تجربۀ مری بس ویلی (Mary beth Willi):
این تصادف بدترین و بهترین چیزی بود که در زندگی برای من رخ داده است. یک روز در تابستان سال ۱۹۹۴ در شهر کلیویلند ایالت اوهایو بود. من در آن موقع استرس زیادی داشتم زیرا پدر شوهرم که بهتازگی سکته کرده بود با مادر شوهرم و سه سگشان آمده بودند که برای چند هفتهای پیش ما باشند تا وقتی که حال پدرش بهتر شود. ما خود نیز ۶ بچه از ۵ تا ۱۷ سال و یک سگ در خانه داشتیم. من باید برای خرید مواد غذائی به فروشگاه میرفتم. در حال رانندگی با ماشین استیشن خود در اتوبان بودم و ترافیک نیز به نسبت سنگین بود. ناگهان متوجه شدم که یک ماشین در شانۀ چپ اتوبان توقف کرده و پنچر شده است و تعدادی جوان هم با لباس پیشآهنگی آن جا بر روی چمنها نشستهاند. من در خط سمت چپ اتوبان با سرعت میراندم که ماشین جلوی من به طور ناگهانی ترمز کرد که به شانۀ سمت چپ رفته و به ماشین آنها کمک کند. من هم مجبور شدم ناگهان ترمز کنم ولی هنگامی که به آینه بغل نگاه کردم دیدم که پشت سر من یک کامیون است که با سرعت در حال نزدیک شدن به من است.
به یاد دارم که پیش خود گفتم «باورم نمیشود که امروز قرار است بمیرم!» ۲-۳ ثانیه بعد کامیونی که در آینه دیده بودم از پشت با من برخورد کرد ولی در این مدت ۳ ثانیه اتفاقات زیادی برای من افتاد. بلافاصله زمان برای من متوقف و ابدی شد. من هنوز در بدنم و در حال رانندگی بودم ولی خارج از چهارچوب زمان فیزیکی بودم. همه چیز کاملاً ساکت و آرام شده بود و با این آرامش احساس عشقی عمیق که مرتباً در حال افزایش بود من را در بر گرفته بود و دیگر هیچ ترسی در دل من نبود. هیچ گاه چنین احساس محبت و دوست داشته شدنی نکرده بودم و درون خود میدانستم که این احساس از طرف خداست.
احساس میکردم که دو نفر دیگر نیز آنجا با من هستند، نمیدانم از کجا ولی میدانستم یکی از آنها مادر بزرگم است. من در خانوادهای کاتولیک و مذهبی بزرگ شده بودم که از کودکی به من یاد داده بودند که به خدا اعتقاد داشته باشم. من هم اعتقاد داشتم، ولی همواره از دست خدا به خاطر چیزهایی که در زندگی برایم اتفاق افتاده بود عصبانی بودم. اکنون وجود خدا برایم اثبات شده بود، نه خدائی سختگیر و عذاب کننده، بلکه خدائی مهربان. من پیش خودم فکر کردم «ای وای، پس واقعاً خدائی است». ولی بلافاصله از نحوۀ سخن گفتن خود معذرت خواهی کردم. پاسخ خدا افزایش عشقی بود که به سوی من میفرستاد.
من در دستان او کاملاً احساس امنیت و گرمی میکردم. در آن موقع زندگی من پیش رویم نمایش داده شد. من تمام خوبیهایی که کرده بودم و احساسهای خوبی که در دیگران به وجود آورده بودم را خود حس کردم و جاهایی که رد پائی از محبت و دلسوزی را در زندگی کسی بهجای گذاشته بودم دیدم. در دیدن این صحنهها گوئی خدا به من میگفت که تو باعث افتخار و خوشحالی منی و من از این امر چنان احساس خوشحالی میکردم که غیرقابل تصور است.
