تجربۀ نزدیک به مرگ لئو مورفی (Leo Murphy)
من در مجموع در سلامت جسمانی بالایی به سر میبردم، تا پارسال که ناگهان ظرف مدت سه روز وضعیت سلامتی ام به سرعت رو به وخامت گذاشت. نمی دانستم مشکلم چیست، ولی با وجود اکراه من، همسرم با اصرار من را سوار ماشین کرد که به بیمارستان بیاورد، ولی در راه از حال رفتم. وقتی به بیمارستان رسیدیم من را به قسمت اورژانس بردند و مشخص شد که کلیه هایم از کار افتاده و بقیۀ اعضای بدنم هم یک به یک در حال از کار افتادن هستند. عفونت وارد خونم شده بود و قلبم به طور نامنظم می زد. من را وارد کمای مصنوعی کردند که چهار روز طول کشید. تجربۀ نزدیک به مرگ من در حین کما اتفاق افتاد:
احساس کردم که در مسیری به تنهایی در حال حرکت هستم و هیچ کس دیگری در این مسیر نبود. سرعتم مرتب در حال افزایش بود و به تدریج به سرعتی سرسام آور رسید که احساس می کردم در حد سرعت نور است. [به خاطر سرعت زیاد] همه چیز در دور و اطرافم به شکلی محو بنظر می رسید. برای مدتی در حرکت بودم و احساس می کردم به بعدی دیگر سوق داده می شوم. بعد از مدتی حرکت، سرعتم رو به کاهش گذاشت و سرانجام به جایی رسیدم که مانند نوعی دو راهی و توقف گاه بود.
در آنجا ناگهان وجودی پدیدار شد که در فرم و شکل یک انسان بود. او یک زن بود و به محض اینکه او را دیدم کاملا او را شناختم و احساس کردم همه چیز را راجع به او می دانم. من هرگز او را در زندگی اخیر زمینی ام ندیده بودم، با این حال وقتی او را آنجا دیدم نیازی نبود حتی یک لحظه دربارۀ آن فکر کنم. آنا تمام زندگی او برایم شناخته شده و معلوم بود. در پس زمینۀ قبلی او مقدار زیادی حزن و اندوه بود که وارد آن نمی شوم. گرچه اگر بخواهم می توانم تمام جزییات زندگی او را از بدو تولد تا انتها تعریف کنم.
او ابتدا به من لحظه ای فرصت داد تا موقعیت و فضای جدیدی که در آن بودم برایم جا بیفتد. سپس من را با خود به جایی برد که احساس می کردم به نوعی حومه و اطراف بهشت بود، ولی کاملا در بهشت نبود. احساس شفقت و عشق کامل می کردم. حس های من با رنگ هایی متنوع که ورای رنگ های زمینی بودند اشباع شده بود. رنگ هایی بسیار زنده و زیبا که هرگز مانند آن ها را ندیده بودم. گویی رنگ ها با من حرف می زدند. شدت آنها، طبیعت گرم یا سرد آنها، و انرژی آنها به درون روح و وجود من رخنه می کرد. آنها روی حال و احساس من تاثیر می گذاشتند و گویی من جزیی از آنها بودم و آنها جزیی از من بودند.
گویی قبل از این تجربه کور بوده ام و برای اولین بار چشمانم می بیند. تمام اینها برایم تازگی داشت، مانند کودکی که برای اولین بار شگفتی های دنیا را تجربه می کند. من خود را جزیی از این چشم انداز حس می کردم؛ چشم اندازی که فوق العاده دلربا و مجذوب کننده بود. زیبایی این مکان، ذهن و بدن و وجود من را در خود احاطه کرده بود. البته متوجه شدم که دیگر یک بدن فیزیکی ندارم. احساس می کردم بدن فیزیکی من مانند یک ظرف و وسیله بوده که در این بعد به آن نیازی ندارم و دیگر جزیی از من نیست. همچنین متوجه شدم که نوعی صدای موسیقی به گوش می رسد. این یک موسیقی معمولی از این دست که روی زمین می شنوید نبود. هرگز چیزی مانند آن را نشنیده بودم و نمی توانستم بفهمم که این موسیقی از کجا می آید. این موسیقی برایم جدید ولی خیلی زیبا بود. مانند رنگ ها، این موسیقی نیز در همه چیز بود و با رنگها و صداهای آنجا و همه چیز هماهنگی کامل داشت.
من در حال بیدار شدن و در حال راه رفتن در این بعد جدید بودم. همه چیز در آنجا در هارمونی و هماهنگی بود، رنگ ها، موسیقی ها، صداها، … تمام آنها را می توانستم حس کنم. گویی تقریبا می توانستم آنها را خود خلق کنم. این تجربه و احساس خیلی پرقدرت بود.
