تجربه شبه نزدیک به مرگ یا خروج از بدن فیبی (Phoebe O) گرچه با زبانی شاید کمی غامض بیان شده است، شامل مکاشفات و ادراکات عمیقی است.
[ترجمه توسط خانم رویا ی ]
در 20 سپتامبر 2010 دوست و همکلاسیم آماندا که تنها 20 سال داشت در اثر تصادف کشته شد. یک راننده مست با سرعت زیاد به او که سوار دوچرخه بود زد. این برای من یک شک بزرگ بود، گویی زمان برایم متوقف شده است… بعد از مراسم سوگواری او من حضور او را در نزدیک خودم به خوبی حس میکردم…
بعد از مدتی که دوباره به کالج باز گشتم احساس میکردم که از سیارهای دیگر هستم. زندگیی که تا چندی پیش برایم روتین و آشنا بود کاملاٌ ناآشنا و غریبه مینمود. احساس میکردم حس خویشتن سابق من دیگر هیچ پایگاهی ندارد و کاملاً تغییر یافته و چون قبل دیگر جامد و نبود… چیزها (و دغدغه های روزمره) که قبل از این میتوانستند برایم بسیار مهم یا نگران کننده باشند دیگر برایم پیش پا افتاده و کم اهمیت شده بودند…
بعد از چند هفته دریافتم که میتوانم فکرم را به خارج از قالب جامدم و بر روی فضای تهی متمرکز کنم. هنگامی که این کار را جلوی آینه میکردم میدیدم که مرزهای بین اجزای صورتم به تدریج محو شده و بسیاری از فرمهای انرژی برایم پدیدار میشدند که تا قبل از آن برایم نامرئی بودند… من تک تک مؤلفههای افکارم و احساساتم را عمیقاً مورد کنکاش قرار دادم و با هر تجربه جدید، قبل از اینکه به سمت تجربۀ بعدی حرکت کنم سعی میکردم تجربۀ قبلیام را بفهمم و درک کنم. در اثر این پروسه، به جای آنکه به افکار من اضافه شود از آنها کم میشد و با آن نگرانی و تنشهای من حل شده و فکرم شفافیت مییافت…
******************************
[درک می کردم که] آنچه که همهی فرم و قالبها را به دنیا میآورد خود بدون قالب و فرم است. هر سلیقه، نظر، شخصیت، و تجربه از حیات خالص الهی میروید. هر مجموعهای از آنچه که ما انسانها به عنوان اضداد یا اختلافات تلقی میکنیم، در واقع یکی است: خود و دیگری، سرنوشت و اراده آزاد، زنانه و مردانه، واژینال و فالیک، یین و یانگ، تیره و روشن، شب و روز، چیز و هیچ چیز، متفاوت و مشابه، جاذبه و دافعه، زیبا و زشت، زندگیهای دیگر و نوع بشر، کیهان و زمین، طبیعت و فرهنگ، علم و مذهب/معنویت، تکامل و خلقت، واقعی و خیالی، طبیعی و مصنوعی، صاف و ناهموار، هماهنگی و هرج و مرج ، یکی و بسیاری، وحدت و تفرقه، همکاری و درگیری، جنگ و صلح، سلامت و بیماری، میزبان و انگل، شکار و شکارچی، شکست و پیروزی، ستمدیده و ستمگر، تسلیم و سلطه، سیری و گرسنگی، رضایت و نارضایتی، دوست داشتن/شیفتگی (که ما عشق مینامیم) و نفرت، خوب و بد، محفوظ و آسیبپذیر، انعطافپذیر و صلب، لیبرال و محافظهکار، تردید و اعتقاد، نظر و بیتفاوتی، قدرت و ضعف، بهشت و جهنم، آسانی و سختی، توانایی و ناتوانی، فراوانی و کمبود، فقیر و غنی، راست و چپ، بالا و پایین، کمال و انحطاط، موفقیت و شکست، ثبات و بیثباتی، مرگ و زندگی، صورت و جان، سنگینی و سبکی، صدا و سکوت، حرکت و سکون، پیچیدگی و سادگی، تنوع و یکسانی، نابرابری و برابری، جوانی و پختگی، فرزند و والدین، نوزادی و پیری، کندی و هشیاری، نادانی و عقل، یادگیری و یاد دادن، مهارت و فقدان مهارت، بزرگی و فروتنی، آگاهی و ناآگاهی، تسلیم و مقاومت، گذشته و حال و آینده، و سرچشمه و مظاهر.
من کاملاً بدون شک – یا صرف نظر از شک و تردیدهای ذهنم که در آن زمان به آنها توجه نداشتم و در نتیجه عملاً وجود نداشتند – میدانستم که این، خدا است. هیچ ضمیری در زبان انگلیسی وجود ندارد که حتی بتواند تا حدودی با دقت خدا را منعکس کند؛ «آن» خطاب به شیئی است و «he» و «she» بر جنس دلالت میکنند. در واقع، تمامی زبان هم اینجا اصلا کافی نیست، چون ماهیت زبان این است که افتراق بدهد. به علاوه، زبان نمیتواند به عظمت این واقعیت، که ما در آن زندهایم، حتی نزدیک شود.
فهمیدم که من خودم هیچ چیز نمیدانم، هیچ کاری نمیتوانم انجام دهم و خاص نیستم. متوجه شدم که این نوع ندانستن، نوع صادقانهای است که همه مردم واقعاً هوشمند از طریق آن ادراک میکنند. فهم آن میتواند تظاهر و منیت را هویت خویش دانستن را از بین ببرد. آنگاه، فضا برای تفکرِ باز، وضوح فکر، تواضع واقعی، حس کنجکاوی طبیعی و آرامش ایجاد میشود.
