تجربه نزدیک به مرگ دانیل برتیچیسکی (Daniel Bertichewski) | من در سن 19 سالگی یک تجربۀ نزدیک به مرگ داشتم که دیدگاهم را دربارۀ همه چیز تغییر داد. آن وقت ها جهت مشخصی در زندگی نداشتم و بیشتر در حالت افسردگی و سردرگمی به سر می بردم. هنوز از یک ضربه و مشکل بزرگ روحی که دو سال قبل از این تجربه به من وارد شده بود رنج می بردم، و این حتما در مریضی و افول سلامتی من نقش داشته است.
من تپش شدید و آریتمی قلبی داشتم و فشار خونم به شدت بالا بود. یک روز ناگهان احساس کردم خیلی حالم بد است و در عین حال خیلی احساس عصبی بودن می کردم. من قبلا نزد دکتر رفته بودم و چند وقتی بود که دوا و درمان می کردم ولی نتیجه نداده بود. ما اصالتا اهل روسیه هستیم و مادرم خیلی مذهبی است و به کلیسای ارتدوکس می رود. او تصمیم گرفت که من را [برای درمان] به یک صومعه ببرد. این برای ما غیرعادی به حساب نمی آید. ما به یک صومعۀ یونانی در شمال کالیفرنیا رفتیم. مادرم امیدوار بود که دعا و تبرک کشیش صومعه باعث بهبود معجزه آسای من شود، که در واقع آخر سر همینطور شد و من بعد از تجربه ام به طور معجزه آسایی شفا پیدا کردم.
یک روز در صومعه در نیمۀ روز به اتاقم رفتم که چرت بزنم. هنوز 5 دقیقه از دراز کشیدنم نگذشته بود که ناگهان احساس کردم تنفسم خیلی سخت شد. بعد از مدتی تقلا، آخرین نفسم را کشیدم و قلبم متوقف شد. من از ناحیۀ سینه از بدنم خارج شدم و خودم را نزدیک سقف اتاق یافتم، در حالی که به بدنم در پایین و کف اتاق نگاه می کردم. اصلا هیچ تصوری از اینکه به چه کسی نگاه می کنم نداشتم. هنوز احساس می کردم که در نوعی بدن هستم و دست هایم را می دیدم که به سمت پایین دراز شده بود. البته این بدن احساس خیلی سبکی داشت. گویی زمانی به طولانی ابدیت را در آن بالا و در نزدیکی سقف گذراندم.
بتدریج متوجه چیزهایی غیر عادی و عجیب شدم. متوجه شدم که دیدم 360 درجه شده است و می توانم تمام دور و اطراف و پشت سرم را همزمان ببینم. متوجه شدم که می توانم فراسوی دیوارها و موانع را نیز ببینم. گروهی از راهبه های صومعه در اتاق دیگری در یک کلاس شرکت داشتند و من می توانستم ضمیر خود را به آن اتاق متمرکز کنم و تمام چیزهایی که در آنجا اتفاق می افتد را ببینم و بشنوم و تمام احساسات و افکار تک تک آنها را درک کنم. می توانستم خودم را در تجربۀ هر یک از آنها در آن لحظه غرق کنم و [دقیقا] همان تجربه را داشته باشم. ولی من تمرکز خودم را به اتاقی که بدنم در آن بود بازگرداندم، با اینکه هنوز اصلا نمی دانستم این پیکری که در پایین است کیست.
ولی ناگهان به نوعی یک لحظۀ روشن بینی برایم به وجود آمد و از درون فهمیدم که این پیکر که روی زمین افتاده خود من هستم. درست همان لحظه مانند یک جاروبرقی به سمت بالا مکیده شدم. من از سقف رد شده و با سرعت خیلی زیادی صعود کردم و خود را در جایی یافتم که تقریبا مرز فضا به نظر می رسید. از ارتفاع بسیار بالا سواحل شمال کالیفرنیا و شمال غربی آمریکا و اقیانوس آرام را تماشا می کردم. در آن سال به خاطر رعد و برق چندین آتشسوزی در جنگل های شمال کالیفرنیا در حال وقوع بود که همۀ آنها را از بالا می دیدم و این خارق العاده بود.