در تمام این مدت آن فرشته در قالب یک زن هنوز با من بود و من را در آغوش گرفته و به من راحتی و آرامش می داد. تمام آن سرزمین پر از عشق و خلسه و صفا بود. هیچ کلمه ای در زبان انگلیسی یا هیچ زبان دیگر پیدا نمی شود که بتواند آن را شرح دهد. آنجا هیچ چیز ناخوشایند و ناسازگاری در هیچ جنبه ای وجود نداشت. همه چیز مثبت بود. همه چیز خالص بود.
من دیگر یک فرم و قالب نداشتم و احساس می کردم پر انرژی تر از همیشه هستم. احساس می کردم پدر و مادرم که حدود 10 سال پیش با فاصلۀ چند سال از هم فوت کرده بودند من را در آغوش خود گرفته اند. من به والدینم خیلی نزدیک بودم، با اینکه آنها شش فرزند داشتند. آنجا آنها به من مهر و شفقت زیادی نشان دادند و به من پیام هایی شخصی دادند که به پنج برادر و خواهرم برسانم.
غیر از آن فرشتۀ زن که با من بود، حدود ده دوازده فرشته یا موجود دیگر نیز آنجا بودند. مطمئن نیستم آنها چه بودند ولی آنها با یکدیگر آواز می خواندند، گرچه لب های آنها حرکت نمی کرد. می دانستم که آنها می خواستند به من احساس راحتی و خیرمقدم و تعلق به آنجا را بدهند.
سپس مرور زندگی من آغاز شد و به هر لحظه از زندگی خود در کثری از ثانیه آگاهی یافتم، به هرچه انجام داده بودم و تمام جنبه های روحی خویش. تمام لحظات بالا و پایین من و تمام فرصت هایی که در آنها می توانستم به گونه ای متفاوت عمل کنم به من نشان داده شد. جاهایی که می توانستم کاری را انجام بدهم یا ندهم و چطور این روی زندگی من یا دیگران تاثیر می گذاشت و چطور در مواردی می توانست باعث شود زندگی من به شکل کاملا متفاوتی شکل بگیرد و انسان متفاوتی بشوم.
حجم اطلاعاتی که دریافت می کردم خارق العاده بود و روی زمین چنین چیزی غیرقابل تصور است. ولی تمام این اطلاعات به وجود من سرازیر شد و من تمام آنرا کامل جذب می کردم. اینکه با دیگران چطور رفتار کرده بودم، منجلمه همسر و بچه هایم، و تمام خوب ها و بدها. حتی جاهایی که کار من خوب بود، خیلی وقتها هنوز می توانستم باز بهتر عمل کنم.
یک مثال آن این بود که وقتی هشت ساله بودم به همراه گروه دیگری از کودکان در زمین بازی بودیم. دوستان من شروع به اذیت و مسخره کردن یک دختر بچه عقب مانده کردند. کار به جایی رسید که یکی از بچه ها به طرف او تخم مرغ پرت کرد. در مرور زندگی خود دیدم که من آنجا عقب ایستاده و هیچ مداخله ای نکردم. این اتفاق همیشه وجدان من را ناراحت می کرد و واقعا روی من در زندگی اثر گذاشت، زیرا برای من یک نقطۀ پایین بود. یک درس بزرگ این بود که چقدر مهم است که به کسانی که نمی توانند از خود دفاع کرده یا مراقبت کنند کمک کنیم، چه بچه ها یا سالخوردگان یا کسانی که شاید خودشان توانایی داشته باشند ولی به هر علتی مورد سوء استفاده قرار می گیرند.
بسیاری از جاهای دیگر را در زندگی خود دیدم که می توانستم کاری را انجام بدهم که انجام نداده بودم. درس آن این بود که از زندگی حداکثر استفاده را بکنیم و منتظر ننشینیم تا زندگی بر ما حادث شود و از ما عبور کند بلکه به آن به چشم یک فرصت باید نگاه کنیم. اکنون سعی می کنم که از هر فرصتی استفاده کنم. در حقیقت اکنون خودم به دنبال خلق کردن فرصت ها می روم.