خدا به من نشان داد که او در حال ایجاد کردن، شکل دادن، و متحول کردن فُرمها و جهانهاست، مانند هنرمندی که شاهکارهای خود را خلق میکند. خدا یا روح خارج از زمان وجود دارد و برای بودن به هیچ چیزی نیاز ندارد، ولی زندگی – به دلیل ماهیت خلاقی که دارد – خود را از طریق قالبها بیان میکند. ما موجوداتی خلاق هستیم. هیچ عجله، نیروی بد، رقابت، سنگینی، یا نگرانی وجود ندارد – اینها همه توهم است. زندگیِ ورای قالب و شکل که خدا است – و ما هستیم – ابدی است. به عبارت دیگر هیچ کاری نیست که تو، من، یا هر کس دیگر، انجام دهیم تا بتوانیم مانعِ بودن خودمان برای همیشه و همیشه به معنای واقعی کلمه بشویم – دقیقا همانطور که الان هستیم. در واقع، ابدیت لحظه حاضر است و همیشه هم همینطور خواهد بود. زمان یک توهم ایجاد شده توسط زندگی است. هر چیزی که وجود دارد و یا اتفاق میافتد در لحظهی حاضر است، از جمله هر طرح و خاطرهای از گذشته و آینده. اشکال (فُرمها) تکامل مییابند نه به خاطر اینکه زندگی آنها را وادار به تکامل میکند – به شکلی که در تصورمان باعث انجام کارها میشویم (با اراده شخصی قوی) – بلکه چون زندگی خود را از طریق فُرمها آشکار کرده و به این تجلی تداوم میهد. جهان وجود دارد، برای اینکه زندگی بتواند خود را از طریق توهم قالبها به تجربه و شناخت برساند. ما انسانها یکی از قالبهای بسیار تکامل یافته در جهان خودمان هستیم که زندگی از طریق آن میتواند ذات خود را به طور کامل ببیند.
اگر بخواهیم خودمان را با زندگی هم راستا کنیم، باید درک کنیم اینکه فکر، صحبت، و عمل ما چگونه است اولویت دارد و محتوا و جزئیات آنچه فکر میکنیم، میگوئیم، و عمل میکنیم، در درجه دوم اهمیت است. به عنوان مثال، اینکه ما قلبی گشاده داشته باشیم مهمتر است تا اینکه فلسفه و ایدئولوژی زیبا داشته باشیم؛ باورمان شامل حقایق، داستانها، یا جزئیات صحیح باشد، یا تجربههای معنوی قوی و یا سابقه در تمرینهای معنوی داشته باشیم. همچنین، ما میتوانیم درک روشنی از جهان ولی دانش کمی در مورد سن دقیق آن و سایر جزئیات خاص آن داشته باشیم، اگر که جوهر تکامل آن، ماهیت آن، و هدف آن را به خوبی بدانیم. به همین ترتیب، ما میتوانیم یک فرد را به خوبی درک کنیم اگر قادر به دیدن درون وجود او باشیم. دانستن جزئیات زیاد در مورد سابقه فرد، ماجراها، علائق، افکار، و وضعیت زندگی مهم نیست، هر چند گاهی میتواند مفید باشد. جزئیات و ایدهها میتواند در برخی شرایط مهم باشد، اما نمیتواند جایگزین شالودۀ درک عمیق و غیرذهنی بشود که از خِرَد خود زندگی آمده است، زندگی که ما واقعا همان هستیم.
هیچ چیز ابدا شخصی نیست – در حقیقت، «خصوص» کلمۀ بسیار بهتری است – حتی در مورد چیزهایی که ما خیلی شخصی میپنداریم. محق بودن و برنده شدن نسبت به صادق بودن و توجه داشتن به هستی (زندگی) بسیار کم اهمیتتر است. خودانگارهها و هویت شخصی/جمعی اهمیت بسیار ناچیزی دارند. اینها صرفا عبور افکاری در ذهن مردم است در مورد جنبههای ناپایدار جهانی که همیشه در حال تغییر است. ما اگر از آنها و هر فرم دیگر به شکل خلاقانه و شوخطبعانه استفاده کنیم خیلی بهتر عمل کردهایم – به شرطی که خودمان را در آنها گم نکرده و هنگام مواجهه با ناپایداری آنها تا حد مرگ نترسیم. هیچ چیز در جهان درست، نادرست، خوب، و یا بدِ مطلق نیست. همه چیز همان است که هست و ماهیت خود را دارد از جمله نگرشها، فلسفهها، تحرکها، نظرات، سوابق، چشمداشتها، و دیدگاهها. هر چیز در هستی نقش خود را در تکامل زندگی ایفا میکند. انکار، ترس، یا نفرت از هر چیز در جهان، انکار بخشی از یک خود واحد است، کنترل شدن توسط آن بخش است، و جدا کردن خود از چیزی که خداوند خردمندانه اجازه داده است که وجود داشته باشد. ما باید با همه چیز در صلح باشیم اگر واقعا آرزو داریم صلح را ابراز کنیم و درد بیشتر ایجاد نکنیم.