سپس تمرکزم را از بالا به سوی شهر سانفرانسیسکو معطوف کردم. مانند همان تجربۀ کلاس درس راهبه ها، می توانستم وجودم را با وجود هر یک از افراد شهر که در کوچه و بازار بودند یا به دنبال زندگی عادی خود می رفتند ممزوج کنم و برای زمان کوتاهی تقریبا خود آن شخص بشوم. سپس این یکی شدن مانند یک شبکۀ تارعنکبوتی به افراد دیگر در دور و اطراف آن شخص گسترش می یافت و به همه متصل می شدم، در حالی که هنوز شهر را از بالا می دیدم…
سپس اتفاقات عجیب تری شروع به رخ دادن کردند. من بالاتر رفته و بیشتر وارد فضا شدم و اکنون می توانستم تمامی کرۀ زمین را یکجا از بالا ببینم. توضیح یک جنبۀ این تجربه برایم خیلی سخت است. من زمین را از بالا می دیدم و در حقیقت زمین در حال تنفس [و تپش] بود و می توانستم بگویم که زمین خیلی هم زنده است. یک حرکت تنفسی را حس می کردم که خیلی خاص بود. این تنفس خیلی سنگین بود و با مشقت انجام می شد و به نظر تنفسی در اضطراب و رنج بود. این همان احساسی بود که من خودم وقتی که پایین روی زمین بودم [قبل از تجربۀ مرگم] داشتم، ولی حتی قوی تر از آن. من انرژی زمین را احساس می کردم و این انرژی به نوعی ترکیبی از دو چیز بود. یک جزء این انرژی بسیار کهن و قدرتمند و خالص بود، ولی چیز دیگری بر روی آن قرار گرفته بود که گویی حالتی مانند شبیه سازی داشت و چیزی بود که با ساختار ارگانیک زمین ممزوج شده بود [ولی جزیی از آن نبود]. توصیف آن خیلی سخت است ولی مانند یک شبکۀ شبیه سازی شده بود، تلفیقی بین ساختار ارگانیک و غیرارگانیک در انرژی زمین، چیزی که برای زمین باعث استرس و رنج می شد.
سپس احساس حرکتی مانند حرکت درون یک تونل را کردم. البته خیلی از مردم می گویند که از یک تونل رد شده اند، ولی واقعا [برای من] یک تونل نبود، بلکه بیشتر یک حرکت خیلی سریع و احساس مکیده شدن با قدرت زیاد به سمت بالا بود. جالب است، ولی دقیقا مانند احساسی بود که روی یک ترن هوایی در شهربازی دارید. من بالاتر می رفتم و می توانستم کهکشان های دیگر و یک منظرۀ پانورامیک از کهکشان راه شیری را ببینم. خیلی شبیه عکس هایی بود که تلسکوپ ها از کهکشان ها می گیرند. این مکش ادامه یافت و من به حرکت خود ادامه دادم تا جایی که تمامی جهان را می دیدم که مانند یک مه سفید به نظر می رسید که آن را دربر گرفته بود. در این مه سفید تلالوهایی طلایی می درخشید، مانند اشعه هایی طلایی که به تمام جهات صادر می شد.
در تمام این مدت هنوز احساس می کردم که بدنی دارم و پایین را نگاه می کنم، گرچه دیدم در حقیقت 360 درجه بود. ولی می توانستم به سوی یک جهت خاص تمرکز کنم. در آنجا ابتدا جهت تمرکز خود را برعکس کردم و سپس هیچ جهتی نداشتم و آنجا بود که احساس بدن معنوی خود را نیز از دست دادم و تبدیل به یک ضمیر یا گوی نورانی به رنگ آبی شدم. من یک نور آبی بودم که در پیش روی این نور طلایی قرار داشتم. احساس آزادی و سبکی خارق العاده ای می کردم. وقتی از بدنم خارج شده و در یک بدن معنوی قرار داشتم نیز به خودی خود بسیار آزادی بخش و سبک بود، ولی اکنون در این حالت جدید در یک سطح کاملا متفاوت از خلسه و آزادی و سبکی قرار گرفته بودم. با این حال احساس هویتم هنوز سر جای خود بود و حس می کردم که کاملا خودم هستم، ولی با هویتی خالص شده. هنوز فکر خودم را داشتم ولی خیلی شفاف تر شده و بهبود یافته بود.
این نور همانطور که دیگران هم شرح داده اند عشق بود. هرکسی توصیف خود را دارد، ولی توصیف من و بهترین شکلی که می توانم آن را شرح دهم این است که مانند این بود که تمام عشقی که از ازل وجود داشته و تا ابد وجود خواهد داشت در یک لحظه به درون وجود شما سرازیر شود. احساسی خارق العاده و غیرقابل شرح و توصیف بود. می دانستم که هرچه از ازل انجام داده و تا ابد انجام دهم، صرفنظر از اینکه چه باشد، هیچوقت نمی تواند این عشق را تغییر دهد. احساس سرور و شادی عمیق می کردم و خلسه ای که نمی توان آن را با هیچ چیزی مقایسه کرد. من که در خانواده ای بسیار مذهبی و متعصب بزرگ شده بودم، اصلا انتظار رویارویی با چنین صحنه ای را [بعد از مرگم] نداشتم، این حجم عشق و مطلقا بدون ذره ای قضاوت.
