تابستان سال 1955، چند روز قبل از فارغ التحصیلی از دبیرستان، یک اتفاق بسیار غیرعادی، ترسناک، و خارقالعاده برای من رخ داد. خاطرۀ این اتفاق همچون روز در ذهنم شفاف است وهیچگاه تغییر نکرده است. هر فکر، سخن، تصویر، واکنش، احساس و خاطر آن در فکر و بدن من برای همیشه حک شده و غیر قابل تغییر است. سالها سعی کرده ام که آن را فراموش کنم، ولی همواره آن را به یاد می آورم، گویی همین دیروز اتفاق افتاده است.
آن روز خیلی هیجانزده بودم. چند روز بیشتر به فارغالتحصیلیام نمانده بود و بالاخره میتوانستم به سراغ زندگی خود بروم. کلاس ما تصمیم گرفته بود که برای پیک نیک به کنار یک دریاچه برود و من بسیار خوشحال بودم که به آنجا می رفتیم…
آن روز برای پیک نیک روز خیلی خوبی بود. خورشید در آسمان می درخشید و تعدادی ابر سفید، زمینۀ زیبای آبی آسمان را مزین کرده بود. نسیم گرم و مطبوعی می وزید و بوی تازۀ درختان و دریاچه و ماسۀ ساحل در همه جا به مشام می رسید.
من مایوی خود را پوشیدم و قبل از ناهار با همکلاسی هایم در کنار ساحل مقداری بازی کردیم. بعد از ناهار چند نفر از دوستانم در آب پریدند و به سوی یک سکوی شناور که حدود صد متر با ساحل فاصله داشت شنا کردند. وقتی دوستانم به سکو رسیدند، از آن بالا رفته و برای من دست تکان دادند و فریاد زدند که به آنها ملحق شوم. آب سرد بود و من نمی خواستم کم کم وارد آن شده و خود را اذیت کنم. به همین خاطر دورخیز کرده و در آن شیرجه رفتم. شنا کردن باعث شد کمی گرم شوم. ولی وقتی تقریبا به نیمۀ راه رسیدم، ماهیچه شکم و کشالۀ رانم گرفت. با خود گفتم: «خیلی هم گرفتگیاش شدید نیست و نیمی از راه را نیز آمده ام و می توانم بقیۀ آن را تمام کنم.»
ولی با هر حرکت، درد و گرفتگی ماهیچه هایم افزایش می یافت. دیگر نمی توانستم پا بزنم یا بدنم را مستقیم نگه دارم. ترس وجودم را فرا گرفت. دستهایم حرکت می کردند ولی جلو نمی رفتم. به جای آن در حال پایین رفتن بودم. در حال تقلا کردن زیر آب، شروع به بلعیدن آب کردم. آب، مجرای بینی، دهان و ریه هایم را پر کرده بود و در حال غرق شدن بودم.
در حال تلاش و تقلا توانستم برای چند لحظه سرم را از سطح آب بالا بیاورم. با ترس و عجله سعی کردم ببینم سکو و دوستانم کدام طرف هستند. هیچ کس متوجه وضعیت وخیم من نشد و دوباره پایین رفتم، حتی عمیق تر از دفعۀ پیش. احساس کردم بازوهایم خشک شده اند و هر ماهیچه در بدنم از درد می سوخت. هرگز تصور نمی کردم که بتوان چنین دردی را حس کرد. با پایین رفتن به اعماق بیشتر، آفتاب زیبای تیرماه در آب ناپدید شده و جای خود را به تاریکی می داد. با خود گفتم: «خدای من، همه جا تاریک شد. دیگر نمی توانم چیزی ببینم.» یک صدای زنگ بسیار بلند و دردناک در گوشم پیچیده بود. گویی در گوشم یک میلۀ تیز فرو می کردند. احساس می کردم هر لحظه مغزم می تواند منفجر شود. در این سیاه چال تاریک و سرد، که به نظر عمق آن پایانی نداشت، پیوسته پایین تر می رفتم. بدنم در آن آب یخ به طرز غیر قابل کنترلی شروع به لرزیدن کرد.