زندگی، تجربهها و هرچه در آنهاست را خلق میکند: کنشگران، اشیاء، مراحل، مناظر، و حوادث. هر مبارزه، تراژدی، اشتباه، و رویداد مخرب – مطلقا بدون هیچ استثنا – توسط ذات و فطرت واقعیت، دیر یا زود به یک توانایی بیشتر تبدیل میشود و در نتیجه به تجلی الهی خدمت میکند. (فقط تصور کنید از وضعیت فعلی بشریت چه حاصل میآید!). رقابت و تفرقه نهایتا همکاری میشود. حالت اصلی که وحدت است به تجربۀ تفکیک مبدل میشود، و آنگاه تنوعی که از این تفکیک حاصل آمده، تجلی بزرگی از هستی یگانه – که مبدأ است – می گردد. این سیر، هم در تکامل بیولوژیکی و هم در جوامع انسانی منعکس شده است. جوامع انسانی از شناسایی کل گروه، به فردگرایی در برخی از فرهنگها رسیدهاند، و بسیاری در حال بازگشت به وحدت با آگاهی بیشتر هستند. ماهیتِ هر لحظه زیبایی، راستی، صراحت، بیداری، یادگیری، و بینش خلاق هرگز فراموش نشده و یا از دست نمیرود، و نه خاطرهی هیچ تجربهای، حتی در حد ظریفترین جزئیات ذرات کوچکتر از اتم، امواج انرژی، و در سطح دینامیک کوانتومی. [فیبی سعی کرده بود این را توضیح دهد، اما نتوانسته بود این کار را در این نوشته، زمانی که او برای اولین بار شاهد این حقیقت بود بخوبی انجام دهد. او در واقع هیچ دانشی از فیزیک کوانتومی نداشت. وی این حوزه را بعدا کاوش کرد.]
بسیاری از تجلیات پرعظمتِ هستی، در خود وحدت در کثرت را تحت یک موضوع مشترک دارد. بدن انسان، که از ارگانهای متنوع و انواع فراوان سلول تشکیل شده که همکاری میکنند، نمونه بزرگی از وحدت در کثرت است. هم چنین تنوعِ پستانداران، تنوع پرندگان، تنوع قورباغهها، تنوع ماهیها، تنوع بیمهرگان، تنوع میکروبها، تنوع خاکها، تنوع قارچها، تنوع حشرات، تنوع درختان، تنوع گلها، تنوع زیستی محلی، تنوع آب و هوای مناطق، تنوع محصولات، تنوع غذاها، تنوع سبکهای هنری، تنوع سبکهای موسیقی، تنوع لباسها، تنوع ابزارها، تنوع معماریها، تنوع حمل و نقل، تنوع کارها، تنوع استعدادها و تواناییها، تنوع فیزیکی انسانها، تنوع خانوادهها، تنوع فرهنگها، تنوع زبانها، تنوع مذهبی و معنوی، تنوع شخصیتها، تنوع سن، تنوع ماجراها، و خیلی بیشتر روی سیاره زمین و فراتر از آن وجود دارد. تنوع باعث میشود جوامع، اکوسیستمها، و نوع بشر تقویت شوند. هر فرد یک تجلی منحصر به فردِ هشیاری – هستی یگانه – است. هر یک زیبا است و دارای نقاط قوت و در عین حال هر کدام دارای محدودیتهایی نیز هست. هیچ فردی نمیتواند به تنهایی دوام بیاورد. هنگامی که یک مجموعه متنوع گرد هم میآیند، قدرت بزرگی شکل میگیرد. ویژگیها، تواناییها، عملکردها، نقاط ضعف، و کاستیها متعادل میشوند. هماهنگی به وجود میآید. نور مبدأ در میان آنها قویتر میدرخشد، آن چیزی که همه را متحد میکند این است. زندگی خالص چیزی است که در هرکس و هرچیز در عالم وجود مشترک است، بدون در نظر گرفتن اینکه در ظاهر چقدر متفاوت هستند.
خداوند، هم تمامی تصاویر و نقشها و هم فراتر از همه تصاویر و نقشهاست. خدا هر روحی را، هر مخلوقی را، و هر لحظه را بینهایت و بدون قید و شرط دوست دارد. غیر از این نمیتواند باشد، چرا که خدا عالم مطلق و در همه جا حاضر است و هر قضاوتی در جهل ریشه دارد. خدا بینهایت درک کننده و مهربان است. مطلقا هیچ ترجیح یا خاصگی وجود ندارد – اینها توهمات است. او اساس هستی است، مبدأ بیفرم که همه از آن به دنیا میآیند و به آن بازگشت میکنند، مطلقا بدون استثنا. در واقع، ما همه همیشه با خدا یکی هستیم و تنها احساس میکنیم که اینطور نیست، به خاطر توهماتی که در دنیا تجربه میکنیم. هیچ کس نیاز به ایجاد یا یافتن یک سیستم تعلق ساختگی انحصاری ندارد، آنهم در حالیکه حقیقتا همۀ ما به هستی با آن شکوه و عظمت تعلق داریم.
