من بعد از مرگ مادرم کاملا از نظر فیزیکی و روحی تهی شده بودم. با این حال سعی می کردم که شغلم را نگاه دارم، با مرگ مادرم کنار بیایم، در حالی که از طرف خانواده هم به من کمکی نمی شد. [در همان وقت] فکر کنم دچار یک بیماری ویروسی شدم. جمعه عصر بود، چهار روز بعد از مرگ مادرم و یک روز بعد از به خاک سپاری او… من بسیار خسته بودم و دراز کشیده بودم که کمی استراحت کنم. باید تأکید کنم که من فرد مذهبی نبودم…
به یاد دارم که خود را در نزدیکی سقف، در ارتفاع حدود چهار متری یافتم در حالی که به پایین نگاه می کردم. این یک خواب و رویا نبود، بلکه یک آگاهی و بیداری بود، چنان که واقعا بیدار بودم و به پایین نگاه می کردم. احساس معلق بودن و بی وزنی داشتم. مانند وقتی که سقوط آزاد می کنید، ولی این یک احساس پایدار بود. در حالی که به پایین نگاه می کردم با خود فکر کردم که باید لباس هایم را عوض کنم. بعد فکر کردم گربه هایم کجا هستند؟…
ناگهان تمامی چیزها و مسائل این دنیا برایم اهمیت خود را از دست دادند، و من با سرعت در حال صعود در یک تاریکی بی انتها بودم. مانند این بود که در یک سفینه فضایی هستم. هرچه بالاتر می رفتم، مسائلی چون ظواهر، دوستان، شغل، پول و تمام چیزهایی که در زندگی برای من مهم بودند بی اهمیت تر می شدند. در واقع آنها مانند پوسته ها و لایه هایی که ضمیر و ادراک من را فراگرفته بودند، فرو می افتادند تا جایی که چیزی جز ضمیرم باقی نماند. کوچکترین اثری از احساس هویت، منیت، یا هیچ فکر و تعلق زمینی در من باقی نمانده بود. هیچگونه حس و تجربه ای نداشتم که بتواند من را به بدن فیزیکی که روی تخت خواب بود مربوط کند. این متحول کننده ترین تجربۀ ممکن بود، زیرا این فهم و بصیرت را به من داد که تمام چیزهایی که روی زمین داشتم روی همان زمین بجا می مانند و هیچ اهمیت و ارزشی ندارند و اینکه من [تنها] یک انرژی و جزیی از کل هستم. با اینکه من یک شخص [منفرد] هستم، [به همه چیزها] متصلم، در این اقلیم دیگر، که همه جاست، ولی نه در دنیای فیزیکی. بعد از اینکه ضمیر و ادراک من آن لایه ها و پوسته ها را فرو انداخت، خود را در یک تاریکی یافتم. نمی ترسیدم و تنها نبودم. تاریکی مطلقی که با چشمان خود تجربه می کنیم نبود. در آنجا من هیچ بدنی نداشتم، تنها احساس وجود داشتن بود، به همراه احساس آرامش و هارمونی مطلق.
هیچ احساسی از ترس، حزن، شادی یا تعجب در من نبود… حضور کسان دیگری را در آنجا حس می کردم. یک آگاهی آنی در من بود که آنجا هستم، مانند آنها هستم، و آنها مانند من هستند. مانند این بود که من یک قاشق از آب دریا بودم که [دوباره] به دریا بازگردانده و ریخته می شدم. می دانستم که یک شخص منفرد هستم، ولی اکنون جزیی از کل بودم. به نظر عجیب می رسد، ولی این احساسی بود که داشتم. تاریکی که در آن بودم را می توانم با درجات مختلف سیاه و تاریک و روشن توصیف کنم. حدود یک سوم قسمت بالای پیکر این افراد، که چیزی مانند ردای کلاه دار پوشیده بودند، را می توانستم بطور مبهمی حس کنم در حالی که حدود دو سوم آنها در تاریکی فرو رفته بود. [در آنجا] کلماتی رد و بدل نمی شد، بلکه یک آگاهی آنی بود. به نظر می رسید یکی از آنها، شخص اصلی گروه بود که هیچ جنسیت مذکر یا مونثی نداشت. در من این فهم بوجود آمد که آنها نمی خواهند که از آنها بترسم و من آنها را اینطور می دیدم تا از آنها نترسم. به آنها فهماندم که نمی ترسم. آنها به من [از طریق تله پاتی] گفتند که من را می شناسند و دو نفر از آنها از بستگان من هستند که قبل از اینکه بدنیا بیایم [درگذشته] و به این مکان بازگشته اند. به یاد نمی آورم که به من گفته باشند آنها دقیقا چه کسانی بودند و احساس نمی کردم که آنها را می شناختم. ولی شاید در بدنم در تجربه های دنیوی آنها را می شناختم. [فهمیدم که] یکی از آنها آنجا بود که در دنیا نگهبان و مراقب من باشد. احساسی از عشق، یا پیوستگی و نزدیکی، در خود کردم که زیباتر از تمام احساسات و عواطف زمینی بود که در مسیر صعود خود به اینجا از من جدا شده بودند. آنها به من گفتند که یک شخص «جدیدتر» [روح جوان تر] آنجاست، مانند یک نوزاد، که قرار است به جمع اقوام و بستگان دنیوی من بپیوندد، ولی هنوز به دنیا نیامده است. همچنین کس دیگری آنجا بود که ارتباط و خویشاوندی با من نداشت و به کسان دیگری که من را می شناختند یا در دنیای فیزیکی به من مربوط بودند هم ارتباط خویشاوندی یا دوستی نداشت. شخص اصلی گروه گفت که او (کلمه ای برای متمایز کردن یک شخص از شخص دیگر وجود نداشت) در حال یادگیری است و من احساس کردم که انرژی او از انرژی بقیه ضعیف تر است. مادرم و بقیه اقوامی که می شناختم و درگذشته بودند، هیچ یک آنجا حضور نداشتند.