به غرق شدن و پایین رفتن خود در این سیاه چال تاریک و یخ زده ادامه دادم، غرق شدنی که به نظر تمامی نداشت. ناگهان چیزی را لمس کردم. این خزه و جلبک های کف دریاچه بود. تقلا برای اینکه در میان این جلبک و خزه ها فرو نیافتم و در آنها گیر نکنم مانند تقلا برای سقوط نکردن در یک گودال پر از مار بود. بالاخره به کف دریاچه رسیدم. سعی کردم با دستان لرزان و لمسم، خود را به سمت بالا هل بدهم، ولی گل و لای کف دریاچه من را پایین نگاه داشته و بیشتر در خود فرو میبردند.
ناگهان صدای عجیبی در سرم شنیدم که گفت:
«اندی! کمی استراحت کن، حداقل برای یک لحظه. باید رها کنی!»
من پاسخ دادم:
«نه، نمی توانم! باید خودم را به سطح آب برسانم تا هوا بگیرم.»
صدا دوباره گفت:
«اگر تنها برای یک لحظه [تقلا کردن را] رها کنی، قول می دهم دوباره بتوانی به تقلا کردنت ادامه دهی!»
گفتم:
«قول می دهی؟»
او گفت:
«بله، قول می دهم.»
ترسیده و یخزده با خود گفتم: «بسیار خوب، فقط لحظه ای استراحت می کنم.»
از تقلا دست برداشتم و رها کردم! به محض اینکه [تقلا کردن را] رها کردم، به داخل یک تونل تاریک و سیاه پرتاب شدم. به عقب نگریستم و بدنم را دیدم که در جلبک ها و خزه های کف دریاچه گیر کرده بود. به جلو نگاه کردم و نور فروزانی را دیدم که در انتهای این تونل سیاه می درخشید. آن احساس سردی و یخزدگی دیگر وجود نداشت و جایش را احساس گرما پر کرده بود. درد وحشتناک بدنم از بین رفته بود و احساس آرامش وجودم را فرا گرفت و بسیار شاد بودم. صدای زنگ [گوش خراشی] که در گوش و سرم پیچیده بود ناپدید گشت و سکوتی آرام جایگزین آن شده بود، گویی در میان یک جنگل درختان سکویا [چوب سرخ] هستم و نسیمی ملایم از میان برگهای درختان عبور می کند. نوری که درخشش آن مانند هزاران خورشید بود بر تاریکی آنجا غلبه کرد. شدت این نور باید چشم من را کاملا می سوزاند، ولی با این حال می توانستم به آن خیره شوم، بدون اینکه هیچ آسیبی ببینم. دوباره متوجه شدم که تمام آن دردی که یک لحظه پیش وجودم را تسخیر کرده بود کاملا از بین رفته است. گرمی، سرور، و احساس غیر قابل وصفی از عشق جایگزین آن سردی، وحشت، ترس و هول و تقلایی شده بود که لحظه ای پیش تمام وجودم را در بر گرفته بود.
به هر علتی که بود، حرکت با این سرعت سرسام آور به سمت نور اصلا باعث تعجب و نگرانی من نمی شد. هیچ ترسی از نور نداشتم. من بیشتر و بیشتر به سمت نور جذب می شدم، گویی با یک آهنربای عظیم کشیده می شوم.
در لحظۀ بعد، خود را در مرکز یک کرۀ بسیار بزرگ یافتم، بزرگتر از باشگاه ورزشی دبیرستانم. داخل این کره مانند یک صفحه نمایش بی انتها به نظر می رسید که در هر طرفی از آن صدها فیلم همزمان در حال پخش شدن بود. کاملاً با تصاویر تمامی زندگی ها و تجربه هایم احاطه شده بودم. در این کره به هرجایی که نگاه می کردم اتفاقات زندگی هایم را می دیدم. نه تنها می توانستم آنها را ببینم، بلکه می توانستم دقیقا همان حس ها، صداها، بوها و لمس کردن های همان تجربه و زندگی را احساس کنم. در اینجا آغازی نبود و پایانی وجود نداشت. تمام لحظات زندگی هایی که داشتم و یا در آینده خواهم داشت را همزمان در تمام دور و اطرافم مشاهده می کردم و می توانستم همۀ آنها را همزمان دوباره تجربه کنم. تمام زندگی هایم از گذشته و حال و آینده به طور سحر آمیزی به هم متصل بودند. عجیب بود، ولی هیچ احساس ترس یا قضاوتی نمی کردم؛ نه احساس گناهی و نه حساب رسی؛ ذره ای احساس تقصیر، مذمت، شرم و خجالتی وجود نداشت. تنها تجاربی بودند که یا «به نفع من کار می کردند» -تجاربی که می خواستم آنها را تکرار کنم زیرا به من لذت و سرور می دادند- یا تجاربی که «به نفع من کار نمی کردند»، -و نمی خواستم آنها را تکرار کنم، زیرا به من سرور نمی بخشیدند [یا برایم دردناک بودند].