یکی راه دیگر برای اشاره به این حقیقت این است که بگوئیم که ما همیشه با طبیعت یکی هستیم حتی زمانی که فراموش کرده باشیم. ما درختان، گلها، سنگها، خاک، حشرات، کوهها، ابرها، پرندگان، اقیانوس، امواج، باد، فصلها، و آسمان پر ستاره روشن گسترده هستیم. ما نَفَس مادر طبیعتیم. ما بیکران، فضادار، و باستانی، مانند جهانی با میلیاردها کهکشان و هر یک با میلیاردها خورشید هستیم. در واقع، ما به عنوان انسان، جهان کوچکی نسبت به اکوسیستمها، جهانها، کهکشانها، و کل عالم و نیز جهان بزرگی نسبت به مولکولها، سلولها، و ارگانها هستیم. همه در ترکیب خود تقریبا به یک نسبت فضادار هستند. همه توسط هوشمندیِ زندگی ایجاد شده و نظم داده شدهاند. همگی تولد، رشد، کاهش، و مرگ یا تغییر را تجربه میکنند. پذیرش «طبیعت» به این عنوان که قضاوتگر نیست و نیز با خودانگارهها، پیچیدهگوئی، نظامهای اعتقادی و ذهنیات دیگر تعریف نمیشود، اغلب بسیار سادهتر است تا «خدا»، اگر چه از هر دو شکل بیان میتوان برای اشاره به آن مبدأ یگانه برای تمام پدیدهها استفاده کرد.
وقتی خدا را ديدم ، ما يك لحظه صميمي داشتیم که در آن من عميقترين واژههائی که تاكنون بيان کرده بودم را ابراز کردم. این واژهها با نور و لحنی دوست داشتني از وجود من جاری و طنينانداز شدند: «تو ما [انسانها] را خلق کردی تا خود را ببينی.» در آن لحظه، من مثل يك نوزاد لبخند میزدم. احساس ميكردم كه شفاف و نامحدود هستم؛ جمود من، آنطور که واقعا در قلمرو تجربه پدیدار میشود، وجود نداشت. (جمود در واقع یک توهم است.) من احساس کردم که واقعا در حال دیدن و بودن بعد از سالها خواب هستم. در همان زمان، متوجه شدم که آن «سالها» و همه مشكلات، در قلمرو ابديت که خانه ماست، در حقیقت ريزتر از ذره هستند. من میتوانستم بدون حرکت فیزیکی، زمين، جو اطراف آن و بشريت را از يك زاویه دید وسيع و وصف ناپذير «نگاه خدائی» درک کنم. همراه با مشاهده چهرههاي بیشمار انسانها با عشقی باورنكردني، صميمانه و ژرف ميتوانستم ببينم كه همه چيز و همه كس من هستم. من خودم را به اینصورت هم ديدم که در آفریدههائی روشن ضمیر مانند بودا کامل میدرخشیدم. تصويری از بودا در حال خلسه به نظرم آمد و من دانستم که هشیاری عظیمی هستم – نور درخشان حضور – ساري در كيهان و جاری از طريق بودا.
من میدانستم که هر کسی که حقیقت را صادقانه دنبال کند ملکوت الهی را خواهد دید وخواهد شناخت. خدا همیشه به دنبال وحدت با ماست – همگی ما – و هر کسی که پذیرای آن باشد به این وحدت خواهد رسید. خدا بسیار (بینهایت) بزرگتر است از حتی تندترین و تفرقه اندازترین قضاوتی که ذهن هر فرد بتواند بسازد و از بدترین عمل شیطانی که امکان ارتکاب آن باشد. به هر جهت، ما میتوانیم هر توهمی که بخواهیم در ذهنمان ایجاد کنیم، تا جائی که آن را خواسته و به عمل هم درآوریم. ما در قلمرو احتمالات متعدد، اراده کاملاً آزادی داریم، و خدا چنان قدرتمند است که به آن هم اجازه میدهد. مسیر هیچ دو نفری (برای بازگشت به سوی سرچشمه) یکسان نیستند، و هیچ راهی برای شناخت کامل و تجربة مبدأ درست یا غلط نیست. برخی از آنها کوتاهتر از بقیه است، و برخی از آنها هموارتر از بقیه، اما به هیچکدام آنها به عنوان برتر از منظر ابدیت حکم نمیشود. همة مسیرهای ممکن منجر به درک کامل مبدأ و در نتیجه تجربه با شکوه واقعا در خانه و وطن بودن میشود. چه ما از زندگی و نیروهای محرکة آن آگاه باشیم یا نه، و چه با آنها در این دورههای زندگی همکاری کنیم یا نه، این (حقیقت) پابرجا است.
به من تصویری از آیندة ممکن برای بشریت در سیاره زمین نشان داده شد. در این تصویر، من دیدم انسان رفتار بسیار متفاوتی از آنچه اکثر ما عادت کردهایم به عنوان رفتار انسان در این دوره ببینیم، خواهد داشت. من انسانهائی از انواع و شخصیتهای گوناگون را دیدم. آنها در یک منطقه طبیعی که جنگلی بود و در یک دایره دست یکدیگر را گرفته و آزادانه زندگی را تجلیل میکردند. چهرهها و بدنهایشان پرتو عشق، خلوص، شادی، سعادت، صلح، پاکی، و حکمت میافکند و همینطور دیگر موجودات اطرافشان. آنها در تماس کامل با زندگی بودند. آنها از بخشی از خود و یا جهان ترس نداشتند، و زیر بار اعتقادات خشک یا انواع و اقسام هویتها(ی ساختگی) نبودند. آنها کاملا رشد یافته بوده و تنها به زیستن در زمان حال کاملا خرسند بودند. هر چند، به دلیل تحقق ماهیت یگانه و مشابهِ مبدأ و آزادیشان از هویتبخشی با فرمها، آنها توانایی انجام و ایجاد هر چه آرزو میکردند را داشتند. آنها واقعا آزاد بودند. آنها مانند سلولهای بدن همکاری میکردند، چرا که میدانستند همانند سلولها در بدن خدایند. آنها هیچ شکی نداشتند که آنها (و همه موجودات) زندگی را پس از مرگ ادامه خواهند داد. در واقع، آنها مرگ و زندگی – زمین و آسمان – را گرد هم آورده بودند، همینطور هر دوگانگی دیگر را، و جهانی از تمامیت کامل ایجاد کرده بودند. این زمین جدید بود. به محض دیدن آن، من فهمیدم که سرنوشت بشریت نامعلوم است و اینکه به من و هر کس دیگری که این امکان را میبیند بستگی دارد که آن را از آنچه ما در این زمان داریم، ایجاد کنیم. من فهمیدم که این امکان نیز کاملا وجود دارد که نوع ما نتواند آن را تا کمالش برساند و (حتی) آن نیز اگر اتفاق بیفتد خوب (و جزیی از برنامه و تکامل هستی) است.
