشریت در وجد و سرور بودند.
یک بار دیگر توجه من به میدان انرژی ارتعاشی که من و تمام این فضا و سطح را در خود نگاه داشته بود و از ابتدای سفرم همه جا آن را حس میکردم جلب شد. انرژی و ارتعاش آن در من رخنه میکرد و من علاقه و کنجکاوی خاصی راجع به ماهیت این انرژی سیال و زنده پیدا کردم. آن را دیدم که به رنگ طلائی و بنفش میدرخشید و با گسترش پرتوی او، تمام تاریکیها از پیش چشم من کنار رفتند، حتی تاریکی مایل به قرمزی که از آن آمده بودم، تا جائی که توانستم زمین را در دوردست ببینم و میدیدم که گسترۀ نفوذ آن به زمین نیز میرسد…می فهمیدم که هیچ چیز دور از دسترس و تماس این انرژی نیست و در حقیقت همه چیز در حیطۀ نفوذ اوست….
تصدیق و به یادآوری یکی بودن با خدا احساس باشکوه و خارقالعادهای بود، ولی فهمیدم که باید یکی بودن خود با تمام بشریت را نیز درک و تصدیق کنم، و فراتر از آن یکی بودن با تمام آنچه زنده است. توجه و علاقۀ من دوباره به زمین و مردم روی آن جلب شد و عشق زیادی به زمین و تمام مردم و موجودات آن حس کردم. کوری آنها به حقیقت که عامل اکثریت رنجها و دردهای آنهاست من را محزون میکرد و میخواستم برگردم تا به همه آنچه را دیده بودم بازگویم، شاید باعث کمکی هرچند کوچک گردد. صدائی از درون به من گفت:
«اولین اشعۀ طلوع آفتاب (بیداری و آگاهی) بر روی زمین پرتو افکنده است.»
در اینجا مرور زندگی خود را از ابتدا تا لحظۀ مرگ مانند یک فیلم، ولی زنده و پر از احساس، مشاهده کردم… تصویر دختر بچهای عروسک گونه با چشمان آبی و موهای مجعد در پیش رویم پدیدار شد و متوجه شدم که این خود من در آخرین زندگی زمینیام بودم. در درون این دختر بچه نوری میدرخشید که با نوری که همه چیز و همه جا را پر کرده بود در هارمونی و انطباق بود. من به این مناظر به طوری بی طرف و خونسرد نگاه میکردم، گوئی این زندگی کس دیگری است. میدیدم که این دختر از کودکی به موسیقی علاقه داشت، چنانکه گوئی چیزهای دیگر اهمیت زیادی ندارند. گاهی میتوانست با انگشتان کوچکش قسمتی از ملودی نامرئی و نادیده را بنوازد…
دیدم که با بلوغ سنی او، بدون اینکه او صریحاً متوجه باشد، ردائی از مسئولیتها و وظائف فردی بر او فرو افتاد و سه راه مختلف جلوی او باز شد: خوب، بد، و راه وسط. هزاران هزار در مسیر این راه میانه بودند و تعداد بسیار کمتری در مسیر خوب و بد سفر میکردند. راههای متعددی نیز از این راه میانه به هریک از راههای کناری (خوب یا بد) وصل بود که نشان میداد چگونه به سادگی یک نفر میتواند مسیر زندگی خود را هرگاه که اراده کند تغییر دهد. بعد از مدتی دیدم که دو تاریکی بر فراز او سایه افکنده است: خودخواهی و جاه طلبی. دیدم که این دو محور زندگی او را تشکیل میدادند و او همواره در رؤیای روزی بود که آوازه خوانی بی همتا گردد. به تدریج او این دو سایۀ تاریک را به خود بیشتر و بیشتر جذب کرده و درخشش نور درون او پنهانتر و کمرنگتر میشد…
ارواح و فرشتگان پر از محبت و شفقت در اطراف او به این منظره با حزن و تأسف نگاه میکردند و سعی میکردند که به او (برای تغییر مسیر) کمک کنند. بعد از مدتی یکی از ارواح بزرگی که او را مشاهده میکرد گفت:
«عامل سایههای تاریک را بردارید، این تنها راه است.»
به نظر میآمد که او ناخودآگاه از آنچه قرار بود اتفاق بیافند خبر دار بود و درون خود احساس تشویش و افسردگی میکرد…بعد از مدتی زن جوان به شدت مریضی را دیدم که روی تخت خواب دراز کشیده است. او در تعجب بود که از کجا این مریضی سخت را گرفته است. روزها گذشتند بدون اینکه حال او بهبود یابد و او فهمید که شدت مریضی او بیش از آنست که در ابتدا تصور داشته و در حقیقت او در مرز بین مرگ و زندگی است. در تمام این مدت آن ارواح بزرگ و مهربان در اطراف او بودند و به او دلداری میدادند تا بالاخره روح او به نوعی آرام شده و آنچه را که اتفاق میافتاد قبول کرد. اکنون دیگر آرزوی همیشگی او برای آواز خواندن برایش چیزی بی روح و سرد به نظر میرسید. به خصوص دکتر نیز به او گفت که شاید هیچوقت دیگر نتواند مانند گذشته و با آن صدا آواز بخواند. دیگر زندگی برای او بدون معنی و انگیزه شده بود. او از درون تلخ و سرخورده بود زیرا بدون توانائی برای آواز خواندن زندگی برایش یک کالبد بدون روح بود. تلخی و انکار خدا و مادیگرائی زندگی او را احاطه کرده بود، در حالی که ارواح بزرگ پیرامون او با تأسف به او نگاه میکردند، ولی برای احترام به آزادی انتخاب او دخالتی نمیکردند گرچه همواره سعی در دستگیری او و کمک به او داشتند. با درگذشتن والدین او یکی بعد از دیگری او تنها و تنها تر میشد. تا بالاخره درون او چیزی جرقه زد که باعث شد او دوباره در خود معنی و گرمی بیابد: عشق. گوئی زندگی او دوباره آغاز شده بود. ارواح مهربان اطراف او از این امر مسرور بودند و به او لبخند میزدند. در صحنۀ بعدی او را دیدم که به همراه مئون بود در حالی که از حضور او بیخبر بود… و بالاخره صحنۀ مردن او را دیدم. دیدم که بالاخره آن سایههای تاریک از او پاک شدند و نور درون او یک بار دیگر در هارمونی شروع به درخشیدن کرد… من رو به مئون کردم و پرسیدم چرا با من این کار را کرد (مریضی سختی که باعث شد صدای خود را از دست بدهد). او گفت: تا بر روی خاکسترها شعلهای بوجود آورم…
****************
پیگت به تصمیم خود برای بازگشت به زمین برای رساندن این پیام به بشریت پافشاری کرده، و در نهایت به بدن خود بازگشت. او میگوید احساس بازگشت به بدنم مانند این بود که در فضائی بسیار کوچکتر از اندازۀ طبیعی من محبوس شده باشم.
منبع:
“How I Know that the Dead Are Alive”, Fannie Ruthven Paget, Plenty Publishing Company, 1917.