یک شب در سال 1968 تصمیم گرفتم چیزی را که استاد فلسفه کالجم گفته بود امتحان کنم. او گفته بود که ما هرگز نمیتوانیم روحمان را ببینیم زیرا مشاهده شونده خود مشاهده گر است. من آدمی بودم که تا این را به خودم ثابت نمیکردم متقاعد نمیشدم. من مصمم شده بودم که ببینم آیا میتوانم روح خود را ببینم یا آن را درون خودم پیدا کنم. من در اتاقم را بستم و روی تخت دراز کشیده و یک به یک شروع به آرام و شل کردن عضلات و قسمتهای مختلف بدنم کردم. من هیچ وقت مطالعه قبلی و آموزشی درباره روشهای تمرکز حواس و مدیتیشن نداشتم، ولی با این حال به طور غریزی این کارها را انجام میدادم. من به درون خودم نگاه (و تمرکز) میکردم و نمیدانستم چه چیزی ممکن است ببینم. هر طور بود موفق شدم که به جز تمایلم برای دیدن روح خودم، تمام افکارم را خاموش و ساکت کنم.
بعد از مدتی نقطه سفید روشنی را در زمینه بزرگی از تاریکی دیدم. من با خود فکر کردم شاید این همان روحم است و روی آن تمرکز کردم. من تمام سعی خودم را کردم که به آن نزدیکتر شوم. در نقطهای از زمان متوجه چیزی خیلی عجیب شدم. من به این نقطه نزدیکتر میشدم ولی در عین حال بدن خودم را روی تخت خواب میدیدم. میدانستم که این من هستم که روی تخت افتادهام، ولی همچنین به نوعی میدانستم که «من» این است که در حال مشاهده و نگریستن است. من احساس نمیکردم که یک روح یا چیزی مانند آن هستم. بلکه من (مانند همیشه) به سادگی حس میکردم که من هستم، همان فکر (و ادراک) من، که تنها بدون بدنم وجود داشت.
آنگاه ناگهان به فکرم رسید که اگر کسی الان وارد اتاق من شود با خود فکر خواهد کرد که من مردهام. به یاد دارم که امیدوار بودم که کسی به اتاق من نیاید و سعی نکند که بدن من را جابجا کند، چون مطمئن نبودم که در آن صورت بتوانم بدنم را پیدا کنم. من مطمئن بودم که بدنم باید در همان مکان بی حرکت باقی بماند. این برایم کمی نگران کننده بود ولی من هنوز میل شدیدی به اینکه روحم را ببینم داشت. نمیدانستم که توانستهام ثابت کنم که حرف استاد کالجم اشتباه است یا نه. زیرا من همزمان در دوجا بودم و میتوانستم حداقل بدنم را ببینم، و آیا روح من همان ماهیتی بود که به بدنم نگاه میکرد؟ من احساسی داشتم که آن نقطه نورانی روح من است، یا چیزی بیشتر از من، شاید ذات و جوهره من. من هنوز میخواستم ثابت کنم که اگر (به اندازه کافی تمرکز به خرج دهیم) میتوانیم مشاهده کننده را مشاهده کنیم. به خاطر همین حتی دیدن منظره بدن بی جانم روی تخت من را از تعقیب و نزدیک شدن به طرف نقطه نورانی باز نداشت. من دوباره روی آن تمرکز کردم و چیزها شروع به تغییر یافتن کردند. احساس کردم که با سرعت بیشتری حرکت میکنم، بسیار سریع. من صداهایی را میشنیدم، مانند اینکه با سرعت از هوا عبور میکنم. این احساس را گرفتم که اکنون دیگر تنها بدنم نیست که زیر من است. تمامی کره زمین در پایین من قرار داشت و من در فضا یا چیزی شبیه به آن بودم و با سرعت نور حرکت میکردم در حالی که از آن نقطه سفید که مرتب بزرگتر و درخشانتر میشد چشم بر نمیداشتم.
