من به خاطر مسدودیت روده کوچک و سرگیجه چندین ساعت را در بخش مراقبتهای اضطراری بیمارستان در درد شدید گذرانده بودم. بعد از چندین آزمایش پزشکی، دکترها تصمیم گرفتند که من باید فوراً تحت عمل جراحی قرار بگیرم. در مدت کمتر از یک ساعت من در اتاق عمل بودم. در حین عمل روح من از کالبدم خارج شد و در بالای تخت و بدنم معلق بود. میتوانستم دکترها و پرستاران را ببینم که مشغول کار روی بدنم بودند. این صحنه به نظرم بیشتر از یکی دو دقیقه طول نکشید. ناگهان نوری زیبا و مانند رنگین کمان من را در خود گرفت و احساس کردم که با سرعت درون این نور حرکت کردم.
سپس خود را در بهشت یافتم! میدانستم آنجا بهشت است زیرا در تجربه نزدیک به مرگ قبلی خود آن را دیده بودم. ولی این دفعه من نزدیک به یک دیوار طلائی بودم که در اطراف یک شهر باشکوه بود. دیوار خیلی بلند بود و از خالصترین طلا ساخته شده بود. احساس بسیار عمیق عشق و آرامش تمامی روزنههای وجود من را پر کرده بود. احساس سعادت خالص میکردم و احساس بهت کامل از هیبت این مکان در حالی که تنها چند متر از درگاه ورودی این شهر فاصله داشتم. میتوانستم صدای جشن و شادی را که در طرف دیگر این دیوار برقرار بود بشنوم. هوا خالص، تمیز، و شیرین بود، و با عطر گلهای وحشیای پر شده بود که در نسیم گرم و مطبوع آنجا که مانند ابریشم پوست من را نوازش میداد میرقصیدند.رنگها زنده و غنی بودند و رنگ آسمان آبیترین آبیها بود و من را به یاد یک روز زیبای بهاری میانداخت. نوری زیبا تمام آسمان را روشن کرده بود که مانند نور خورشید درخشنده بود. ولی با این حال خورشیدی در آسمان نبود و نور همه چیز را روشن کرده بود و تلالویی طلایی و زیبا بهوجود آورده بود. میدانستم که این نور از قلب خدا میآید. همانطور که نزدیک این دیوار طلایی ایستاده بودم، یک مرغزار بسیار سرسبز و باشکوه را دیدم که با گلهای وحشی از رنگارنگی پر شده بود. این گلهای وحشی با رنگهای زنده صورتی، ارغوانی، زرد، قرمز، و آبی بودند. آنها تمام مرغزار را پر کرده بودند که از این شهر تا باغی که من در تجربه قبلی خود دیده بودم گسترش داشت.
من یک دیوار قدیمی سنگی را دیدم که در بالا و روی آن گلهای صورتی روئیده بودند. دیوار در نیمه راه بین باغ و شهر طلائی بود. همانطور که نزدیک دیوار طلائی ایستاده بودم متوجه یک توله سگ تازی پاکوتاه شدم که در کنار پایم ایستاده و دمش را تکان میداد و سعی میکرد که توجه من را به خودش جلب کند. من دولا شدم که او را نوازش کنم و او پارس کرده و با شوق و شادی بسیاری دمش را میجنباند و به من اجازه داد که شکم نرم کوچکش را لمس کرده و نوازش کنم. همانطور که او را نوازش و با او بازی میکردم، سرم را بالا کردم و دیدم که صدها نفر در حال خارج شدن از آن باغ زیبا هستند و در میان چمنهای بلند و گلهای وحشی قدم میزنند. آنها در حال گفتن و خندیدن با یکدیگر بودند و بسیار خوشحال بهنظر میرسیدند. هر کسی که میدیدم یک فرشته نیز به همراه او راه میرفت. فرشتهها قد بلندتر بودند و لباسهایی ردا گونه به رنگ آبی روشن و سفید پوشیده بودند و درخشش نور آنها از مردمی که آنجا بودند بسیار بیشتر بود.
من از جایی که ایستاده بودم میتوانستم صحبت کردن هر یک از آنها را به خوبی بشنوم. در میان آنها افراد مختلف از تمام قوم و نژادها و سنین دیده میشدند، از مرد گرفته تا زن و بچه. همینطور که مردم از کنار من رد شده و وارد شهر میشدند، چشمم به دو نفر مرد افتاد که به آن سمت میآمدند. من مرد جوانتر را بلافاصله از عکسهای او که قبلا دیده بودم شناختم. او چند سال پیش درگذشته بود و مادرش یکی از دوستان من بود. مردی مسنتر به همراه این مرد جوان بود که من تشخیص دادم که پدر اوست. وقتی که آنها در حال عبور از کنار من بودند من به آنها لبخند زدم و گفتم «من شما را میشناسم». آنها به من لبخند زدند و به قدم زدن خود به سمت دروازه طلایی آن شهر مجلل و باشکوه ادامه دادند. نمیدانم تمام اینها چقدر طول کشیدند زیرا زمان در آنجا وجود نداشت. در حالی که ایستاده بودم، احساس کردم که عشق الهی تمامی روزنههای بدنم را پر میکند. به من این آگاهی و دانش القاء شد که باید (به زندگی دنیا) بازگردم و هنوز زمان من فرا نرسیده است. همچنین درک کردم که میباید وقتی بازگشتم به همسر این مرد بگویم که شوهر و پسرش در کنار هم هستند و حالشان خوب است.
وقتی که به بدنم بازگشتم، هنوز چندین دستگاه به من متصل بود و یک پرستار در کنار تخت من ایستاده بود. چند ساعت بعد که حالم کمی بهتر شد و من را به اتاق خودم بردند، یک پیغام از یکی از دوستانم دریافت کردم که آن دوستم که پسرش را در سوی دیگر دیده بودم، همین امروز در حالی که من در اتاق عمل بودم شوهرش نیز درگذشته است. من تعجبی نکردم زیرا او را در سوی دیگر همراه پسرش دیده بودم.
من مطمئن نبودم که داستان آن سگ چه بود تا وقتی که تجربه خودم را برای دخترم تعریف کردم. او به من گفت که (وقتی من در بیمارستان بودم) آنها مجبور شده بودند که به پلیس زنگ بزنند زیرا یکی از همسایهها که در همان خیابان زندگی میکرد را دیده بودند که به قصد کشت یک سگ کوچک پاکوتاه را کتک میزد. وقتی دخترم این را به من گفت من مطلقاً بهتزده شدم. خوشحالم که بگویم که اگر سؤالی برای کسی وجود دارد که آیا حیوانات ما هم به بهشت میروند، جواب این است که حتما.
من به دوستم گفتم که پسر و شوهرش را در سوی دیگر در کنار هم دیدهام (و حالشان خوب است). او از من خیلی سپاسگذاری کرد و این در سوگواری به او کمک زیادی کرد.
منبع: