احساس کردم که در حال خارج شدن از بدنم هستم و دیدم که کارکنان بیمارستان برای احیاء بدن من کار می کنند. من از توانائیهای خارقالعاده ای که در این حالت داشتم شگفت زده شده بودم. دید من 360 درجه بود و قادر بودم چپ و راست و بالا و پایین و همه چیز را هم زمان ببینم. می توانستم روی یک نقطه خاص تمرکز کرده و آنرا بزرگنمائی کنم. همچنین من با سرعت فکر حرکت می کردم. برای رفتن به محلی یا پیش کسی تنها به فکر کردن نیاز داشتم و به محض فکر کردن فورا در همان جا بودم. رد شدن از میان دیوارها و عبور و حرکت در ماده خیلی برایم هیجان انگیز بود. افکار افراد را حتی قبل از این که دهانشان را باز کنند می شنیدم. تنها کافی بود روی کسی تمرکز کنم و افکارش را بخوانم. با اینکه در اتاق (به خاطر وجود افراد متعدد) ازدحام و شلوغی بود، کافی بود که روی یک شخص خاص تمرکز کنم و تنها او را می شنیدم. اینها نیروهای خارق العاده ای هستند که وقتی که خارج از بدنتان هستید می توانید داشته باشید.
من کمی در اطراف قدم زدم، به دیدارمادرم در خانه رفتم، … من به ارتفاعی بسیار عظیم در فضا صعود کردم و منظره آن خارق العاده بود… در زمانی احساس کردم که با سرعتی باور نکردنی به درون یک تونل تاریک و طولانی مکیده شدم. در آخر تونل یک نقطه نورانی درخشان وجود داشت. درون تونل موجوداتی مانند من بودند و ما به یکدیگر نگاه می کردیم و با خودم می گفتیم: «فکر کنم ما مردگان هستیم». هر چه قدر که جلوتر می رفتم نور بزرگ تر می شد. در انتهای تونل به داخل نوری رفتم که خیلی درخشان و شگفت انگیز بود. ولی آنچه که بیشتر از هرچیزی در مورد این نور من را تحت تاثیر قرار داد این بود که در این نور احساس آرامش و سرور، و بیشتر و مهمتر از همه احساس عشقی خارق العاده می کردم! نور مرا خیلی دوست داشت! نور با من صحبت می کرد! من از نور پرسیدم: «آیا تو خدا هستی؟». نور پاسخ داد: «بله، من نور هستم». این وجود نور که من او را نمی دیدم همه چیز زندگی من، از شروع تا پایان را می دانست. وقتی که در نور بودم به یاد آوردم که (در حقیقت) چه کسی هستم و همچنین جواب تمام سؤالاتی که در تمام زندگی داشتم را دریافت نمودم، مثل اینکه چه کسی جهان را خلق کرده و چگونه، کیهان و قوانین فیزیک چطور کار میکنند، … من این ها را یاد نگرفتم، بلکه آنها را به یاد آوردم! ولی این دانش و آگاهیها حالتی الهی داشتند.
سپس خداوند تمام زندگی مرا از لحظه تولد تا مرگ به من نشان داد. من دوباره تمام اتفاقات زندگیم را تجربه کردم و در آن هر احساسی که در هر کسی بوجود آورده بودم را خود حس کردم. تنها قاضی من خود من بودم! این تجربه (مرور زندگی) بسیار دردناک بود! من جرات نمی کنم که تصور کنم هیتلر در حین مرور زندگی خود و احساس کردن دردی که برای میلیونها نفر ایجاد کرده بود چه کشیده است. خداوند به من زمانهایی را نشان داد که از روی قلبی سخاوتمند کارهایی را بدون فکر و محاسبه قبلی انجام داده بودم، و همچنین زمانهائی که اعمالی که محبت آمیز نبودند در مورد دیگران از من سر زده بود. من خودم را دیدم که داشتم از یک مغازه شیرینی می دزدیدم و با خودم فکر می کردم که کسی مرا نمی بیند. ولی در حقیقت یک نفر مرا دید، و او خدا بود. ولی او مرا مورد قضاوت قرار نمی داد. واقعا این چیزی بود که بیشتر از هرچیزی (در مرور زندگیم) من را تحت تاثیر قرار داد. اینکه خدا هرگز در مورد ما قضاوت نمی کند، بلکه او ما را بدون قید و شرط دوست دارد، دوست داشتنی که ورای توصیف است. نه مانند آنچه که روی زمین حس میکنیم، بلکه این «نیروی عشق» بود.