طوری که می توانم آنجا را توصیف کنم مانند نقطۀ صفر مطلق بود. این «نبود» مطلق بود که تمام وجود از آن صادر می شد و در آن هر شکل و قالبی وجود داشته و می زیست. این همیشه «نیستن» بوده و همیشه «نیستن» خواهد بود. شرح آن بسیار سخت است، ولی در آن لحظه که آنجا هستید یک احساس خیلی شدید دربارۀ آن دارید. مانند اینکه اینجا نقطۀ صفر مطلق بود. صریحا خود عدد صفر را تجسم کنید که یک دایره است و برای ابد در خود چرخیده و به خود بازمی گردد. من [همزمان] نبود و بودن مطلق را حس می کردم. تمام ازلیت تا ابدیت درون این مه سفید بود. همچنین احساس می کردم که زندگی زمینی ام چیزی بسیار دوردست است. احساس آن مانند یک خاطرۀ بسیار قدیمی بود، با اینکه تازه زندگی دنیا را ترک کرده بودم، ولی گویی هزاران هزار سال قبل اتفاق افتاده است.
در آنجا احساس می کردم که هر چیزی از خود نوعی موسیقی و ملودی صادر می کند، نوعی هارمونی. چیزی مانند آن روی زمین وجود ندارد. من آن را «ارتعاشات هارمونیک کوانتومی» نام نهاده ام. احساس آن مانند یک زنگ خیلی لطیف و ظریف بود. نوعی تپش و هارمونی که گویی آن را نمی شنیدم، بلکه حس می کردم. در حقیقت آن را حس نمی کردم بلکه جزیی از آن بودم. من خود این ملودی بودم و این ملودی من بود. شاید این ریتم تپش هستی بود که ضمیر من جزیی از آن است. تمام گوی های انرژی که آنجا بودند این هارمونی و ریتم را از خود صادر می کردند که در حرکت آنها نیز حس می شد. یک نوع انرژی بسیار قدرتمند و خالص از آن برمی خواست که تجربه کردن آن احساس خلسه و وجدی خارق العاده به همراه داشت.
آنگاه یک گوی آبی رنگ دیگر را دیدم که به من نزدیک شد. احساس بسیار شدیدی داشتم که با او آشنا هستم، گویی او را برای ابدیت می شناخته ام. این احساس آشنایی و قرابت چنان قوی بود که حتی نمی توانم آن را با کلمات توصیف کنم. هرگز روی زمین چیزی حتی نزدیک به این احساس را تجربه نکرده بودم. نمی دانم او که بود، ولی مطمئن هستم به نوعی از نظر روحی به او متصل بودم. شاید او فرشتۀ راهنمای من بود. احساس حضور او مانند احساس حضور یک شخص مسن و پخته و خردمند بود.
او به من نزدیک شده و شروع به ارتباط با من کرد. او به من نوعی چرخه دوار را نشان داد. این چرخه شفاف بود و تقریبا مانند یک قرقرۀ فیلم به نظر می رسید و به نظر می رسید این ساختار تمام تاریخ زمین را در خود داشت و گذشته و حال و آیندۀ زمین را دربر می گرفت. من به آن نگاه کردم و به هر علتی که بود خاطراتی از روم باستان را با شفافیت کامل دیدم. به یاد دارم که امپراطورها و ملکه ها را می دیدم، مانند شاهان قدیم انگلستان و دورۀ ویکتوریا. می توانستم بخش های مختلفی از تاریخ [زمین] را ببینم که همه همزمان در حال نمایش بودند و اینطور نبود که یک اتفاق قبل یا بعد از اتفاق دیگر باشد. به نوعی به شکلی ذاتی می دانستم که گذشته و حال و آینده همه آنجاست. جالب است ولی آن حرف کارل سگان (Carl Sagan) برای آدم تداعی می شود که تمام این حکمرانان و افراد قدرتمند و ثروتمند که فکر می کنند مهم هستند، تنها یک نقطۀ بی نهایت کوچک روی این سیارۀ آبی هستند که خود در فضا یک نقطۀ بی نهایت کوچک درون یک نقطۀ بی نهایت کوچک درون … است. این دقیقا احساسی بود که وقتی به این افراد صاحب قدرت نگاه می کردم داشتم که دربارۀ خود خیلی بالا فکر می کنند. ولی این چرخه مانند یک نمایشنامه بود، مانند یک فیلم.
عجیب است ولی وقتی که بازگشتم آنچه که ما آن را به عنوان آینده درک می کنیم، از خاطرم پاک شده بود. ولی بعضی وقتها یک حادثۀ محتمل در آینده که ممکن است به من مربوط باشد را در خواب به صورت بسیار شفاف میبینم و احساس می کنم که آنرا قبلا می دانسته ام ولی تنها از یاد برده بودم.