پرسیدم آیا مرده ام؟ فهمیدم که [هنوز بطور کامل] نمرده ام. من آنجا بودم زیرا میل صادقانه ای داشتم که حقایق دنیای فیزیکی و دنیای غیر فیزیکی را بدانم. آنجا، من همه جا بودم که می دانم در دنیای فیزیکی این حرف معنی ندارد، ولی در آنجا کاملا طبیعی است. شروع به آگاه شدن به دانش هایی کردم که قبل از ورود به بدن فیزیکی ام داشتم و اینکه بارها در آن مکان بوده و دوباره با آنجا بازگشته ام، همانطور که بسیاری در آنجا اینچنین بودند. فهمیدم که تنها دو چیز در دنیای فیزیکی مهم است: عشق و آگاهی، که باید در دنیای فیزیکی تجربه شود زیرا در این مکان نمی توان احساسات [دنیوی] را داشت. ما به دنیای فیزیکی می رویم و رنج می کشیم تا به [تجربه و گسترش] عشق و آگاهی کمک کنیم، در حالی که بقیه چیزهای دنیا همه بی اهمیت هستند. همه ما به هم متصل هستیم. بهترین این است که در دنیای فیزیکی مهربان باشیم…
…، زیرا بیشتر رنجها جلوی فهمیدن عشق و آگاهی را می گیرد. با این وجود رنج درد در حالی که در درجات مختلف در جهان فرم رشد می کنیم لازم نیز هستند….
در ابتدا ما انتخاب زیادی برای اینکه در کجا به دنیای فیزیکی بیاییم نداریم. ولی همینطور که انرژی ما قوی تر می شود، انتخاب های بیشتری به ما داده می شود که کجا به دنیا بیاییم.
وجود اصلی به من گفت که به اندازه کافی درباره آگاهی و دانش یاد گرفته ام، حالا باید بازگردم و بیشتر دربارۀ عشق یاد بگیرم. «عشق» آن طوری که در دنیای فیزیکی دربارۀ آن فکر می کنیم نیست. عشق دربارۀ میل جنسی یا احساس تملک و کنترل شخص دیگر نیست، بلکه حسی معنوی است. عشق بیشتر شبیه یک شفقت بی پایان است، که قضاوتی در آن نیست. باید باز می گشتم و دربارۀ عشق یاد می گرفتم. [در این سفر من] تنها نبودم، بلکه آنها با من بودند و من را در این فرایند هدایت می کردند و می دانستم که این توانایی را دارم که [در دنیا] از طریق همین «فرکانس فکری» که اکنون برای حرف زدن با آنها از آن استفاده می کنم، با آنها ارتباط برقرار کنم.
فهمیدم که «خدایی» [مجزا و جدای از خلقت] به معنایی که ما تصور می کنیم وجود ندارد، بلکه انرژی جمعی همۀ ما [اجزاء آفرینش] است که ما او را خدا می نامیم. [توضیح: منظور این است که خداوند منفصل و مجزای از خلقت نیست، بلکه در حقیقت روح و انرژی تمامی خلقت است.]
این انرژی در درون ماست، حتی وقتی در دنیای فیزیکی هستیم. نمی توانیم به راحتی به یاد بیاوریم یا آن را تایید کنیم، و تقلا می کنیم عشق را از طریق دین و مذهب یاد بگیریم.
هرچه بیشتر می گذشت، بیشتر دربارۀ این مکان به خاطر می آوردم و می خواستم آنجا بمانم. احساس عشق و پیوستگی آنجا که در دنیای فیزیکی آن را حس نمی کردم من را به خود جذب می کرد. می خواستم آنجا بمانم ولی دیگران من را به شدت ترغیب کردند که بازگردم، گویی خوشحال می شدند که بازگردم و کارهای بیشتری انجام دهم. مانند اینکه برای کسی آرزوی سلامتی و موفقیت کنید چون برای یک تعطیلات موقتی به دنیای فیزیکی می رود. دانش و آگاهی های دیگری هم بین ما ردوبدل شد که آنها را بیاد نمی آورم…
سپس خود را بر فراز تختخوابم یافتم. دیدم گربه هایم در کنارم هستم و در آن هنگام از خواب بیدار شدم. من در همان وضعیتی خوابیده بودم که دفعه اول خودم را از بالا می دیدم.
این چنان تجربه تکان دهنده ای بود که نگرش من را به روابط، عشق، ارتباط جنسی، و چیزهای دیگر تغییر داد. دیگر افراد را مورد قضاوت قرار نمی دهم و دربارۀ خوبی و پلیدی مانند سابق فکر نمی کنم. من با این آگاهی بازگشتم که موجوداتی که کمتر پیشرفت کرده اند کنترل کمتری دارند و بیشتر تابع خواسته ها و تحریکات لحظه ای هستند. آنها می خواهند به دنیای فیزیکی بیایند تا قوی تر بشوند. زمین جایی است که در آن می توانیم انرژی خود را رشد دهیم.