در تاریخ 24 دسامبر 1968 پرواز شمارۀ 736 از خطوط هوایی الگنی (ََAllegheny) که از شهر دیترویت به سمت شهر بردفورد در پنسیلوانیا در پرواز بود در اثر برف و بوران شدید و محدودیت میدان دید و اشتباه در دستگاه ناوبری هواپیما قبل از نشستن در 4 کیلومتری باند فرودگاه سقوط کرد. در این حادثه 20 نفر جان خود را از دست داده و 27 نفر زنده ماندند. تجربۀ زیر متعلق به دختری به نام کریستین کینگ (Christine King) است که یکی از بازماندگان این حادثه می باشد:
در آن موقع من 17 ساله بودم و به همراه پدرم در حال پرواز از شهر دیترویت در ایالت میشیگان (در آمریکا) به سمت پنسیلوانیا بودیم. ساعت حدود 8:40 شب بود و ما در حال نزدیک شدن به فرودگاه بودیم و داشتیم برای فرود آماده میشدیم. هیچ نشان و اخطاری از نقص فنی یا مشکل خاصی نبود. ناگهان در چند کلیومتری باند بالهای هواپیما به درختان برخورد کرده و هواپیما سقوط کرد. بالهای هواپیما کنده شدند و بدنه و قسمت سرنشینان بصورت وارونه در جائی که مرداب مانند بود متوقف گشت. شدت برخورد و شکستهگی و رخنههائی که در اثر سقوط و برخورد به زمین در بدنه ایجاد شده بود و سرعت هواپیما باعث شده بود که برف و گل و لای از بیرون با شدت به داخل هواپیما آمده و فضای داخل آن را پر کرده و مسافران را بپوشاند.
من هنوز بهوش بودم و فکر من سعی در تحلیل اوضاع و آنچه اتفاق افتاده را داشت. ابتدا فکر کردم که از پنجره به بیرون پرتاب شدهام، زیرا کاملاً در برف محبوس بودم. پیش خودم تصور کردم که ما جائی نزدیک به باند فرودگاه هستیم و فکر کردم صدای آژیر ماشینهای امداد را از دور میشنوم و خوشحال شدم که چیزی به نجات من نمانده است. ولی حقیقت این است که ما اصلاً نزدیک باند نبودیم (هواپیما در حدود 4 کیلومتری باند سقوط کرده بود) و صدای آژیری هم در کار نبود. جالب است که چطور فکر ما برای محافظت از خود ما را بازی میدهد.
فکر بعدی من این بود که دماغم شکسته است زیرا حس میکردم از صورتم خون میچکد. ولی دماغ من نشکسته بود بلکه این حادثه باعث ایجاد جراحت بزرگی در قسمتی از صورت من شده بود که خون ریزی میکرد. نمیتوانستم هیچ چیزی ببینم و اطرافم کاملاً تاریک بود. بازوی راستم زیر من گیر کرده بود ولی میتوانستم دست چپم را حرکت دهم و سعی کردم با آن برفها را کنده و راهی به بیرون ایجاد کنم. هرچه تلاش میکردم برفها تمامی نداشتند و نمیتوانستم راهی باز کنم. سپس سعی کردم با فشار آوردن به پاهایم از جای خود حرکتی کنم و خود را آزاد کنم. من روی شکم افتاده بودم و فقط چند سانتیمتری جای حرکت و تکان خوردم داشتم. من نمیدانستم که هواپیما واژگون است و من روی صندلی خود گیر کردهام و کمربند صندلیم بسته است. من بین پنجره و مردی که در طرف دیگر من بود زندانی شده بودم. در دماغ و دهن من مقدار زیادی گل و لجن و برف رفته بود. بعداً کسی که من را نجات داده بود به من گفت که من آخرین کسی بودم که نجات داده شده و زنده ماندم. آن تقریباً چهار ساعت بعد از سقوط هواپیما بود (به علت سرمای بسیار شدید و برف و یخبندان عملیات نجات بسیار کند انجام شده بود).
من شروع به شنیدن سر و صدای داد و فریاد مردم کردم و شنیدم که پدرم چندین بار فریاد کشید «خدا به ما کمک کند». من روی خودم فشار احساس کردم، به نظر می رسید که مردم روی من راه میرفتند. فریاد کشیدم که روی من راه نروید و احساس کردم نمیتوانم تنفس کنم و وحشت من را فرا گرفت. من دست پدرم یا دستی که تصور میکردم دست پدرم است را گرفته و گفتم «بابا، من دارم میمیرم». دستهای او به شکل غیر قابل کنترلی مانند بید میلرزیدند و این امر ترس من را بسیار بیشتر کرد. من دستم را عقب کشیدم ولی نمیتوانستم نفس بکشم و میدانستم که به زودی خواهم مرد. من در خانوادهای کاتلیک تربیت شده بودم و سعی کردم که خطاها و گناهانم را به یاد بیاورم و بابت آنها مغفرت بطلبم. من یکی یکی کارهای اشتباهم را به یاد آوردم ولی وسط کار متوقف شده و با خود گفتم «آنچه کردهام، کردهام. به درک!» حالا که به آن موقع فکر میکنم برایم جالب و خنده دار است که این چیزی بوده که فکر کرده بودم.