سعی می کنم هر جا که بتوانم لبخندی بر روی صورت کسی بوجود بیاورم. در مرور زندگی خودم را دیدم که وقتی در مرکز شهر کار می کردم گاهی سر راه افراد فقیر یا کارتن خواب یا مست و معتاد را کنار خیابان می دیدم و بی توجه از کنار آنها می گذشتم. هیچوقت حتی سرم را برنمی گرداندم که به آنها نگاهی بیاندازم. البته از آنها بدم نمی آمد و شاید گاهی حتی یکی دو دلار به فقیری می دادم. ولی هیچوقت راه خودم را برای کسی کج نمی کردم یا از او نمی پرسیدم که حالت چطور است؟ اسمت چیست؟ چرا کنار خیابان دراز کشیده ای؟ آیا حالت خوب است؟ من در دلم آنها را مورد قضاوت قرار می دادم. اکنون که خیلی بیشتر با درون خودم در هارمونی هستم و به آن موقع فکر می کنم دربارۀ آن احساس شرم می کنم. اکنون می بینم که نباید در مورد هیچ کسی قضاوت کنیم زیرا هر روحی [چالش ها] و گذشتۀ خود را دارد که ما از آن بی خبریم و اکنون همیشه سعی می کنم که به این امر توجه داشته باشم. نمی دانم شاید بعضی از آنها مشکلات کودکی زیادی داشتند یا چیز دیگری که در زندگی آنها را به این سمت کشانده بود. اکنون برای این افراد احساس شفقت می کنم. به نظر من یکی از علت های بازگشتم به دنیا این بود که به دیگران کمک کنم. کلا شخصیتام تغییر یافته و دیدگاه من نسبت به مردم عوض شده است.
در نقطه ای از تجربهام آن فرشتۀ زن که همراهم بود من را به جایی برد که نقطۀ کاملا مقابل جای قبلی بود. می توانید نام آن را جهنم یا هر چیزی که می خواهید بگذارید. به محض اینکه به آنجا وارد شدم، تمام احساساتم با اندوه و ماتم و فقدان عشق و شفقت اشباع شد. اینجا نقطۀ مقابل تمام خوبی هایی بود که در مورد بهشت گفتم. اینجا مکانی پست و زشت و بدون هر گونه رحم و همدلی برای روح انسان ها بود. فضای آنجا با بوی گندیدگی و کثافت اشباع شده بود. آن مکان پر از ارواحی بود که [از درون] تهی بودند. این منظره غم انگیزترین و تاسف برانگیزترین منظرۀ ممکن بود؛ دیدن اینکه از ارواحی که به این مکان آمده بودند چه باقی مانده بود و آن ناامیدی و افسردگی کامل بود. آنجا شیاطینی را می دیدم که چهره هایشان زشت، تهدیدآمیز و تحمیل گر بود. درون آنها پر از خشم و نفرت و زهر بود و ارواحی که در آن مکان بودند را مورد شکنجه قرار می دادند. چیز اسفناک این بود که این ارواح هنوز هم ارواحی معنوی و روحانی بودند. اینها باقی ماندۀ روح کسانی بود که در دنیا زندگی کرده بودند. نمی دانم آیا آن ارواح برای ابد در آنجا باقی خواهند ماند یا نه، ولی می دانم که آنجا بودن، در آن مکان پر از اضطراب و شکنجه، حتی برای مدت کوتاهی که من آنجا بودم هم خیلی زیاد است. البته گرچه می توانستم درجه یاس و اندوه را در آن مکان درک کنم، خود هیچ ترسی نداشتم و در آرامش بودم. احساس می کردم که فرشتۀ راهنمای من از روح من محافظت می کرد.
سپس ما دوباره به آن نقطۀ دو راهی بازگشتیم و فرشتۀ راهنمای من توضیح داد که چرا باید بازگردم. من کاملا می خواستم که آنجا بمانم و خیلی از جای خودم راضی بودم، ولی او توضیح داد که همسر و دو فرزندم به من نیاز دارند و ضمنا کار من در دنیا هنوز تمام نشده است…
اکنون سعی می کنم که بطور کامل زندگی کنم و دیگر اجازه نمی دهم هیچ فرصتی در زندگیام تلف شود. می دانم که نمی توانم گذشته را تغییر دهم، گذشته گذشته است و دیگر هیچ کاری نیست که بتوانم دربارۀ آن انجام بدهم. ولی آینده را هنوز می توان تحت تاثیر قرار داد و می توان برای آن کاری کرد، ولی این کار را باید امروز انجام داد. همچنین احساس می کنم که اعتماد بنفسم خیلی زیادتر شده است چون دیگر هیچ چیزی برای ترسیدن ندارم و می دانم زندگی دربارۀ چیست. زندگی دربارۀ این است که به یکدیگر کمک کنیم و در عین حال از زندگی نهایت لذت و استفاده را ببریم.
من اکنون یک کشیش کاتولیک هستم ولی اعتقاد دارم بیشتر ادیان روی زمین [در خیلی از جنبه ها] مثبت و خوب هستند و در سوی دیگر محدودیتی بر اساس دین و آیین شما وجود ندارد. البته بالاخره مذاهب توسط انسان ها آورده شده اند و در طی قرون جنبه های زیادی از آنها در درست انسان ها مورد تغییر و تحریف قرار گرفته است و باید به آن توجه داشت.
منبع:
https://www.youtube.com/watch?v=LL1z_IhsND4