تجربۀ نرما ادواردز (Norma Edwards)
در سال 1969، در سن 26 سالگی، یک اتفاق مهم برای من رخ داد. آن روز یک دوشنبه صبح معمولی بود و من تازه بعد از یک دوره مرخصی استعلاجی به سر کار برگشته بودم. پزشکان نتوانسته بودند تشخیص دهند که مشکل من چیست، بنابراین من به کارهای روزمره خود ادامه دادم. فرزندم را برای مهد کودک آماده کردم و به محل کارم در لندن رفتم. در طول روز، احساس ناراحتی بیشتری میکردم و این ناراحتی بعد از چند ساعت به درد قابل توجهی تبدیل شد. حدود ساعت چهار بعدازظهر متوجه شدم که دردم شبیه درد زایمان است و هر 15 دقیقه یک بار میآید. از سر کار درخواست کردم که زودتر به خانه برگردم.
من به سمت آسانسور رفتم. آسانسورها در دهه 60 بسیار قدیمی بودند و وقتی آسانسور با تکان شدیدی متوقف شد، من از درد به خود پیچیدم. یک زن دیگر هم در آسانسور بود، یک زن هندو که با لباس سنتی و خال روی پیشانیاش قابل شناسایی بود. وقتی آسانسور تکان خورد، او پرسید که آیا حالم خوب است. من جواب دادم که خوب نیستم و بعد از حال رفتم. درهای آسانسور باز شد و او از افرادی که در لابی بودند کمک گرفت. چون بیمارستان نزدیک بود، مرا سوار تاکسی کردند و آن زن همراه من به بیمارستان آمد.
وقتی به بیمارستان رسیدیم، من نیمه هوشیار بودم و اصرار کردم که به جای استفاده از برانکارد، خودم راه بروم. راننده تاکسی و دوست جدیدم به من کمک کردند تا به بخش اورژانس بروم، جایی که دوباره از حال رفتم… وضعیت به سرعت بحرانی شد زیرا پزشکان متوجه شدند که من به مدت سه ماه یک نوزاد مرده را حمل کرده بودم. هیچ کس، از جمله دکترم، نمی دانست که من باردار هستم زیرا زایمان اولم مشکل پیدا کرده بود و به من گفته شده بود که نمی توانم دیگر حامله شوم. پزشکان مرا به اتاق عمل بردند و آخرین خاطره هوشیاریم یک درد خیلی شدید بود…
ناگهان، خودم را در یک حالت آرامش و سکون یافتم، بدون هیچ دردی. احساس می کردم که روی سقف هستم و به پایین به بدنم که روی تخت عمل قرار دارد نگاه می کنم. اولین فکرم این بود که «چطور می توانم همزمان در دو مکان باشم؟» هوشیاری من بسیار واضح تر از همیشه بود. می خواستم به پزشکان بگویم که دیگر دردی ندارم و می توانند عمل را متوقف کنند، اما آنها نمی توانستند صدایم را بشنوند. سعی کردم با پرستاران ارتباط برقرار کنم و فکر کردم که شاید آنها حساس تر باشند، اما آنها هم نمی توانستند صدایم را بشنوند.
همینطور که نگاه می کردم، دستگاهی که ضربان قلبم را نشان می داد، یک خط صاف را نمایش داد… در این حین متوجه شدم که در حال عبور از سقف و وارد شدن به یک تونل بسیار تاریک هستم.
تاریکی تونل آنقدر عمیق بود که کلمات نمی توانند آن را توصیف کنند. من به سرعت در تونل حرکت می کردم تا اینکه نوری سفید و درخشان را در انتها دیدم. درخشندگی نور از خورشید هم شدیدتر بود، اما من در آن احساس آرامش و راحتی می کردم. با ادغام شدن در نور، احساس وصف ناپذیری از عشق و وحدت را تجربه کردم. کلماتی برای توصیف این احساس وجود ندارد. این هیجان انگیزترین و آرامش بخش ترین تجربه ممکن بود. فهمیدم که من خود به عشق تبدیل شده ام و نور و عشق در حقیقت یکی هستند.