بیشترین احساس خوشحالی را از اعمال کوچک و برنامه ریزی نشدۀ خوبی که برای دیگران انجام داده بودم گرفتم. بسیاری از اوقات حتی متوجه کار خوب خود نبودم و کاملاٌ آن را بدون فکر قبلی انجام داده بودم. به من نشان داده شد که آنچه بهحساب میآید و برای خدا ارزش بسیار زیادی دارد لزوماً کارهای بزرگ و پر سر و صدا نیستند، بلکه کارهای کوچکی هستند که در طول زندگی روزمره خود در میان کارهای عادی خود انجام میدهیم. همچنین به من تمام کارهای آزار دهندهای که در حق دیگران کرده بودم نمایش داده شدند، که از بدی بعضی از آنها حتی خبر نداشتم.
در آنجا خدا من را مورد قضاوت قرار نمیداد، بلکه او در حالی که من خود را مورد قضاوتی تند قرار داده بودم به من نوازش و محبت میکرد. در این قسمت مرور زندگیام من احساس شرمندگی بسیاری میکردم، ولی جایی برای مخفی شدن و فرار نبود. من خود را لایق تنبیه میدیدم ولی گویی خدا از درون به من الهام کرد که «چه درسهایی یاد گرفتی و چه تصمیمات متفاوتی میتوانستی بگیری؟» این بدون تردید خدای قاضی و تنبیه کننده که به من یاد داده شده بود نبود. شاید سختترین قسمت برای من فهم و درک این حقیقت بود که همین الآن نیز خدا من را بخشیده است. ولی من با بخشیدن خودم مشکل زیادی داشتم. او به من نشان داد که نمیتوانم عشق او را به درون خود راه دهم مگر این که اول خود را ببخشم. تنبه و نبخشیدن خود من را به او نزدیکتر نمیکرد، بلکه او از من میخواست که عشق او را قبول کنم. وقتی خود را بخشیدم برایم فهمیدن زندگیام و نگاهی صادقانه و نقادانه به آن سادهتر شد. عشق خدا مانند عشق مادری مهربان وابسته به عمل من نبود، بلکه عشقی بدون قید و شرط بود.
به من نشان داده شد که گرچه من به کلاس تربیت کودکان رفتهام و از نظر فیزیکی بچههایم را اذیت نمیکنم، گاهی با حرفهایم آنها را میکشم. میتوانستم دردهای آنها (که از کلمات من ناشی شده بودند) را حس کنم. من از دیدن آن چنان احساس شکستی کردم، ولی خدا به ابراز عشقش به من ادامه داد. او به من اجازه داد که هر سؤالی میخواهم از او بپرسم. تنها سؤال من این بود که چگونه میتوانست این پدر و مادر را به من بدهد؟ چگونه میتوانست تمام آن سالها من را فراموش کرده و تنها بگذارد تا خودم به تنهائی با مشکلات دست و پنجه نرم کنم؟ باید اعتراف کنم که من خیلی از دست خدا عصبانی بودم. او به من نشان داد که چرا آن پدر و مادر و آن بچگی و آن تجربههای زندگی را به من داده بود! من خود از او خواسته بودم! من خود این زندگی را انتخاب کرده بودم زیرا میخواستم درسهای خاص آن را فرا گیرم! اکنون همه چیز بسیار روشن بود. من باید همۀ آن چیزها را تجربه میکردم تا بتوانم آنچه را که نیاز دارم یاد بگیرم و به رشد خود ادامه دهم. او هیچ گاه من را تنها نگذاشته بود و اکنون با نگاه به گذشته و زندگیام میتوانستم ببینم که واقعاً او همیشه در زندگی من بود. من در انتخاباتم اشتباهات زیادی کرده بودم زیرا من به درونم گوش نمیکردم و به آن اعتماد نداشتم. به من نشان داده شد که زمین مانند یک مدرسه است و هنگامی که زمان ما روی آن به پایان رسد ما زندگی خود را مرور کرده و از آن فارغالتحصیل میشویم و به خانه بازمیگردیم.