وقتی که به نور نزدیکتر شدم، احساس عظیمی از عشق و چیزی خارقالعاده را حس کردم و احساس کردم که مکانی بسیار خوب و دلپذیر است که میتوانم وارد آن شوم. ولی ترس و نگرانی جدیدی من را فرا گرفت. من فهمیدم که بدون شک اگر وارد نور شوم بدن روی تخت یک جنازه مرده بی حرکت باقی خواهد ماند و من خواهم مرد. من از مردن نمیترسیدم، ولی از آنجایی که در یک خانواده کاتولیک بزرگ شده بودم نگران بودم که این کار یک خودکشی به حساب بیاید زیرا من با اراده خود آنرا انجام میدهم. پیش خود فکر میکردم که خودکشی یک گناه بسیار بزرگ است و من از جهنم سر در خواهم آورد. من درک کردم که هنوز زمان من فرا نرسیده است و من نباید کاملا وارد نور شوم. کسی با من صحبت نکرد، ولی من (به نوعی) میدانستم که هنوز موعد من نشده است و اگر وارد نور شوم خواهم مرد و این اشتباه است.
به محض اینکه تصمیم گرفتم که این تجربه را پایان دهم و به بدنم بازگردم خودم را در بدنم روی تخت یافتم. هیچ انتقال و حرکتی برای بازگشت صورت نگرفت. من بازگشته و بیدار بودم. فکر نمیکردم که دانش یا چیز جدیدی را از این تجربه با خود بازگرداندهام. ولی چیزی از زمانی که این تجربه را داشتم نگذشته بود که فهمیدم دیدگاه من نسبت به جهان (عمیقا) تغییر یافته است. من شروع کردم که به دوستانم بگویم همه ما یکی هستیم و نباید هیچ وقت کس دیگری را آزار دهیم، زیرا هر چه که در حق یک نفر انجام شود در حق همه انجام شده است. بعضی از دوستان من به من میخندیدند و بعضی دیگر هم توضیح بیشتری میخواستند و برخی هم فکر میکردند که من به سادگی یک پرنده صلح طلب شدهام. وقتی که این تجربه را برای استاد فلسفهام گفتم او لبخندی تمسخر آمیز زده و گفت «بله تو درست میگویی!» و با نگاهی تحقیر آمیز به من نگریست، و اینکه این تجربه من قابل آزمایش و تکرار و اثبات نیست و احتمالا من کمی دیوانه شدهام!
من برای کلاس زبان انگلیسی یک مقاله نوشتم که به نظر خودم عالی بود. من آنچه که اتفاق افتاده بود را توضیح دادم و اینکه اگر تجربه من واقعی باشد مردن هیچ ترسی ندارد بلکه میتواند بسیاری چیزها را درباره زندگی به ما یاد بدهد. هنوز هم نمره C که به خاطر این مقاله گرفتم را به یاد میآورم، در حالی که تمام نمرههای دیگر من A بود. استاد زبانم اعتقاد داشت آنچه نوشتهام یک زباله بی ارزش است که هیچ پایگاهی در واقعیت ندارد. از آن به بعد من در بازگو کردن تجربهام خیلی محتاط تر شدم…
من به یاد نمیآورم که (تا آن روز) جایی چیزی خوانده یا شنیده بودم که راجع به این پدیدهها و مفاهیم حرف زده باشد و این برای من یک دیدگاه کاملا نو و جدید از جهان و مردم بود. چیزی که به من داده شده بود، نه چیزی که آن را یاد گرفته باشم. این اتفاق همچنین باعث تغییر دیدگاه من نسبت به جنگ آمریکا در ویتنام شد. من از آن به بعد و برای تمامی عمرم طرفدار صلح و رفع خشونت و جنگ شدم. من متوجه شدم که دیدگاه بسیار کاتولیک من نسبت به زندگی و جهان به دیدگاهی که بیشتر وحدت گرا بود تغییر یافته است. نه تنها اینکه خدا بر تمام خلقتش حلول و تسلط دارد، بلکه تمام آفرینش جزئی از خدا و شاید با خدا یکیست.
