در اکتبر سال 1996 من 39 سال داشتم و از طرف کارم به یک ماموریت در آروبا (Aruba) در سواحل دریای کاریبین (Caribbean Sea) فرستاده شده بودم. یک بعد از ظهر که جلسه نداشتم و وقتم آزاد بود تصمیم گرفتم که به همراه تعدادی از همکارانم برای یک تور دریایی و غواصی (Snorkling) بروم. ما سوار یک کشتی به نسبت بزرگ شدیم، ساعت 2 بعد از ظهر بود و ما به نقطهای که حدودا 200 متر از ساحل فاصله داشت رسیدیم و کشتی در آنجا لنگر انداخت. آنجا جایی بود که میتوانستیم برای غواصی و تماشای ماهی ها به درون آب بپریم. ناخدای کشتی توصیه کرده بود که بدون جلیقه نجات در آب نرویم، ولی من همکارانم را دیدم که بدون جلیقه در آب میپریدند و من هم همین کار را کردم.
موجها پرقدرت بودند و من را با خود میکشیدند و من به تدریج از کشتی دورتر می شدم. چیزی طول نکشید که حدود 100 متر از کشتی فاصله گرفته بودم و موجها و شنا کردن مداوم من را خسته کرده بودند. من یک صخره را در میان آنجا دیدم که از آب بیرون زده بود و نزدیک ترین جایی بود که میتوانستم به آنجا رفته و کمی استراحت کنم. من که فردی ورزشکار و روی فرم بودم نگران اینکه نتوانم به آن صخره برسم نبودم، ولی به زودی فهمیدم که اشتباه میکردم. من (خیلی خسته شده) و شروع به قورت دادن آب دریا کردم. متوجه شدم که یکی از پا قورباقهای های لوازم قواصیام از پایم افتاده است و بقیه لوازمم هم به من نیمه آویزان بودند و کمکی به من نمیکردند. اکنون که به آن صخره نگاه میکردم به نظرم دورتر از همیشه میرسید. من به سرعت در حال از دست دادن توان و انرژی خود بودم و به سختی میتوانستم نفس بکشم. در عرض چند دقیقه دیگر نمیتوانستم سرم را بالای آب نگاه دارم. سپس متوجه شدم که اصلا در حال شنا کردن نیستم، بلکه در حال نگاه کردن به بدن بی حرکت خودم از بالا هستم. ابتدا حتی متوجه نشدم که این بدن که بی حرکت بر روی آب شناور است بدن من است. من ساعت مچیام را از بالا میدیدم که صفحه آن نور خورشید را منعکس میکرد. با اینکه از فاصله به نسبت زیادی از بالا آن را میدیدم، مانند این بود که از فاصله چند سانتیمتری به آن نگاه میکنم. میتوانستم کوچکترین جزئیات صفحه و عقربههای ساعت را ببینم و حتی میتوانستم جزئیات کارکرد اجزاء داخل آن را نیز ببینم و بفهمم. مانند این بود که من داخل ساعت هستم و از نزدیک همه چیز را تماشا میکنم. من حرکت تمام چرخ دندههای آن را میدیدم و نقش هر یک را درک میکردم. قسمتهایی که در حرکت بودند را به رنگی مانند مادون قرمز و قسمتهای ثابت را به رنگ ماوراء بنفش میدیدم. حدس میزنم که این تفاوت رنگ به خاطر تفاوت در انرژی پنانسیل و انرژی جنبشی ناشی از حرکت این قطعات بود. این صحنه خیلی عجیب و همزمان خیلی جالب بود.
سپس خودم را دوباره در بدنم که کمی پایین تر از سطح آب شناور بود یافتم. من در جستجوی «خودم» که لحظهای پیش در بالای این صحنه بود، به سمت بالا نگاه کردم. نور خورشید که با زیبایی بی نظیری از درون آب عبور میکرد من را خیره کرده بود. سپس بدون اینکه سرم را بچرخانم به پایین نگاه کردم. نور خورشید را میدیدم که در آب پخش میشد و با حرکت به سمت اعماق آب به تدریج ضعیفتر میگشت. با تمام توان سعی کردم که به کف دریا نگاه کنم، که احساس یک تاریکی عمیق و پرقدرت را داشت. تاریکی وسیع آن نفس گیر بود ولی آرامشی پرقدرت در آن وجود داشت… در زیر آب و به طرف ساحل یک کشتی کوچک چوبی غرق شده را دیدم که شبیه به کشتی دزدان دریایی به نظر میرسید. سپس دوباره به کف دریا نگاه کردم. در ابتدا به نظر کاملا تاریک میرسید، نه یک تاریکی که نبود نور است، بلکه یک تاریکی کامل که پر از حیات بود. در آن لحظه مفهوم زمان و مکان برای من از بین رفت. من در پیش چشمانم صحنهای ترسناک از گروهی از افراد بومی، دزدان دریایی، ناخداها، و زنان و کودکان را دیدم که در حال غرق شدن بودند (بله تمام اینها برای من در زمان حال بود). احساس میکردم اینها افرادی هستند که در طی قرنها در این آب غرق شدهاند.
