من در ردیف جلوی موتورها و در شرف سرازیر شدن به سوی شیب تند تپهای قرار داشتم. نمی دانستم که کمی جلوتر، سر راهم مقدار قابل توجهی روغن روی زمین ریخته بود که کمی قبل تر، یکی از موتورها که کلاچ آن خراب شده بود بجا گذاشته بود… چرخ عقب من روی این روغن لیز خورد و با سرعت زیاد به زمین برخورد کردم.
بالاخره من در میان گرد و غبار زیادی که از زمین برخاسته بود متوقف شدم. شیشۀ جلوی کلاه ایمنیام از جا کنده شده و چشمانم پر از خاک و غبار شده بود. احساس کردم چیز سنگینی روی من قرار دارد و در ناحیۀ لگن خیلی داغ شده ام. یک موتور روی من افتاده بود، ولی پای من بین پره های چرخ آن گیر کرده بود و نمی توانستم آن را از روی خود کنار بزنم… بالاخره از درد بیهوش شدم…
برای مدتی مرتب به هوش آمده و دوباره از هوش می رفتم، تا صدای زنگ اخطار دستگاه هایی را شنیدم که [در بیمارستان] به بدنم وصل شده بود. در همان لحظه دیگر تمام دردهایم ناپدید شدند. من خود را نزدیک سقف اتاق در حالت معلق یافتم در حالی که به بدنم که در پایین بود نگاه می کردم. پرستارها و کادر درمان سراسیمه به اتاق آمده و به تکاپو افتادند…
من به پشت سرم نگاه کردم. منظره ای شبیه به یک اتوبان پر از ماشین با چراغ های روشن بود. وقتی که نزدیک تر شدم، دیدم که آنها در حقیقت شبح های انسان گونه ای هستند که از ناحیۀ شکم آنها نور خارج میشود و جاده ای که آنها در آن بودند در حقیقت یک پورتال و دروازه بسیار درخشان بود. احساس کردم که باید به آنها ملحق شوم، و [با این فکر] ناگهان در میان آنها بودم. ما از طریق تله پاتی با هم حرف می زدیم. من در فکرم به زبان آفریقایی یا انگلیسی سوالی می پرسیدم و با همان زبان هم جواب آن را [در فکرم] دریافت می کردم.
افراد بسیاری از مذاهب و ادیان مختلف در این گروه حضور داشتند: از کاتولیک گرفته تا بپتیست، مسلمان، یهودی، بودایی، بی دین، هندو، ادیان قبیله ای و غیره. من از آنها پرسیدم: «[حرف های من را] به چه زبانی می شنوید؟» آنها جواب دادند: «زبان من». سپس من به زبان آفریقایی همان سوال را تکرار کردم. آنها هم جواب را به زبان آفریقایی تکرار کردند. از آنها پرسیدم از چه زبانی برای پاسخ گفتن به من استفاده کردند؟ آنها جواب دادند: «زبان من». چیز جالب این بود که زبان آفریقایی من خیلی خوب نیست و انگلیسی را هم درست حرف نمی زنم، ولی پاسخ های آنها در هر زبان در همان سطح زبان خود من بود.
سپس پرسیدم: «کسی از شما می داند ما داریم کجا می رویم؟» یکی از آنها جواب داد: «ما به سوی برزخ می رویم.» از آنها پرسیدم: «وقتی به آنجا رفتیم چه می کنیم؟» یک نفر جواب داد: «آنجا جایی است که هر تصمیمی که روی زمین گرفتیم دوباره مرور خواهد شد و خواهیم دید چگونه آن تصمیم روی برنامه و اهداف الهی اثر گذاشته و چگونه روی دیگران و تصمیماتی که آنها گرفته اند تاثیر گذاشته است.»
من گفتم: «اینکه سال ها طول خواهد کشید!» آنها پاسخ دادند: «زمان تنها روی زمین وجود دارد.»