فهمیدم که هر شکستی یک موفقیت است، چرا که در آشکار شدن و خودیابیِ زندگی سهم حیاتی دارد. حتی بزرگترین شکستها در واقع موفقیت هستند، چون آنها، و تمام شکستهای دیگر، فرصت میباشند. هر چیزی که به صورت زودرس شکست میخورد و یا از بین میرود، حتی در بزرگترین مقیاس ممکن کیهانی، میتواند دوباره ایجاد شود، اگر زندگی/هشیاری عظیم مایل به ادامه نمو و تجلی از طریق آن باشد. زندگی همچنین میتواند چیزی بسیار متفاوت ایجاد کرده و تداوم بخشد و یا هر چیز دیگری که بخواهد انجام دهد.
به همین ترتیب، فهمیدم که من به عنوان یک فرد ممکن است این بار تا کمال و یا تا تحقق هدف زندگیام زنده نمانم و این که اگر آن اتفاق بیافتاد (هم) مشکلی نیست. [چند بار از سال 2010 پیش آمده است که، اگر راه دیگری که بعید هم نبود انتخاب میشد، من اینجا نبودم که در سال 2015 این وقایع را ویرایش کنم.] خدا هرگز کسی را به خاطر اینکه موفق نشده (به اهداف الهی خود برسد) کمتر دوست ندارد. عشق بینهایت است، بدون توجه به اینکه فرد چند بار شکست میخورد. اگر ما به مرگ به عنوان یک شکست نگاه کنیم، پس ما باید آن را یک فرصت نیز ببینیم. مرگ یک نعمت بزرگ است که اجازه میدهد یک فرم قدیمی بریزد و عناصر آن بازیافت گردد. هنگامی که مرگ اتفاق میافتد، ممکن است یک فرم جدید ایجاد شود، و/یا میتواند یک بازگشت به سرچشمه بدون فرم و قالب، به خدا، به روح روی دهد.
فهمیدم که کسانی که ما تمایل به اجتناب از آنها داریم و به آنها بدشانس میگوئیم – معلولان، بچهها، پیرها، افتادهها، فقرا، ضعیفان و درگیرها، سالخوردگان، افراد زشت، ناهنجار، عجیبالخلقهها، افراد بدون مقام یا شأن پائین، افراد تحقیرشده و شرمسار، و در حال مرگ – در واقع جزء خوش شانسترینها هستند اگر (قلب آنها) گشوده مانده و قادر باشند زندگی که هستند را احساس کنند. این افراد در تجربه خود، بالقوه بسیار نزدیکتر به مبدأ هستند تا کسانی که از نظر مادی موفق و یا دارای مقام بالا میباشند، چرا که اینها بیشتر ممکن است دچار خودخواهی و غرور شوند، و به شدت هویت خود را در آنچه دارند ببینند، و از آنچه واقعا در زندگی اهمیت دارد و آنچه که واقعا هستند بریده باشند. بسیاری از آنان نمیدانند که وحدتشان با مبدأ بسیار بزرگتر از هر چیزی است که کسی در دنیا بتواند در تملک خود داشته باشد و یا انجام دهد. رضایت واقعی از شناخت خود در درون حاصل میآید، نه خارج از خود و در شرایط بیرونی. کسی که بودن با خدا را تجربه نکرده هرگز نمیتواند به رضایت کامل و پایدار دست یابد.
عشقی که در این لحظاتِ بیپردگی بیان میشد، کاملا فراتر از هر چیزی بود که کلمات بتوانند توصیف کنند. آنجا گرمایی مطبوع، شادی، و آرامش و حس واقعا در خانه و وطن بودن حکمفرما بود. زمانی که به چشمان خودم در آینه نگاه کردم، آنها درخششی تابان داشتند که قبلا هرگز ندیده بودم. آنقدر زندگی در آنها وجود داشت که تقریبا مشتعل بودند. سراسر بدنم ارتعاش زنده بودن را حس میکرد. احساس میکردم ارواح بودا و دیگر شخصیتهای عارف در طول تاریخ، به من برای ورود به دانستن و اشراق خوشامد میگویند. این مورد اولین از چند باری بود که حضور و حمایت آنها را احساس کردم.
