توماس کارلین (Thomas Carlin) در اثر حملۀ قلبی تجربهای داشت که دید او را نسبت به دنیا و زندگی تغییر داد [55]:
این حادثه چند سال پیش یک شب در ماه فوریه برای من اتفاق افتاد. من در اثر درد در ناحیۀ قفسۀ سینه از خواب بیدار شدم، در حالی که احساس تنگی نفس و ناراحتی شدیدی میکردم. قلب من به تندی میتپید و من نمیدانستم که چه اتفاقی در شرف رخ دادن است. ناگهان درد بسیار شدیدی وارد سینهام شده و به پشت سر و آروارههایم نیز سرایت کرد. در زندگی تاکنون هیچگاه چنین دردی را تجربه نکرده بودم. تپش قلب من بسیار نامنظم شده و دردم حتی از آنچه بود نیز بیشتر شد. من در شرف یک حملۀ قلبی بودم. مطمئن نیستم که این حالت چقدر طول کشید، ولی بعد از مدت به نسبت کوتاهی قلبم به طور کامل متوقف شد. من دیگر نه میتوانستم نفس بکشم و نه اینکه از جای خود برخیزم.
در آن موقع من تازه معنای حقیقی فانی بودن را درک کردم. هیچ وقت در زندگیم اینقدر نترسیده بودم. من در حال مردن بودم و هیچ کاری از دستم برنمیآمد. در حالی که روی تختم در آن حال دراز کشیده بودم هزاران فکر از ذهنم عبور کرد، خانوادهام، دوستانم، کارم، و کسانی که میشناختم و مرده بودند. گوئی زمان متوقف شده بود و آن لحظه برای ابدیت به طول انجامید، در حالی که در قالب زمان فیزیکی شاید بیش از چند ثانیه نبود.
بعد از چند لحظه همه چیز شروع به تغییر به رنگ سقید رنگین کمانی کرد. درد من شروع به ناپدید شدن کرده و آرامشی کامل من را احاطه کرد. دیگر هیچ گونه ناراحتی و نگرانی حس نمیکردم. من در مکانی بودم که در آن سخن از ترس و نگرانی معنی نداشت. ضمیر و آگاهی من کامل و طبیعی بود و حس میکردم که افراد بیشمار دیگری نیز آنجا حضور دارند. آنجا بهشت یا جهنم نبود، بلکه گسترۀ بینهایتی از انرژی بود که من همیشه جزئی از آن بودم. در آنجا هیچ قضاوتی وجود نداشت، بلکه تنها احساس تعلق داشتن بود. من فهمیدم که اینجا جائیست که همه از آن آمدهایم، و همه به آن بازمیگردیم. من در منزل و وطنم بودم!
من در آن جا بالاخره فهمیدم که ترسهای من بیاساس بودهاند. من همچنین فهمیدم که بسیاری از چیزهائی که در زندگی به من یاد داده شده بود بی معنی و بی فایده بوده و بیشتر جلوی رشد من را گرفته اند، و از اینکه آن کسی که باید و شاید باشم جلوگیری کردهاند. من آن موقع بود که فهمیدم من بیش از آن چیزی هستم که حتی بتوانم تصور آن را بکنم. من هدف و منظوری دارم و وجود من بدون علت نیست و خود حقیقی من غیر قابل انکار است. من فهمیدم که باید با مثال و نمونه بودن خود دیگران را رهبری کرده و به آنها الهام بخشم، نه با مثال و نمونۀ کس دیگر.
با اینکه هنوز وقت من برای مردن نبود، به من شمهای از آرامش (بعد از مرگ) نشان داده شد. من احیاء شده و قلبم دوباره شروع به کار کرد. نمیدانم برای چه مدت بود که رفته بودم، ولی میدانم که برای مدت کوتاهی در جائی بسیار بهتر بودم. من بعد از این اتفاق دیگر هیچگاه آدم سابق نبودم. بعد از برگشت به دنیا به من هدایا و توانائیهائی داده شد. من از نظر روحی و فکری قویتر شده و توانستم با جهنمی که در انتظار اتفاق افتادن برای من بود، یعنی سرطان، مقابله کنم. من آدم عاقلتر و باهوشتری شدم و نسبت به دیگران احساس قبول و مدارا و دلسوزی و عطوفت بیشتری پیدا کردم که هرگز قبل از این نداشتم.