باید در نظر داشته باشید که آنوقت سالهای 1968 و 1969 بود و خیلی قبل از این بود که نظریههای الهیات جدید مطرح شده باشند و تقریبا هیچ کس راجع به تجربه های نزدیک به مرگ چیزی نشنیده بود. من خود حدود ده سال بعد با خواندن کتاب دکتر مودی به عنوان «حیات پس از زندگی» برای اولین بار با پدیده تجربه نزدیک به مرگ آشنا شدم. من با خواندن این کتاب کاملا شکه شدم، ولی خیلی خوشحال شدم که من تنها کسی نیستم که چنین تجربه عجیبی داشته است. مو بر تن من سیخ شد و به سرعت به طبقه پایین دویدم که به دوستم درباره تجربهای که سالها پیش داشتم بگویم. من فهمیدم که دیوانه نشده بودم و این تجربه واقعا اتفاق افتاده بوده است. ولی چیزی که برایم عجیب بود این بود که بر خلاف افرادی که تجربه نزدیک به مرگ داشتهاند، تجربه من هیچ ارتباطی با مردن نداشت. بلکه من با اراده خودم این تجربه را بوجود آورده بودم در حالی که از نظر بدنی کاملا سالم بودم. ولی همیشه این سؤال برایم مطرح بود که آیا کسان دیگری مانند من هستند که در ایجاد تجربه خود نقش داشتهاند.
در طی سالها من به اینکه دوباره سعی کرده و آن تجربه را تکرار کنم فکر کردهام، ولی تاکنون آن را دوباره انجام ندادم. نه به خاطر اینکه از مرگ میترسم، زیرا ترس من از مرگ بعد از تجربهام از بین رفت. من هیچوقت برای مرگ یا در مراسم سوگواری کسی گریه نمیکنم و محزون نمیشوم، مگر برای بازماندگان، زیرا آنها هستند که درد جدایی را حس میکنند. از آن روز باور من به اینکه جهانی دیگر وجود دارد که ما بعد از مرگ به آن میرویم هیچوقت از بین نرفته و ذرهای کمرنگ نشده است. ولی با این وجود کمی میترسم که باعث مرگ خودم بشوم (که آنرا درست نمیدانم) و میدانم که در آن تجربه خوش شانس بودم که این اتفاق نیافتاد و این چیزها بازیچه نیستند.
از وقتی این تجربه را داشتم نوعی زندگی آمیخته با دعا و مناجات به همراه مراقبه و تمرکز را دنبال کردهام. ولی هرگز سعی نکردهام که در تمرکز و مراقبههایم دوباره از «مرز» عبور کرده و به آن طرف بروم. ولی من یک بار بعد از آن تجربه دیگری داشتم که بعضی آن را «تجربه ناپدید شدن مرزها» مینامند که شباهتهای زیادی به جوهره تجربه اولم داشت. در این تجربه دوم من نه تونلی دیدم نه نوری و نه جدایی از بدنم را تجربه کردم. ولی در تجربهام فهم و درک کاملی داشتم که من «آزادی» هستم، من «عشق» هستم، که همان طبیعت و ذات خداست. نه اینکه من تنها این مفاهیم را میفهمیدم، بلکه به مدت کوتاهی من خود این مفاهیم شده بودم و هویت من «آزادی» و «عشق» بود.
من از آن تجربه این فهم را با خود بازگرداندم که من خدا نیستم، ولی خدا من است. به همین خاطر اعتقاد دارم که این دو تجربه به هم مرتبط هستند. دومین تجربه در حقیقت اولین تجربه را شفافتر میسازد. فکر میکنم که در آن نقطه جستجوی من برای خدا به پایان رسید. من او را یافته بودم و بقیه زندگی من از آن روز به بعد تنها راجع به این بوده و خواهد بود که چطور بر پایه این دانش و آگاهی زندگی کنم.
منبع:
http://iands.org/ndes/nde-stories/633-archive-through-july-15-2002.html (By Anonymous on Wednesday, June 5, 2002 – 08:22 p)