در این حالت، در فکر بودم که چگونه می توانم در این محیط حرکت کنم، و [با این فکر] بلافاصله شروع به حرکت کردم، تا جلوی چیزی که به نظر یک صفحه تلویزیون بزرگ بود رسیدم. صفحه نمایش سه ستون را نشان می داد: در سمت چپ، زندگی من همانطور که قبل از تولد آن را برنامه ریزی کرده بودم. در وسط، شرایطی که در طول زندگی ام برای کمک به من در تحقق آن برنامه ها رخ داده بود. در سمت راست، ستونی که نشان می داد آیا آن اهداف زندگی من محقق شده اند یا خیر. متأسفانه، بیشتر آنها به عنوان «هدف محقق نشده» علامت گذاری شده بودند.
با ادامه نمایش صفحه، زندگی ام را مرور کردم. زمانی که 19 ساله بودم و ازدواج کرده و از آفریقای جنوبی به انگلستان آمدیم. ما برای یک زندگی بهتر و مرفه تر به انگلستان آمدیم. متوجه شدم که چقدر از عمرم را صرف تعقیب موفقیت های مادی کرده ام، بجای اینکه اهداف واقعی زندگی خود را محقق کنم. با خود گفتم چطور می توانستم اینقدر احمق باشم. همچنین دیدم که چرا افراد مختلف را به سوی خود جذب کردم و چگونه افراد در زندگی من، در کمک یا به چالش کشیدن من نقش داشتند، حتی کسانی که به نظر منفی می رسیدند. دیدم یکی از این افراد که به خصوص در زندگی من بسیار چالش برانگیز و ناخوشایند بود، در حقیقت یک روح عزیز و نزدیک به من از زندگی گذشته بود که عشق زیادی به من داده بود، ولی در این زندگی با به چالش کشیدن من، به رشد من کمک می کرد. بازی کردن این نقش برای او سخت بود، با این حال او برای کمک به من آن را قبول کرده بود.
مشاهده کردم که دعا بخش مهمی از زندگی من بوده، اما متوجه شدم که درک من از آن ناقص بوده است. تربیت مذهبی ام به من تنها آموخته بود که چیزهایی که می خواهم را از خدا درخواست کنم، اما اهمیت سکوت و مدیتیشن و گوش دادن [به ندای درون] به من یاد داده نشده بود. این مرور زندگی به من نشان داد که دعا و مناجات واقعی شامل دعا کردن و سپس سکوت کردن و مدیتیشن برای شنیدن پاسخ الهی است.
سرانجام نمایش صفحه متوقف شد و یک سوال عمیق برایم باقی ماند: منظور مسیح از این سخن که «من آمدم تا شما زندگی داشته باشید و آن را کامل تر زندگی کنید»، چه بود؟ صفحه دوباره شروع به نمایش کرد و شش زندگی گذشته من را به من نشان داد. من خود را در دوران قرون وسطی دیدم، وقتی که مردم از مشعل استفاده می کردند.
خودم را مشاهده کردم که یک زن بودم و دیدم که در آن روزها زن بودن چه معنایی داشت، زمانی که بین قبایل جنگ بود. در یکی از این جنگ ها تصمیم گرفتند که زنان را بگیرند و آنها را در قایقهای کوچک بگذارند و به دریا بفرستند، زیرا اگر جنگ را میباختند، میترسیدند که زنان کشته شوند، و در این صورت دیگر راهی برای ادامه نسل و تولید زندگی جدید باقی نخواهد ماند. ما را در قایقهای کوچک گذاشتند و به دریا فرستادند و بیشتر ما، از جمله خود من، غرق شدیم. در این زندگی، با وجود اینکه من علاقه شدیدی به اقیانوس دارم ولی همیشه از آن می ترسم.
خودم را در زمانی دیدم که موسی را از نی زار بیرون کشیدند؛ من یکی از زنانی بودم که در آن زمان حضور داشتند. من زندگی در فقر، از جمله گرسنگی را تجربه کردم. وقتی این تجربیات را مرور میکنید، گرسنگی و ترس را احساس میکنید، انگار که دوباره آنها را زندگی میکنید. خودم را به عنوان یک کودک بسیار فقیر در مزارع پنبه دیدم، در حالی که در کنار مادرم [به عنوان کارگر] پنبه میچیدیم. من صدای کوبیدن سم اسب ارباب و صدای شلاق او را حس میکردم. اگر کسی نمیتوانست مقدار معین شده پنبه را برداشت کند، شلاق میخورد. من کودک بودم و میترسیدم که وقتی ارباب به من برسد، شلاق بخورم زیرا نمیتوانستم به اندازه بقیه کار کنم.