هرگاه روی تجربۀ یک زندگی تمرکز می کردم، تمام فکر، کلام و عمل مربوط به آن را دوباره تجربه می کردم. من در جهانی با ابعادی نامحدود، معلق بودم. چه احساس فوق العاده و غیرقابل وصفی بود، من در ابدیت لحظۀ حال قرار داشتم! دیگر زمان و احساس رخ دادن اتفاقات به صورت پشت سر هم و به ترتیب وجود نداشت. تمام زمان ها، از گذشته، حال و آینده، در همین لحظه وجود داشت و تجربه می شد. در آنجا به آیندۀ تمامی جهان و اتفاقات آن اِشراف داشتم ، ولی نتوانستم خاطرۀ آن را با خود به زمین بازگردانم. فقط می دانم که از سیارۀ دیگری آمده ام [که در یکی از زندگی های قبلی در آن می زیسته ام] که از نظر تکامل و درجۀ رشد ضمیر و ادراک، از زمین بالاتر است.
بعد از صرف زمانی در آن کره که به نظر ساعتها می رسید، خود را دوباره در تونل یافتم، در حالی که به سمت نور حرکت می کردم. چه احساس حقیقتا خارق العاده ای بود! در واقع می توانستم درخشش، گرمی و عشق او را حس کنم، و با نزدیک شدن به او، در آن درخشش و عشق کامل غرق شدم.
من در نور بودم! وای خدای من، من واقعا در نور بودم! من خودِ نور بودم!
مستقیما به منشا نور نگریستم که برایم به شکلی انسان-گونه پدیدار شد؛ شبحی بزرگ که درخششی برابر با هزاران خورشید از خود صادر می کرد. گرچه نمی توانستم این فرم و قالب را از قبل به یاد بیاورم، اما او به نوعی برایم آشنا بود. نور با من حرف زد:
«اندی، نترس! اندی، من عاشق تو هستم! اندی، ما عاشق تو هستیم!»
نور من را می شناخت. نور اسم من را می دانست و من را اندی صدا زد. در اطراف آن فرم نورانی مرکزی، میلیون ها میلیون نور دیگر بودند که به بازگشت من به خانه خیرمقدم می گفتند. من تمام آنها را می شناختم و تمام آنها نیز من را می شناختند. همۀ ما پاره ای از یک نور واحد بودیم. صدای خود را شنیدم که با خود گفتم:
«چقدر خوب است که به خانه بازگشتم. دوباره همۀ ما با هم در خانه هستیم.»
گرچه من در نور بودم و نور در من بود، اما هنوز هم [همان] اندی بودم. من هم زمان در همه جا، ولی اینجا بودم و خود را هم به عنوان یک شخص [منفرد] و هم [غرق و یکی شده] در گرما و عشق بی نهایت نور می دیدم. نور صدایی داشت که قبلا نشنیده بودم، ولی این صدا برایم غریبه نبود. او لبخندی داشت که زیبایی آن غیرقابل توصیف است و آن نیز برایم آشنا بود. نور شوخ طبعی غیرقابل وصف و خنده ای مسری داشت. ما با یکدیگر حرف زدیم و خندیدم. نور پاسخ تمام سوالاتی که در جهان داشتم را در خود داشت. ولی من هیچ سوالی نداشتم، زیرا تمام آنچه که نور می دانست را خود می دانستم، و آن همه چیز بود!
نور تمام اعمال گذشته و آیندۀ مرا میدانست و [هنوز هم] من را به طور نامشروطی دوست داشت. نور من را به خاطر کسی که هستم دوست داشت؛ اندی، پاره ای از نور. نه ترسی وجود داشت، نه قضاوتی، نه تنبیهی، نه تقصیر و مذمتی، نه شرم و خجالتی، و نه حساب و کتابی از کارهای خوب و بد. در نور تنها گرمی، آرامش، سرور، شادی، بخشش و عشق بود. من با نور، که به طور نامشروطی عشق میورزید، یکی شده بودم. من در خانه و وطن بودم. من [دیگر] برای ابد در وطن خویش بودم.
ناگهان مبهوت ماندم! نور گفت:
«اندی، باید بازگردی.»