به من این چرخه نشان داده شد. سپس من رو به بالا کرده و به نور نگاه کردم. می دانم که نور با من صحبت کرد، ولی متاسفانه به یاد نمی آورم که چه گفتیم. احساس می کنم که عمدا قرار بوده که من این گفتگوها را فراموش کنم. اینجا مکانی از عشق، شکوه و خلسۀ مطلق بود. ولی آنجا بود که همه چیز در جهت معکوس حرکت کرد و من به عقب بازگشتم و با سرعت به سمت زمین آمدم. ورود به بدنم مانند این بود که با یک پتک به سینه ام زده اند. احساس آن خیلی افتضاح بود، کاملا محدود کننده و تنگ. وقتی به بدنم بازگشتم برای تنفس خود بشدت تقلا می کردم. به زحمت از جای خود برخواستم و جلوی آینه رفتم. رنگم کاملا پریده و سفید شده بود و روی پوستم عرق نشسته بود و در بدنم احساس خیلی بدی داشتم، گرچه از درون احساس آرامش می کردم.
بعد از آن فشار خون و مشکل قلبی من برای همیشه از بین رفت. من قبل از تجربه ام شخصی مذهبی بودم و از آنچه به من گفته می شد پیروی می کردم. ولی بعد از تجربه ام، دیگر نمی توانم واقعا با مذهب ارتباط برقرار کنم. این تجربه همیشه با من است و روزی نیست که به آن فکر نکنم. این تجربه چیزی نیست که بتوان آن را فراموش یا از خود دور کرد. برای سال ها بعد از این اتفاق همیشه احساس شدید دلتنگی در من بود، صرفنظر از اینکه کجا می رفتم یا با چه کسی بودم. همه چیز برایم عجیب و کمی غیر عادی به نظر می آمد. تازه شروع کرده ام که دوباره نسبت به دنیا و زندگی احساس عادی داشته باشم و آن را قبول کنم. وقتی که اینجا هستیم، باید اینجا باشیم و روی زندگی خود تمرکز کنیم. این زندگی بی نهایت ارزشمند است، ولی ما آن را صرف قضاوت دربارۀ خود و دیگران می کنیم و فراموش می کنیم که همۀ ما با هم برابریم و تک تک ما تا ابد بی نهایت ارزشمند هستیم و مشمول عشقی هستیم که ورای تصور ماست. این مهمترین درس تجربۀ من است، زیرا احساس می کنم که بسیاری از چیزها موجب جدا کردن ما از یکدیگر و فاصلۀ بین ما انسان ها شده اند: مذهب، سیاست، اعتقادات و باورهای ما، پول و ثروت … ولی تصویر بزرگ و کلی این است که عشق همه جا است و درون همۀ ما وجود دارد و همه به یک اندازه ارزش داریم.
اکنون من بیشتر احساسات دیگران را درک می کنم و می توانم خودم را جای آنها بگذارم. احساس می کنم که درکم از افراد بیشتر شده و در این سالها سعی کرده ام یادبگیرم که هرچه کمتر دربارۀ دیگران قضاوت کنم و از دیدگاه تصویر بزرگتر به همه نگاه کنم. همچنین حس ششم من خیلی قوی تر شده است.
گاهی افرادی که به نظر خود خیلی منطقی هستند سعی کرده اند من را متقاعد کنند که این تجربه تنها ساخته و پرداختۀ فعالیت نرون های مغزی من بوده است. من پیش خود می دانم که این تجربه حقیقی بوده و غیرممکن است که تنها فرایند مغز من باشد. ضمیر و هویت ما محصول مغز ما نیست. همچنین مردم فکر می کنند که تجربۀ افراد [بعد از مرگ] وابسته به اعتقادات آنهاست در حالی که اینطور نیست. هر کسی یک شخص منحصر بفرد است و خدا هر کسی را متفاوت و خاص آفریده و بنابراین تجربۀ بعد از مرگ نیز برای هر کسی متفاوت و منحصر بفرد است. اکنون دیگر هیچ ترسی از مرگ ندارم. البته درد و مریضی یا جراحتی که به مرگ منتهی می شود را دوست ندارم و امیدوارم مرگم سریع باشد. ولی خود مردن اصلا برایم ترسناک نیست.
«من نادیدۀ کبیر هستم. نه آنچه [از تظاهر و تجلی در قالب ها] که خود موجب میشوم باشم. به یک معنا من آنچه نیستم هستم. از “من نیستم” است که من می آیم و همواره به آن باز می گردم.» گفتگوی با خدا – نیل دونالد والش
منبع:
https://www.youtube.com/watch?v=Qc27yE4xiRQ