در حین این صحنه من حدودا 3 متر زیر آب بودم و غرق شدن آنها را یک به یک میدیدم. به عنوان مثال فردی را دیدم که به شدت دست و پا میزد و در حال غرق شدن بود. او مرتب آب دریا را میبلعید و برای تنفس و نجات خود تقلا میکرد. نمیدانم آیا کشتی او غرق شده بود یا اینکه قصد خودکشی داشت یا چه چیز دیگر. میدیدم که آنها یک به یک بعد از غرق شدن به آرامی پایین رفته تا به کف دریا میرسیدند. غرق شدن نفر بعد تنها بعد از اینکه شخص قبلی به کف دریا رسیده بود شروع میشد. شاید فرد بعدی سالها یا قرنها بعد از نفر قبلی غرق شده بود (ولی من آنها را یک به یک پشت سر هم میدیدم). درک کردن و توضیح کارکرد زمان در این بعد سخت است. آنها به نظر مانند روح یا شبح نبودند، بلکه مانند افراد معمولی در دنیا به نظر میرسیدند.
میدانستم که آنها افراد بومی یا دزدان دریایی یا خدمه یا ناخدای یک کشتی بودند. تنها ظاهر و لباس آنها نبود که باعث میشد این را بدانم، بلکه به نوعی ما از طریق فکری به هم متصل بودیم. احساس میکردم که هر یک از آنها جزئی از من است. من به حالت چهره آنها (در حال غرق شدن) نگاه میکردم، ولی توجه من بیشتر به احساسات آنها بود، رنج کشیدنشان و ترس آنها از مرگ. این اطلاعات بیشتر جنبه احساس داشتند تا مشاهده چشمی. در کل من شاهد غرق شدن حدود 40 نفر بودم.
یک نفر بیشتر از همه من را تحت تاثیر قرار داد. او یک زن حامله که دامن زیبای سفید و بلندی به تن داشت و شاید از نژاد اروپایی بود. موهای او بلند و قهوهای بودند و مدل لباس او سالهای حدود 1900 را تداعی میکرد. او بر خلاف دیگران چندان برای نجات خود تقلا نمیکرد، بلکه وقتی فکر او را درک کردم دیدم که او بیشتر نگران جان کودک خود است. لباسهای خیس او حالت شکم حامله او را به خوبی نشان میداد. او شکم برجسته خود را با دو دست بغل کرده بود، گویی سعی میکرد طفل خود را در آغوش بگیرد. ناگهان نگاههای ما به یکدیگر دوخته شد و حالت چهره و فکر او این بود «به چه چیزی نگاه میکنی؟». چطور ممکن بود که او بتواند من را ببیند؟ چشمان خارقالعاده و زیبایی او من را بهت زده کرده بود و احساس میکردم او میتواند روح من را ببیند. با خود فکر میکردم آیا این اتفاق واقعا برای من در حال رخ دادن است؟ تمام تراژدی سرنوشت انسان در آنجا منعکس شده بود، اوج عشق، زندگی، و مرگ، همه با هم. با خود اندیشیدم که اکنون من هم یکی از آنها هستم.
من شروع به بیاد آوردن قسمتهای مهمی از زندگیام کردم. این مانند سفر به گذشته بود که در آن هم نقش شخص اصلی داستان را بازی میکردم و هم زمان نیز همه چیز را از بیرون مشاهده مینمودم. من (در اثر این مرور زندگی) بسیاری چیزها را راجع به خود یادگرفتم که قبلا نمیدانستم. دوباره به زمان حال بازگشتم و تلخی (شرایطی که در آن بودم) بر من غلبه کرد. من برای دختر، همسر، و مادرم بسیار ناراحت و نگران بودم.
