جان (John K) در زمستان سال 1984 به اوج نا امیدی و افسردگی رسیده و قصد خودکشی داشت، ولی برایش تجربهای رخ داد که زندگی او را زیر و رو کرد. از میان آن همه یأس و نا امیدی، برای او بزرگترین تجربۀ روحانی رخ داد. تجربۀ جان یک تجربۀ نزدیک به مرگ به شمار نمیآید، زیرا او در شرایط جسمی مرگ و زندگی نبوده و تجربۀ او مؤلفههای معمول یک NDE را ندارند. ولی با این حال آنچه او تجربه کرده یکی از معنویترین و عمیقترین تجربههاست. به قول خود جان، «این شرح داستان شبی است که خدا من را ملاقات کرد» [51]:
در سال 1983 به یک صومعه در ایالت مینیسوتا در آمریکا ملحق شدم. وارد تمام جزئیات نمیشوم، ولی کافیست بگویم که من مشکلات بسیار زیادی در تمام جنبههای زندگیم داشتم و متقاعد شده بودم که به همین خاطر باید به یک صومعه ملحق شوم و یک زندگی رهبانی را پیش گیرم. من از دست خانوادهام آزرده بودم، در دانشگاه موفق نبودم، و در تمام روابط شخصیام نیز شکست خورده بودم، و آیندهای برای خود نمیدیدم. در سن 24 سالگی در احساس گم گشتگی و سرخوردگی کامل بسر می بردم.
بعد از یک دورۀ اولیه آزمایشی سه ماهۀ عضویت و کار در صومعه، اکنون بطور دائمی در یک گوشۀ قدیمی صومعه زندگی میکردم. زندگی یک تازه وارد در صومعه شامل ساعتهای متوالی سکوت است، و این به تنهائی من میافزود. نمیتوانستم دوستی پیدا کنم و مرتب افسردهتر میشدم. من بیش از آنچه که باید وقت خالی داشتم و وقتی در ساعات شب با خود خلوت میکردم، افکارم غرق اندیشه راجع به مشکلاتی میشد که در شخصیتم وجود داشت، اشتباهاتی که در تصمیماتم در زندگی مرتکب شده بودم، و به خاطر آنها از چه جائی در زندگی سردرآورده بودم.
قادر نبودم با کسی راجع به این مسائل و مشکلات حرف بزنم، و به تدریج حس میکردم که تاریکی در حال سایه انداختن بر من به طور کامل، و نابود کردن وجودم است. از نظر روحی به بن بست رسیده بودم و برای خود راه نجات و امیدی نمیدیدم. فکر خودکشی در من شکل گرفته و به تدریج رشد میکرد. در قلبم هنوز ایمان به خدا وجود داشت، ولی دیگر به خودم هیچ علاقهای نداشتم. فکر کردن و طراحی روشی برای خودکشی دیگر جزو برنامه هر شبم شده بود. برنامه و طرح من دیگر نزدیک به کامل شدن بود که ناگهان یک شب اتفاقی باور نکردنی برایم افتاد:
من تنها در دل شب در رختخواب دراز کشیده بودم، دور از تمامی دوستان و خویشاوندان، در عمق تاریکترین لحظات زندگیم. شروع به گریستن و دعا و مناجات با خدا کردم و گفتم:
«خدایا، اگر واقعاً وجود داری اکنون زمانی است که به کمک تو نیازمندم. من به بن بست رسیدهام و بدون کمک و مهر تو نمیتوانم (به زندگی) ادامه دهم. اگر واقعاً وجود داری، خود را به من نشان بده. اگر وجود نداری، سکوت تو پاسخی کافی در تأئید آن خواهد بود.»
در آن لحظه، همانطور که در این اتاق قدیمی در گوشۀ صومعه تنها بودم، ناگهان اتاق با نسیم گرم مطبوعی پر شد و شعاعهای نور در اتاق پدیدار شدند و من را در خود گرفتند. حس کردم که مانند کودکی خردسال از جای خود برداشته شده و در آغوش گرم این نور نوازش شدم. احساس گرم ترین عشق و عطوفتی خارقالعاده که هرگز نظیر آن را احساس نکرده بودم من را فرا گرفت. تنها چیزی که میتوانستم ببینم این نور گرم و دلنشین بود. خدا از درون نور با صدائی مذکر و بسیار زیبا با من سخن گفت، نه با کلمات و اصوات، بلکه از طریق فکر. خدا به من گفت:
«من مراقب تو هستم، تو فرزند منی. من تو را بطور کامل دوست دارم. تو فرزند منی و من پدر [آسمانی] تو هستم».
همان موقع این ادراک به من داده شد که خدا ذره ذرۀ وجودم را دوست دارد. مهر او مانند آن بود که در اقیانوس بیانتهائی از عشق و قبول و پذیرش و بخشش کامل غرق هستم. خدا گفت:
«من تو را دوست دارم، و همیشه دوست داشتهام. هیچ کاری نیست که بتوانی انجام دهی یا سخنی بگوئی که بتواند بین عشق من و تو ذره ای فاصله بیاندازد. که تو کامل و بی عیبی، و تا ابد کامل و بی عیب خواهی بود.»