سپس صحنه به یک زندگی دیگر من تغییر کرد و حدس بزنید چه بود؟ این دفعه من مرد سفید پوست سوار بر اسب بودم که ظالمانه در مزارع پنبه بر پشت کارگران شلاق میزد! همۀ ما همه گونه زندگی کرده ایم. نیازی برای سرزنش کسی نبود. من هفت زندگی را مرور کردم و دیدم که چگونه آنها بر انتخابهایی که برای آمدن به زمین در این دوران انجام داده بودم تأثیر گذاشته بودند. وقتی مرور به پایان رسید، شروع به پرسیدن این سوال کردم که چگونه باید در این محیط هدایت شوم و چه چیزهای بیشتری برای دیدن وجود دارد.
به یک رودخانه رسیدم که صدها روح در طرف دیگر آن بودند. میدانستم که در بسیاری از زندگیهای قبلی با این ارواح زندگی کرده و تعامل داشتهام و همه ما چیزی مشترک داشتیم: عشق. آنها عشق بسیاری از خود صادر میکردند که به نور تبدیل میشد و به سمت من میتابید. عمهام، آخرین کسی که در خانوادهام فوت کرده بود، [آنجا بود و] به آب قدم گذاشت و به من اشاره کرد که بیایم. ما به طرف یکدیگر حرکت کردیم، ولی وقتی به هم نزدیک شدیم تا یکدیگر را در آغوش بگیریم، او متوقف شده و گفت: «بسیار متاسفم که باید تو را برگرداندم.»
من اعتراض کردم و گفتم که نمیخواهم برگردم. او پاسخ داد که میخواهد مرا با یک پیام برگرداند:
«در زندگی، بیشتر از آنچه که به چشم میآید وجود دارد.»
با آن پیام، ناگهان احساس کردم که در حال سقوط هستم و با شدت به بدنم کوبیده شدم. بازگشت به بدن بسیار تکان دهنده و به طرز غیر قابل تحملی دردناک بود. انتقال از جایی که پر از عشق و شادی بود، به این دنیا باعث شد که یرای سه سال به افسردگی شدید دچار بشوم، زیرا میخواستم به آن مکان پر از عشق و خلوص برگردم. آرزوی بازگشت به آن اقلیم معنوی را داشتم، جایی که تمام سوالات من بدون هیچ زحمتی پاسخ داده می شدند.
وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم که تمام حواسم تقویت شدهاند. میتوانستم موسیقی کلاسیکی که به آرامی از رادیو پخش میشد را بشنوم. نتها را میدیدم که به رنگها و نمادهای ریاضی مرتبط بودند و نور و فرکانسها را میدیدم که با هم ارتباط و تعامل داشتند. پرستاران از انرژی زیبایی که صادر میکردند، آگاهی نداشتند. دو پزشک مرد وارد شدند و من نوری که آنها صادر میکردند را نیز میدیدم. میخواستم صحبت کنم اما به خاطر لولهای که در گلویم بود، نمیتوانستم.
در راه برگشت به خانه از بیمارستان، متوجه شدم که میتوانم انرژی و نوری که توسط درختان تولید میشود و جریان انرژی از زمین را ببینم. بیناییام تقویت شده بود و لامپها در اطرافم می ترکیدند و تجهیزات الکترونیکی دچار اختلال میشدند. مدتی طول کشید تا به این تجربیات جدید عادت کنم، که باعث شد تغییر عمیقی در نحوه زندگیام ایجاد شود. با وجود سه سال افسردگی و نخواستن زندگی و آرزوی بازگشت به آن مکان زیبا، معلمان واقعی وارد زندگیام شدند که در نهایت به من کمک کردند تا بتوانم از بدنم سفر کنم.
من برای ۱۵ سال درباره تجربهام با کسی صحبت نکردم. در آن زمان هیچ اصطلاحی برای چنین پدیدههایی وجود نداشت و من کاملاً آگاه بودم که صحبت درباره آن ممکن است دیگران را به این باور برساند که من از لحاظ روانی مشکل دارم و ممکن است منجر به بستری شدن من در بیمارستان روانی شود. تنها زمانی که مادرم در حال مرگ بود، احساس کردم باید تجربهام را به اشتراک بگذارم. میخواستم او بداند که به جایگاه زیبایی میرود و نیازی به ترس نیست. برای اولین بار، تجربهام را با او به اشتراک گذاشتم.
https://www.youtube.com/watch?v=kmajN8_SqTs