من یاد گرفتم که باید به ندای قلب خود گوش کنیم. درس زندگی بسیار ساده است، همه چیز راجع به عشق است. اینکه چقدر خدا ما را دوست دارد و چقدر ما یاد میگیریم که خویشتن و دیگران را دوست داشته باشیم، صرفنظر از اینکه چه چیزهایی را باید در این دنیا تحمل کنیم. هنگامی که مرور زندگیام به پایان رسید خدا به من نشان داد که چرا ما به این دنیا میآییم. من از اینکه چقدر هر یک از ما برای خدا مهم هستیم و من خود چقدر برای خدا مهم بودم متعجب شدم. زیرا من تصور نمیکردم حتی در یاد او باشم. گوئی تمام این سالها که من خود را با دیگران مقایسه میکردم او به من میگفت «چرا من تو را اینگونه منحصر به فرد آفریدم اگر میخواستم شبیه به کس دیگری باشی؟» هیچ کس دیگر نمیتوانست آنچه را که من برای انجام آن به دنیا آمده بودم و آنگونه که من آن را انجام میدهم و او میخواست انجام دهد. به خاطر همین ما نباید هیچ گاه کسی را مورد قضاوت و شماتت قرار دهیم. بعضی از ما برای یادگیری به دنیا میآییم و بعضی دیگر برای یاد دادن و بعضی دیگر برای هر دو.
در آنجا او از من پرسید که آیا میخواهم آنجا بمانم یا میخواهم به زمین برگردم. به من فهمانده شد که کودکان من با این آگاهی به این دنیا آمدهاند که امکان دارد مادر خود را در سنی کم از دست بدهند و خانوادۀ من نیز بالاخره با مرگ من کنار خواهند آمد و درس لازم را از آن یاد خواهند گرفت، و خدا از آنان مراقبت خواهد کرد. تصمیم من ساده بود، میخواستم آنجا بمانم. ولی او این تصمیم را دوست نداشت و به من کارهایی که هنوز در زمین باید انجام میدادم و درسهایی که باید یاد میگرفتم را نشان داد. بعد از آن دوباره از من پرسید که آیا میخواهم آنجا بمانم یا بازگردم. گرچه خوبی من بیشتر از بدیهایم بودند، میبایست برمیگشتم و بسیاری از غلطهایم را درست میکردم. من نمیخواستم خدا را از خود ناامید کنم و نمیخواستم این قدر کارها و مسائل تمام نشده را نیمهکاره رها کنم. من به آرامی و باحالتی مانند نجوا گفتم که گرچه بیشتر مایلم با تو بمانم، ولی باید برگردم. افسوس من از این است که با دقت و صرف وقت بیشتری این تصمیم را نگرفتم. بهمحض اینکه گفتم باید برگردم همه چیز جلوی من بسته شد و گفتگوی من با خدا پایان یافت و من خود را پشت فرمان ماشین در حال رانندگی یافتم. باورم نمیشود که در مدت ۳ ثانیه اینقدر اتفاق برایم افتاده بود و چقدر یاد گرفته بودم. ولی من نمیخواستم این تجربه پایان یابد، من زمان بیشتری میخواستم و هنوز سؤالات زیادی داشتم و عشق بیشتری میخواستم. من از اینکه در آنجا نماندم و به سوی نور نرفتم متأسف و پشیمان بودم. ولی دیگر تصمیمم را گرفته بودم و همه چیز تمام شده بود.
فکری پر قدرت از درون به من گفت که باید پای خود را از روی ترمز بردارم و پدال گاز را تا ته فشار دهم. من هم بدون هیچ سؤالی همین کار را کردم. با این کار ماشین من به ماشین جلوئی برخورد کرد و آن کامیون هم که در آینه دیده بودم از عقب با من تصادف کرد. ماشین جلوی من در اثر ضربه به چمنهای میانه جاده رفته و در آنجا متوقف شد. کامیون هم من را قیچی نکرد و من حدود ۳۰ متر دیگر به جلو رفته و به فضای چمن وسط اتوبان کشیده شده و آنجا متوقف شدم. نکتهای که باید بر آن تأکید کنم این است که اگر تصمیم به ماندن در نور میگرفتم قبل از اینکه تصادف اتفاق بیافتد رفته بودم. همه فکر میکردند که من بهطور دل خراشی در تصادف کشته شدهام در حالی که من قبل از تصادف در آغوش گرم محبت او محفوظ بودم، بدون نگرانی و بدون اینکه چیزی از تصادف یا درد آن را حس کنم. احساس گرم و دلپذیر عشقی که از خدا گرفته بودم هنوز با من بود ولی بهسرعت از من میگریخت. افسر پلیس بعداً به من گفت که نمیداند چطور من این کار را کردهام، ولی (با ترمز نکردن و گاز دادن قبل از تصادف) جانهای زیادی را نجات دادهام زیرا هیچ کس جراحت جدی ندیده بود. من فکر میکردم حالم خوب است و از رفتن به بیمارستان امتناع کردم که کاری احمقانه بود، زیرا چند ساعت بعد تمام بدن من شروع به درد کرد و نمیتوانستم گردنم را حرکت دهم.