حدودا در همین زمان (در واقع، روزنهای در زمان)، یک حس درونی دیگر برایم فرا رسید. این حس به من گفت که این زندگی فعلی فیزیکی که من در آنم، برای من آخرین (زندگی) است، و این واقعیت اصلا مرا متعجب نکرد. حس میکردم که این را قبل از زمان تولدم میدانستم و صرفا به طور موقت فراموش کرده بودم. «آخرین» برای من معنای آخرین مرحله تکامل قبل از ادراک خود (خودشناسی) را داشت. «خودشناسی» به معنای درک کامل ماهیت زندگی و وجود، وحدت با همه زندگی، و اینکه زندگی همیشه هست، و سپس زندگی در جهان با آگاهی کامل و بدون منیت. زندگی همیشه آزاد است که خودش باشد در حد کمال مطلق، همیشه میتواند هر کاری که بخواهد انجام دهد، و نیاز به حمل هیچکدام از بارها و تنشهای بازی زنده ماندن (بقا) را ندارد. یعنی ادراک اینکه هیچ چیزی که زندگی به عنوان ممکن تصدیق و تائید نکرده باشد، اتفاق نمیافتد، حتی اگر این واقعیت هنوز در اذهان هشیار اکثر انسانهائی که در این عصر زندگی میکنند معلوم نباشد.
این ادراکات به این ترتیبی که من در اینجا شرح دادم اتفاق نیفتادند. بلکه، آنها به طور همزمان تجربه میشدند، گویا که تمامی این دانش و آگاهی محصول جانبی تجربه جوهر وجود خودم به عنوان مبدأ بود. برایم غیر ممکن است که بتوانم توضیح دهم چگونه این گشایش به زندگی «اتفاق افتاد». بطور دقیق باید بگویم «اتفاق نیفتاد»، بجز به شکل حذف موانع ظاهری که دید مرا مسدود کرده بودند – به شکل حذف زمان. آنچه ادراک شد، خارج از زمان است، هر چند برخی بخشها به کلمات ترجمه شده و یا در زمان تجربه شدند. من به یاد میآورم که در این روزها، قبل و بعد از تعطیلات شکرگزاری، تمام بینش و اشراقی که به من داده شد به طور هم زمان اتفاق افتاد. در واقع، ماهیت زمان اینطور است که همه زمانها یک زمان و یکی است. زمان از دید ابدیت به این شکل دیده و درک میشود. (به علاوه، این مهم نیست اگر بیش از یک وهله در طول این مدت بوده باشد وقتی من در مقابل آینه بودم و ادراکات عمیق بر من وارد شد؛ ممکن است اینطور باشد. من تمام جزئیات زمانی را به یاد ندارم. آنچه مهم است اینکه همهی آن یکی است.)
تا حدود دو هفته بعد، احساس میکردم که گویا «فیبی» کسی که «من» هستم نبود، بلکه کسی بود که فوت کرده بود. «من» زندگی خالص بودم. فیبی اغلب صبح درحالی از خواب بیدار میشد که احساس آگاهی زنده در ساقها و پاهایش خیلی بیشتر از سرش بود. من که (وجودم) گسترش یافته و آگاه گشته بود، جهان و وضعیت زندگی فیبی را از چشماندازی خارج از آن خود قدیمی بشری میدیدم. در طول این زمان، همکلاسیها، استادان، و فیبی شبیه بازیگران در یک نمایشنامه بودند. فیبی چندان صحبت نمیکرد؛ او بیشتر گوش میکرد و مشاهده مینمود.
احساس یک حضور گسترش یافته که در پشت و درون هر تجربه میباشد، هرگز مرا ترک نکرد، هر چند گاهی بیشتر در پیشزمینه و گاهی بیشتر در پسزمینه است. گاهی شب به خواب میروم در حالی که هنوز از خودم به عنوان زندگی در پسزمینهی شخص به خواب رفته آگاهم. هیچ تجربه درونی یا بیرونی را به عنوان خود احساس نمیکنم، به شکلی که چیزهای دیگر نباشد. من نمیتوانم به کلمات، عبارات، و یا ایدهها مثل اکثر افراد باور پیدا کنم.
در طول تعطیلات زمستانی [از اواسط ماه دسامبر تا اوایل ماه ژانویه]، فیبی حضور آماندا را دوباره احساس کرد. آماندا در سکوت به او فهماند که او میتواند آن چه فیبی در آن سیر میکند را ببیند.
فیبی غافل از این بود که، این آشکار شدن که بین ماههای سپتامبر و دسامبر 2010 اتفاق افتاد، فقط آغاز ماجرا بود. سازگاریهای زیادی بود که باید بوجود آورد، تجربیاتی که باید کسب کند، چالشهائی که باید با آنها مواجه شود، مسائلی که حل و فصل کند، و مکان و موضوعاتی که باید کشف کند. اغلب بسیار گیج و غرق در حساسیت شدید، به معنای واقعی کلمه مجددا یاد گرفت که چگونه از ذهن و بدن استفاده کند و چگونه با مردم ارتباط برقرار نماید. (دومی چیزی بود که با آن کشمکش بسیاری داشت. زمانهائی وجود داشت که او قادر به صحبت چندان موثر با مردم نبود. به خصوص با کسانی که وقتی در حضورشان بود واقعا گوش نمیدادند.)