آنگاه خدا من را با اسم واقعیم صدا زد، نه اسمی که والدینم در هنگام تولد به من داده بودند، بلکه اسمی که کهن و ابدی بود، به قدمت جهان هستی. جالب است که من بعد از تجربهام نتوانستم این اسم را به یاد بیاورم، ولی هنگامی که او مرا با این اسم صدا زد بلافاصله آن را بیاد آوردم و فهمیدم که در خانه و وطنم هستم، و قبلاً در آنجا میزیستهام. احساس کردم که در میان جهان هستیام که تماماً و تنها از عشق خداست. فهمیدم که خدائی که وجودش را حس میکنم ماهیتی غیر شخصی و مجزا نیست که تنها حیات را آفریده [و خود جدای از آن] باشد. بلکه خدا صمیمی و نزدیک است و خود دارای شخصیت و صفات است. او دارای کمال و راستی یک پدر [حقیقی] بود، چیزی که در زندگی دنیا از آن محروم بودم. خدا شوخ بود، و او و من با هم به اینکه من وجود او را مورد سؤال قرار داده و در آن شک کرده بودم خندیدیم. این فکر مسخرهترین و خندهدارترین فکر دنیا به نظر میرسید. میدیدم که چطور او واقعیت و اصل، و من سایه و فرع هستم، و اینکه این من باشم که در وجود او شک کرده و آن را مورد سؤال قرار دهم چقدر مضحک و مسخره است، و این فکر هر دوی ما را به شدت میخنداند. من به طور هم زمان در قهقهۀ خنده با خدا و در هق هق گریه از شدت عشق و عطوفت او بودم.
در آن موقع بود که از خدا پرسیدم که چرا اینقدر زندگیم دردآور بوده، و در تمام این سالهای تنهائی و ترس من او کجا بوده است؟ او گفت که دستش را بگیرم تا چیزی را به من نشان دهد. نمیدانم چگونه آنچه اتفاق افتاد را توضیح دهم. بهترین طوری که میتوانم آن را توصیف کنم این است که در آن هنگام خاطراتی کهنه و دوردست برای من دوباره شکل گرفتند. خاطراتی که برای سالها آنها را سرکوب و مخفی کرده بودم. دیدم که وقتی یک پسر بچه بودم، چطور پدرم من را از نظر جسمی و روحی به شدت اذیت میکرد. خودم را دیدم که در مدرسه هم مورد تمسخر و قلدری دیگران، چه دختر و چه پسر قرار میگرفتم و همیشه تنها بودم. میدیدم که معلمان و حتی خواهران روحانی صومعه نیز من را مورد تحقیر قرار میدادند. این خاطرات هولناک بودند و با تماشای آنها احساس حزن و دلسوزی و شفقت زیادی نسبت به خودم و کودکیم کردم. خدا گفت که از نزدیک نگاه کن. دیدم که در تمامی آن سالها و اتفاقات نوری من را در خود فرا گرفته بود. عشق خدا را نسبت به خود از همان ابتدای کودکی حس کردم. او گفت که همیشه در کنار من بوده و هیچ وقت من را تنها نگذاشته است. من در عشقش کاملاً غرق شدم، در حدی که دیگر تحمل آن همه عشق و عطوفت ورای توان و طاقتم بود.
در آنجا بود که تک تک افرادی که من را آزرده و مجروح کرده بودند را نیز دیدم، و دیدم که آنها نیز نوری در اطراف خود داشتند. دیدم که ما همگی فرزندانی مجروح و زخم خوردهایم، و اینجا روی زمین هستیم که به یکدیگر در این سفر معنوی و روحانی یاری دهیم و به یکدیگر محبت کنیم و یکدیگر را ببخشیم. عشق خدا را نه تنها نسبت به خودم، بلکه نسبت به تمام انسانهائی که در زندگی با آنها برخورد کرده بودم حس کردم و من خود با عطوفت و شفقت نسبت به تمام آنها پر شدم. خدا آنجا من را به گرمی در آغوش خود فشرد و گفت که همیشه با من خواهد بود و نباید اطمینان و ایمان خود را به او از دست بدهم. او گفت که هیچ عملی نیست که بتوانم مرتکب شوم که باعث شود او من را تنها بگذارد، و همه چیز درست و سر جای خود است. بعد از زمانی که احساس میکردم ساعتها به طول انجامیده بود، به تدریج حضور خدا در آنجا کمرنگتر شد، گرچه در اتاق هنوز باقی مانده درخششی که به رنگ طلائی بود وجود داشت…
من از اتاقم بیرون آمدم و به در اتاق مسئول تازه واردان رفته و در را زدم. ساعت 3:15 صبح بود. او با من نشست و من گریه کنان اتفاقی را که برایم افتاده بود برای او شرح دادم. او من را درک میکرد و به من گفت که من حقیقتاً با خدا روبرو شدهام و مورد موهبت زیادی قرار گرفتهام. او برای چند روز آینده به من استراحت داد و من را از انجام کارهای صومعه مرخص کرد. من تا چند روز هنوز بسیار منقلب بودم و حال من مرتب بین حالت عادی و احساس آن تجربه عوض میشد. دو روز طول کشید تا هق هق گریه من کاملاً متوقف شد.
اکنون که این خاطره را مینویسم 30 سال از آن اتفاق میگذرد. من مطمئن هستم که این واقعی ترین چیزی بوده که هرگز برای من اتفاق افتاده است، حتی واقعیتر از زندگی روزمره کنونیم. این تجربه را برای کسانی که در زندگی دچار چالش و مشکلات زیادی هستند بازگو کردم. همچنین برای خودم، تا یادآوری کنم که خدا همواره ما را دوست دارد (و با ماست).
«در مناجات با خدا، قلب بدون کلمات بهتر از کلمات بدون قلب است» گاندی