ما برای مدتی به مسیر خود ادامه دادیم. ناگهان احساس کردم که شدیدا نیاز دارم که ادرار کنم. جایی بود که به نظر مانند یک مرکز استراحت و سرویس در کنار اتوبان بود و احساس کردم که باید به آنجا بروم. آنجا خیلی تاریک بود، آنقدر که نمی توانستم پاهای خودم را از زانو به پایین ببینم. به بالا نگاه کردم و یک رودخانه بسیار پهن و خروشان را دیدم. آن طرف رودخانه زیباترین منظره را دیدم. آن مانند یک پارک بسیار مرتب و تمیز بود. بسیار زیباتر از پارک هایی که روی زمین دیده بودم.
در کمال تعجب مادر بزرگم را آنجا دیدم که یکی دو سال قبل از مهاجرت من به آمریکا در سال 1983 فوت کرده بود. من به داخل رودخانه قدم گذاشتم تا به جایی که او بود بروم. ولی متوجه شدم که جریان رودخانه خیلی شدید است، زیرا نزدیک بود پایم از کف رودخانه لیز بخورد. آب تا کمرم بود. مادر بزرگم من را دید ولی فقط با دست اشاره کرد که برگردم. آنجا پدرم را هم دیدم و تقریبا همزمان او هم متوجه حضور من شد. او هم در دسامبر سال 1983 در تصادف رانندگی کشته شده بود. پدرم مشغول بازی با سگ من «نیکی» بود که اواخر دهۀ 1970 مرده بود. او هر دو دستش را دور دهانش لوله کرده و با صدای رسای نظامی که داشت فریاد زد: «برگرد، ما هنوز برای بازگشت تو آماده نیستیم.» من در حالی که می گریستم شروع به برگشتن کردم.
نمی توانستم در آن اتوبان دوباره در جهت سابق حرکت کنم. تنها راهی که می توانستم پیدا کنم به سمت پایین و به سوی زمین بود. ولی فرق آن با راهی که [قبلا] در آن بودم این بود که در این راه روح های کوچک بسیار بیشتری بودند. من پرسیدم چرا اینطور است؟ یک نفر جواب داد: «آنها کوچکتر هستند زیرا هنوز در مرحله آزمایشی برای پیدا کردن یک بدن، خانواده، [کشور و] فرهنگ که با آن راحت تر باشند هستند تا به آن وارد شده و وظایفی که با خداوند توافق کردند را به انجام برسانند.»
من از آنها پرسیدم این چطور انجام می شود. [به من گفته شد] وقتی که تخمک در رحم یک زن باردار می شود، یک روح به آن تخصیص داده می شود. این روح می تواند هر وقت بخواهد بیاید و برود، و این کار از طریق تنفس مادر صورت می گیرد، که مجرای ورودی نهایی روح به یک بدن خاص است. با هدایت خدا، روح با اولین تنفس های بدن [جنین] وارد آن می شود. وقتی که بدن می میرد، روح با آخرین تنفس از آن بدن خارج می شود.
ناگهان من دوباره در اتاق [بیمارستان] بودم، در حالی که بالا و نزدیک سقف قرار داشتم. کادر درمانی را تماشا می کردم که در تلاش و تکاپو برای احیای بدن من بودند. همینطور که نگاه می کردم، بدنم چند بار به خاطر شوک الکتریکی که به قلبم وارد کردند از جای خود پرید. نمی دانم این چقدر طول کشید ولی [بالاخره] تصمیم گرفتم که به بدنم بازگردم و ناگهان تمام درد دوباره به من برگشت.
بعدا پرستارم «ویکی» به اتاقم آمد تا ببیند حالم چطور است و گفت که می خواهد من را به پرستار شبم معرفی کند. من گفتم «می خواهی من را به جولی معرفی کنی؟» دهان هر دو از تعجب باز ماند. ویکی گفت: «اسم او را از کجا می دانی؟» جولی هم گفت: «من برچسب اسمم را نزده ام و تو را فقط وقتی دیدم که قلبت از کار افتاده بود!» من هم برایشان آنچه اتفاق افتاده بود را تعریف کردم.
من این اتفاق را برای تعداد خیلی کمی تعریف کردم، تا وقتی که دوباره در سال 2010 یک تصادف دیگر داشتم که برای سه ماه در کما بودم و احساس کردم که وظیفه دارم تجربۀ سال 1990 را با مردم در میان بگذارم.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1andre_v_nde.html