هنگامی که ۵ ماهه حامله بودم، در اثر خون ریزی شدید در تمام طول شب جنین در رحم من درگذشت. من خیلی ناراحت شدم ولی احساس کردم حکمتی در آن بوده است. دو پرستار بالای سر من آمدند ولی در همان موقع احساس کردم که از عقب کشیده شده و به دور خود چرخیدم و سپس در فضا و بهسوی سیارات و ستارگان به پرواز درآمدم. در آنجا حلقههای سیارۀ زحل و ذرات غبار و سنگ را در آن دیدم. من از زیبایی آن در حیرت بودم ولی با خود میخندیدم که هیچ کس روی زمین حرف من را باور نخواهد کرد. احساس میکردم که پر از شوق و عشق به تمام آفرینش هستم، از بزرگترین اجرام آسمانی تا کوچکترین ذره.
ناگهان بالای بدنم که روی برانکارد افتاده و با روپوش سفید بیمارستان پوشیده شده بود قرار گرفتم. به کالبد خود نگاهی انداختم ولی میدانستم که این من نیست، بلکه چیزی است که من در آن محبوس بودهام. اکنون احساس آزادی میکردم و این آزادی حقیقی بود، بر خلاف دردها، محرومیتها، و محنتهای دنیایی که توهم هستند. پرستارها اسم من را صدا میزدند و یکی از آنان حتی گریه میکرد، ولی من از بالا آنها را میدیدم و فکر میکردم چقدر احمقانه، چرا بیخود جزع میکنند؟ همه چیز خوب و مرتب است، چرا من را این بالا نمیبینند؟ در آن موقع یک پنجره دیدم که حدود ۲۰ سانتیمتر لای آن باز بود و پیش خود فکر کردم که آیا میتوانم از آن عبور کنم؟ با این فکر آناً وارد بعدی جدید شدم. من درون نور، آرامش، لذت، و خوبی غوطهور شدم، و برای مدتی بسیار طولانی در آن بودم. این نور درون من و من درون او و با او یکی بودم. در حقیقت او درون همۀ انسانها و همه چیز بود و هست. او همان عشق و حقیقت و لذت و شفقت و همه چیز است و تمام دانش و آگاهی و آفرینش در اوست.
من هر آنچه وجود داشته و خواهد داشت را آناً تجربه و حس کردم. همه چیز در آن واحد است و گذشته و آیندهای وجود ندارد. امکان توصیف زیبایی مطلق این تجربه را ندارم، گرچه در ۳۵ سال گذشته روزی نبوده که سعی بر آن نکرده باشم. من تمام جزئیات زندگی فعلی خود را از تولد تا آن لحظه مانند یک فیلم مرور کردم. من هم زمان هم خود بازیگر اصلی این فیلم و هم تماشاگر آن بودم. دیدن زندگیام من را خیلی محزون کرد، زیرا من زندگی خود را در سرور حقیقی نگذرانده بودم و از این بابت احساس شرم میکردم. شرمنده از اینکه متوجه نشده بودم که چقدر مهم است که ما زندگی خود را با سرور و خوشحالی واقعی بگذرانیم، صرفنظر از اینکه شرایط خارجی چگونه است. تمام کشمکشهای جسم و فکر ما در مقابل آزادی مطلقی که همه روزی به آن باز خواهیم گشت پیش پا افتاده است. من احساس کردم که به وجود والایی که پیش روی من و مانند مادری مهربان بود وفادار نبودهام. من در آن واحد هم قاضی خود و هم عشق هر دو بودم. من میدیدم که چگونه بشریت سر خود را به پائین افکنده و چشمان خود را به زمین و دنیا دوخته، و از زیبایی و حضور آن یگانۀ آرامش بخش که در حقیقت ما در او هستیم غافل است. من میدیدم که چگونه حزن و اندوه دامن آنانی را که نمیتوانند خود و دیگران را ببخشند میگیرد، و در روز بیداریشان آنان نیز مانند من شرمنده و سرافکنده خواهند بود.
من دیدم که باروحیۀ والا داشتن همۀ ما با هم مانند یک خانواده میتوانیم از چیزهای پست گذشته و بهسوی لذت حقیقی صعود کنیم. میدیدم که چگونه ترس در درون بعضی از انسانها چنان بزرگ است که حتی نگاه به آنها سخت است، ولی حتی برای آنان نیز بهسوی آرامش راهی است. دیدم که چگونه بالاخره بعد از مهنت و دردها همه چیز تغییر خواهد کرد، ولی همچنین میدیدم که میتوان به مهنت و درد پایان بخشید. میدیدم که وجود من و تمام موجودات هدفمند است و همۀ ما با هم یکی هستیم و جدائی وجود ندارد.
من تمام آفرینش را یک جا و با هم تجربه کردم، و زمان جزئی از این تجربه نبود. همه چیز آن قدر ساده بود که نمیتوان توضیح داد. بهتر این است که بگذاریم فکرمان سکون یابد تا حقیقت خود را به ما بنمایاند. در دوردست وجود بسیار مقدس و باشکوهی را دیدم که درخشندگی خارقالعادهای داشت. من سعی کردم بهسوی او پرواز کنم. رنگین کمانی از رنگهای مختلف را میدیدم که خود نیز جزئی از آن بودم. از صمیم قلب میخواستم که بهسوی او پرواز کنم و با او و خلوص و پاکی او و هر چه هست یکی شوم. نمیتوانم نامی برای او که ماورای نام و القاب است بگذارم. با نزدیک شدن به او احساس کردم که او تمام وجود من را پر میکند، گوئی وجود من در شرف انفجار در عشق است. در همان موقع صدایی که از تمام جهات میآمد و از درون روح من مرتعش میشد به من گفت “هنوز موعد تو نیست”. چنان احساس حزنی من را فرا گرفت و گفتم «نه نه نه، خواهش میکنم من را برنگردان»، زیرا هرگز نمیخواستم دوباره به زمین بازگردم.
من در بیمارستان چشمان خود را باز کردم در حالی که قلبم شکسته بود و بهشدت میگریستم که دوباره روی زمین هستم. من هیچ گاه اینجا احساس تعلق و وطن نکردهام و با این تجربۀ خود و بسیاری تجربههای عمیق و فوقالعاده دیگر تنها بودهام، بدون اینکه بتوانم کسی را پیدا کنم که من را درک کند و با او متصل شوم. من به مدت ۶ دقیقه مرده بودم و برای ۲ روز در بیهوشی بسر بردم.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1yazmine_s_nde.html