احساس بعدی من احساس سکوت و آرامشی بسیار عمیق بود. احساس میکردم که در یک پتوی گرم مخملی پیچیده شده [و محافظت میشوم]. احساس بسیار راحتی داشتم. هیچ گاه در زندگی خود چنین آرامشی را حس نکرده بودم. ناگهان من در میان هوا معلق بودم و از بالا و خارج از هواپیما ولی فاصلهای نزدیک تمام صحنه را مشاهده میکردم. من بدن خودم و بدن پدرم را دیدم. دیدم که یک نور یا انرژی به رنگ آبی و خاکستری از بدن پدرم خارج شد. من بدون هیچ احساسی به آن مینگریستم و آن را تنها یک واقعیت میدیدم و پیش خودم گفتم «پدر مرد!». بدن خودم را میدیدم و دیدم که نوری آبی و خاکستری وارد بدن من شد. بدون اینکه هیچ ایدهای داشته باشم یا برایم جای سؤالی باشد به این صحنه نگاه میکردم، مانند یک مشاهدهگر بی طرف. فکر بعدی من این بود که «هواپیما در زمینی که قبرستان سرخپوستان بوده سقوط کرده است.» من این را نمیدیدم بلکه احساس میکردم، ولی میدانستم که حقیقت دارد.
سپس خودم را در مکانی یافتم که میتوانم آن را به ایستگاه مرکزی مترو در شهر نیویورک تشبیه کنم. این مکان به نسبت تیره و خاکستری رنگ بود، نه روشن و نه تاریک. رفت و آمد زیادی در آنجا میدیدم و در هر گوشهای مردم بودند و سر و صدا و همهمۀ زیادی به گوش میرسید. دو گروه از مردم در دو طرف من بودند. در سمت چپ من آدمهائی را میدیدم که دو به دو حرکت میکردند، در هر دو نفر یکی کسی بود که در حال مردن بود و دیگری راهنمای او بود (که او را در این گذر همراهی میکرد). احساس میکردم که آنها آرامش داشته و حمایت میشوند و حالشان خوب است. وقتی به سمت راستم نگاه کردم، مردم را دیدم که در گروههایی دور هم حلقه زدهاند. سرهایشان پایین بود و من از سوی آنها بد یمنی و بیچارگی و گیجی و تنهائی حس میکردم. من فهمیدم که هر دو گروه متعلق به این سانحۀ هواپیما هستند. راهنماهایی برای گروه سمت چپ میآمدند و کسانی از سمت راست برای انتقال خود دچار مشکل بودند. نمیدانم چرا.
سپس شروع به حرکتی بسیار سریع کردم و از تمام کسانی که آنجا بودند عبور کرده و با سرعت رد شدم. از خود پرسیدم «چرا من اینقدر سریع حرکت میکنم در حالی که آنها خیلی کند حرکت میکردند». من با سرعتی مانند نور از جایی تونل مانند عبور کردم. تونل روشن و درخشان بود ولی میدیدم که ورای آن یک تاریکی کاملاً سیاه و بی پایان است.
با وجود سرعت زیادم ناگهان متوقف شدم، و دیدم که در جائی شبیه به ساحل یک دریاچه ایستادهام. اینجا جای روشنی نبود، بلکه کم نور بود و من میتوانستم صدای امواج ملایم آب را بشنوم، درست مانند ساحل یک دریاچه. صدا آرامش بخش و ملودیک بود. من در آنجا تنها بودم و به جز صدای آب همه جا کاملاً ساکت بود. ناگهان صدای خنده و قهقهای شنیدم. به بالا نگاه کردم و دیدم که در سوی دیگر این دریاچه یا رودخانه یا هرچیزی که بود، سه کره در سمت چپ شناور بودند. آنها مانند یک توپ بزرگ پنبهای به نظر میرسیدند، با این تفاوت که مانند پنبه متراکم نبوده بلکه بسیار لطیف و روحانی بودند. میدانستم که آنها از دیدن من بسیار هیجان زده بودند، آن را میتوانستم حس کنم. مکالمۀ من با آنها با تله پاتی بود، مانند اینکه افکار ما به شکل انرژی بین ما رد و بدل میشد. ارتباط ما خیلی سریع بود. نیازی نبود که من برای (جواب) آن صبر کنم و یا (برای فهمیدن آن) راجع به آن فکر کنم. خنده و هیجان آنها خیلی مسری بود و من را به خود جلب میکردند. من به سوی آنها کشیده میشدم و خواستۀ من تنها این بود که پیش آنها بروم. به محض اینکه خواستم به سوی آنها بروم آنها من را متوقف کرده و گفتند «نه صبر کن! ما پیش تو خواهیم آمد». بلافاصله آنها در کنار من بودند. آنها در من ادغام شدند…
خاطرۀ بعدی من این است که در هواپیما بودم و صدائی را شنیدم که گفت «خدای من، یک نفر دیگر هم اینجاست». من با صدای بلند اسمم را داد زدم… هواپیما در ساعت 8:40 شب سقوط کرده بود. من حدود ساعت 1 صبح نجات داده شده بودم. دمای هوا منفی 5 درجه فارنهایت بود و برف میآمد. از زمانی که این اتفاق افتاد 40 سال میگذرد.
منبع:
“Searching for Home: A Personal Journey of Transformation and Healing After a Near-Death Experience” by Laurelynn G. Martin, Cosmic Concepts Publications, August 1, 1996, ISBN-13: 978-0962050756.