من با کسی راجع به آنچه اتفاق افتاد صحبت نکردم زیرا میدانستم کسی حرف من را باور نخواهد کرد. من آن شب به بخش اورژانس بیمارستان رفتم و تمام کادر پزشکی از کمی جراحات من تعجب کردند و میگفتند نمیتوانند بفهمند چگونه من آنجا (زنده) هستم. ولی من میدانستم، زیرا من انتخاب کرده بودم که در دنیا بمانم و کارهای نیمه تمامم را تمام کنم. ولی اکنون نمیتوانستم به یاد بیاورم که چرا به این دنیا بازگشتم و چه کارهایی را باید انجام دهم. آگاهی به مأموریتم در دنیا بهمحض اینکه بازگشت را انتخاب کردم بهطور کامل از من گرفته شد، و من دوباره مانند یک موش در یک جنگل سعی میکنم راه خود را انتخاب کنم.
اکنون دیگر از احساس عشقی که آن روز از خدا گرفته بودم چیزی جز یک خاطره باقی نمانده است. هر وقت زندگی برایم سخت میشود به یاد میآورم که به خدا گفتهام که میتوانم مأموریتی که از من خواسته است را انجام دهم. این به من کمک میکند که به حرکت خود ادامه دهم. من میدانم که خدا حقیقتاً با من است و من با همۀ وجود دوست دارم او را خوشحال کنم. من یک عکس از کلاس اول دبستان خود بالای تختم گذاشتم تا هر وقت به آن نگاه میکنم به یاد بیاورم که من فرزند خدا هستم. هرگاه با شرایطی سخت روبرو میشوم یا کسی من را خیلی عصبانی میکند برای چند لحظه مکث میکنم و به یاد میآورم که روزی دوباره باید مرور زندگیام را ببینم و این دفعه نمیخواهم درد آور باشد. من انسان بیعیبی نیستم ولی واقعاً سعی میکنم که آنچه درست است را انجام دهم.
سال اول بعد از این حادثه سختترین سال زندگی من بود. بسیاری از اوقات از تصمیم احمقانهام برای بازگشت به دنیا افسوس میخوردم و گاهی بر سر خودم فریاد میکشیدم که با خودت چه فکری میکردی که این تصمیم را گرفتی. حال با نگاه به زندگیام و آنچه در این چند سال یاد گرفتم و تمام نعماتی که دارم احساس خوشحالی میکنم. ولی گاهی هنگامی که به اشعۀ خورشید که از میان ابرها میتابد نگاه میکنم دلم برای خانه و وطنم در سرای دیگر تنگ میشود. اکنون به هر مانع و چالش مانند یک فرصت نگاه میکنم و همواره به دنبال یاد گیری درسهایی جدید هستم. زندگی این گونه بسیار راحتتر است.
******************
این اتفاق تأثیر عمیقی روی مری گذاشت و باعث شد او به کار در آسایشگاه مخصوص افراد نزدیک به احتضار (hospice) و کمک به آنان روی بیاورد. همچنین او کتابی به نام «فراگیری رهایی» (Learning How to Let Go) نوشته است.
منبع:
Mary Beth Willi’s NDE account. Near Death Experience Research Foundation Website: http://www.nderf.org/Experiences/1mary_w_nde.html