گفتم: «نه، باز نمی گردم. من اینجا را ترک نخواهم کرد و هرگز باز نخواهم گشت.» نور دوباره گفت:
«اندی، باید بازگردی.»
من هم همان جواب را تکرار کردم. حتی فکر بازگشت به بدنم در زمین برایم مشمئز کننده و انزجار آور بود. احساس می کردم این کار مانند چپاندن جهان در یک بطری کوچک است. نور برای دفعه سوم تکرار کرد:
«اندی، باید بازگردی.»
بیدرنگ، روی زمین بودم. من در یک بدن سرد و پر از درد و لرزان روی زمین چپانده شده بودم. چشمانم را باز کردم و اشکم سرازیر شد. نور رفته بود! آه خدای من، نور رفته بود! من غرق در حزن و عزا گشتم. دوباره در این بدن خسته، پر از درد و تقریبا یخ زده قرار داشتم. چقدر غم انگیز! چقدر چقدر چقدر دردآور بود!
من روی شکمم بر روی ماسه های ساحل دراز کشیده بودم. یکی از دوستانم به سینه ام فشار آورد و بقیۀ آب را از ریه هایم خارج کرد. با سرفه آب را بیرون دادم، ولی دردی شدید در من باقی ماند. این درد متفاوت بود و کاهش نمی یافت. این درد جدایی از نور بود. نمی دانستم چرا آنقدر محزون هستم و حتی نمی دانستم این چه تجربه ای بود که داشتم. ولی میدانم که تمام آن گرمی، زیبایی و عشقی که در روح من رخنه کرده بود را دیگر حس نمی کردم. نور با ترفندی بی رحمانه به من اجازه داده بود که گسترش یافته و با تمامی جهان هستی یکی شوم، سپس من را دوباره به داخل این بدن زمینی نحیف و رنجور چپانده بود. این به نظرم خیلی ناجوانمردانه می رسید. من از دست نور بسیار عصبانی بودم.
همکلاسی هایم اطرافم ایستاده و خوشحال بودند که احیاء شده ام. یکی از آنها گفت:
«اندی، به نظر خیلی خوشحال نمی رسی که از ته دریاچه بیرون کشیده شده ای. آیا هنوز گیج هستی یا چیز دیگر؟ چطور بود؟ آیا ترسیده بودی؟»
من در جواب دروغ گفتم. گفتم هیچ چیزی به یاد نمی آورم. باید به دوستانم دروغ می گفتم، باید به خانواده ام دروغ می گفتم، و باید به خودم نیز دروغ می گفتم. نمی توانستم با هیچ کس دربارۀ نور حرف بزنم. چطور می توانستم از آنها این انتظار را داشته باشم که تجربهام را بفهمند، در حالی که خودِ من هیچ چیزِ آن را نمی فهمیدم.
با خود گفتم شاید فقط توهمی بوده که سلولهای مغزیام در اثر کمبود اکسیژن آن را به وجود آورده اند. شاید هم دیوانه شده ام. با خود گفتم: «به هر شکل احتمالا به زودی همه چیز را فراموش خواهم کرد.»…
اکنون پنجاه سال از این اتفاق گذشته است و در طی این سال ها هزاران تجربه را فراموش کرده ام. بسیاری از آنها تجارب سخت و دردناکی بودند که با گذشت زمان خاطرۀ آنها محوتر شده و قسمت های زیادی از آن ها را فراموش کرده ام. ولی این تجربۀ مرگ و زندگی، تنها تجربه ای است که کاملا برایم واضح و شفاف باقی مانده و تغییر نکرده است. لحظه ای که وارد نور شدم و با آن یکی گشتم، لحظه ای است که هیچ شبیه و مانندی در زندگی من ندارد. آن، احساس عشق غیر قابل بیان و نامشروط و آرامش و سرور بود. آن، عشقی بود که نمی توانم آن را به اندازۀ کافی و با کلمات توضیح دهم. این عشق تنها باید تجربه شود و من آن را تجربه کردم. من در نور بودم، نور در من بود، و ما با هم یکی بودیم. مهمترین قسمت تجربۀ من برایم این بود که در نور جذب شده و با آن یکی و متحد شدم، ولی هنوز هم همان اندی بودم.
اکنون دیگر یک شخص مذهبی نیستم، بلکه خود را یک شخص معنوی می دانم و باور دارم همۀ ما در نور خدا با هم یکی و متحد هستیم.
منبع:
https://www.nderf.org/Experiences/1andrew_p_nde.html