ناگهان چیزی خارقالعاده برایم اتفاق افتاد. احساس کردم که حجم آبی که گرم و درخشنده بود من را احاطه کرده و تاریکی آنجا را به عقب میراند. در اطراف من تنها درخشش و نور بود و ترس و حزن من به عشق و سرور تبدیل شد. میدانستم که من در نیروی حیات شناور هستم و یک اتفاق عرفانی و معنوی برایم در حال رخ دادن است. همه چیز خیلی آهسته شده بود، در حالی که ارواح آن افراد غرق شده و ارواح خانوادهام در دنیا در اطراف من بودند. میخواستم تک تک آنها را در آغوش بگیرم. همه جا پر از عشقی نامحدود بود. گذشته، حال، و آینده همه یکی شده بودند. تمام ما مانند یک خانواده عظیم هستیم. معنای همه چیز را میفهمیدم و آرامشی احساس میکردم که نظیر آن را هرگز حس نکرده بودم. هیچ ترس و نگرانی نداشتم. در حقیقت، احساس قبولی کامل در من بود، گویی همه چیز دقیقا همانطور که باید در حال رخ دادن است.
در آن لحظه من خود را در منزل خودم یافتم و همه را از بالا میدیدم. دخترهایم که 5 و 7 ساله بودند در حال بازی کردن کف اتاق بودند. من از دیدن آنها خیلی لذت بردم، از احساس رضایت از فهم اینکه حالشان کاملا خوب است. نمیدانم چه مدت آنها را نگاه کردم زیرا زمان و مکان در این سوی واقعیت خیلی گیج کننده است. سپس من در خانه مادرم بودم و دیدم که او در مغازه بقالی کوچکی که داشت مشغول کار است. من تنها پسر خانواده بودم و پدر نداشتم و نگران عکس العمل او در اثر شنیدن خبر مرگ من بودم. سپس من در اتاق نشیمن بودم و آنجا یک دوست قدیمی ام که از زمان بچگی برایم یک دوست خوبم بود را دیدم که اسم او آندرس (Andres) بود. ما با هم مشغول به حرف زدن شدیم. آندرس یک افسر پلیس ضد قاچاق بود و چند سال پیش در حال انجام وظیفه کشته شده بود. ما برای مدتی طولانی با هم حرف زدیم و خاطرات دوران بچگی را به یاد آوردیم. او به من گفت که همسر و فرزندان بازماندهاش نیاز به کمک مالی دارند. او به من گفت که قصد دارد بعد از تمام شدن کار روزانهاش در اداره پلیس، شبها به عنوان نگهبان اضافه کار کند. حرف او من را بهت زده کرد! من حرفش را قطع کرده و گفتم «این دیگر چه حرفی است که میزنی؟ تو که اکنون مردهای!». ولی او حرف من را قبول نکرد و سرش را تکان داده و گفت «حتما تو فقط خواب دیدهای که من کشته شدهام. ولی واقعیت این است که برای من اتفاقی نیافتاده است.» این صحنه بسیار زنده و واقعی بود و من چنان گیج شده بودم. در همان حالت که فکر من گیج بود، صدای فریادی را شنیدم که گفت «حالت خوب است سلسو؟». این صدای فریاد دوستم جورگ بود. من صخره را با دستانم گرفتم و گفتم «نه، حالم خوب نیست». جورگ به من نزدیک شد و به من کمک کرد که به ساحل برسم. از آن صخره تا ساحل آب زیاد عمیق نبود و توانستم بیشتر آن را راه بروم. او من را در ساحل رها کرد و گفت که میرود تا از کشتی کمک بیاورد.
وقتی که به کشتی برگشتم همکارانم درباره من جک میگفتند. یکی گفت که من وانمود کردم که در حال غرق شدن هستم تا در مرکز توجه قرار بگیرم. من تنها لبخندی زدم. برای آنها من تنها 15 دقیقه گم شده بودم. برای من ساعتها گذشته بود و من به هزاران کیلومتر دورتر سفر کرده بودم و تجربهای باورنکردنی داشتم. هنوز هم نمیتوانم بفهمم آن روز در دریا بر من چه گذشت. ولی مطمئن هستم که زندگیم بعد از آن برای همیشه تغییر یافته است. از بسیاری از جنبهها من فرد بهتری شدهام. مانند این است که یک بعد جدید برای من گشوده شده است.
ضمنا تمام صحنههایی که از منزل و خانوادهام و همچنین در منزل مادرم دیده بودم بعدا توسط آنها مورد تایید قرار گرفت. آنها چهارشنبه بعد از ظهر همان لباسهایی را پوشیده و کارهایی را انجام میدادند که من دیده بودم. یک هفته بعد من به منزل دوست پلیس درگذشتهام آندرس رفتم تا مادرش را ملاقات کنم. همانطور که گفته بود خانواده او در یک بحران مالی بود. این قلب من را به لرزه انداخت زیرا متوجه شدم که آندرس حقیقت را به من میگفت.
منبع:
http://www.nderf.org/Experiences/1celso_nde.html