او درک خود را از این جهان و از دنیا عمیقتر کرده است. تنش، اختلاف، و نفس، الگوهای قدیمی نشات گرفته از منیت که قبلا بخش عمده زندگی او بودند، به سرعت فرو ریخته بودند. اگر چه لحظات فراغت آنی بسیاری هم وجود داشته، این فروپاشی اغلب ناهموار بوده است. تنشهای عمیقا پنهان شده، بالا آورده شدند و گاهی اوقات نیاز بود که قبل از اینکه حل شوند و راهی برای آسودگی ایجاد کنند، کاملا احساس شوند. هنگامی که آسودگی اتفاق میافتاد، گاهی آنقدر انرژی زیاد در بدن وجود داشت که کاری نمیتوانست بکند جز دویدن در اطراف خانه، پیادهروی سریع، و یا خارج کردن آن از طریق موسیقی و رقص سریع. این روند بر ذهن و از درون ذهن اتفاق میافتاد. نمیتوانست توسط ذهن و یا خود مجزا که یک توهم ساخته ذهن است کنترل شود. این یک فرایند شفا یابی و یکپارچه شدن بود.
مشکلات و چالش های بسیاری پیش آمد، از جمله ترک تحصیل، ناتوانی (ناتوان از کار در دنیا به مدت دو سال به دلیل سردرگمی و حساسیت زیاد)، بیخانمانی، فقر، از دست دادن دوستان و روابط، خصومت و سوء تفاهم از جانب دیگران (از جمله کارکنان بهداشتی و مشاوران و معلمان معنوی)، و عدم حمایت در اکثر مواقع. در سطح شخصی، من تقریبا از دست دادن هر احساس تعلق به هر گروه و دسته و از دست دادن امید برای بشریت در مسیر کنونی آن را تجربه کردهام.
اوقاتی بوده که آرزو میکردم ای کاش میتوانستم این سیاره را ترک کنم، و به یک مکان دوردست فرار کرده یا به نحوی توسط موجودات پیشرفتهتر نجات یابم، و یا اینکه عمر فیزیکی من به پایان برسد. احساس تنهایی و سرخوردگی من گاهی بسیار شدید بود. من برای سقوط و یا تحول تمدن بشری نیز آرزو میکردم، چون بار آن گاهی اوقات بسیار سنگین بود. به علاوه، من اغلب از آزار میترسیدم، چون من نسبت به حرکت اجتماعی که «خودی» ایجاد میکند، «غیرخودی» را حذف میکند، و مردمی که با هنجارها و برتریهای غالب تعریف نمیشوند را غیر انسانی میداند، بسیار حساس هستم. در سختترین زمانهایم، من حضور روح راهنما را احساس میکردم که از من استقبال کرده و تسکینم میداد؛ او با هیچ هویتی ظاهر نمیشد، مگر تنها به عنوان روح خالص. گاهی اوقات، او به آرامی بر روی یک انسداد در بدن من دست کشیده و آن را باز میکرد.
تقریبا هر روز از اوایل سال 2012، من انرژی به دام افتاده را با تمرکز هشیاری آزادم روی انسدادهائی که آماده حل شدن بودند از ذهن و بدنم آزاد میکردم. هنگامی که حل میشدند، به صورت رهایی از تنش در یک یا چند بخش از بدن (معمولا سر، شکم و / یا قفسه سینه)، و جریان انرژی از طریق وجودم تجربه میکردم. انرژی گرم احساس میشد، مثل حرارت آتشی که چوب مرده را میسوزاند ، اما نه داغ به شکلی که بسوزاند. احساس میکردم که آنچه اتفاق میافتد فرآیندی یکسان است که در آن شرطیشدگی کهنه، تفرقه انداز، مبتنی بر ترس در داخل سیستم من، با کمک هشیاری آزاد من به معنای واقعی کلمه میسوزد. هر چه بیشتر از آن میسوزاند، روشنتر و یکپارچهتر میشوم.
تجربههای عمیقتر و زیباتر بسیاری نیز وجود داشت. من سه تا از آنها را در زیر ذکر میکنم. آنها شامل بینشهای عمیق به جنبههای مختلف زندگی و مرگ، بصیرت قوی و خود به خودی در مورد حالات جایگزین از رویدادهای واقعی، آشکار شدن تواناییهای روانی، خاطرات زندگی گذشته و مرگ (برخی از آنها دردناک، برخی زیبا)، تجارب خارج از بدن که در آن من از دیوارهای اطراف خانه و یا در ابعاد دیگر پرواز میکردم، لحظات بسیاری از آگاهی روشن بیدار در موقعیتهای مختلف، و بیشتر. من خودم را به شکل یکی شده با آسمان، با درختان و گیاهان، با حیوانات، با افراد دیگر، با شکلها، و یا با اشیاء به شکل عمیق و صمیمی تجربه میکردم. گاهی اوقات، تجارب عمیق خود به خود در وسط کلاس و یا در حال اجرای کارها رخ داده است.
در یک مورد، در حالی که من در رختخواب بیدار دراز کشیده بودم – در یک دوره بسیار تاریک و مشوش- هشیاری سیاره زمین خود را به من شناساند. بدون کلمات، روح زمین به من اجازه داد بدانم که نام او گایا است. ما برای چند لحظه با هم ادغام شدیم و عشق بسیاری به اشتراک گذاشتیم.
بیشتر یک روز را در سال 2012، من درکی با کیفیت عمیق، تازه، بکر، و زنده از تمام دنیایم داشتم بیش از هر چه قبل از آن بود، به ویژه در درختان. این دید پس از آن آمد که هویت آن بیفرمی که من هستم از فرم فیبی قویا تفکیک شد. من خودم را به عنوان آگاهی بالاتر تجربه کردم و درک کردم که جهان زمانی که ما آن را کامل درک کنیم این گونه است. من از آن پس تجربیات مشابه بسیاری بیشتری از این نوع داشتم.