خدا و من برای مدتی طولانی صحبت کردیم. ارتباط ما از طریق تلپاتی و فکر بود. باید به شما بگویم که خدا حس شوخ طبعیه خارق العاده ای دارد. من در تمام زندگی ام این قدر نخندیده بودم. ما به واکنش من در برابر یک اتفاق خاص که در زندگی آنرا بسیار جدی گرفته بودم خندیدیم. زندگی روی زمین یک نمایشنامه بزرگ است و نباید زیاد جدی گرفته شود…
درباره دانش و حکمت جهانی که دریافت کردم، به من اجازه داده نشد که آنها را با خود بازگردانم. (ولی) من قسمتهای جسته و گریخته ای را به یاد می آورم، مثلا این حقیقت که ما همیشه وجود داشتهایم و برای ابد وجود خواهیم داشت! ما «انسان-خدا» هستیم که بر روی زمین آمدهایم که در جهانی مادی خلق کنیم. هر بار که ما به دنیای فیزیکی میآییم، حافظه و آگاهی خود به اینکه چه کسی هستیم را از دست میدهیم.
قبل از خلقت جهان (کائنات) تنها ما وجود داشتیم، که همه با هم متحد و یک ضمیر و ادراک واحد بودیم. این ادراک و ضمیر (بر خود) آگاهی داشت، ولی نمیتوانست آنرا تجربه کند. این بود که ما به بیلیونها بیلیون وجود و ضمیر منفرد تبدیل شدیم و جهان (کائنات) را خلق کردیم تا در آن بازی کرده (و خود را تجربه کنیم)! یک روز دوباره همه به وحدت باز خواهیم گشت، و سپس دوباره «منفجر» شده (و به بیلیونها بیلیون ضمیر منفرد تبدیل) خواهیم شد و همه چیز از اول آغاز خواهد گشت. این یک چرخه بدون پایان است! هر آنچه که بتواند تصور شود میتواند وجود داشته باشد زیرا از ادراک و ضمیر جهانی منشا شده است و فکر خلاق است! در دنیای فیزیکی پدیدهها با تاخیر (از زمانی که فکری که منشا آنها بوده) پدیدار میشوند، ولی در سوی دیگر این اتفاق آنا رخ میدهد. ما با ارتعاش خود نور صادر میکنیم و هرچه عشق و محبت بیشتری ابراز کنیم سطح ارتعاش ما بالاتر رفته و نور بیشتری خلق میکنیم. حیات واقعی و واقعیت حقیقی در جهان دیگر است. به یاد دارم که نور به من گفت که بیلیونها بیلیون جهان وجود دارد و سیاره زمین تنها انتخاب ما برای تناسخ و بازگشت به زندگی فیزیکی نیست.
به یاد دارم که وقتی خارج از بدنم بودم، کنجکاو بودم که بدانم بدون بدنم چطور به نظر میرسم. من به خودم نگاه کردم و من نور بودم و از نور ساخته شده بودم! ولی در جائی از تجربه ام دیگر این پیکر نورانی را هم نداشتم و تنها یک نقطه ادراک و یک ضمیر در این جهان هستی بودم.
موقعی رسید که خداوند به من گفت: «تو باید به زمین برگردی». من نپذیرفتم. ممکن نبود مجبور باشم به آن بدن مریض برگردم. در آنجا خداوند به من صحنههایی از مادرم را نشان داد که به خاطر مرگ من گریه می کرد. این باعث شد که من بازگردم. من از درون همین تونل بازگشتم و می بایست از طریق سر وارد بدنم میشدم. احساس آن بسیار ناخوشایند بود، مانند اینکه یک لباس قواصی که برایتان خیلی کوچک و تنگ است را به تن کردهاید.
[ترجمه آقای علی]
منبع:
http://www.nderf.org/Experiences/1leonard_nde.html