یک روز در اواخر آگوست 2013 در حالی که من در طول اتاق نشیمن در حال راه رفتن بودم، آگاهی من به خارج از قلمرو تجلی منتقل شد. من دوباره قدرتِ توصیفناپذیر از زندگی محض که جهان را در بر گرفته، بزرگترین و تنها قدرت واقعی را ادراک کردم. از آن زمان، چنین بینش و ادراکهائی از نظر تعداد افزایش یافته است. در سپتامبر و اکتبر 2013 و همچنین در موارد مختلف از آن به بعد، من ناگهان خودم را به عنوان زندگی بیفرم خالص، بی زمان، بیانتها تجربه میکردم – من خودم را به وضوح فراتر از ذهن و درک فردی – چندین برابر- میدیدم (در واقع، روزنه در زمان). هر «زمان»، من کمتر به قلمرو زمان متصل و بیشتر بر وضعیت زندگی متمرکز بودم – گاهی اوقات احساس شدید از سعادت، وضوح، و آزادی بی حد و حصر را تجربه کردهام. زمان کمتر واقعی به نظر میرسد و بیشتر شبیه به یک توهم زیباست که در در ابدیت تجربه شود. در هر لحظه در حال حاضر، تمام امکانها و زمانها به طور همزمان وجود دارد، و فضای داخلی با فضای بیرونی یکی و همان است. ذهن انسانیِ محدود به زمان نمیتواند این حقیقت را درک کند.
همچنین، همزمانیها مکرر شدهاند. آنها به طور طبیعی وقتی که زندگی از طریق تجربه به ماهیت خود هشیار میشود، روی میدهد. هنگامی که باز بودن وجود دارد، برای زندگی همکاری با خود بسیار آسانتر میشود. من در چند سال گذشته با بخششها زندگی کردهام، و زندگی اغلب به من بیش از آنچه در جهت مورد نیاز برای بقا و ادامه یکپارچهسازی است نداده است. من اغلب به انجام کارهای داوطلبانه و مشاغل بدون حقوق کشیده میشوم چون میبینم که کار داوطلبانه چیزی است که جهان واقعا نیاز دارد. همچنین، یکی از بزرگترین شادیهای من ملاقات با مردم دیگر در ماوراء است. زیبایی و شادی که در این تجربه است، وصف ناپذیر است. من دوست دارم دیگران را به خودشان برگردانم، که در واقع به معنای برگرداندن خودم به خودم است، زمانی که افراد آماده و پذیرا را ملاقات میکنم. چنین جلساتی متقابلا سودمند است. متاسفانه، من دفعات کمی چنین افرادی را ملاقات کردهام.
این و پدیدههای دیگر که ما اغلب عرفانی مینامیم، شخصی نیستند. آنها در زندگی، طبیعی هستند. همه ما این امکان را در خود داریم که تجربههای عرفانی و بینش عمیق داشته باشیم. هرچند، برای اغلب ما داشتن آنها بهترین نیست. هر یک از ما در حال تجربه چیزی است که دقیقا نیاز به تجربه آن را دارد. هر یک از ما هشیاری است که این تجربه منحصر به فرد را به عنوان شخص/ وجود منحصر به فرد و در این نقطه منحصر به فرد در عرصه زمان دارد. هیچ تجربهی درست، نادرست، برتر یا پستتر وجود ندارد. تمام تجربیات بخشهائی از آشکار شدن زندگی هستند – دایره بزرگ تجربه از مبدأ، به تجلی غیرهشیار، به تجلی هشیار، و بازگشت به مبدأ. این طبیعی و کاملا برای ما و دیگر موجودات خوب است که در مکانهای بسیار متفاوتی از آگاهی و تجربه باشیم. ما میتوانیم به بهترین شکل عمل کنیم، و یا میتوانیم در برابر آنچه زندگی به ما نشان دهد مقاومت نمائیم، چالش را تکرار و تکرار کنیم، و مسیر را مشکلتر کنیم. آگاه بودن از این روند که در آن هستیم قطعا آن را بسیار آسانتر میکند.
هیچ چیز ویژهای در مورد من یا هر کس دیگری وجود ندارد. باور به خاص بودن، هویت گرفتن از شرایط بیرونی است و در نتیجه فراموش کردن اینکه ما واقعا که هستیم. من جائی که باید هستم تا حد زیادی به دلیل اینکه طول عمر گذشتهام مرا برای آن آماده کرده است. شاید دلیل بزرگتر، تمایل واقعی برای شناختن خودم باشد، برای کشف اعماق زندگی، و برای زندگی در صلح و صداقت. این تمایل در من قویتر از نیروهای دیگر در زندگیام (مثل، خواست موفقیت مادی و متناسب بودن در جامعه) است. این در همه ما هست که چنین تمایلی ابراز کنیم، همانطور که همه ما بذر روشنی را در درون داریم. به هر کدام از ما است که اعماق زندگی و خودمان را کشف کنیم – که یکی است و همان است. به هر یک از ماست که درک کنیم کمال نهایی در گذشته و یا آینده نیست، بلکه در حال حاضر است صرف نظر از شرایط خارجی. فضای لحظه حال – خود زندگی – فراتر از تمام پدیدهها، تجارب، و شرایط است. نور بینهایت بیشتر و قویتر از هر سنگینی، تاریکی، و درد و رنج است. خدا همه چیزی است که وجود دارد.